معرفی کتاب « یک وفاداری بالاتر؛ حقیقت ، دروغ و رهبری »، نوشته جیمز کومی

درباره کتاب

جیمز کومی در این کتاب، که در تاریخ ۱۷ آوریل (۲۸ فروردین) منتشر شد، به بررسی ویژگی‌های رهبریِ اخلاقی می‌پردازد و پس از بررسی ساختار خانواده‌های مافیایی در آمریکا و دیدگاه سران مافیا نشان می‌دهد که دونالد ترامپ رئیس‌جمهور آمریکا نیز همان سبک و ویژگی‌های یک رئیس مافیایی را داراست و با همان نگرش بر آمریکا حکومت می‌کند. کومی، ضمن شرح فرازهایی خواندنی از زندگی‌اش، خواننده را به سفری در تاریخ آمریکا از گذشته و سپس حادثهٔ یازده سپتامبر می‌برد. کومی خود را وفادار می‌شناسد، اما نه وفادار به زورگویی و رؤسای زورگو و نادان، که وفادار به ارزش‌های ماندگار انسانی و حاکمان خیرخواه و مصلحت‌اندیش. این کتاب در اولین روزهای انتشار به رتبهٔ نخستِ فروش در سایت آمازون دست یافت.

درباره نویسنده

جیمز کومی (متولد ۱۴ دسامبر ۱۹۶۰) ایرلندی‌تبار، از خانواده‌ای کاتولیک، وکیل آمریکایی، قائم‌مقام دادستان کل ایالات‌متحدهٔ آمریکا در دولت جورج دابلیو بوش و هفتمین اداره‌کنندهٔ اف‌بی‌ای است. تحصیلات دانشگاهی کومی شامل کارشناسی ارشدِ شیمی از کالج ویلیام و مری و همچنین دین‌شناسی و دکترای تخصصی حقوق از دانشگاه شیکاگو است.

دونالد ترامپ در ماه مه ۲۰۱۷ کومی را از ریاست اف‌بی‌آی برکنار کرد. کومی’ دونالد ترامپ را فاقد صلاحیت‌های لازم برای تصدی پست ریاست‌جمهوری آمریکا می‌داند و معتقد است او مردی دروغ‌گو و ناپاک است.

کومی صاحب پنج فرزند است و پس از برکناری از ریاست اف‌بی‌آی به فعالیت دانشگاهی و تدریس در دانشگاه اشتغال دارد.

دربارهٔ مترجم

دکتر علی سلامی نویسنده، تحلیلگر گفتمان، کنشگر حقوق بشر و استاد دانشگاه تهران است. سلامی یک سال سردبیر روزنامه بین‌المللی تهران تایمز و نه سال مدیر وب‌سایت و سردبیر ارشد شبکه پرس‌تی‌وی بوده است. ترجمهٔ کتاب آتش و خشم، تألیف و ترجمهٔ بیش از ۲۰۰ کتاب در ایران و خارج از ایران، ترجمهٔ مجموعهٔ آثار شکسپیر و برخی آثار برجستهٔ ادبی به فارسی، برگردان قرآن کریم، دیوان حافظ، رباعیات خیام و مجموعهٔ اشعار شاعران معاصر ایران به انگلیسی و بیش از صدها مقاله درزمینهٔ حقوق بشر، مسائل خاورمیانه و سیاست‌های آمریکا به زبان انگلیسی در نشریه‌های بین‌المللی از قبیل گاردین، لس‌آنجلس تایمز، ایج، گلوبال ریسرچ و وترنز تودی ازجملهٔ فعالیت‌های علمی ـ پژوهشی سلامی است. مقالات سلامی به بیش از بیست زبان دنیا ترجمه شده است.
«یولیسیز/اولیس» شاهکار جیمز جویس و اولین کتاب از صد اثر برتر مادرن لایبرری توسط علی سلامی در دست انتشار است.

مقدمهٔ ناشر

تعهد به صداقت و وفاداریِ بالاتر نسبت به حقیقت’ همان چیزی است که رهبران اخلاقی را از آن‌هایی که تصادفاً نقش رهبری را بر عهده گرفته‌اند، جدا می‌کند. ما نمی‌توانیم این اختلاف را نادیده بگیریم.

«از متن کتاب»

جیمز کومی، متولد ۱۴ دسامبر ۱۹۶۰، ایرلندی‌تبار، از خانواده‌ای کاتولیک، وکیل آمریکایی، قائم‌مقام دادستان کل ایالات‌متحدهٔ آمریکا در دولت جورج دابلیو بوش و هفتمین اداره‌کنندهٔ اف‌بی‌ای است. تحصیلات دانشگاهی کومی شامل کارشناسی ارشدِ شیمی و دین‌شناسی از کالج ویلیام و مری و همچنین دکترای تخصصی حقوق از دانشگاه شیکاگو است.

دونالد ترامپ در ماه مه ۲۰۱۷ کومی را پس از قریب ۵ سال ریاستِ اف‌بی‌آی از کار برکنار کرد. ماه‌های پس از اخراج و آنچه میان کومی و ترامپ رخ داد، انگیزه و فرصتی را در اختیار کومی گذاشت تا یکی از جنجالی‌ترین و پرفروش‌ترین کتاب‌های سیاسی تاریخ آمریکا را به وجود بیاورد.

«یک وفاداری بالاتر» با بیانی داستانی شروع می‌شود، از زندگی و خاطرات نوجوانی و جوانی کومی که بنیادهای شخصیت و ویژگی‌های او را شکل می‌دهند، می‌گذرد، تجارب شخصی‌اش را در مواجهه با زور و زورگویی، خانواده‌های تبهکارِ مافیا و آنچه به تضییع حقوق انسان‌ها منجر می‌شود، شرح می‌دهد و در این میان به دفاع از باورها و مبانی اخلاقی پذیرفته‌شده در زندگی خانوادگی و تعهدات شغلی می‌پردازد.

بخش‌های پایانی کتاب به برخی وقایع مهم ریاست جمهوری دونالد ترامپ،‌ ماجرای ایمیل‌های هیلاری کلینتون، دخالت‌های دولت روسیه در انتخابات آمریکا و رسوایی اخلاقی رئیس‌جمهور منتخب می‌گوید و برش‌هایی ناگفته از نظام فکری و اجرایی ترامپ را که به نظرِ کومی از نوع روابط خانواده‌های تبهکارِ مافیا در آمریکاست، تشریح می‌کند.

کومی در این کتاب خود را مدافع عدالت، راست‌گویی، صداقت،‌ شفافیت و التزام نظری و عملی به مصالح ملی و منافع تک‌تک آحاد ملت می‌شمارد و بیشترین ارزش را برای صفات عالیِ رهبران ممتاز جامعه و رهبری اخلاقی قائل می‌شود. تأکید پررنگ کومی بر رهبری اخلاقی و جایگاه آن در نظام سیاسی کشور در طول کتاب به‌قدری برجسته و آشکار است که می‌توان از آن به‌عنوان موضوعی محوری در همهٔ فصل‌های کتاب نام برد.

