نویسندگان فیلمنامه: چارلی کافمن و دانلد کافمن
بر اساس کتاب دزد اردکیده نوشته سوزان اورلیان
ترجمه: بابک تبرایی
بازیگران: نیکلاس کیج [چارلی کافمن/دانلد کافمن]، مریل استریپ [سوزان اورلیان]، کریس کوپر [جان لاروش]، کراسیمور [املیا کاوان](در فیلمنامه: مارگرت)، تیلدا سویینتون [والری تامس]، ان لیوینگستون [مارتی بوون]، براین کاکس [رابرت مککی]
مدیر فیلمبرداری: لارنس آکرد
آهنگساز: کارتر برول
تدوینگر: اریک زومبرونن
تهیهکنندگان: جاناتان دمی، وینسنت لندی، ادوارد ساکسن
کارگردان: اسپایک جونز
محصول امریکا،۲۰۰۲
خارجی-کرهٔ زمین-روز
زیرنویس: زمین
از فضا، زمین را میبینیم که قهوهای است و شهابها به آن اصابت میکنند. آن قدر جلو میرویم تا به سطح خشک و فاقد حیات آن میرسیم. جو، مهآلود است و به نظر مسموم میرسد. آتشفشانها فوران میکنند. شهابها بمباران میکنند.
آذرخش میزند و حوضچههای آب گلآلودی را به حرکت در میآورد. همهٔ اینها در سکون رخ میدهند.
داخلی-اتاقنشیمن خالی بزرگ-صبح
زیرنویس: هالیوود، کالیفرنیا، چهار میلیارد و چهل سال بعد
سقف چوبی، شومینهٔ پرزرق و برق. چند کارت تبریک تولد روی طاقچه که دوتاشان عین هماند: «و پسر عزیزمان، در چهلمین سالگرد تولدش».
چالری کافمن، مردی چاق و طاس و پولیوری ارغوانی که برچسبهایش هنوز به آن چسبیده، قدمزنان بالا و پایین میرود. صدای خارج از تصویر وردگونهٔ او، این صحنه و هر صحنهٔ دیگری را که او در آن حضور دارد، میپوشاند. این صدا گاهی به سختی قابل شنیدن، اما همیشه حاضر است.
کافمن (صدای خارج از تصویر): پیرم. چاقم. طاسم. (دست دراز میکند تا دفترچهاش را بردارد، پاهای برهنهاش را میبیند) ناخنهای پاهام عجیب شدهن.پیرم. من-(دفترچه را ورق میزند، راه میرود) هیچ چیز ندارم. فکر میکنه من احمقم. چرا نتونستم رژیم غذاییم رو حفظ کنم؟ وانمود میکنه که ناامید نشده، ولی من اون نگاه رو میبینم، اون نگاه-(از جلوی آینه میگذرد، به سرعت نگاهی به تصویرش میاندازد، نگاهش را برمیگرداند) خدایا، من نفرتانگیزم. (نگاهی دیگر) اما همون قدری نفرتانگیزم که فکرش رو میکنم؟ اختلال ریختشناسی بدنم، همه چیز رو به هم میریزه. میدونم مردم پشت سرم بهم میگن خیکی. یا گامبو. یا، به مسخره میگن، مردنی. اما این هم میدونم که این شکل بیمار گونهای از خود بزرگبینییه، آخه هیچ کس اصلا دربارهٔ من حرفی نیزنه. یه مرد پیر چاق طاس آخه چه جذابیتی برای دیگران ممکنه داشته باشه؟
خارجی-جادهٔ ایالتی شمارهٔ ۹۲-سپیدهدم
یک بزرگراه دو باندی دور افتاده، که از میان باتلاقها میگذرد.
راوی بریتانیایی از آن جایی که انتخاب طبیعی صرفا در جهت سود رساندن به موجودات کمک میکند، تمامی استعدادهای جسمانی و روانی تمایل دارند تا پیشرفت کرده، و به تکامل برسند.
[ناگهان یک وانت قراضهٔ سفید رنگ، از پس یکی از پیچهای جاده به سرعت پدیدار میشود. یک فورد قدیمی سبز، با فاصلهای کمی آن را تعقیب میکند].زیرنویس: جادهٔ ایالتی شمارهٔ ۹۲، فلوریدا، پنج سال قبل
داخلی-وانت سفید-ادامه
راننده جان لاروش است؛ مردی استخوانی که دندانهای جلو ندارد. وانت مملو است از کیسههای خاک گلدان و خنزر پنزرهای باغبانی. روی صندلی کنار لاروش، یک قاب نوار کاست نوشتههای چارلز داروین قرار دارد.
