فیلم آرامش در حضور دیگران (ناصر تقوایی، 1349 ) – بررسی ، نقد و تحلیل و داستان کلی
آرامش در حضور دیگران وجوه تشابه فراوانی با متن اصلی کتاب غلامحسین ساعدی دارد و ساختمان، فضا، شخصیتها و سنخها و پیام فیلم قرینه داستان است. در اینجا برای پرهیز از شرح مکرر عوامل و عناصر ضروری و غیرضروری در فیلم که ممکن است برای خواننده ملالآور باشد، فقط به ذکر چند مورد اصلی که از کتاب حذف یا به آن افزوده شده است اشاره میشود. نخست میپردازیم به فصول حذف شده در فیلم و بررسی کموکیف آنها.
کتاب شامل 62 فصل است که سیزده فصل آن در فیلم حذف شده است. فیلم از فصل دوم کتاب شروع میشود؛ از وقتی که سرهنگ و منیژه زنگ خانه دخترها را میزنند. از همین جا برای بیننده این سوال مطرح میشود که چرا آنها ترک دیار کرده، به خانه دخترها آمدهاند. کارگردان به این پرسشی پاسخی مجابکننده نمیدهد.
فصل اول کتاب، عامل و انگیزه این حرکت را بازگو میکند. سرهنگ دچار تشویش و اوهام شده است که ظاهرا علت آن ناشی از کهولت سن و تنهایی و دوری از فرزندان است. او علاقه فراوانی به دختران خود دارد. به طوری که هر شب به آلبوم عکس آنها نگاه میکند و به نوار صدایی که برایش فرستادهاند، گوش میدهد. مرتب با آنها تماس تلفنی دارد و با آنکه دخترها شاغل هستند ماهانه همان مقرری دوران تحصیل را برای آنها همراه با سوغات و هدایا میفرستد و در این باره میگوید: «تا زندهام این کار را میکنم، پس بچههام از کجا بفهمن که پدر دارن.» روزی که قرار است سفرش را تلگرافی به دخترها خبر بدهد، کنار باجه تلگراف از این کار منصرف میشود، زیرا عقیده پیدا میکند: «شاید دخترها از خبر حرکت پدر چنان ذوقزده شوند که سلامتیشان آسیب ببیند.» این علاقه عامل تعیینکننده تصمیم سرهنگ برای سفر است. کارگردان با حذف این فصل برای پیگیری ماجرا ناچار از نشان دادن جنبههای دیگر بوده است.
در فصل هفتم کتاب سرهنگ باچشمانی گریان مشغول نوشتن نامه است. نویسنده مشخص نکرده است برای چه کسی و درباره چه چیزی مینویسد و چرا اشک میریزد. در فصلهای بعد هم اشارهای به این موضوع نمیشود. برای افراد خانواده هم موضوع غریب است. آنها با ناباوری از پشت پنجره به پدرشان نگاه میکنند.
ملیحه: نامه؟ کسی رو نداره که نامه بنویسه. مهلقا: خدا میدونه چه خبره و چی مینویسه. ملیحه از منیژه میپرسد: تو میدونی بابا چشه؟ منیژه: من چه میدونم، شاید اتفاقی افتاده.” کارگردان به این فصل مبهم توجهی نکرده و در مخمصهای که نویسنده خود را گرفتار کرده نینداخته است. در فیلم به جای آن، صحنهای وجود دارد که سرهنگ با تاثر جامهدانش را باز میکند و به لباس ارتشی خود و درجه و پاگونهای آن نگاه میکند.
فصل سیزدهم کتاب شرح خاطر آزرده ملیحه است. دو خواهر در بیمارستان همدیگر را میبینند. ملیحه از رفتار ناپسند دکتر با دوست مشترکشان در شب قبل صحبت میکند. در فیلم به جای اینگفتوگو، صبح روز بعد از شب مهمانی، ملیحه را میبینیم که با لباس بلند سفیدش در ایوان روی صندلی راحتی نشسته است. این صحنه که در سکوت صبحگاهی به صورت نماهای طولانی گرفته شده است، میتواند القاکننده تنهایی و اندوه او باشد. این صحنه درست مشابه صحنهای است که منیژه در صبحدم فردای روز ورودشان متحیر از اوضاع جدید در ایوان روی صندلی نشسته است. میتوان این صحنهرا به عنوان جدا شدن ملیحه از جمع یاران خود تعبیر کرد؛ یعنی بیان تصویری همان آزردگی خاطری که نویسنده با درازگویی سعی در القای آن داشته است.
