داستان کوتاه «حساب بانکی مادرم» از کاترین فوربس

5

هـمیشه، در یـک‌شنبه شـب‌ها، مادرم پشت میز فرسودهٔ آشپزخانه می‌نشست، چین به پیشانی کاملاً صافش می‌انداخت و از تودهٔ کوچک سـکه‌هایی که پدرم در درون پاکتی کهنه، به خانه می‌آورد، ستون‌های مختلفی می‌ساخت.

-«برای هزینهٔ منزل» و آنوقت بزرگ‌ترین سکه‌های نقره را برهم قـرار می‌داد.

-«برای خواروبارفروش» و دومین ستون نقره‌ای بالا می‌رفت.

-«برای نیم تخت کفش کارین» ستون کوچکی از سکه‌های ریز

-«آموزگار گفته که من در این هفته احتیاج به کتابچهٔ مشق خط دارم» این جمله را گاهی خـواهرانم داگمار یا کریستین یا برادرم نلز و یا من می‌گفتیم، و آنگاه می‌دیدیم که مادر، موقرانه، دو یا سه سکه کوچک را برهم می‌گذارد.

ما با هیجان و  در حالی که نفس‌ها را در سینه حبس کرده بودیم تماشا می‌کردیم کـه چگونه تودهٔ سکه‌ها کوچک و کوچک‌تر می‌شود تا زمانی که بالاخره پدرم می‌پرسید: همه تمام شد؟ و چون مادرم با سر پاسخ مثبت می‌داد، نفس‌های ما از سینه آزاد می‌شد و به سوی کتاب‌های درسی و یا کارهای دسـتی خـود می‌رفتیم.

مادر؛ از زیر چشم به ما می‌نگریست و با خنده می‌گفت: خوب است، احتیاج به اینکه به بانک برویم نداریم.

ما همه به حساب بانکی مادر می‌بالیدیم و با پشت‌گرمی بدان، راحتی و امـنیت احـساس می‌کردیم. در میان کسانی که ما می‌شناختیم هیچکس دارای حساب و پول نقد در بانک بزرگ شهر نبود.

من همواره به خاطر می‌آوردم که چگونه، نیزن، همسایهٔ ما، به دلیل عدم توانایی در پرداخت اجاره‌خانه، به اسـباب‌کشی مـجبور شـد. ما بچه‌ها به خوبی دیدیم که چطور مردان قوی هیکل ناشناس، مبل‌های او را به خیابان می‌کشیدند، و پیرزن بیچاره را که از شرم و اندوه می‌گریست، از زیر چـشم دزدانـه نـگاه می‌کردند. و ناگاه ترس گلوی مرا می‌فشرد. همهٔ کـسانی را کـه برای هزینهٔ منزل ستونی از سکه‌ها نداشته باشند چنین خطری در کمین بود، و چنین وضع وحشتناکی می‌توانست یک روز برای ما نـیز اتـفاق افـتد.

اما داگمار دست‌های گرم کوچکش را در دستهای من می‌گذاشت و مرا آرام دلداری می‌داد که ما حساب بانکی داریم، و من دگرباره می‌توانستم براحتی نفس بکشم.

هنگامی که نلز دبستان را تمام کرد، تصمیم گـرفت بـه دبـیرستان بازرگانی برود. مادر گفت خوب است، و پدر سرش را با موافقت تکان داد. هـمهٔ مـا مغرورانه صندلی‌ها را جلو کشیدیم و دور میز آشپزخانه گرد آمدیم. من صندوقچهٔ زیبای گلداری را، که زمانی عمه زیـگرید، بـعنوان هـدیه کریسمس، از نروژ برای ما فرستاده بود با احتیاط جلوی مادر گذاشتم. ایـن صـندوقچه، بـانک کوچک ما بود، اما آنرا با بانک بزرگ شهر اشتباه نکنید. بانک کوچک فـقط در مـواقع بـسیار ضروری مورد استفاده قرار می‌گرفت: مثلاً هنگامی که دست کریستین شکست و ناچار شد به پزشـک مـراجعه کند، یا داگمار مبتلا به گلودرد شد و پدر از داروخانه برایش داروی غرغره و بخور خرید.