روای بریتانیایی کنار رودخانهای را تصور کنید که با انواع مختلف گیاهان پوشیده شده، پرندگان آواز میخوانند…
[لاروش سعی میکند گیاهان و پرندگان پر سروصدا را تصور کند. وقتی تابلوی منطقه حفاظت شدهٔ فاکاهاچی سترند را میبیند که تقریبا خیلی دیر شده و برای همین هم با سر و صدا و ایجاد گرد و خاک به سمت راست میپیچد و از جادهٔ اصلی خارج میشود. قاب نوار کاست از روی صندلی به پرواز در میآید و تا نیمه در یک کیسه باز خاک پیت فرو میرود].داخلی-فورد سبز-ادامه
نوای نیروانا بلند است، راسل، وینسن، و رندی، سه جوان سرخپوستند که یک سیگاری را به هم رد میکنند و وانت آشفتهٔ جلوی رویشان را تماشا میکنند.
راسل: لاروش پشت فرمون خوابش برده.
زندی: مرد سفید دیوانه حالا شده مرد سفید خوابآلود.
[خندهای از سرنشئگی تحویل هم میدهند].خارجیعساختمان اداری نیویورک-شب
زیرنویس: مجلهٔ نیویورکر، دو سال بعد
خیابان در اواخر شب. صدای تق و تق تایپ کردن. آهسته از ساختمان بالا میرویم تا به تنها پنجرهٔ روشن برسیم.
اورلیان (خارج از صحنه-با اشتیاق): جان لاروش مردیست بلند قد، استخوانی مانند یک تکه چوب، با چشمانی رنگ پریده و شانههایی قوز کرده، که علیرغم از دست دادن تمامی دندانهای جلوییاش، بسیار خوشقیافه است.
داخلی-دفتر-ادامه
از روی میزی مملو از کتابهای مربوط به گل ارکیده به نرمی حرکت میکنیم.
از عکسی از لاروش که با پونز به یک تابلوی اعلانات شلوغ چسبانده شده میگذریم، و روی زنی در حال تایپ کردن توقف میکنیم. او سوزان اورلیان است: رنگ پریده، ظریف و بلوند. خودمان را در زیبایی سودازدهاش گم میکنیم.
اورلیان (صدای خارج از تصویر): دو سال پیش برای نوشتن مطلبی برای نیویورکر، به فلوریدا رفتم. قضیه، بعد از خواندن مقالهٔ کوتاهی بود دربارهٔ بازداشت یک مرد سفیدپوست و سه مرد سرخپوست از قبیلهٔ سمینول، که ارکیدههای کمیابی را سرقت کرده بودند از مکانی به نام…
داخلی-کامیون جنگلبان-اواسط صبح
تونی جنگلبان، از کنار تابلوی منطقهٔ حفاظ شدهٔ فاکاهاچی سترند میگذرد و وارد لجنزار میشود. وانت سفید و فورد پارک شده جلوی آن را میبیند، و پلاک اتومبیل مربوط به سمینولها را تشخیص میدهد. پایین جاده ماشین را متوقف میکند و در بیسیماش زمزمه میکند.
تونی: چند تا سمینول نوی باتلاق داریم.
[منتظر پاسخ میشود. خبری نیست].تونی (ادامه): تکرار میکنم، سرخپوستها توی باتلاقن.
[تونی گلویش را در بیسیم صاف میکند].صدای بیسیم: سرخپوستها برای پیادهروی نمیرن توی باتلاق. اگه توی باتلاق سرخپوستی هست، حتما برای رفتن به اون جا دلیلی دارن.
[جوابی نمیآید. تونی چشم غره میرود، از کامیون پیاده میشود، اتومبیلها را با دوربین دو چشمیاش تماشا میکند. کسی را نمیبیند. کلاهش را صاف میکند. پشهها به گردنش، بینیاش، لبهایش، هجوم میآورند].داخلی-لسآنجلس-رستوران صرف ناهار کارمندها- اواسط روز
کافمن، پولیور ارغوانیاش را بدون برچسبهایش به تن کرده، و مقابل والری نشسته، که زن جذابی با عینک دور- سیمی است. با سالادهاشان بازی میکنند. کافمن دزدانه نگاههایی به والری میاندازد. والری سر بلند میکند و او را نگاه میکند. کافمن رنگ میبازد و نگاهش را پایین میاندازد.
کافمن: داره به خط موهام نگاه میکنه. فکر میکنه من پیرم.
فکر میکنه چاقم. فکر میکنه…
والری: ما فکر میکنیم شما فوقالعادهاین.
کافمن: اوه، متشکرم. وای.خوشحالم که این رو میشنوم. [جویباری از عرق از پیشانیاش سرازیر میشود. والری تماشایش میکند. کافمن متوجه میشود که او عرق کردنش را دیده. والری متوجه میشود که کافمن متوجه آنچه او دیده، شد. به سالادش نگاه میکند. کافمن به سرعت پیشانیاش را پاک میکند].
والری: ما همهمون فیلمنامهٔ ملکوویچ رو دوست داشتیم.
کافمن: متشکرم. این…ازتون ممنونم.