در فصلهای چهاردهم و پانزدهم و نوزدهم کتاب، مرد شاعر شوریده مزاجی از دوستان دختران سرهنگ، عاشق منیژه میشود. هر سه فصل درباره سماجت این مردم (مرد چشم آبی) است در ابراز عشق به منیژه.
در فصل چهاردهم، دکتر و مرد چشمآبی برای دیدن سرهنگ که ظاهرا سلامت ذدهنیاش را از دست داده به خانه دخترها میروند. مرد چشمآبی در فرصتی مناسب از علاقهاش به منیژه صحبت میکند و در مقابل سکوت زن به دستوپای او میافتد. نویسنده توضیحی در باب واکنش منیژه در مقابل رفتار مرد چشمآبی نمیدهد. به چه دلیل مرد اجازه چنین کاری به خود میدهد؟ برای خواننده این سوال مطرح است که چرا نویسنده برخورد آن دو را ناتمام میگذارد و او را بهطور کامل از ماجرا آگاه نمیکند؟ اما کارگردان برخلاف نویسنده میکوشد برخوردی روشن و موجه با منیژه داشته باشد. از صحنه نخست (ورود منیژه به خانه دخترها) او را به عنوان فردی جدی میپذیریم. کاگردان به همین نیت فصلهایی را که نمایانگر تزلزل اخلاقی منیژه است، حذف کرده و این رابطه را جز در برخوردی که بین منیژه و مرد چشمآبی در شب مهمانی رخ میدهد، پی نمیگیرد.
در پایان فصل پانزدهم، نویسنده باز بر سماجت مرد تاکید میکند.
در فصل نوزدهم، مرد چشمآبی همراه مرد جوان (دوست مهلقا) به خانه دخترهای سرهنگ میآید و چون منیژه مایل نیست با او ملاقات کند به خانه داخل نمیشود. حتی اینجا نیز نویسنده احساس واقعی منیژه را در قبال این مرد بازگو نمیکند و مانند سایر شخصیتها او را در هالهای از ابهام میپوشاند.
در داستان ساعدی، علاوهبر آدمهای اصلی که بر محور داستان قرار دارند، عناصر چندی نیز در حاشیهاند. جنبههای اصلی و فرعی در ارتباط باهم در خدمت مضمون و محتوای کلی اثر قرار دارند.
در فصلهای شانزدهم و هجدهم کتاب علاوهبر بیان بیماری دم افزون سرهنگ که در فیلم بهطور موجز تصویر شده است، نویسنده بهطور گذرا به دیگر پیشامدها میپردازد؛ مثلا در فصل شانزدهم، چلنگرهای دورهگردی وسایل خود را به دور خانه دخترها پهن میکنند. صدای زنجیرهایشان به آشفتگی و عدم آرامش درون خانه دامن میزند و در فصل هجدهم میخوانیم:”تکهای آجر، شیشه پنجره را شکست و افتاد توی اتاق. هر دو هراسان بلند شدند، مرد جوان رفت جلو پنجره و مردی را دید که داشت توی درختها گم میشد و پشت سرش چلنگرهای زنجیر به دست را که دنبال میکردند. مهلقا گفت: «کی بود؟» مرد جوان گفت: «نشناختمش، رفت توی درختا.» مهلقا لبخند زد.مرد جوان گفت: «کی بود؟ تو نمیشناسیش؟» مهلقا گفت: «نه، من از کجا میشناسمش» و دراز کشید.”
همان طور که اشاره شد، کارگردان موضوعهای فرعی را حذف کردهاست. این عناصر فرعی در جهت تقویت مایه داستان عمل میکنند، تا بیخویشتنی و بیبندوباری گروهی از آدمها را به نمایش بگذارد. فیلم با حذف آنها ولی با اتکا به آن مفاهیم سعی در آفرینش چنین فضایی دارد.