نـلز، هـمهٔ هـزینه‌ها را، از قبیل پول مدرسه و بهای کتاب و غیره، در کمال روشنی نوشته بود. مادر مدتی طولانی به اعـداد نـوشته شده خیره شد و بعد به شمردن پول‌های موجود در بانک کوچک پرداخت. ولی پول‌های صـندوقچه کـافی نـبود. او به پیشانی چینی انداخت و نگاهی به یکایک ما کرد و گفت اما ما نمی‌خواهیم در وضعی قـرار گـیریم که به مراجعه به بانک بزرگ مجبور شویم. همهٔ ما سرها را تـکان دادیـم.

نـلز گفت: من در تعطیلات در مغازهٔ آقای دیلون کار خواهم کرد.

مادر لبخندی رضایت‌آمیز زد و با دقت رقـمی بـه جـمع موجودی صندوقچه اضافه کرد. پدر نیز همین عمل را در مغز خود انجام داد و گفت: هـنوز کـافی نیست. آنگاه پیپ خود را از لب برداشت و مدتی به آن خیره شد و ناگهان گفت من از کشیدن پیپ صـرف‌نظر مـی‌کنم.

مادر رئوفانه لختی بروی پدر نگاه کرد، دستی به آستین او کشید، اما چـیزی نـگفت و فقط رقمی دیگر به مبلغ صندوقچه اضـافه کـرد.

مـن هر جمعه شب از کودکان علیل مواظبت خـواهم کـرد، این را من اظهار کردم و چون نگاهم با نگاه خواهران کوچکم تلاقی کرد اضـافه کـردم، و کریستین و داگمار و کارین نیز بـه من کـمک خواهند کـرد.

مـادر گـفت: خوب است، مبلغ کافی شد.

ایـن درسـت همان چیزی بود که همهٔ ما انتظار داشتیم. ما کار را اگرچه دشـوار بـود به انجام  رسانده بودیم، بی‌آنکه به شـهر برویم و از حساب بانکی مـادر پول بـرداریم. بانک کوچک ما برای تـأمین هـزینه‌های فعلی کافی بود.

تا آنجا که من بخاطر دارم، در آن سال، از صندوقچهٔ گلدار، مخارج دیـگری نـیز تأمین گردید مانند بهای کـت و دامـن کـاترین، برای شرکت در جـشن مـدرسه. هزینهٔ جراحی لوزهٔ داگـمار و بـهای لباس ورزش من.

در همهٔ اوقات، این آگاهی اطمینان‌بخش در ژرفای ذهن ما پرتوافکن بود کـه هـرگاه تمام کوشش‌های ما بی‌نتیجه ماند، حـساب بـانکی مادر، مـا را در پنـاه خـود حفظ خواهد کرد.

حـتی هنگامی که اعتصاب آغاز شد، مادر کوشید که ما بچه‌ها هیچگونه احساس نگرانی نکنیم. ما چـنان بـاهم کار کردیم که به رفتن شهر و بـرداشت از حـساب بـانکی نـیازی نـباشد.

این درست مـثل یـک بازی دسته‌جمعی بود. ما حتی از اینکه باید میز تحریر بزرگ را به آشپزخانه بکشیم تا بتوانیم اتـاق جـلویی را بـه دو نفر بیگانه اجاره دهیم هرگز ناراحتی احـساس نـکردیم.

در تـمام مـدت اعـتصاب، مـادر، در نانوایی کروپر کمک می‌کرد و در مقابل، یک کیسه بزرگ نان سفید بیان دریافت می‌داشت. مادر می‌گفت نان تازه اصولاً برای تندرستی خوب نیست و وقتی نان بیات را دوباره در تـنور گرم کنیم درست مثل نان تازه می‌شود.

پدر هر شب در یک شیر فروشی بطری‌های شیر را می‌شست و در مقابل شیر تازه و دوغ دریافت می‌کرد که مادر از آن پنیر خوبی می‌ساخت.

در روزی که اعتصاب به پایان رسـید و پدر دوبـاره به سر کار رفت، مادر مثل اینکه باری سنگین از دوشش برداشته باشند، راست ایستاد، به همه نگاه کرد و با خنده گفت: خوب است، می‌بینید ما محتاج مراجعه به بانک نشدیم.