ارزیابی گفته‌ها، خاطرات و نظرات جیمز کومی کاری است که می‌باید فارغ از هرگونه اظهارنظر و پیش‌داوری توسط خوانندگان انجام شود، اما تردید نداریم که صفحات این کتاب حاوی موضوعات و آموزه‌هایی‌ست که می‌تواند مورد استفادهٔ مؤثرِ اقشار مختلف مردم، پژوهش‌گران، رهبران، مجریان سیاسی و مسئولین دستگاه‌های انتظامی و امنیتی قرار گیرد.

ترجمهٔ بسیار سریع کتاب که در فاصلهٔ ۱۵ روز پس از انتشار آن در آمریکا انجام شده است، قبل از هر چیز محصول تلاش مجدانه و شبانه‌روزی دوست دانا دکتر علی سلامی‌ست. وظیفهٔ خود می‌دانم از ایشان که دغدغهٔ نخست زندگی‌اش تعلیم و تعلم است، صمیمانه تشکر کنم. درعین‌حال لازم به تأکید است که با بهره‌گیری از خوانشِ هم‌زمان و ویراستاری چندلایه’ سعی شده است که سرعت فوق‌العاده در ترجمه و انتشار کتاب مانع دقت در ارائه ترجمه‌ای دقیق، وفادار و صحیح نگردد.
امیدواریم خوانندگان کتاب از خواندن این کتاب لذت ببرند و دانستنی‌های ارزشمند تازه‌ای را به گنجینهٔ دانش خود بیفزایند.

انتشارات مهراندیش
مهدی سجودی مقدم


یادداشت نویسنده

من کی هستم که بخواهم به دیگران بگویم رهبری اخلاقی چیست؟ هرکس که ادعا کند می‌خواهد کتابی دربارهٔ رهبری اخلاقی بنویسد، او را به دیدهٔ شخصی گستاخ یا حتی مقدس‌نما می‌بینند. بدتر از همه اینکه اگر آن نویسنده ازقضا کسی باشد که از دیدگاه همه و در خاطر همگان کسی‌ست که از آخرین مقامش اخراج شده است.
من این انگیزه را می‌فهمم که فکر کنم هر کتابی که دربارهٔ تجربیاتِ زندگی کسی نوشته می‌شود، می‌تواند تمرینی باشد در تکبر و خودبزرگ‌بینی. به همین دلیل مدت‌ها بود که در برابر فکر نوشتنِ کتابی از خودم مقاومت می‌کردم. اما تصمیمم را به یک دلیل مهم تغییر دادم. ما در کشورمان دوران خطرناکی را تجربه می‌کنیم، با یک محیط سیاسی که در آن واقعیت‌های اساسی به چالش کشیده می‌شود، حقیقت بنیادین زیر سؤال می‌رود، دروغ گفتن معمولی جلوه داده می‌شود، و رفتار اخلاقی نادیده گرفته می‌شود، بخشیده می‌شود و یا تشویق می‌گردد. این اتفاق فقط در پایتخت ملت ما و تنها در ایالات‌متحدهٔ آمریکا رخ نمی‌دهد. این رویه‌ای نگران‌کننده است که تمام نهادهای سراسر آمریکا و جهان را فرا گرفته است – هیئت‌رئیسهٔ اکثر شرکت‌ها، اتاق‌های خبر، محیط‌های دانشگاهی، صنایع سرگرمی، ورزش‌های حرفه‌ای و المپیک. برای برخی از شیادها، دروغ‌گوها، و متجاوزین راه‌های فرار وجود دارد. برای عده‌ای دیگر’ بهانه، توجیه و تمایلی سرسختانه از سوی افراد پیرامونشان وجود دارد که روی برگردانند و یا حتی این رفتار بد را تقویت نمایند.

به‌این‌ترتیب اگر بناست زمانی وجود داشته باشد که بررسی رهبری اخلاقی مفید واقع گردد، زمان آن حالاست. هرچند من کارشناس نیستم، اما از زمانی که دانشجو بودم و ده‌ها سال برای ممارست چنین امری تلاش می‌کردم، در مورد رهبری اخلاقی مطالعه کرده‌ام، خوانده‌ام و اندیشیده‌ام. هیچ رهبر کاملی وجود ندارد که این درس‌ها را ارائه کند، پس مسئولیت بر گردن ما می‌افتد که به چنین مسائلی اهمیت می‌دهیم که انگیزه‌ای برای گفت‌وگو ایجاد کنیم و خودمان و رهبران خود را برای رفتاری بهتر به چالش بکشیم.

رهبران اخلاقی از انتقاد، به‌ویژه خودانتقادی، گریزان نیستند و خود را از پرسش‌های ناراحت‌کننده پنهان نمی‌کنند، بلکه از آن‌ها استقبال می‌کنند. تمام انسان‌ها کاستی‌هایی دارند و من نیز کاستی‌های فراوانی دارم. از کاستی‌های من که به برخی از آنها در این کتاب پی خواهید برد، این است که من فردی لجوج، متکبر، با اعتمادبه‌نفسِ بیش‌ازحد و خودمحور هستم. تمام عمرم با این کاستی‌ها مبارزه کرده‌ام. لحظات زیادی پیش می‌آید که به گذشته نگاه می‌کنم و آرزو می‌کنم ای‌کاش پاره‌ای از کارها را به‌گونه‌ای دیگر انجام داده بودم و لحظاتی وجود دارد بسیار شرمسار می‌شوم. اکثر ما چنین لحظاتی را تجربه می‌کنیم. مهم این است که از آن‌ها بیاموزیم و امیدوار باشیم رفتار بهتری را پیش بگیریم.

انتقاد را زیاد دوست ندارم، اما می‌دانم ممکن است اشتباه کنم، حتی زمانی که مطمئن هستم حق با من است. گوش دادن به کسانی که با من مخالفت می‌کنند و مایل‌اند مرا به باد انتقاد بگیرند، برای خدشه‌دار کردن فریبندگیِ احساس اطمینان امری ضروری است. آموخته‌ام که شک همان خِرد است. و هرچه پیرتر می‌شوم، کمتر’ چیزی را به یقین می‌دانم. رهبرانی که هرگز گمان نمی‌کنند که اشتباه می‌کنند، و هرگز قضاوت یا دیدگاه خود را زیر سؤال نمی‌برند، خطری هستند برای سازمان و کسانی که تحت مدیریت آن‌ها هستند. در برخی موارد حتی برای کشور و تمام دنیا نیز خطر محسوب می‌شوند.

