فیلم خاک (مسعود کیمیایی،1352 ) – بررسی ، نقد و تحلیل و داستان کلی
در آغاز عنوان بندی فیلم آمده است: «خاک براساس قصهای از محمود دولتآبادی». کارگردان با آوردن عبارت «براساس» میتواند در تغییر و تحولاتی که انجام داده است، خود را از بسیاری مسئولیتهای اثر مورد اقتباس برهاند، زیرا در استفاده از اندیشه و ابتکار شخصی خود را مجاز نشان داده است؛ اما از آنجایی که فیلم خاک از نظر موضوع، طرح داستانی، شخصیتها و عوامل دیگر در کلیترین وجوه از کتاب ملهم است، لازم است که روشن شود که کدامیک، کتاب یا فیلم در بیان داستان موفق بودهاند؟ آیا تغییرات انجام شده اصولی و پروردهتر از کتاب است؟ آیا کارگردان با این تغییرات به مورد اقتباس وفادار بوده است؟ و تا چه میزان در تبدیل زبان ادبی به زبان تصویر توفیق یافتهاست؟
اگر قرار باشد کار این بررسی از عنوان بندی فیلم آغاز شود، باید گفت که کیمیایی دو مفهوم اقتباس و براساس را با یکدیگر خلط کرده است. بعضی از فصلهای کتاب به طور کامل به تصویر برگردانده شده، بعضی دیگر با تغییراتی در گفتوگوها و فصلهایی نیز بهطور کامل حذف شدهاند. در یک عبارت کلی میتوان گفت که کیمیایی به اصطلاح موضع خود را در قبال داستان و هدفهای آن مشخص نکرده است. زمین و کسانی که با کار روی آن زندگی میکنند و مسائل حول و حوش آن، یک وجه (اصلی) و ماجرای عشقی (صالح، شوکت، غلام) وجه دیگر (فرعی) داستان است که باهم پیوند دارند و برهم تاثیر میگذارند. اقتباسکننده میتواند یکی از وجوه فوق را انتخاب و دنبال کند. اما یقینا حق مطلب را ادا نخواهد کرد. کاگردان به هر دو وجه پرداخته، ولی نسبت به هر دو نظری قاصر دارد که نشان از عدم موفقیت او در هر دو زمینه است.
در فیلم، جشن عروسی مسیب و شوکت قبل از عنوان بندی آمده است. بیننده از آن پس به ادامه ماجرا کنجکاو میشود؛ یعنی آنچه به مثابه هدف اصلی انتظار دارد دنبال شود، ماجرای عشقی این سه نفر است؛ اما پس از آن، خط داستانی کتاب دنبال میشود وما چیزی، حتی نشانه گذرانی، از رقابت عشقی مسیب و غلام نمیبینیم. بدین ترتیب میشود نتیجه گرفت که فصل عروسی، هیچ معنای کلیدی در بر ندارد و غرض کارگردان فقط ایجاد هیجان بوده است.
طبق روایت نویسنده، خانواده بابا سبحان تشکیل شده است از پدر (بابا سبحان)، صالح (پسر بزرگ)، شوکت (همسر صالح) و مسیب (پسر کوچک). بابا سبحان، پیرمرد با تحربهای است که به علت ناراحتی کمر خانهنشین شده و پسرانش مانع از کار کردن او روی زمین هستند. صالح از نظر شیوه تفکر و فعالیت در امر کشتوکار در مقام اول قرار دارد و در تمام امور و تصمیمهای نهایی همه از تبعیت میکنند. همسرش به امور خانه رسیدگی میکند. مسیب کودن و پررو است، بار هیچ مسئولیتی به گردنش نیست و پیوند شدید عاطفی با اعضای خانواده دارد. شوکت، عروس باوفای خانه، حکم مادری مهربان و دلسوز را برای افراد خانه دارد، همه برایش احترام قائلاند و او را دوست میدارند. این افراد در فیلم نقش خود را عینا ایفا میکنند، به جز صالح و مسیب که در داشتن همسر جا عوض کردهاند. برای این جابهجایی کارگردان هیچ منظوری نداشته است. گویی به دلخواه و برای پیشگیری از کسالت اجرای موبهموی داستان به چنین ابتکاری دست زده و یا احتمالا خواسته است قهرمان خود را که همان صالح باشد، مردی تنها و دل خسته نشان دهد.