در فصلهای بیستویکم و بیستوسوم کتاب ماجراهایی رخ میدهد که به کلی در فیلم انعکاس نیافته است. فصل بیستویکم بازگوکننده کیفیت مراسم جشن عروسی مهلقا و مرد جوان است. منیژه و مهلقا در میان مهمانان ناآشنا حیران در تکاپو هستند. مهلقا (عروس) گریان از پیرزنانی که میخواهند به دستهایش حنا بگذارند میگریزد. در میان مهمانان زن «بیصورتی» حضور دارد که تمام مدت کنار گرامافون ایستاده و بیآنکه خسته شود و چهره نشان دهد پشت به جماعت صفحه عوض میکند. در این مراسم تنها یک نفر به عنوان یکی از بستگان داماد معرفی میشود. او برادر مرد جوان است و خیلی مختصر و کوتاه دربارهاش نوشته شده است: منیژه گفت: «میخوام ببینم برادرش چهجوریه.» ملیحه گفت: «یه پسر سیساله موبور دماغ گنده که مثلا خجالتی هم هس که دیدن نداره.» برادر مرد جوان آن قدر خجالتی است که با دیدن ملیحه و منیژه بلند میشود و پشت به آنها میایستد. در فصل بیستوسوم این مرد بهطور عجیبی خودکشی میکند. در فیلم مراسم عروسی و مرد مرموز حذف شده است.
فصلهای بیستودوم و بیستوچهارم کتاب بیان اوضاع ناهنجار بیماران روانی و پزشکان روانیتر تیمارستان است که بهکلی در فیلم حذف شدهاند. تنها در دو صحنه، کاگردان فضای غیرانسانی این محیط را نشان داده است. موقعی که سرهنگ را به تیمارستان میآورند عدهای دیوانه خارج از بخشهای تیمارستان در هوای؟ آزاد نشسته یا قدم میزنند؛ گویی در انتظار چیزی هستند. در صحنههای بعد با آگاهی از جو غیر انسانی تیمارستان و روابط نادرست پزشکان با اطرافیان، معنای تلخ انتظار بیماران روشن میشود؛ انتظاری بیهوده و عبث. صحنه دیگر صحنه پایانی (به تصویر صفحه مراجعه شود) فیلم است که در سطور بعد درباره آن صحبت خواهد شد. در فصل بیستوپنجم کتاب، ملیحه که از رابطه نامشروع دکتر با پرستار همکار خود به شدت آزرده خاطر شده است، به ماموریت میرود. چنین تصمیمی از سوی شخص ضعیفی چون او بعید است. کارگردان برای خلاص شدن از چنین شخصیتی، او را وادار به خودکشی میکند.
چنانکه ملاحظه شد، کاگردان موضوعهای فرعی را که حول محور اصلی و به منظور تقویت پیام آن قرار گرفتهاند یا حوادثی را که بیانگر ماهیت بعضی شخصیتهاست، حذف کرده و توجه خود را فقط به موضوع اصلی داستان معطوف داشته است: فساد خانواده سرهنگ و رابطه عاطفی او با منیژه. به جز فصلهای ذکر شده، بقیه فصلها از کتاب به فیلم راه یافتهاند. البته بخشهایی از این فصلها در جاهایی بنا به هدف کارگردان تغییر کردهاند. از آغاز داستان شناسنامه مشخصی از منیژه به دست داده نمیشود. از تعلقات و خصوصیات او صحبتی به میان نمیآید و بیشتر سرهنگ است که مورد اعتنای نویسنده قرار میگیرد. اشاره به منیژه کوتاه و بیشتر از طریق گفتوگو است. او موجودی مطیع، خجول، آرام و بیاراده توصیف میشود. در فصل اول کتاب، در بیان تردید و دودلیهای زن و شوهر در ماندن و نماندن در شهرستان و خانهشان، با آنکه سرهنگ در تصمیمگیری قاطع نیست، زن نیز نقشی در انتخاب و کیفیت زندگی آینده ندارد: «و زنش که وصله تنش بود و مثل همیشه مقهور و آرام و مطیع به دنبالش کشیده میشد. اما برای منیژه ساکت و دلمرده و بیحال که در سن 72 سالگی با سرهنگ بازنشستهای عروسی کرده بود چه تفاوت میکرد که کجا باشد.»