والری (کماکان به سالادش نگاه میکند): چه صدای یگانهای.پسر، واقعا دوست داشتم یه معبری به ذهن شما پیدا میکردم.
کافمن (میخندد): مطمئن باشید که خوش نمیگذره.
والری (میخندد): پس شما هم درگیر تولیدین، دسته؟
کافمن: آره، درسته. اونها هستند. ما هستیم.
والری: باید خیلی هیجانانگیز باشه.
کافمن: آره.
[سکوتی ناخوشایند. کافمن میکوشد تا پرش کند].کافمن (ادامه): هیجانانگیزه که آدم شاهد تولید کارش باشه.
والری (نگاهش میکند): حتما همین طوره. پس- [کافمن هم نگاهش میکند. دوباره پیشانیاش خیس عرق میشود. والری وانمود میکند که متوجهش نشده].
والری (ادامه): خوبه. پس، نظرتون رو راجع به این پروژهی دیوونهوار و کوچیک ما بگین.
[کافمن با یک حرکت، پیشانیاش را پاک میکند و کتابی با عنوان دزد ارکیده را از کیفش در میآورد].کافمن: اول از همه این که، کتاب به نظرم فوقالعادهست.
والری: لاروش شخصیت بازمرهایئه، مگه نه؟
[کافمن سر تکان میدهد، کتاب را ورق میزند، تعلل میکند. عکسی از نویسندهٔ کتاب یعنی سوزان اورلیان در حال لبخند زدن، بر قسمت درونی روکش کتاب چاپ شده است].کافمن: کاملا. اورلیان هم ارکیدهها رو خیلی جذاب نشون داده. به اضافهٔ فکرهاش دربارهٔ قاچاقچیهای ارکیده در فلوریدا. سرخپوستها. فوقالعادهس، پره از شلختگیهای نیویورکری. میخوام بهش وفادار بمونم. بذاریم فیلم وجود داشته باشه به جای این که به طور مصنوعی با پیرنگ پیش بره.
والری: باشه، عالیه، عالیه. گمونم دقیقا مطمئن نیستم که معنیش چیه.
کافمن: اوه. خوب…دلم میخواد اجازه بدم کارم خودش شکل بگیره، واسه همین میخوام با یه جور پایان باز واردش بشم، یه جور…نمیخوام هم که یه شکل تیپیکال فیلم رو بهش تحمیل کنم.
والری: اوه. چیزی که میگین…جالب به نظر میآد. منظورم اینه که، کنجکاویم تحریک شده.
کافمن (بیاختیار حرف میزند): موضوع اینه که، نمیخوام با ساختن یه محصول هالیوودی خرابش کنم. مثل این که بشه یه فیلمی دربارهٔ سرقت ارکیده یا همچنین چیزی. یا این که ارکیدهها تبدیل به خشخاش بشن و بشه فیلمی دربارهٔ قاچاق مواد مخدر. میدونین؟ چرا نشه یه فیلمی فقط دربارهٔ گلها ساخت؟ موضوع همینه.
والری: این همون چیزیه که ما بهش فکر میکردیم. کاملا همونه.
کافمن: مثلا این که، نمیخوام پرش کنم از برهنگی، یا تعقیب و گریز ماشینها، یا اسلحهها. یا شخصیتهایی که درسهای عمیق زندگی رو یاد میگیرن. یا رشد میکنن یا به هم علاقمند میشن یا بر موانع غلبه میکنن و آخرش موفق میشن. میدونین؟ کتابه این جوری نیست. زندگی هم این جوری نیست. میدونیم که این جوری نیست. من عمیقا به این اعتقاد دارم.
[کافمن حالا دارد دیوانهوار عرق میریزد. والری ساکت است. ما در خلال سکوت، صدای خارج از تصویر خود- نکوهشگر کافمن را میشنویم، ولی نمیتوانیم کلمات را تشخیص دهیم. بعد]:والری: ما فکر کردیم شاید سوزان اورلیان و لاروش بتونن عاشق هم بشن.
کافمن: باشه، اما به نظر من-این روزنامهنگار بیتفاوت که داره دربارهٔ یه آدم عاشق طبیعت مینویسه و بعدش این که مرده دوست داشتن رو بهش یاد بده-این انگار…جعلیه. منظورم اینه که این اتفاق نیفتاده. اتفاق نمیافته.
داخلی-دفتر-روز
زیرنویس: هالیوود، کالیفرنیا، سه هفته قبل
دفتر با گلهایی داخل گلدان، پوسترهایی از اودوبان ۱، و تعداد زیادی کتاب تزیین شده است. مارگرت، یک مدیر اجرایی پر احساس، جعبههای اسبابکشی را باز میکند. کافمن در آستانهٔ باز در پیدایش میشود. در راهروی پشت سرش، پوسترهایی قاب شده از فیلمهای اکشن نصب شده است.