فصل اول کتاب و فصل فیلم از نظر موضوع، معرفی شخصیتها و نشان دادن کیفیت رابطه میان آنها است. آغاز کتاب اینطور است: «بابا سبحان به لب بام نگاه کرد. آفتاب رفته بود. برخاست خاکهایی را که به خشتک تنبانش نشسته بود تکاند و به طرف گودال رفت. دو تا بوته خاری را که لب گودال افتاده بود برداشت روی پشته خار پراند و به طویله رفت، آخور را پاکیزه کرد، یک غربال کاه و یک بادیه جو توی آخور ریخت…»
آغاز کتاب به شرح احوال بابا سبحان که عمری را به کشت وکار و زحمت سپری کرده و اینک مجبور است در خانه بماند و چون بیکاری آزارش میدهد به کارهای ساده خانه میپردازد، اختصاص داده شده است. مانند آب از چاه کشیدن، پاکیزه نگه داشتن لانه مرغها و خروسهاو…او با نشستن در آفتاب و لب بام را نگاه کردن مخالف است. با ورود عروس حامله به خانه که کوزه آب به دوش دارد، پیرمرد سخن به اعتراض میگشاید: «تقصیر خودته عمو جان…من که از آوردن یک کوزه آب دریغ نمیکنم. تو خودت نمیتونی آروم بنشینی….» سپس بابا برای تنبیه عروس خود کوزه را به طویله میبرد و آبش را توی تغار خر خالی میکند وت خود برای آوردن آب میرود. هنگامی که صالح به خانه میآید، از لابهلای گفتوگوی او با همسرش متوجه میشویم که بابا سبحان به علت ناراحتی کمر، از رفتن به سرزمین منع شده است، اما در فیلم مشخص نمیشود که چرا بابا مجبور است در خانه بماند؟ (به تصویر صفحه مراجعه شود) با آنکه گفتوگوهای فیلم خیلی نزدیک به گفتوگوهای داستان است، اما تصاویر روال دیگری را طی میکنند. مثلا در آغاز فیلم شوکت را درخانه میبینیم. بابا خسته از بیرون میآید، کمی باهم صحبت و خوش و بش میکنند. در صحنه بعد صالح با الاغش میآید و سراغ پدر را میگیرد و شوکت به او میگوید: «رفته آب بیاره». «برای چی؟». «بریزه توی تغار خر». «بیچاره پیرمرد». اما چرا صالح از این بابت متاسف میشود؟ طبق روایت فیلم پیرمرد با تجربهای چون بابا سبحان دست به عملی میزند که ممکن است کودکی برای شیرین کاری انجام دهد و خنده بزرگترها را برانگیزد. کافی بود کارگردان به گفتوگویی از متن کتاب توجه میکرد تا دست به چنین شیرینکاریای نزند: «صالح گفت: این را دیگه بهش میگن شربازی. آدم با دوشش بره از حوض آب بیاره و تو تغار خر خالی کنه که روزی سه کش از لب آب رد میشه.»
بخش اول کتاب که شامل 32 صفحه است، معرفی شخصیتها، روابط میان افراد و جایگاهی است که آنها در میان اعضای خانواده دارند و درباره فضای پر محبت و احترام در خانه. فیلم سعی دارد خانوادهای را معرفی کند که مورد نظر نویسنده بوده است. بنابرین جزءبهجزء مطابق داستان پیش میرود. در این بخش قهرمانان داستان بنا به مسئولیتها معرفی میشوند. لحظه ورود آنها به خانه منطبق با وظیفهای است که در خانه و روی زمین بر عهده دارند، ترتیب آشنایی و معرفی آنها کموبیش منطقی است.
فیلم هم از اینشیوه پیروی میکند، اما کارگردان به رابطه میان فرد و محیط و وضع موجود او بیتوجه است و با تغییر در بعضی گفتوگوها و نامها سعی در تغییر متن اصلی دارد. برای روشنتر شدن موضوع فصل اول فیلم و کتاب را مقایسه میکنیم.
فصل اول کتاب:
الف: پدر به علت کهولت سن و ناتوانی در کار و تولید در خانه مانده است.
ب: عروس حامله با کوزهای آب به خانه میآید.
ج: بابا سبحان به غیرتش بر میخورد. آب را در تغار خر خالی میکند و خود به دنبال آب میرود.
د: صالح با الاغش میآید. جویای پدر میشود و زنش را شماتت میکند که چرا پیرمرد را به دنبال آب فرستاده است.
ه: پدر میآید. هر سه از کشتوکار و زمین صحبت میکنند و از مسیب حرف میزنند.
و: مسیب میآید. همه از او برای شرارتش گله میکنند و قرار میشود که صالح روز بعد پول را برای خانم عادله (ارباب زمین) ببرد.
فصل اول فیلم: الف: شوکت در خانه است.
ب: پدر خسته میآید.
ج: پدر میرود که آب بیاورد و در تغار خر خالی کند. د: صالح با الاغش میآید. از اینکه پدر برای آوردن آب رفته، ناراحت میشود.