آموخته‌ام که رهبریِ رهبرانِ اخلاقی این‌گونه است که آن‌ها ورای امور کوتاه‌مدت و ورای ضرورت‌ها را مدنظر قرار می‌دهند و با توجه به ارزش‌های پایدار’ هر اقدام لازمی را انجام می‌دهند. آن‌ها ممکن است ارزش‌هایشان را در سنتی دینی یا یک جهان‌بینی اخلاقی یا حتی درکی از تاریخ بیابند، اما آن ارزش‌ها – به‌عنوان نمونه، حقیقت، صداقت، و احترام به دیگران – به‌مثابهٔ ارجاعات خارجی برای رهبران اخلاقی هستند تا تصمیم‌گیری کنند، به‌خصوص تصمیم‌های سختی که در آن‌ها هیچ گزینهٔ خوب یا راحتی وجود ندارد. آن ارزش‌ها مهم‌تر از آن چیزی‌ست که ممکن است آن را خرد غالب یا تفکر گروهی یک قبیله در نظر گرفت. این ارزش‌ها مهم‌تر از انگیزه‌های شخصیِ رئیس‌های آن‌ها و خواسته‌های زیردست‌هایشان هستند. آن‌ها مهم‌تر از منفعت و درآمد آن سازمان هستند. رهبران اخلاقی نسبت به آن ارزش‌های بنیادین’ وفاداری بیشتری دارند تا به منافع شخصی خودشان.

رهبری اخلاقی نیز در مورد درکِ حقیقت انسان‌ها و نیاز ما برای یافتن معناست. دربارهٔ ساختن محل کارهایی‌ست که در آن معیارها بالا هستند و ترس پایین است. آن‌ها نوعی از فرهنگ‌اند که در آن مردم احساس راحتی می‌کنند و حقیقت را به دیگران می‌گویند، چون خواهانِ تعالی در خود و افراد پیرامون خود هستند.

بدون تعهد بنیادین به حقیقت – به‌ویژه در نهادهای دولتیِ ما و آن‌هایی که آن نهادها را راهبری می‌کنند – راه‌گم‌کرده خواهیم بود. به‌عنوان یک اصل قانونی، اگر مردم حقیقت را نگویند، نظام ما نمی‌تواند کارایی داشته باشد و جامعه‌ای که مبتنی بر حاکمیت قانون است، کم‌کم ازهم‌گسیخته می‌شود. به‌عنوان یک اصل راهبردی، اگر رهبران حقیقت را نگویند، یا حقیقت را از دیگران نشوند، نمی‌توانند تصمیمات خوبی اتخاذ کنند، نمی‌توانند خود را اصلاح کنند و نمی‌توانند در میان کسانی که از آن‌ها تبعیت می‌کنند، حس اعتماد را برانگیزانند.

خبر خوب این است که صداقت و حقیقت‌گویی را می‌توان به شیوه‌های نیرومند، بر اساس یک فرهنگ برخوردار از صداقت و بی‌پیرایگی و شفافیت الگوسازی کرد. رهبران اخلاقی می‌توانند با سخنان خود و مهم‌تر از این با اعمال خود فرهنگی را شکل دهند، چراکه نگاه دیگران همیشه به آن‌هاست. متأسفانه، برعکس این مسئله نیز صادق است. رهبرانِ فاقد صداقت همان توانایی را دارند که با نشان دادن بی‌صداقتی، فساد و فریب به مردمشان فرهنگی را شکل دهند. تعهد به صداقت و وفاداریِ بالاتر نسبت به حقیقت’ همان چیزی است که رهبران اخلاقی را از آن‌هایی که تصادفاً نقش رهبری را بر عهده گرفته‌اند، جدا می‌کند. ما نمی‌توانیم این اختلاف را نادیده بگیریم.

من زمان زیادی را صرف اندیشیدن به‌عنوان این کتاب کردم. به معنایی، این عنوان در ضیافت شام عجیبی در کاخ سفید به من الهام شد که در آن یک رئیس‌جمهور جدید ایالات‌متحدهٔ آمریکا خواستار وفاداری من – به شخص ایشان – به‌جای وظایفم به‌عنوان رئیس اف‌بی‌آی نسبت به مردم آمریکا بود. اما در مفهومی دیگر و عمیق‌تر، این عنوان’ نقطهٔ اوج چهار دهه در عرصه قانون، به‌عنوان دادستان فدرال، وکیل شرکت‌ها، و همکاری نزدیک با سه رئیس‌جمهور آمریکا بود. در تمام این پست‌ها از افراد پیرامونم چیزها آموختم و سعی کردم آن‌ها را به کسانی منتقل کنم که با آن‌ها کار می‌کردم و نشان دهم که در زندگیِ همهٔ ما وفاداریِ بالاتری وجود دارد – نه نسبت به یک شخص، نه به یک حزب، نه به یک گروه. وفاداریِ بالاتر، وفاداری به ارزش‌های ماندگار است و مهم‌تر از همه’ به حقیقت. امیدوارم این کتاب بتواند مثمر ثمر باشد و همهٔ ما را ترغیب کند دربارهٔ ارزش‌هایی که ما را محافظت می‌کنند، بیندیشیم و به دنبال رهبری و هدایتی باشیم که از این ارزش‌ها برخوردار است.


مقدمه

ظرفیت انسان برای عدالت’ دموکراسی را ممکن می‌سازد اما تمایل انسان به بی‌عدالتی دموکراسی را ضروری می‌کند.

رِینْهولد نِیبور

بینِ مقرِ اف‌بی‌آی و ساختمان کنگره ده بلوک فاصله است و به‌واسطهٔ ترددِ فراوان من میان این دو محل در طول خیابان پنسیلوانیا هرکدام از آن‌ها به‌خوبی در خاطرم ثبت شده است. با اتومبیل در حالی از مقابل آرشیو ملی عبور کردیم که گردشگرها در آنجا صف کشیده بودند تا از اسناد آمریکا موسوم به موزهٔ اخبار دیدن کنند – با کلماتی از نخستین مادهٔ الحاقی قانون اساسی که در جلوی سنگ ساختمان حک شده بود – و دست‌فروش‌هایی که تی‌شرت می‌فروختند یا اتومبیل‌های اغذیه‌فروشی، که به چیزی از یک مراسم آیینی تبدیل شده بودند.

فوریه سال ۲۰۱۷ بود و من در ردیف عقب یک شورلتِ ساب‌اوربانِ سیاه‌رنگِ اف‌بی‌آیِ کاملاً زرهی بودم. ردیف وسط صندلی‌ها را برداشته بودند. بنابراین در یکی از دو ردیف عقب نشسته بودم. به تماشای گذرِ جهان از میان پنجره‌های ضدگلولهٔ کوچک و سیاه عادت کرده بودم. بازهم در راهِ رفتن به یک جلسهٔ توجیهی و محرمانهٔ دیگر در کنگره در مورد دخالت روسیه در انتخابات بودم.