کافمن: تقتق
مارگرت (رو برمیگرداند): چار-لی کاف-من!(با شور و شوق او را در آغوش میگیرد).
تو این جهنم درهٔ متروک چی کار میکنی؟
کافمن: با یکی تو طبقهٔ بالا قرار داشتم.
مارگرت (تظاهر میکند که باور کرده): اوه، با رابرت؟ اوه.
کافمن (لبخندزنان سر تکان میدهد): خوب…فقط میخواستم یه سلامی بکنم و ارتقای شغلت رو تبریک بگم. دفتر قشنگ و لوکسی داری، مارجی!
مارگرت: خوب، ممنون. همهش خیلی احمقانهس.
کافمن: عالیه. شوخیت گرفته؟ عکست و باقی قضایا رو تو «ورایتی» دیدم. خیلی خیلی باحال بود.
مارگرت: اوه خداغیا، چه عکس افتضاحی بود.
کافمن: تو که محشر بودی.
مارگرت: بگذریم. حالا چرا او جا؟ بیا تو، مرد. راحت باش. [کافمن داخل میشود و روی مبل مینشیند. مارگرت در را میبندد].
مارگرت (تظاهر به نجوا میکند): انجا پر جاسوسه.
[کافمن میخندد. مارگرت نزدیک به او مینشیند. کافمن، عصبیتش از این نزدیکی را با حرف زدن میپوشاند].کافمن: دارم رو چند تا کار فکر میکنم. بیشترشون زبالهان.
یه دونه هست که شاید تو خوشت بیاد، دربارهٔ گلهاس.
مارگرت: گلها؟ واقعا؟
کافمن: کپمانی «دمه» میخواد این کتاب دزد ارکیده رو اقتباس کنه. دربارهٔ ارکیدههاست.
مارگرت: معرکهس.تو حتمل باید انجامش بدی.
کافمن (به هیجان آمده): من کتابه رو دوست داشتم. فقط همین.
مارگرت: من میخونمش. حرف تو برام سنده. (دکمهٔ تلفن را فشار میدهد) اندی، میتونی یه کتابی برام بگیری به اسم دزده ارکیده نوشتهٔ…
کافمن: سوزان اورلیان.
مارگرت: سوزان اورلیان. ممنون (تلفن را قطع میکند. به کافمن لبخند میزند).
اگه یه نفر باشه که بدونه چه طور میشه دربارهٔ گلها فیلم ساخت، اون تویی.
کافمن: نمیدونم. دوست دارم یه تلاشی بکنم. میدونی؟
مارگرت: باید این کار رو بکنی. یا عیسا، یکی باید همهمون رو نجات بده. تازه، به نظر هیجانانگیز میآدکه خودت رو تو یه موضوعی غرق کنی و همه چی دربارهش یاد بگیری. بابتش بهت پول هم میدن! چارلی! نه از این فیلم آشغالیهای پر برهنگی و مواد مخدر و خشونت. (رو میکند به سقف و فریاد میزند) خدایا، رابرت، حالم ازشون به هم میخوره!
کافمن (به سقف نگاه میکند): مارگرت.
مارگرت: واسهم مهم نیست. (بالا را نگاه میکند، فریاد میزند) واسهم مهم نیست، رابرت!(دوباره رو به کافمن) هی، تو اون بیت «بلیک» دربارهٔ دیدن بهشت تو یه گل وحشی رو بلدی؟ حقیقت لعنتی همینه، مرد.
کافمن: میدونم.
مارگرت: میدونم که میدون. (توطئهگرانه) بعد از این که همه چیز رو دربارهٔ قضیهٔ این گلها یاد گرفتی، میتونی به من هم یاد بدی.
کافمن (با هیجان کنترل شده): جالب میشه.
خارجی-حوضچهٔ آب گلآلود-روز
زیرنویس: زمین، سه میلیارد سال قبل.
داخل حوضچه میرویم، نزدیکتر، نزدیکتر، آن قدر که یک انداموارهٔ تک سلولی در حال تکثیر را میبینیم. به زودی میلیونها از آن به وجود میآید.
خارجی-باتلاق-صبح
گرم و کثیف و رقتبار. لاروش سرخپوستها را از میان آب تیرهٔ تا کمر بالا آمده، هدایت میکند. به لاکپشتی روی یک سنگ اشاره میکند.
لاروش: سیودمیس فلوریدانا*. شماها میدونستین که شماها معتقدین دنیا رو پشت یه لاکپشت قرار گرفته؟ نه خود خودتون. هر چند که، شاید هم خود خودتون. این رو دیگه نمیتونم بگم.