بـالاخره مـا بچه‌ها بزرگ شدیم و شغلی بدست آوردیم، یکی پس از دیگری ازدواج کردیم و از خانهٔ پدری بیرون رفتیم. پدر بنظر می‌آمد که کوچکتر شده است و موهای خرمایی مادر به رنـگ نـقره‌ای درآمده بود. حالا دیگر پدر بـازنشسته شـده بود و خانهٔ کوچک ما، خاموش، همچنان در کنار بندر قرار داشت. بالاخره من موفق شدم که اولین کتابی را که نوشته بودم به فروش برسانم و چون چـک بـهای آن را دریافت کردم، به سوی مـادر دویـدم، او را مدتی دراز در آغوش گرفتم و به سینه فشردم و چک را به او دادم و گفتم: این برای تو است مادر، برای حساب بانکی تو. او اندکی سکوت کرد و آنگاه با سر اشاره کرد که: خوب است.

-فـردا بـاید آن را به بانک ببری.

-تو هم با من می‌آیی؟ کاترین!

-آمدن من لزومی ندارد، نگاه کن مادر، من آن را پشت‌نویسی کرده‌ام، تو فقط باید آن را به حسابت بگذاری.

در حالیکه به من نگاه می‌کرد لبخند خـفیفی بـر لبانش نـقش بست. چشمانش را در چشم من دوخت و آهسته گفت:

کدام حساب بانکی؟ من در تمام عمر خود هرگز به بـانک نرفته‌ام.

مترجم: جلال میرمطهری


کاترین اندرسون با نام قلمی کاترین فوربس (1908 – 1966) ، نوه یک خانواده مهاجر نروژی بود. او در سانفرانسیسکوی آمریکا می‌زیست. مشهورترین اثر او شاید همین داستان کوتاهی باشد که در بالا خواندید و در مورد یک خانواده تخیلی نروژی است که در دوره رکود اقتصادی در تقلای زندگانی هستند.


اگر خواننده جدید سایت «یک پزشک»  هستید!
شما در حال خواندن سایت یک پزشک (یک پزشک دات کام) به نشانی اینترنتی www.1pezeshk.com هستید. سایتی با 18 سال سابقه که برخلاف اسمش سرشار از مطالب متنوع است!
ما را رها نکنید. بسیار ممنون می‌شویم اگر:
- سایت یک پزشک رو در مرورگر خود بوک‌مارک کنید.
-مشترک فید یا RSS یک پزشک شوید.
- شبکه‌های اجتماعی ما را دنبال کنید: صفحه تلگرام - صفحه اینستاگرام ما
- برای سفارش تبلیغات ایمیل alirezamajidi در جی میل یا تلگرام تماس بگیرید.
و دیگر مطالب ما را بخوانید. مثلا:

خانه‌هایی با طراحی عجیب که باید در مورد فلسفه وجودی‌شان فکر کرد!

سلیقه است دیگر. وقتی که کسی پول کافی داشته باشد و تنها حرف و سلیقه خودش برایش مهم باشد و اعتمایی به مد روز و حرف مردم نکند، ممکن است خانه‌اش را عجیب و غریب طراحی کند.البته گاهی این کاربری‌های متفاوت هستند که باعث ایجاد این خانه‌های عجیب…

خرابی چون‌ که از حد بگذرد آباد می‌گردد! – گالری عکس‌های قبل و بعد این مکان‌های زشت یا مخروبه

تماشای مراحل ساخت هنرهای دستی یا دکوراسیون داخلی و خارجی منزل برای بسیاری جالب و لذت‌بخش است. حتی اگر فعلا یارای تجمل باز اقتصادی خرید و بهسازی و نوسازی منزل نداشته باشند یا عملا در کار هنری نباشند.دست‌کم ایده‌ای در ذهنشان می‌ماند که از…

۲۰ برنده عکاسی از طبیعت در سال ۲۰۲۲ در مسابقه عکاسی IPA

جوایز بین المللی عکاسی (IPA) در سال 2022 بار دیگر از مجموعه‌ای خیره کننده از عکس های طبیعت پرده‌برداری کرد که قلب و ذهن بینندگان در سراسر جهان را تسخیر کرده است. این تصاویر برنده استثنایی ما را به قلمروهای مسحورکننده طبیعت منتقل می‌کنند،…

ربات‌هایی که در دنیای سینما و تخیل دوستشان داشتیم یا در مواردی از آنها می‌ترسیدیم!