حضور در برابر اعضای کنگره در یک روز خوب’ کار سختی بود و معمولاً دلسردکننده. تقریباً به نظر می‌رسید که همه از کسی یا جناحی دفاع می‌کنند و ظاهراً گوش می‌دادند تا به اطلاعاتی دست یابند که با نیتِ موردنظرشان همخوان باشد. از طریق خطاب به من با یکدیگر بحث می‌کردند: «آقای رئیس، اگر کسی فلان چیز را گفت، شخص احمقی نیست؟» و پاسخ هم از طریق من می‌رسید: «آقای رئیس، اگر کسی گفت کسی که فلان چیز را گفت، شخص احمقی است، درواقع خودش یک احمق واقعی نیست؟»

وقتی موضوع در مورد بحث‌برانگیزترین انتخابات بود که در خاطره‌ها مانده، بحث درنهایت و به‌سرعت حتی خصمانه‌تر نیز می‌شد و عده کمی مایل یا قادر بودند منافع سیاسی خود را کنار بگذراند و توجه خود را معطوف به حقیقت کنند. جمهوری‌خواهان می‌خواستند مطمئن شوند که روس‌ها دونالد ترامپ را انتخاب نکرده‌اند. دموکرات‌ها که از هفته‌ها پیش هنوز از نتیجهٔ انتخابات گیج و متحیر بودند، برعکسِ این را می‌خواستند. زمینهٔ اشتراک زیادی وجود نداشت. مثل این بود که شامِ روز شکرگزاری (۱) را با خانواده‌ای بخوری که به حکم دادگاه دورهم جمع شده‌اند.

اف‌بی‌آی و من به‌عنوان رئیس آن وسطِ خشم دو حزب گیر افتاده بودیم. این مسئله واقعاً تازگی نداشت. از آغاز جولای ۲۰۱۵ پای ما به انتخابات کشیده شده بود، یعنی وقتی کارکنان حرفه‌ای و کارکشتهٔ ما در اف‌بی‌آی تحقیق جنایی در مورد دست‌کاری اطلاعاتِ محرمانه هیلاری کلینتون روی سیستم ایمیل شخصی‌اش را آغاز کردند. این زمانی بود که حتی استفاده از اصطلاحات «جنایی» و «تحقیق» منبعِ بحث’ غیرضروری بود. یک سال بعد، در جولای ۲۰۱۶، ما تحقیقی را آغاز کردیم در مورد اینکه آیا تلاش وسیعی از سوی روسیه برای تأثیر گذاشتن بر روی انتخابات ریاست جمهوری از طریق صدمه زدن به کلینتون و کمک به انتخاب دونالد ترامپ صورت گرفته بود یا نه.

برای اف‌بی‌آی این مسئله وضعیتی ناخوشایند و غیرقابل‌اجتناب بود. بااینکه اف‌بی‌آی بخشی از قوهٔ مجریه است، درعین‌حال هدف این اداره این است که خود را از سیاست در زندگی آمریکایی دور نگه دارد. هدف آن پیدا کردن حقیقت است. برای انجام این کار’ اف‌بی‌آی نمی‌تواند از منافع کسی جز میهن جانب‌داری کند. البته اعضای این اداره مثل هرکس دیگری احتمالاً دیدگاه‌های سیاسی و شخصی خود را دارند. اما وقتی اعضای آن در دادگاه یا کنگره حاضر می‌شوند تا یافته‌های خود را گزارش دهند، آن‌ها را نمی‌توان جمهوری‌خواه یا دموکرات یا بخشی از طایفهٔ خاصی در نظر گرفت. چهل سال پیش کنگره دوره‌ای ده‌ساله را برای تصدی رئیس اف‌بی‌آی تعیین کرد تا استقلال آن را تقویت نماید. اما در پایتخت و کشوری که تضاد حزبی’ آن را از هم گسیخته، جدایی اف‌بی‌آی’ هم’ غریب بود و هم گیج‌کننده و دائماً محک زده می‌شد. این مسئله فشار زیادی را بر کارکنان حرفه‌ای آژانس وارد می‌کرد، به‌ویژه وقتی انگیزه‌های آن‌ها دائماً زیر سؤال می‌رفت.

نگاهی به گِرِگ براوِر، رئیس جدید اف‌بی‌آی در امور کنگره، انداختم که همراه من در اتومبیل به کنگره می‌آمد. گرِگ مردی پنجاه‌وسه‌ساله بود از اهالی نوادا با موی جوگندمی. او را از یک شرکت حقوقی استخدام کرده بودیم. قبل از آن دادستان کل فدرال در نوادا بود و همچنین یک قانونگذار منتخب ایالتی. به قانون و اجرای آن و همچنین سیاست‌های بسیار متفاوت و چالش‌برانگیز اشراف داشت. وظیفهٔ او این بود که در شارک تَنکِ (۲) کنگره’ نمایندهٔ اف‌بی‌آی باشد.

اما براوِر قراردادِ کار خود را برای این نوع کشمکش، که تنها پس از نتیجهٔ تکان‌دهندهٔ انتخابات ۲۰۱۶ به وجود آمده بود، امضا نکرده بود. گرِگ مدت زیادی نبود که به این اداره ملحق شده بود. بنابراین نگران بودم که این اوضاع آشفته و فشار در او هم رسوخ کند. تا حدی که با خودم فکر می‌کردم نکند یک‌دفعه درِ شورلت را باز کند و فرار را بر قرار ترجیح دهد. وقتی جوان‌تر بودم و پیچ‌وخم‌های کمتری برای رسیدن به میز شهادت در کنگره وجود داشت، شاید من هم دقیقاً به این مسئله فکر می‌کردم. به او که نگاه کردم، احساس کردم به همان چیزی می‌اندیشد که من نیز به آن فکر می‌کردم: چطور سر ازاینجا درآوردم؟

می‌توانستم نگرانی را در چهرهٔ براوِر ببینم. این‌بودکه سکوتم را شکستم.

با صدایی بم که بی‌شک توجه مأموران صندلی‌های جلو را به خود جلب کرد، گفتم: «اوضاع چقدر عالیه؟»
براوِر نگاهی به من انداخت.

گفتم: «غرقِ گند و کثافتیم.»

حالا گیج به نظر می‌رسید. آیا این رئیس اف‌بی‌آی بود که می‌گفت «گند و کثافت»؟

آره، من گفتم.