نویسنده از طریق شرح حالات و نحوه تفکر و مشغولیات ذهنی منیژه کمتر زمینهای برای شناخت احساسات واقعی و دنیای ذهنی او فراهم میکند. منیژه که از موقیعت جدیدی که در آن قرار گرفته شگفتزده است، درباره رابطههای ناسالم دخترها بهراحتی واکنش نشان میدهد: منیژه دستپاچه شد و گفت: «نه، عیب که نداره.» مهلقا: «یه وقت خیال نکنی که ما دخترای بدی هستیمها.» منیژه گفت: «اختیار دارین…راستی چرا شوهر نمیکنین؟» ملیحه و مهلقا خندیدند. منیژه رفت تو فکر…و وقتی که دخترها از چگونگی آشنا شدن او با پدرشان میپرسند، منیژه جواب میدهد: «من آشنا نشدم، مدیر مدرسمون منو بهش معرفی کرد، منم همینطور بیخیال شوهر کردم.» ملیحه گفت: «بیخیال؟» منیژه: «آره، والله.» مهلقا: «بیخیال یعنی چه جوری؟» یا در جای دیگر میگوید: «میدونین، آخه من یه جوری دیگه بزرگ شدم.» خواننده مشتاق است از گذشته منیژه مطلع شود و به عمق عواطف او پی ببرد. اینکه این یک شهرستانی و معلم است، به خودی خود گویای چیزی نیست. خجول بودن دلیل بر پاکی و نجابت نیست و تعجب او از نوع روابط دخترها همان طور که خود میگوید، به سبب محیطی است که در آن بزرگ شده و اینگونه برخوردها را ندیده است. علت این حجبوحیا چیست؟ چرا او بدون علاقه و احساسی خاص با سرهنگ پیر ازدواج کرده است؟ اصلا او چه احساسی دارد؟ نویسنده معترض این پرسشها نمیشود و فقط به چنین جملههایی بسنده کرده است: «- شما چرا این قدر خجالتی هستین؟-نمیدونم.-چرا نمیدونی؟ ها؟-نمیدونم والله، دست خودم نیست.» این ابهام بیشتر شخصیتها (سرهنگ، مرد چشمآبی، مرد جوان و دیگران) است. همگی آنها در یک خصوصیت مشترکند: سوادیی مزاجی و پریشان خاطر بودن.
اما کارگردان شخصیت خام و شکل نایافته منیژه را چگونه به تصویر کشیده است؟ فیلم چنانکه گفته شد، از فصل دوم کتاب شروع میشود؛ از جایی که سرهنگ و منیژه زنگ دخترها را میزنند. مهلقا با لباس خواب نزد آنها میآید و علت تاخیر آمدنش را درس و حضور معلم انگلیسی در اتاق عنوان میکند. منیژه رابطه مهلقا و علی (مرد جوان) را در این حد باور نمیکند. در نمایی که علی از پلهها پایین میآید، نگاه سرهنگ بیشوکم عادی و بیاعتناست، درحالیکه منیژه با سکوت و نگاه ناخوشایندی به او مینگرد و در همان شب که اعضای خانواده گرد هم جمع شدهاند و دو خواهر با وقاحت و لودگی سخنانی بر زبان میآورند، منیژه خود را با آنها از یک جنس نمیداند. سخنان منیژه در این شب از متن کتاب گرفته شدهاند و با ظاهری جدی و مصمم او ناسازگار است. سکون دوربین، نمای طولانی، ظاهر آرام و بیقرار آدمها، هویت و نوع رابطه آنها را با اطرافیان کمابیش القا میکند و بیننده درمییابد که بایستی از این طریق افراد متفاوت را بشناسد و آنها را از هم تمییز دهد. نماهای طولانی فرصت میدهند که از حالتهای ظاهری و نگاههای معنیدار به شخصیت منیژه پی ببریم. قبل از ورود او اکثر نماها با زاویه باز گرفته شدهاند و دوربین از مقابل آدمها میگذرد. نماهای بسته و طولانی با ورود منیژه و چهره او آغاز میشود. چشمهای پردقتی که به اطراف با بیاعتمادی مینگرد، گفتار و حالات ظاهری آدمها، نشانگر روح پرتلاطم آنهاست.