[سرخپوستها اعتنایی به او نمیکنند. به سختی راه میروند. لاروش به چیز دیگری اشاره میکند، ریشهٔ سبز تیرهای که دور یک درخت پیچیده شده میایستد. درخت را دور میزند. چشمانش با ترسی آمیخته با احترام، گشاد میشوند].لاروش یه روح. پولیر ریزا لیندنیی.**
[سرخپوستها دور میآیند. لاروش خیره میشود به گل سفید شکوفای زیبا و تنهایی که بر درختی آویزان است. به نرمی گلبرگهایش را نوازش میکند. بعد، با لحنی کاری]:لاروش: قطعش کن، راسل.
[راسل ارهٔ آهنبری در میآورد و شروع به اره کردن گل از درخت میکند].داخلی-رستوران-اواسط روز
کافمن کماکان در حین صحبت با والری عرق میریزد.
کافمن:…به اضافهٔ این که این فکر رو دوست دارم که همه چیز رو دربارهٔ ارکیدهها یاد بگیرم و سعی کنم یه چیز سادهای درست کنم. کارم چیز عجیب و غریبی از آب در میآورد.
والری: اما نه اون دلیل که خودتون عجیب باشین.
کافمن: ممنون. از شنیدش خوشحالم. ولی من حاضرم تا با خودم مبارزه کنم. نمیخوام با عجیب و غریب بودن، سر و تهش رو هم بیارم. نمیخوام اون جوری که نویسندههای دیگه به برهنگی و خشونت تکیه میکنند، من هم به عجیب بودن تکیه کنم. میخوام جور متفاوتی فکر کنم.
والری: اقتباس از اثر یه نفر دیگه حتما فرصتیئه برای متفاوت فکر کردن.
کافمن: آره. دلم میخواد برم سر وقت یه چیز واقعی مثل ارکیدهها و به مردم نشون بدم که اونها چه قدر عمیقاند. مثل این که، به مردم بهشت رو در یک گل وحشی نشون بدی. اون طور که بلیک میگه.
داخلی-حیوانفروشی (۱۹۲۷)-روز
زیرنویس: میامی شمالی، بیست و شش سال قبل
یک پسر بچهٔ ده ساله جدی از جلوی قفس به سمت آکواریوم میرود و موجودات توی آن را نگاه میکند. رو میکند به مادر بد لباسش، که کنار دختر بچهای کم بنیه، بیحال و ظاهرا کم خون نشسته است. دختر سرش را گذاشته روی شانهٔ مادر.
پسر: پس هیچ حیوونی نمیتونم انتخاب کنم، مامانأ
[مادر با ملاطفت سر تکان میدهد. پسر جستوجویش را از سر میگیرد. جلوی لاکپشت کوچکی در یک آکواریوم میایستد].پسر: پس یه لاکپشت میخوام. این یکی رو.
مادر (بغلش میکند) زانتخاب فوق العادهایه. (به دختر) تو این طور فکر نمیکنی، داین؟
[دختر با چشمان ماتش جوابی نمیدهد. مادر در حین صحبت با پسر، موهای دختر را نوازش میکند.مادر: به لحاظ معنوی هم انتخاب خوبیه. میدونستی بومیهای امریکا اعتقاد دارن کل دنیا رو پشت یه لاکپشت قرار گرفته؟
پسر: معرکهس! همین که بچهها رو ببینم بهشون میگم!
خارجی-باتلاق-صبح
تحت نظارت لاروش، رندی و راسل و وینسن، سه شاخهٔ حامل گلهای زیبای ارکیده را جابهجا میکنند. آنها بیهیچ ملاحظهای، گلها را در چند روبالشی پر شده، فرو میکنند.
داخلی-رستوران رمانتیک-عصر
کافمن با مارگرت غذا میخورد. مارگرت لیوانی بلند میکند.
مارگرت: به آرزوی یه قرارداد درست و حسابی، مرد. کتابه شگفتانگیزه. نمیتونم اون جوری که حقشه بابت معرفیش به من ازت تشکر کنم.
[کافمن ذوق کرده لیوانش را بر میدارد].کافمن: خدای من، خیلی خوشحالم که ازش خوشت اومده. (نفسی میگیرد) هی، من یکشنبه واسه تحقیقات دارم میرم به یه شوی ارکیده تو سانتا باربرا. شاید تو هم بخوای بیای؟
مارگرت: معلومه.
کافمن: عالیه! عالیه! میتونیم قبلش صبحونه رو با هم بخوریم.
مارگرت: به نظر محشر میآد. فکر کنم دیوید، تازه باهاش دوست شدهم، اون هم خوشش بیاد. طبیعیدانه. اشکالی نداره که بیاد؟
کافمن (قلب شکستهاس را پنهان میکند): معلومه که نه. حتما بیاد.
مارگرت: به هر حال که دلش میخواد تو رو ببینه. کار من شده این که بهش بگم تو چه قدر محشری. احتمالا از حالا ازت متنفر شده.
کافمن: اوه خوله. به نظر جالب میآد.
مارگرت: تو ازش خوشت میآد. صادق و باهوشه. مطمئنم میدونی که پیدا کردن کسی که توی این شهر به چیز دیگهای غیر از کار و بار کوفتیش فکر کنه چه قدر سخته.