با لبخندی اغراق‌آمیز و درحالی‌که دست‌هایم را باز کرده بودم تا عمقِ فاجعه را نشان دهم، ادامه دادم: «تا کمر توی گند و کثافت فرو رفتیم. دلت می‌خواست کجا باشی؟» به‌طرز ناشیانه‌ای سخنرانی سنت‌کریسپین (۳) را از هنری پنجم شکسپیر زمزمه کردم: «کسانی که امشب در انگلستان در بسترشان آرمیده‌اند، آرزو می‌کنند کاش اینجا بودند.»

او خندید و آشکارا بشاش شد. من هم بشاش شدم. هرچند مطمئنم فکرِ پریدن از اتومبیل که شتابان در حرکت بود، هنوز از ذهنِ گرِگ می‌گذشت، تَنشِ او شکسته شده بود. باهم نفسی از سر آسودگی کشیدیم. برای لحظه‌ای، دو نفر بودیم در یک سفر جاده‌ای. همه‌چیز روبه‌راه می‌شد.

بعد’ آن لحظه‌ها گذشت و به کنگره آمریکا رسیدیم تا در مورد پوتین و ترامپ و اتهامات تبانی و پرونده‌های محرمانه و اینکه چه کسی از چه چیزی خبر داشت، صحبت کنیم. یکی از آن لحظات پُرتنشِ دیگر بود که در آن یکی از دیوانه‌وارترین، مهم‌ترین و حتی آموزنده‌ترین دوره‌های زندگی من – و برخی شاید بگویند زندگیِ کشورم – بود.
و یک بار دیگر دوباره همان سؤال را از خود پرسیدم: «آخر چگونه سر ازاینجا درآوردم؟»


فصل یک: زندگی

فکر نکردن به مردن، فکر نکردن به زیستن است.

جان آردِن

زندگی با یک دروغ آغاز می‌شود.

در سال ۱۹۹۲ من در شهر نیویورک معاون دادستان آمریکا بودم و این کلمات، کلماتی بود که از عضو ارشد یکی از بدنام‌ترین خانواده‌های جنایتکار در ایالات‌متحده شنیدم.
سالواتور «سَمی گاوِ نرِ» گراوانو رده‌بالاترین گانگستر آمریکایی بود که تا آن زمان به‌عنوان شاهد به دادگاه فدرال احضار شده بود. از حبس ابد در زندان نجات یافته بود و همچنین نوارهای ضبط‌شده دولتی را شنیده بود که در آن رئیسش، جان گوتی، پشت سرش حرف‌های بدی در مورد او گفته بود. و همین گراوانویِ در اختیارِ ما بود که مرا با شیوه‌های زندگی مافیایی آشنا کرد.

عضویت در لاکوزا نوسترا (۴) ـ «این دارودستهٔ ما» ـ تنها پس از ادای سوگند در مراسمی محرمانه در برابر رئیس، زیردستِ رئیس و مشاور خانواده رسمیت می‌یافت. جنایتکار، پس از مراسم، به «عضو رسمی»(۵) معروف می‌شد. اولین پرسشِ این آیین تشرف اسرارآمیز این بود: «آیا می‌دانی چرا اینجا هستی؟» فردِ منتخب باید پاسخ می‌داد «نه»؛ علی‌رغم این واقعیت، همان‌طور که گراوانو توضیح داد، تنها یک آدم ابله نمی‌دانست چرا رهبران خانواده همراه او در زیرزمین یک باشگاه شبانه گرد هم جمع شده‌اند.

برای حدود دو دهه، رهبران مافیای آمریکایی توافق کردند که هیچ عضو جدید دیگری را نپذیرند. در سال ۱۹۵۷ آن‌ها «کتاب‌ها را بستند» ـ این اصطلاحی بود که نشان می‌داد این فرایند شامل سهیم شدن در مدرکی در میان خانواده‌های مافیایی‌ست که اسامی مستعار و اسامی واقعی آن‌ها در آن ذکر شده است – به علت نگرانی‌های جدی و کنترل کیفیت و نفوذ توسط خبرچین‌ها. اما در سال ۱۹۷۶ آن‌ها توافق کردند که هر خانواده می‌تواند ده عضو جدید بگیرد و بعد کتاب‌ها دوباره بسته می‌شد و اعضای جدید تنها می‌توانستند جایگزین کسانی شوند که می‌مردند. برای هر خانواده’ این ده نفر سرسخت‌ترین و معروف‌ترین گانگسترهایی بودند که سال‌ها در انتظار مانده بودند. گراوانو به‌عنوان بخشی از آن «طبقهٔ عالی» وارد مافیا شد.

گماردن ده عضو جدید پس از این وقفهٔ بسیار طولانی ظاهراً بارِ زیادی را بر پروژه‌های جنایی تحمیل می‌کرد. در یک مراسم مرسوم استخدام’ از یک نوآموز انتظار می‌رود که تصویر شعله‌ورِ یک قدیس کاتولیک را در دست‌هایش نگه دارد، درحالی‌که آغشته به خونی است که از انگشت سبابه‌اش می‌چکد و بگوید: «اگر روزی به کوزا نوسترا خیانت کنم، روح من باید مانند این قدیس بسوزد.» گراوانو به یاد می‌آورد که وقتی آن‌ها به پایان نمایشیِ مراسم او رسیدند، او را مجبور کردند این کلمات را بر زبان آورد، درحالی‌که دستمالی خون‌آلود و شعله‌ور را در دست نگه داشته بود. خانوادهٔ گامبینو اما به خود زحمت نداده بودند به‌اندازهٔ کافی عکس قدیس برای سوزاندن فراهم کنند.

مراسم گماشتن گراوانو نه‌تنها با دروغ آغاز شد، بلکه با دروغ نیز به پایان رسید. رئیس مافیا قوانین کوزا نوسترای آمریکایی را برای او توضیح داد: کشتن با مواد منفجره ممنوع؛ کشتن نیروهای مجری قانون ممنوع؛ کشتن هریک از عضو رسمی ها بدون اجازهٔ رسمی ممنوع؛ خوابیدن با همسرِ عضو رسمیِ دیگر ممنوع؛ و خریدوفروش مواد مخدر ممنوع. به‌عنوان یک قانون کلی’ مافیا در تبعیت از دو قانون اول عملکرد خوبی داشت. دولت آمریکا هرکسی را که با مواد منفجره به مردمِ بی‌گناه آسیب می‌رساند یا مأمور قانون را به قتل می‌رساند، تارومار می‌کرد. اما قول‌وقرارهای نکشتن عضو رسمی ها، نخوابیدن با همسرِ عضو رسمیِ دیگر و یا منع خریدوفروش مواد مخدر’ دروغ بود. گراوانو و اعضای مافیایی‌اش همهٔ این سه کار را دائماً انجام می‌دادند. همان‌گونه که پاتریک فیتزجرالد، دادستان همکار من، توضیح داد، آن‌ها مثل قوانینی بودند علیه زدوخورد در بازی هاکی – ممنوعیتی که در کتاب‌ها نوشته شده بود، اما هنوز جلوه‌ای متداول در بازی بود.