بدینسان کارگردان کوشیده تصویر را جایگزین کلام کند؛ یعنی از طریق نشان دادن حالات ظاهری و حرکتهای آدمها، درازگوییهای کتاب را حذف کرده است. در کتاب، مرد چشمآبی عاشق بیقرار منیژه میشود و چون با رفتار سرد و بیاحساس او مواجه میشود، حرکتهای غیر عادی و عجیبی از او سر میزند. در فیلم فقط یک صحنه (اولین برخورد آنها در مهمانی) از این آشنایی آمده است و فصلهایی که مربوط به دیدارهای بعدی آنهاست، همان طور که در سطور بالا گفته شد، به کلی حذف شدهاند. زیرا کارگردان نخواسته حتی ذرهای در شخصیت پاک و بیآلایش منیژه خلل و تردید ایجاد کند. بنابراین در تایید و شکل دادن چنین شخصیتی، بخشهایی از کتاب که نشانگر هویت مجهول و شکل نگرفته اوست، حذف شده است، مثل کاهش تدریجی توجه او به سرهنگ و قوت رابطهاش با دختران او و رقص با مرد چشمآبی در مهمانی (فصلهای چهاردهم، پانزدهم و نوزدهم کتاب).
بهطور کلی شخصیت منیژه در داستان گنگ و ناشناخته باقی میماند و هرچند از جنبههایی با سایرین اختلاف دارد، به دلیل شخصیت متزلزل و شناور خود به همان قشر از هم گسیخته و بیخویشتن تعلق دارد. ظاهرا نویسنده با همین نیت، بسیاری از برخوردهای او را با اطرافیان ناتمام گذاشته است (به فصلهای چهاردهم، پانزدهم و نوزدهم رجوع شود).
فیلم نیز در نشان دادن ماهیت شخصیت منیژه ناموفق است. اگر کارگردان مانند کتاب بیهویتی او را القا نمیکند، قادر به دادن ارزشی به شخصیت او هم نیست. منیژه نه گذشتهای دارد و نه درباره زندگی خود تصمیمی گرفته است. معلوم نیست کیست و چگونه و با چه کسانی زندگی میکرده است. با سرهنگ پیر ازدواج میکند، بیآنکه به او عشق بورزد و هر کجا که سرهنگ بخواهد به دنبالش کشیده میشود، زیرا ظاهرا چارهای جز این ندارد. در فیلم بر جدیت رفتار و کردار او تاکید شده است که میتواند تا حدودی بیانگر ارادهای قوی باشد. اکثر نماهایی که منیژه در کنار سرهنگ است، دارای عمق میدان هستند. فاصلهای به وضوح میان آن دو وجود دارد. سرهنگ عاملی است که او را با سایرین ارتباط میدهد. منیژه نمیتواند هم طرز با او در یک سطح قرار بگیرد.
آدمها در داستان، به جز اشخاص اصلی (اعضای خانواده سرهنگ) بقیه بینام و نشان هستند و به وسیله یکی از مشخصات ظاهری نامگذاری و معرفی میشوند، مانند مرد جوان (در فیلم علی نراقی)، مرد چشمآبی (در فیلم آتشی)، برادر جوان، دکتر (در فیلم سپانلو)، انترن جوان (در فیلم اسداللهی) و دیگران. نویسنده از تمام عناصر (از جمله بینام بودن آدمها) استفاده کرد تا بیهویتی آدمهای رو به زوال را القا کند؛ آدمهایی که بیاصل و نسباند و اعمالی غیرعادی و غیرانسانی-در فضایی بیرنگ-از خود نشان میدهند. ناصر تقوایی درباره نامگذاری آدمهای فیلم و استفاده از گروهی از نویسندگان و شعرای معاصر گفته است: «از بازیگری، از بازی کردن، از نقش دیگری را ایفا کردن همیشه بدم آمده. این کار یک جور دروغ گفتن است. تظاهر به چیزی است که وجود ندارد. این است که من اصرار دارم بازیگر همیشه خودش باشد و نقش خودش را بازی کند. به این ترتیب، وقتی احتیاج به نقش خاصی داری، چه بهتر که بگردی و همان آدمها را در جامعه پیدا کنی و از او فیلم بگیری، این خیلی طبیعیتر است. دروغی هم نیست. بازی کردن آتشی، سپانلو، نوری علاء و دیگران در آرامش در حضور دیگران درست به همین دلیل است. آنها به خصوص در آن فصل مربوط به کافه نقش خودشان را بازی میکنند.»