انسان‌ها همیشه از تحولات تازه می‌ترسند و از زمانی که تخیل آدم ماشینی ایجاد شد، ترس از این توده‌های آهنی هم ایجاد شد. شخصیت ربات‌ها در ابتدا در داستان‌ها خیلی سطحی و بیشتر هراس‌‌انگیز بود، اما بعدا ربات‌ها دارای شخصیت شدند تا جایی که حتی…

بهترین سریال های هندی | 49 سریال هندی تماشایی به همراه توضیحات

محتوای شرقی به صورت عام و فیلم‌ها و سریال‌های هندی به صورت خاص طرفداران خاص خودشان را دارند. به خصوص با توجه به کم‌مایه شدن سینما و تلویزیون آمریکا روز به روز افراد بیشتری رو به سریال‌های کره‌ای یا سینمای مستقل‌تر کشورهایی مثل اسپانیا و…

یادآوری داستان تصویر تولیدشده زنی که در اینترنت وحشت آفرید و تفسیر کنونی آن ماجرا در عصر انفجار…

او در جایی بیرون است و در جهان موازی احتمالا به کمین شما نشسته. تنها کاری که باید انجام دهید تا او را به وجود بیاورید این است که دستور درست را در یک تولید‌کننده تصویر هوش مصنوعی تایپ کنید!مانند یک طلسم دیجیتالی، کلمات شما مانند یک «ورد…
آگهی متنی در همه صفحات
دکتر فارمو /جراح تیروئید / پزشکا /تعمیر فن کویل / سریال ایرانی کول دانلود / مجتمع فنی تهران / دانلود فیلم دوبله فارسی /خرید دوچرخه برقی /خرید دستگاه تصفیه آب /موتور فن کویل / شیشه اتومبیل / نرم افزار حسابداری / خرید سیلوسایبین / هوش مصنوعی / مقاله بازار / شیشه اتومبیل / قیمت ایمپلنت دندان با بیمه /سپتیک تانک /بهترین دکتر لیپوماتیک در تهران /بهترین جراح بینی در تهران / آموزش تزریق ژل و بوتاکس / دوره های زیبایی برای مامایی / آموزش مزوتراپی، PRP و PRF /کاشت مو /قیمت روکش دندان /خدمات پرداخت ارزی نوین پرداخت / درمان طب / تجهیزات پزشکی / دانلود آهنگ /داروخانه اینترنتی آرتان /اشتراك دايت /فروشگاه لوازم بهداشتی /داروخانه تینا /لیفت صورت در تهران /فروش‌ دوربین مداربسته هایک ویژن /سرور مجازی ایران /مرکز خدمات پزشکی و پرستاری در منزل درمان نو / ثبت برند /حمل بار دریایی از چین /سایت نوید /پزشک زنان سعادت آباد /کلاه کاسکت / لمینت متحرک دندان /فروشگاه اینترنتی زنبیل /ساعت تبلیغاتی /تجهیزات پزشکی /چاپ لیوان /خرید از آمازون /بهترین سریال های ایرانی /کاشت مو /قیمت ساک پارچه ای /دانلود نرم افزار /
5 نظرات
  1. سین می گوید

    ممنون از این داستان زیبا .

  2. پويان می گوید

    فوق‌العاده بود. انصاف نبود چیزی ننویسم.

  3. رامین می گوید

    گاهی وقت ها با خودم میگیم ذهن این نویسندها مگر از چی ساخته شده که اینقدر خلاقیت دارد و تاثیرگذار می توانند بنویسند .
    تشکر از مترجم که با ترجمه حرفه ایی احساسات نویسنده بدون کم و کاستی به خواننده انتقال دادند .

  4. پوری یا می گوید

    بسیار جالب و زیبا
    و جالب تر طرف منفی این طرز فکر هست که در جامعه ما متاسفانه به وفور دیده میشه. وجود یک حاشیه اطمینان و ضامن اغلب باعث کاسته شدن شور و انگیزه برای تلاش میشه، بشخصه در موارد مالی بسیار دچار این قضیه شدم که “اگه این نشه نهایتان اون هست”. و همین باعث شده کمتر تلاش کنم و نتیجه نگیرم.

  5. وحید می گوید

    مرسی

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.