مافیای سیسیل که در ارتباط نزدیک با آن‌ها بودند، قانون متفاوتی داشتند، قانونی که اهمیت بی‌صداقتی را نسبت به تمام جنایت‌های سازمان‌دهی‌شده در دو طرف اقیانوس اطلس تأکید می‌کرد. به اعضای جدید گفته می‌شد که آن‌ها اجازه ندارند به «عضو رسمی» دیگر ـ که در سیسیل به آن‌ها «مردِ باشرف» می‌گفتند ـ دروغ بگویند مگر اینکه ـ و این یک «مگر اینکه» بزرگ بود ـ ضروری بود او را به مرگش اغفال کنند. یک‌بار از یک شاهد دولتیِ دیگر، قاتل مافیای سیسیل، فرانچسکو مارینو مانویا، در مورد این قانون سؤال کردم.

گفتم: «فرانکو، این بدان معناست که تو می‌توانی به من اعتماد کنی، مگر اینکه ما بخواهیم تو را بکشیم.»

او که از سؤال من گیج شده بود پاسخ داد: «بله. فقط مردان باشرف می‌توانند در مورد چیزهای خیلی مهم دروغ بگویند.»

زندگیِ دروغ‌ها. حلقهٔ خاموش پذیرش. رئیس’ با کنترل کامل. سوگندهای وفاداری. جهان‌بینیِ «ما در برابر آن‌ها». دروغ در مورد مسائل کوچک و بزرگ برای خدمت به یک قانونِ تحریف‌شدهٔ وفاداری. این قوانین و معیارها نشانه‌های مهم مافیا بود، اما در سراسر دوران کاری‌ام متحیر می‌شدم که آن‌ها بارها از این قانون تبعیت نمی‌کردند.

اوایل کارم به‌عنوان دادستان، مخصوصاً در نقشم در مبارزه با مافیا، این باور در من تقویت می‌شد که در انتخاب حرفه‌ام تصمیم درستی گرفته‌ام. قانون برایم یک مسیر مشخص نبود. سرانجام شغلی را در اجرای قانون انتخاب کردم، چون باور داشتم بهترین شیوه برای کمک به دیگران است، به‌ویژه کسانی که از دستِ قدرتمندان، رئیس‌های جنایتکار و زورگویان رنج می‌کشیدند. در آن زمان این مسئله را نمی‌دانستم. اما احتمالاً تجربه‌ای که در شانزده‌سالگی داشتم و زندگی‌ام را تغییر داد، یعنی زمانی که سلاحی به سمت سرم نشانه گرفته شد، این انتخاب را برایم قطعی کرد.

***
آن مرد مسلح نمی‌دانست که من آن شب در خانه هستم. از میان پنجرهٔ زیرزمین تماشا می‌کرد، پدرومادرم را دید که با شبحی درازکشیده بر کف اتاق نشیمن که تنها با نورِ تلویزیون روشن شده بود، خداحافظی می‌کردند. احتمالاً فکر کرد که آن’ شبحِ خواهرم تریش است. اما او درواقع برادر کوچک‌ترم پیت بود (تریش پس از تعطیلات تابستان به دانشکده برگشته بود و کوچک‌ترین برادرمان کریس در جلسهٔ پسرانِ پیشاهنگ بود.) دقایقی پس‌ازاینکه پدرومادرم با اتومبیل دور شدند، مرد مسلح با لگد درِ جلویی خانهٔ محقر ما را باز کرد و مستقیم به طبقهٔ اول رفت.

بیست‌وهشت اکتبر ۱۹۷۷، روزی که زندگی مرا دگرگون کرد، یک روز جمعه بود. برای اکثر منطقهٔ نیویورک، چند ماه قبل، به تابستانِ سام (۶) معروف شده بود، وقتی شهر و حومه‌اش تحت کنترل یک قاتل زنجیره‌ای قرار گرفته بود که طعمه‌اش را در میان زوج‌های نشسته در اتومبیل‌ها می‌جست. اما برای شمال نیوجرسی’ تابستان و پاییزِ رمزیِ متجاوز بود. این متجاوز به این دلیل به این نام شناخته می‌شد که چندین بار حمله‌هایی را در شهری به نام رمزی آغاز کرده بود؛ شهر ما، اَلِنْدِیل امن، درست در سمت جنوب قرار داشت.

پیت صدای گام‌های سنگینی را روی پله‌های پرسروصدای زیرزمین شنید و بعد صدای زوزهٔ خفیف سگ ما به گوشش رسید. از جا جست و از جلوی چشم دور شد. اما مرد مسلح می‌دانست او آنجاست. سلاحی را به‌سوی برادرم هدف گرفت و به او دستور داد از مخفیگاهش بیرون بیاید. پرسید کس دیگری هم در خانه هست. پیت دروغ گفت و پاسخ داد نه.

در آن زمان من دانش‌آموز سال‌بالایی در یک دبیرستان بودم؛ دانش‌آموزی درس‌خوان که دوستان خیلی کمی داشتم. گویی برای اینکه این واقعیت را ثابت کنم، آن شب نیز در خانه بودم و داشتم مقاله‌ای را برای مجلهٔ ادبی مدرسه تمام می‌کردم. این مقاله یک طنز درخشان اجتماعی در مورد بچه‌های خوب، زورگوها و فشار خفه‌کنندهٔ هم‌مدرسه‌ای‌ها بود. مقاله دیر شده بود و فاقد درخشش بود. اما در آن شبِ جمعه کار دیگری نداشتم انجام دهم. بنابراین پشت میز در اتاق‌خواب کوچکم نشستم و نوشتم.

مرد مسلح در زیرزمین از پیت خواست او را به اتاق‌خواب اصلی ببرد. کمی بعد صدای پای دو نفر را پشت در اتاقم شنیدم که به سمت اتاق‌خواب پدرومادرم می‌رفتند. بعد صداهای بیشتری شنیدم، صدای باز و بسته شدن کمد و کشوها. از روی رنجش و کنجکاوی ایستادم و درِ چوبی متحرک به سمت دستشویی، که اتاق مرا به اتاق‌خواب پدرومادرم متصل می‌کرد، را باز کردم. اتاق آن‌ها کاملاً روشن بود و از داخل حمام پیت را دیدم که در یک‌طرف تختخواب دراز کشیده است، سرش به‌سوی من، اما چشم‌هایش کاملاً بسته بود.