در فیلم تقریبا همه به جز منیژه، بیکموکاست تصویر شدهاند. ملیحه و مهلقا از نظر اخلاقی در یک سطح قرار دارند و نوع رابطهشان با بقیه همانند است. ملیحه به مراتب از خواهرش بهتر است و دومین کسی است که دوربین بر چهره اندوهگیناش مکثهای طولانی دارد. او سرانجام به دلیل رفتارهای متظاهرانه دوستانش خودکشی میکند. مهلقا در داستان و فیلم تقریبا یکسان تصویر شده است. در سراب لذتهای کاذب، زندگی بر وفق مراد او میچرخد، مثل دیدار هرروزه او با مرد جوان و سرانجام ازدواج آنها. شخصیت سرهنگ، پروردهتر از دیگران ارائه شده است. اکبر مشکین در این نقش به خوبی از عهده نمایش سرگردانی وانزوای روحی چنین آدمی برآمده است. او پدری است که علاقه وافری به دختران خود دارد، اما به علت سالها دوری، با زندگی آنها تا حدودی نامأنوس است. در او ذرهای تعصب از اعمال ناخوشایند دخترانش نیست، اما با حسرت از دوره سرهنگی خود یاد میکند: «یه وقتی بود قدم تو میدون سربازخونه که میذاشتم شیپور پادگان نعره میکشید. همه سر جا ساکت و خشک میشدن. چی بود چه خبر بود؟ جناب سرهنگ وارد شده بودن، ایست، خبردار، منم داد میزدم: آزاد…»
در فیلم علاوهبر نقل کامل همین سخن افسوس بر چنین خاطرهای با تصاویری موجز نیز بیان شده است؛ درحالیکه مارش نظامی نواخته میشود، سرهنگ بازنشسته در خیابانها نظامیوار قدم برمیدارد. نماهای سریع از سربازان و رژه آنها و قدمزدنهای سرهنگ نمایانگر روحیه و تعلق خاطر او به روابط گذشته است. کارگردان با پیوند دادن نماهای مختلفی از پاهای سرهنگ و استفاده از مارش نظامی و قطع قدمها و مارش تا آستانه میفروشی و همچنین تهوع او در پایان فیلم بر سر و صورت و لباس خود، فرجام زندگیاش را بهخوبی تصویر کرده است. این تصاویر از زیباترین صحنههای فیلم هستند.
گذشته از شخصیت سرهنگ، غلامحسین ساعدی در داستان خود سعی کرده است زندگی یاوه و کابوسزده گروهی از روشنفکران را نشان دهد که به رغم کار کموبیش مناسب و مهمانیها و شبگردیهای پیدرپی از زندگی و روابط خود نالانند. برای نمونه: «ملیحه گفت: منم بیخودی دلم گرفته. حوصله ندارم. منیژه گفت: هی میخورن و میپاشن، چه زینت غلیظی هم کردن. ملیحه گفت: من که چشمم جایی رو نمیبینه، سرم یه جوری شده. منیژه گفت: حالت خوش نیست؟ ملیحه گفت: حال خودش و ناخوش نمیفهمم، زندگی بیخود و مسخرهایه، خودمو حسابی عاطل و باطل و بیمصرف حس میکنم.، نه مثل قدیمیها شدیم و نه مثل تازهایها. حالام عروسی مهلقاس، مادر که نداریم، پدر هم که میدونی کجاس، فکر نکن چون عروسی خواهرم بیقربون صدقه پدر و مادر انجام میشه ناراحتم، نه به خدا منیژه، در این مدت شاید منو شناخته باشی، یه چیز غریبی داره منو هلاک میکنه، نمیفهمم چه کار کنم. دارم دیوونه میشم.» در فیلم محیط و روحیه این روشنفکران در چند فصل و نمای کوتاه، کمابیش نشان داده شده است و بیننده اگرچه دریافت روشن و دقیقی از آنها نخواهد داشت، میتواند تعلق و مذاق عمومی آنها را در قیاس با نمونههای اجتماعیشان به فراست دریابد.