کافمن: باید آدم فوقالعادهای باشد.
مارگرت: مثلا همین دیروز ما راجع به هگل بحث میکردیم. هگل! نگاری رؤیام به حقیقت پیوسته باشه. باورت میشه؟ توی همین شهر!(لحظهای در حیرت این میماند، بعد:) هگل خیلی خوندی؟
کافمن: میدونی، خلی وقت پیش. یه کمی. میدونی.
مارگرت: خوب، به هر حال، دیوید و من داشتیم دربارهٔ فلسفهٔ تاریخ شوخی میکردیم. خوندیش که، نه؟
کافمن: ام، خیلی وقت پیش، خیلی…
مارگرت: حالا من دراز به دراز افتادهام…(غذای اصلی را میآورند)…تو یه جور خلسهٔ…(به پیشخدمت) ممنون. (به کافمن)…و یهو منگ عمق این قضیه شدم که تاریخ ساختهٔ بشره…
[کافمن وظیفهٔ طاقتفرسای تمام کردن بشقاب غذایش را شروع میکند. دیگر نمیتواند به مارگرت نگاه کند].کافمن: آها.
مارگرت:…و طبیعت به لحاظ تاریخی وجود نداره، بلکه چرخهایئه. بنابراین، در حالی که تاریخ بشر رو به جلو حرکت میکند و خودش رو میسازه، طبیعت…
خارجی-اقیانوس-روز
زیرنویس: زمین، یک میلیارد سال قبل
چند چتر دریایی کوچک و غریب، به هم برخورد میکنند، خود را عقب میکشند، و بالبال میزنند.
داخلی-فروشگاه بارنز اند نابل-روز
کافمن چند کتاب ارکیده را از قفسه برمیدارد و به همراه کتابی دربارهٔ هگل که گراوری از چهرهٔ فیلسوف را بر جلدش دارد، به سمت قسمت ثبت اسامی کتابها میبرد.
در صف انتظار میکشد و صندوقدار مؤنث خالکوبی شدهای را میبنید که با مرد خوش قیافهٔ جلوی او حرف میزند. کافمن با تکتک تارهای وجودش، رابطهٔ آنها، طوری که زن به مرد نگاه میکند، و حرکات را بررسی میکند. چشمهایش را، چهرهاش را. مرد سرانجام میرود و صندوقدار به کافمن اشاره میکند. او در حین وارد کردن نام کتابها، هیچ توجهی به کافمن نشان نمیدهد. کافمن آزرده میشود و بر خالکوبی گل روی بازویش خیره میماند. زن، آستینش را پایین میکشد.
خارجی-جادهٔ مخصوص جینر سنیک-صبح
تونی، عرق کرده و پشه زده، منتظر است. بیسیم خشخش میکند.
صدای بیسیم: گردهمایی سرخپوستها به کجا کشید تونی؟
[خشخش نزدیک ماشینهای پارک شده. تونی مضطرب میشود. لاروش، به همراه سرخپوستها که به زحمت رو بالشیها را حمل میکنند، از باتلاق بیرون میآید].تونی (در بیسیم، خوشحال): ها! [تونی میپرد داخل کامیون و سر و تهش میکند].
داخلی-آپارتمان اورلیان-شب
اورلیان تایپ میکند. انگشتان ظریفش با ملاحت انگشتان یک پیانیست بر صفحه کلید کامپیوتر زده میشود.
اورلیان (صدای خارج از تصویر): شکار ارکیده، حرفهای مرگبار است.
خارجی-رودخانهٔ استوایی-روز
زیرنویس: رودخانهٔ اورنیوکو، صد سال قبل
قایقی واژگون و ارکیدههایی از ریشه کنده بر رود شناورند.
اورلیان (صدای خارج از تصویر): شکارچی ارکیدهٔ عصر ویکتوریا، ویلیام آرنولد، در جریان سفری برای جمعآوری ارکیده، غرق شد.
خاری-پرتگاه-روز
زیرنویس: سیرالئون
مردی در ته پرتگاهی خوابیده و گلی را در چنگ گرفته.
اورلیان (صدای خارج از تصویر): شرو در سقوط کرد و مرد.
خارجی-رودخانه-روز
زیرنویس: رود یانگذره
مردی نزار و پژمرده و از نفس افتاده، با بانداژی موقت پیچیده دور سرش، قایمش را به کنارهٔ رود میآورد.
اورلیان (صدای خارج از تصویر): اوگاستس مارگری از دندان درد، روماتیسم، ذات الجنب، و اسهال خونی جان به در برد…
[کسی از پس بوتهای بیرون میآید، به او چاقو میزند، و قایقش را میدزدد].اورلیان (صدای خارج از تصویر):…تا سرانجام به هنگام تمام کردن مأموریتش و سفرش به آن سوی «بامو»، به قتل برسد.