وارد اتاق شدم، نگاهی به سمت راستم کردم و درجا خشکم زد. مرد سفیدپوستِ میان‌سال و قوی‌هیکلی که کلاه بافتنی روی سرش گذاشته بود، سلاحی در دست داشت و کمدِ پدرومادرم را زیرورو می‌کرد. زمان چنان کند شد که تاکنون چنین حسی را تجربه نکرده بودم. برای لحظه‌ای بینایی‌ام را از دست دادم؛ بعد بینایی‌ام با حالت تیرگی و مه عجیبی برگشت و تمام تنم شروع کرد به تپیدن، انگار قلبم برای سینه‌ام زیادی بزرگ شده بود. مرد مسلح مرا دید و به‌سرعت به سمت پیت حرکت کرد، زانویش را روی کمرِ پیت گذاشت و با استفاده از دست چپش سلاح را گذاشت روی سر برادرم. بعد رو به من کرد و گفت: «بچه، تکون بخوری، مغزشو متلاشی می‌کنم.»
من جُنب نخوردم.

مرد مسلح با خشم به پیت گفت: «فکر کردم گفتی کس دیگه‌ای تو خونه نیست.»

بعد مرد مسلح از پیت دور شد و به من دستور داد کنار برادرم روی تختخواب دراز بکشم. جلوی پای من ایستاده بود و می‌خواست بداند کجای خانه ممکن است پول پیدا کند. بعد فهمیدم وقتی روی تختخواب دراز کشیده بودیم، پیت مقداری پول در جیب شلوار جینش داشت که آن را به مرد مسلح نداده بود. اما من همه چیز را لو دادم. هر جا که فکرم می‌رسید را به او گفتم – قلک، کیف‌دستی، سکه‌های دلاری که در مناسبت‌های خاص از پدربزرگ و مادربزرگ گرفته بودیم، همه‌چیز. مرد مسلح با اطلاعاتی که من دادم، ما را روی تختخواب رها کرد و رفت و به دنبال پول گشت.

کمی بعد برگشت و بالای سر ما ایستاد. سلاحش را به سمت ما نشانه رفت. نمی‌دانم چه مدت سلاح را به سمت ما نشانه گرفت بدون اینکه چیزی بگوید، اما آن‌قدر طول کشید که آن لحظات تمام زندگی‌ام را دگرگون کند. یقین داشتم می‌میرم. نومیدی، ترس و وحشت داشت خفه‌ام می‌کرد. آهسته و آرام شروع کردم به دعا خواندن، می‌دانستم که زندگی‌ام دارد به پایان می‌رسد. اما لحظه‌ای بعد موج عجیبی از سرما وجودم را فراگرفت و ترسم از بین رفت. شروع کردم به استدلال کردن: فکر کردم اگر اول پیت را با گلوله بزند، از روی تختخواب پایین می‌غلتم و سعی می‌کنم پای مرد مسلح را بگیرم. و بعد شروع کردم به صحبت کردن – اگر دقیق بخواهم بگویم، شروع کردم به دروغ گفتن. دروغ‌ها همین‌طور بیرون می‌ریخت. توضیح دادم چقدر با پدرومادرمان احساس بیگانگی می‌کنیم – درواقع از آن‌ها نفرت داریم – گفتم برایمان مهم نیست چه چیزی از آن‌ها بردارد و به کسی هم نمی‌گوییم او آنجا بوده است. دوباره و دوباره و دوباره دروغ گفتم.

مرد مسلح به من گفت خفه شو و به هردوی ما دستور داد بایستیم. بعد ما را از اتاق‌خواب پدرومادرمان به راهروی تنگ هل داد، مکث می‌کرد تا اتاق‌ها و کمدها را وارسی کند. حالا مطمئن بودم – لااقل به‌صورت موقت – که زنده می‌مانم و سعی کردم نگاه دقیقی به چهره‌اش بیندازم تا بتوانم دربارهٔ او به پلیس بگویم. چند بار با قنداق سلاح به پشتم کوبید و به من گفت سرم را برگردانم.

دوباره شروع به صحبت کردم. چند بار به او گفتم که او فقط باید ما را جایی بگذارد و ما آنجا می‌مانیم تا او بتواند دور شود. به مغزم فشار آوردم، سعی کردم به‌جایی در خانه فکر کنم – جایی که او می‌توانست ما را محبوس کند. در نهایتِ بی‌عقلی توالت زیرزمین را پیشنهاد کردم و به او گفتم نمی‌توانیم پنجرهٔ آن را باز کنیم، چون پدرم برای زمستان آن را مهروموم کرده است. البته کمی هم راست بود؛ پدرم پلاستیک شفافی را روی پنجره گذاشته بود تا جلوی نفوذ باد را بگیرد. اما اگر نیمهٔ پایینی آن را بالا می‌دادی، می‌توانستی پنجره را به‌راحتی باز کنی.

ما را به دستشویی زیرزمین برد، با دست اشاره کرد و گفت: «به مامان و باباتون بگید که بچه‌های خوبی بودین.» چیزی را جلوی در توالت گذاشت تا ما نتوانیم فرار کنیم.

صدای در گاراژ را شنیدم که بازوبسته شد و مرد مسلح رفت. شروع به لرزیدن کردم، چون آدرنالین بدنم پایین آمده بود. درحالی‌که می‌لرزیدم، نگاهی به چفت کوچک انداختم و ناگهان چهرهٔ مرد مسلح همهٔ پنجره را پر کرد. داشت از بیرون’ پنجره را وارسی می‌کرد. به پیت گفتم باید آنجا بمانیم تا پدرومادرمان برگردند. پیت فکرهای دیگری داشت. گفت: «تو می‌دونی اون کیه. حالا به بقیه هم آسیب می‌رسونه. باید بریم کمک بیاریم.» فکر نمی‌کنم در حالت لرزانم متوجه صحبت‌های پیت شده بودم، یا اینکه آن شب چه اتفاقی می‌افتاد اگر تریش، خواهر نوزده‌ساله‌مان، در خانه می‌بود.

اما من مخالفت کردم. ترسیده بودم. پیت کمی با من بگومگو کرد و بعد گفت می‌خواهد آنجا را ترک کند. پلاستیک را از روی پنجره کنار زد، چفتِ نیم‌گرد (۷) را چرخاند و پنجره را باز کرد. خودش را بیرون داد، اول پاهایش را، و وارد حیاط‌خلوت شد.

هرچند یکی‌دو ثانیه بیشتر طول نکشید، اما در خاطرم مدت زیادی آنجا ایستادم و به پنجرهٔ باز و شب ظلمانی فکر کردم. آیا باید بمانم یا به دنبال او بروم؟ پاهایم را از میان پنجره بیرون دادم. درست لحظه‌ای که پایم به خاکِ سرد باغچهٔ مادرم رسید، صدای فریاد مرد مسلح را شنیدم. چهاردست‌وپا نشستم و با خشم خزیدم لای بوته‌های پرپشت و بلندِ پشتِ خانه. مرد مسلح پیت را گرفته بود و به‌طرف من فریاد کشید: «بچه از اونجا بیا بیرون والا برادرتو داغون می‌کنم.» من بیرون آمدم و مرد مسلح مرا به خاطر دروغ گفتن با خشونت شماتت کرد. من با دروغ تازه‌ای جوابش را دادم: «همین‌الان برمی‌گردیم داخل.» و بلافاصله راه افتادم به‌طرف پنجرهٔ باز.
مرد مسلح گفت: «خیلی دیر شده. تکیه بدید به حصارها.»