باز صحنههای گیرایی در فیلم وجود دارد که نمیتوان بدون ذکر آنها پایانی به موضوع مورد بحث داد. به جز صحنه به یادماندنی قدمزدنهای سرهنگ که ذکر آن رفت، صحنه پایانی فیلم (که فصل پایانی داستان هم است) از صحنههای سنجیده فیلم است. بعد از به خاک سپردن ملیحه (این فصل در کتاب نیست)، منیژه به عیادت سرهنگ میرود. پزشکان تیمارستان که در زمان حیات ملیحه از دوستان نزدیک او بودند و بین آنها روابطی برقرار بود، با رفتاری سرد و اهانتآمیز با او برخورد میکنند. منیژه، سرهنگ را میبیند که به وضع غمانگیزی به تخت بسته شده و غرق در کثافت خود است. منیژه به پاک کردن او و اتاق میپردازد. سرهنگ تشنه است و منیژه ظرفی در اتاق برای دادن آب به سرهنگ نمییابد. دستانش را زیر شیر آب میگیرد و برای سرهنگ میبرد و او از دستان منیژه آب میخورد. مرد به ظاهر دیوانهای از پشت پنجره اتاق به منیژه و آب زلالی که از شیر میرود، با حسرت نگاه میکند. ظاهرا او هم جویای محبتی است که از او دریغ شده است.
فیلم آرامش در حضور دیگران نمونه موفقی از داستانهایی است که کارگردان آن با برداشت آزاد خود اثری ماندگارتر از مأخذ خود-کتاب ساعدی-خلق کرده است. این ماندگاری چنانکه اشاره شد، بیش از هر چیز مرهون شخصیتپردازی و صمیمت کارگردان است.
ممنون. نقد خوبی بود. ولی یکسری نکات را من هنوز متوجه نشدهام: وقتی منیژه در سکانس آخر فیلم، سراغ سرهنگ را میگیرد، هم انترن جوان (اسداللهی) و هم خانم ناظم بخش، میگویند: «کدوم سرهنگ؟». دلیل این بیتوجهی و اهانت عمدی (!) از سوی انترن جوان، توضیح داده شده است و مرتبط با خودکشی ملیحه دانسته شده [در حالیکه انترن را حتی سر خاک ملیحه هم نمیبینیم] ؛ ولی دیگر چرا خانم ناظم بخش؟ مگر نه اینکه منیژه هر روز میامده پیش سرهنگ و ناظم بخش باید منظور منیژه را سریع میگرفته!؟
در ابتدای همین سکانس، وقتی منیژه به روال سابق به عیادت سرهنگ در اتاق 11 میآید و درب اتاقش را باز میکند، میبیند که به جای سرهنگ، مرد چشمآبی (آتشی) روی تخت نشسته و سرهنگ را به اتاق 13 منتقل کردهاند؛ و منیژه هم بدون هیچ عکسالعمل و شگفتی خاصی درب را میبندد و … در فیلم هیچ توضیح منطقی برای تعجبنکردن منیژه و برای کشیدهشدن کار این مرد به تیمارستان ارائه نمیشود؛ مگر در آن سکانس شعاریِ دورهمی در کافه که ناراحتی-اش از کار دنیا را میبینیم و آشفتگی-اش از حرفهای دکتر (سپانلو) را، که این حالتش را بخاطر روی خوش نشانندادن منیژه به او ارزیابی میکند.