[قاتل در رودخانه قایق را میراند].ارولیان (صدای خارج از تصویر): لاروش عاشق ارکیده بود اما من به این باور رسیدم که او تقریبا به همان اندازهای که خود ارکیدهها را دوست داشت، دشواری و کشنده بودن به دست آوردنشان را هم دوست میداشت.
جادهٔ مخصوص جینر سنیک-صبح
تونی از کامیونش بیرون میآید. لاروش به گرمی لبخند میزند.
تونی: صبح به خیر. میتونم بپرسم شما اقایون چی تو اون رو بالشیها دارین؟
لاروش: بله قربان، مسلما میتونین.
[لاروش برمیگردد تا سرخپوستها را هدایت میکند. تونی گیج شده].تونی: خوب، دارم میپرسم دیگه.
لاروش: اوه، خوب باشه! بذار ببینم…(به کیسهها نگاه میکند.) پنج نوع بروملیاد،*یک پیرومیا**نه گونه ارکیده. اینها که گفتم میشن حدود صد و سی گیاه، که همکارهام از تو لجنزار چیدهن.
تونی: مطلع هستین که صید حیوانات و گیاهان از زمین متعلق به ایالت، غیرقانونیه؟
لاروش: و فراموش نکنین این گیاهها همهشون در خطرن، قربان. تکتکشون.
تونی: دقیقا. خوب، مسأله دقیقا همینه. اینجابه منطقهٔ حفاظت شدهس.
لاروش: بله قربان، همین طوره. (و بعد:) اوه، راستی همکاریهای من همگی از سرخپوستهای قبیلهٔ سمینولاند. این رو گفته بودم؟ مطمئنم که شما با پروندهٔ وی.جیمز ای.بیلی در ایالت فلوریدا آشنایی دارین.
[تونی سر تکان میدهد، هر چند که مطلقا نمیداند قضیه چیست].لاروش: پس میدونین که حتی با وجود اون که بیلی، رئیس سمینولها، یه پلنگ فلوریدایی رو کشت، که یکی از…چی بود؟ چهل تا باقی مونده تو کل دنیا؟
[لاروش برای تأیید گرفتن به سرخپوستها نگاه میکند. آنها تأییدش میکنند].لاروش: آره، خلاصه ایالت نتونست درست و حسابی تحت پیگرد قانونی قرارش بده. چون اون که یه سرخپوست بود و این حقش بود. حالا هر قدر هم که من و شما به عنوان طرفدارهای حفظ محیط زیست کارهای اون رو نفرتانگیز بدونیم.
تونی: ولی-
لاروش: تازه صرفنظر از تلاشهای ناموفقی که تو سه مورد مختلف برای پیگرد سمینولهایی انجام شد که غیرقانوین برگ نخل میچیدن، که فکر کنم، ازشون برای پوشال کردن سقفهای چیکیهات*های سنتیشون استفاده میکردن.
[لاروش دوباره برای گرفتن تأیید به سرخپوستها نگاه میکند].راسل: درسته. دقیقا واسه همین ازشون استفاده میکنیم. چیکیهات.
[تونی به سرخپوستها نگاه میکند].رندی: آره.
وینسن: آره.
راسل: آره.
تونی: آره، ولی من نمی…نمیتونم هنوز بذارم شماها برین. همین جا باشین تا من…(در بیسیم) هی بری، میتونین واسهم کمک بفرستین؟ بری؟
داخلی-ماشین کرایهای-روز
اورلیان از محوطهٔ پارکینگ فرودگاه میامی به بیرون میراند.
اورلیان (صدای خارج از تصویر): در فلوریدا هیچ چیز سخت یا ابدی به نظر نمیآید.
[از شلوغی شهر و از کنار بیل بردهای پر زرق و برقی که پارکهای تفریحی درون طبیعت را تبلیغ میکنند، میگذرد].اورلیان (صدای خارج از تصویر): مکانهای پیشرفته همگی با پاکسازی جنگلها به وجود آمدهاند…
[اورلیان از کنار باتلاق بیانتها میگذرد].اورلیان (صدای خارج از تصویر):…اما جنگل بیوقفه حاصلخیز است، همه چیز همیشه در حال رشد کردن یا توسعه یافتن است. در عین حال، صحرا از جلوی چشمانتان ناپدید میشود.
داخلی-اتاق هتل-بعد از ظهر
اورلیان چمدانش را روی تخت باز میکند. تلویزیون روشن است و شبکهٔ اطلاعات هتل را نشان میدهد. روی صفحه، زن زیبایی آموزش میدهد که در صورت آتشسوزی چه باید بکنیم. اورلیان مرتب کردن وسایلش را تمام میکند. مدتی طولانی مبهوت روی تخت مینشیند. بعد به طرز تسکینناپذیری شروع به گریه میکند.