برای بار دوم’ آن شب فکر کردم به‌زودی خواهم مرد. یعنی، تا اینکه صدای ساندَنس، سگِ سیبرینِ هاسکیِ همسایه‌مان، را شنیدم که با صاحبش، استیو موری، وارد حیاطِ پشتیِ ما شد. استیو معلم آلمانیِ دبیرستان و مربی فوتبال بود.

ثانیه‌های بعد در خاطرم به‌صورت خیلی محو باقی مانده. یادم هست که با پیت از دست مرد مسلح فرار کردیم و وارد خانه شدیم و مربی موری پشت سر ما بود و بعد در را محکم بستیم. در را قفل کردیم و مرد مسلح را بیرون رها کردیم و او همسر و مادرِ مربی را که به دنبال استیو پس‌ازآن سروصدا به سمت خانه ما آمده بودند، به وحشت انداخت – حرکتی که باعث شد حتی تا ده‌ها سال بعد خودم را از احساس گناه پنهان کنم.

بعد به‌سرعت از پله‌ها بالا رفتیم، تمام چراغ‌ها را خاموش کردیم و خود را مسلح کردیم. من یک چاقوی بزرگی قصابی توی دستم گرفتم. آن روزها تلفن اضطراری ۹۱۱ وجود نداشت. این‌بودکه شمارهٔ اپراتور را گرفتم و از او خواستم مرا به یک افسر پلیس وصل کند. با متصدی امور اضطراری صحبت کردم، او یکسره از من می‌خواست آرام باشم. توضیح دادم که نمی‌توانم خونسرد باشم و اینکه مردی مسلح در خانهٔ ماست و همین حالا به کمک نیاز داریم. کنار درِ جلو در تاریکی منتظر شدیم، اختلاف نظر داشتیم که دنبال مرد مسلح برویم یا نه. کمی بعد یک اتومبیل پلیس به جلوی خانه ما رسید. چراغ‌های جلو را روشن‌وخاموش کردیم و اتومبیل توقف کرد. به‌سرعت در را باز کردیم و مستقیم به سمت افسر پلیس دویدیم، من پابرهنه بودم و یک کارد قصابی در دست داشتم. افسر پلیس بی‌درنگ از اتومبیل خارج شد و دستش را به سمت سلاحش برد. فریاد زدم: «نه. نه.» و به خانهٔ موری اشاره کردم و گفتم: «اونجاست. سلاح داره.» مرد مسلح از درِ جلویی خانهٔ موری بیرون پرید و به سمت جنگلی که در آن نزدیکی بود، گریخت.

اتومبیل‌های پلیس که از کلانتری‌های مختلف در خیابان ما جمع شدند، با پای‌برهنه روی دوچرخه شوینِ ده دنده‌ام پریدم و ربع مایل به سمت تالار کلیسا رکاب زدم.

پدرومادرم در آنجا کلاس رقص داشتند. از دوچرخه پایین پریدم، درِ سالن کلیسا را باز کردم و با صدای بلند فریاد زدم: «بابا!» همه از حرکت بازایستادند و جمعیت به سمت من برگشت، مادروپدرم جلوی جمعیت بودند. مادرم که چهرهٔ مرا دید، زد زیر گریه.

آن شب پلیس نتوانست رمزیِ متجاوز را پیدا کند. چند روز بعد مظنونی را دستگیر کردند. اما پرونده به‌جایی نرسید و او آزاد شد. ولی دزدی‌ها و تجاوزهای رمزیِ متجاوز آن شب متوقف شد.

برخورد من با رمزیِ متجاوز سال‌ها درد و رنج برایم به همراه داشته است. حداقل پنج سال هر شب دربارهٔ او فکر می‌کردم – نه اکثر شب‌ها بلکه هر شب – و بیش از همین مدت’ با کاردی در دستم می‌خوابیدم. در آن زمان متوجه این مسئله نبودم. اما آن تجربهٔ هولناک به‌نوبهٔ خود یک موهبت غیرقابل‌باور نیز بود. باور کردن اینکه ـ در ذهنم می‌دانستم ـ قرار است بمیرم، و بعد زنده ماندن’ زندگی را در نظرم به معجزه‌ای گران‌بها و لطیف مبدل کرد. به‌عنوان یک سال‌بالایی در دبیرستان کم‌کم به تماشای غروب آفتاب می‌نشستم، به غنچه‌های روی درختان نگاه می‌کردم و زیبایی دنیا را می‌دیدم. آن احساس تا این روز باقی مانده است، هرچند گاهی به شیوه‌هایی بروز می‌کند که ممکن است برای کسانی که خوشبختانه هرگز تجربهٔ اندازه گرفتن زمانشان را در این کره خاکی بر اساس ثانیه‌ها نداشته‌اند، جالب به نظر نرسد.

رمزیِ متجاوز در نوجوانی به من آموخت که بسیاری از چیزهایی که گمان می‌کنیم باارزش هستند، هیچ ارزشی ندارند. هرگاه با فرد جوانی صحبت می‌کنم، پیشنهاد می‌کنم کاری را انجام دهد که ممکن است کمی عجیب به نظر برسد: می‌گویم چشم‌هایت را ببندد. آنجا بنشین و تصور کن به پایان زندگی خودت رسیده‌ای. از آن نقطهٔ بالا دود و غبار تلاش برای معروفیت و ثروت از میان می‌رود. خانه‌ها، اتومبیل‌ها، جایزه‌های نصب‌شده روی دیوار؟ کی اهمیت می‌دهد؟ تو قرار است بمیری. دوست داری جای چه کسی بودی؟ به آن‌ها می‌گویم که امیدوارم برخی از آن‌ها تصمیم بگیرند جای کسانی باشند که از توانایی‌هایشان برای کمک به نیازمندان استفاده کرده‌اند ـ به انسان‌های ضعیف، به آن‌ها که تقلا می‌کنند، به وحشت افتاده‌اند و تحت ظلم و زورگویی قرارگرفته‌اند. پایداری برای هدفی. ایجاد تحول. این است ثروت واقعی.


کتاب یک وفاداری بالاتر؛ حقیقت ، دروغ و رهبری نوشته جیمز کومی

کتاب یک وفاداری بالاتر
حقیقت ، دروغ و رهبری
نویسنده : جیمز کومی
مترجم : علی سلامی
ناشر مهراندیش
تعداد صفحات: ۳۵۰ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]