خارجی-حاشیهٔ رودخانه-روز/شب
زیرنویس: زمین، سیصد میلیون سال قبل
گیاهانی سبز و بیگل به ردیف کنار آب روییدهاند. با گذشت سریع زمان، گیاهان رشد میکنند، میبالند، و میمیرند.
گیاهان جدیدی جایشان را میگیرند که همان فرآیند را طی میکنند. این اتفاق بارها در این سکانس پرشتاب، تکرار میشود.
خارجی-خانهٔ بزرگ به سبک اسپانیایی-روز
کافمن با کتابهایش از ماشینش پیاده میشود. دو دختر نوجوان از کنارش میگذرند. کافمن تماشا میکند که یکیشان در گوش دیگری زمزمه میکند. او فکر میکند که کلمهٔ «گامبو» را شنیده است. دخترها میخندند.
داخلی-خانهٔ خالی-دو دقیقه بعد
کافمن از جلوی آینهٔ سرسرا میگذرد، با اندوه خودش را نگاه میکند، و از پلهها بالا میرود.
کافمن (صدای خارج از تصویر): چاقم. نفرتانگیزم. حالم از تصویر خودم به هم میخوره.
[در پاگرد کافمن به دانلد برمیخورد، برادر دو قلوی همسانش، که پیژامهای به پا و پولیور ارغوانی نویش را به تن کرده و به پشت روی زمین خوابیده است].دانلد: پولیوری که مامان فرستاده رو پوشیدی؟ راحته.
کافمن: تو چته؟
دانلد: کمرم.
[کافمن به طرز مبهمی سر تکان میدهد و راهش را در راهرو ادامه میدهد].دانلد: هی، چارلز، یه خبری دارم که خوشحالت میکند. یه برنامهای ریختم که به زودی شرم رو از سر خونهت کم کنم.
کافمن: برنامه یعنی شغل. برنامهٔ تو گرفتن یه شغله؟
دانلد: صدای طبل، لطفا. (صدای طبل در میآورد) میخوام یه فیلمنامهنویس بشم! مثل تو!
[کافمن جواب نمیدهد. میرود توی اتاق خوابش]دانلد: باشه. میدونم که فکر میکنی این هم یکی دیگه از اون برنامههای یک شبه پولدار شدن منه. اما این دفعه درست انجامش میدم. دارم میرم به یه سمینار سه روزه!
داخلی-اتاق خواب خالی-ادامه
کافمن دمر بر روی تشکش دراز میکشد.
دانلد: فقط پونصد دلاره!
کافمن (صدایش را بالش خفه میکند): سمینارهای فیلمنامهنویسی مزخرفند.
[کافمن از زیر بالشش، عکسی از مارگرت را که به کاغذی سنجاق شده، بیرون میکشد. در عکس گم میشود].دانلد: به لحاظ تئوری من با تو موافقم. باشه؟ اما تو صنعت برای این یکی خیلی احترام قائلن.
کافمن: دانلد، نگ. «صنعت».
[دانلد چهار دست و پا در آستانهٔ در ظاهر میشود. کافمن کاغذ را به زیر بالشش برمیگرداند].دانلد: متأسفم، یادم رفته بود. چارلز، این یارو فیلمنامهنویسی رو بلده. ملت از همه جا سرازیر شدهن که روشش رو یاد بگیرن. پولت رو پس میدم، رفیق. به محض این که فیلمنامه رو بفروشم-
کافمن: بذاریه یه چیزی رو برات توضیح بدم.
دانلد: خیلی خوب باشه.
کافمن: هر کسی که میگه «جواب» رو تو آستینش داره، میخواد آدمهای ناامید رو به خودش جلب کنه. چه در دنیای مذهب-
دانلد (به کمرش اشاره میکند): فقط من باید وقتی تو برام توضیح میدی دراز بکشم. معذرت میخوام. ببخشدی. (دراز میکشد، به سقف خیره میشود) خوب، ادامه بده. ببخشید.
خیلی خوب. بگو.
کافمن: هیچ قاعدهای وجود نداره که بخوای پیاش رو بگیری دانلد، و هر کسی هم که میگه قاعدهای وجود داره، فقط میخواد-
دانلد: قاعده، نه، اصول. مککی میگه: «قاعده بهت میگه باید این طوری انجامش بدی. اصل میگه، این نتیجه میده… و همیشه هم نتیجه داده».
کافمن: فیلمنامهای که من دارم شروعش میکنم، دربارهٔ گلهاست. هیچ کس تا حالا فیلمی دربارهٔ گلها نساخته. پس هیچ سرمشقی وجود نداره، و- دانلد: پس گلهایی برای الجرنون چیه؟
کافمن: اون دربارهٔ گل نیست. تازه فیلم هم هست. یه کتابی بود-
دانلد: اوه، خیلی خوب، من که ندیدمش. باشه، ادامه بده. هی، گل کاکتوس چه طوره؟ اون رو دیدم. خوب یادمه که تو ….