ه: پدر میآید. از مسیب حرف میزنند (یک صحنه از مسیب و غلام قبل از آمدن پدر نشان داده شده است). و: مسیب میآید. همه از او به دلیل دیر آمدن و دعواهایش ناراحت هستند. قرار میشود روز بعد صالح پول را برای ارباب ببرد.
روشن است که بخش اول کتاب و فیلم از نظر موضوع وتعداد شخصیتها و ورود آنها به صحنه و نحوه معرفی به هم نزدیکاند. حال تغییراتی که باعث اشکال شدهاند، بررسی میکنیم: بند ب: چرا بابا خسته از بیرون میآید؟ آیا مانند دیگران خسته از کار زراعت باز میگردد؟ در این صورت چرا تنها برمیگردد؟
بند د: چرا صالح وقتی میشنود پدر برای آوردن آب رفته متاسف میشود؟
بند و: قیافه آرام و محجوب مسیب با سخنانی که درباره او گفته میشود، هماهنگی ندارد. کارگردان برای اینکه او را شرور نشان دهد، قبل از ورودش به خانه صحنهای از درگیری او را با غلام نشان میدهد که سعی دارد با مسیب گلاویز شود: «غلام: مگه نگفته بودم هر وقت مییام الدنگها نباشند. بوی الدنگ مییاد. مسیب: سگ پدر. مسیب را میزنند.»
حتی این صحنه نیز مفهوم موردنظر کارگردان را نمیرساند؛ زیرا با گفتههایی که به دنبال دارد، هماهنگ نیست. بعد از این درگیری مسیب را میبینیم که وارد خانه میشود. «صالح: فکر این زن حامله باش، اونو کشتی، لا اقل بچسب به اون یه تکه زمینی که پشت قباله زنته. بهش برس، اگه جوونیه که منم کردم…اون زنجیر را دور بنداز و اینقدر به غلام پسر سکینه گدا بند نکن.» کارگردان میتواند گفتوگوهایی را حذف یا کوتاه کند یا توصیفات را به صورت گفتوگو بیاورد و با کمک تصویر نشان بدهد. در هر صورت باید نکات مهم حفظ و با واقیعت درونی و ساختار داستان جور باشد. نویسنده تصویر مناسبتری از شخصیت موردنظرش به خواننده ارائه میدهد و از طریق حرفهایی که درباره او زده میشود ما را تا حدودی با خصایل این آدم آشنا میسازد. درحالیکه در فیلم تقریبا همان گفتوگوها را میشنویم، اما آنچه به تصویر درمیآید، مغایر با آن چیزی است که در کتاب و فیلم گفته میشود.
در اولین سطور فصل نخست کتاب، چنانکه گفته شد، بر تنهایی بابا سبحان و علاقه و احترام حاکم بر خانه نسبت به او تاکید میشود. نویسنده در جملاتی کوتاه عادات و خلق و خو و تنهایی و بیکاری عذابدهنده بابا سبحان را کموبیش نشان میدهد. کارهای کوچکی که او انجام میدهد، بیانگر روح آزردهاش از بیکاری است. این توضیحات که در فصل اول فراوانند میتوانستند مددرسان کارگردان باشند تا آنچه را که برای ارائه این شخصیت لازم بوده است با تصویر القا کند. اما با آنکه از گفتوگوها استفاده فراوان شده، کارگردان نتوانسته احساس و نیت نویسنده را منتقل کند. عنصر مهمی که در خانواده بابا سبحان باعث تدوام منطقی وابستگی میشود، شوکت، عروس خانه است. انتخاب عروس به جای مادر، به دلیل جذابیت بخشیدن به سیر داستان است. او چراغی است که خانه را روشن و گرم نگه میدارد.
در فیلم وقتی صالح از بیرون میآید به شوکت میگوید: «بیا آب بریز رو دستم» و شوکت این کار را میکند. در کتاب هم به همین صورت آمده است، اما در آنجا صالح، شوهر اوست. صالح است که سر روی شکم همسر میگذارد تا لگدزدنهای بچهاش را حس کند، نه مسیب برادر شوهر او. کارگردان با این عمل خطای بزرگی مرتکب شده است. در صحنههایی نظیر این برخورد، نه تنها آداب و رسوم سنتی روستایی نادیده گرفته شده، بلکه چیزی جایگزین آن شده که از محالات است ونه از یک زن روستایی چون شوکت، حتی از یک زن شهری هم برنمیآید. شاید فقط کارگردان دیده باشدکه یک زن روستایی در مقابل چشم پدرشوهر و برادر شوهرش، همسر خود را ناز و نوازش کند و نگاههای عاشقانه رد و بدل کنند. در داستان (لحظهای که مسیب وارد خانه میشود) شوکت به پیشواز بابا و مسیب میرود، برایشان چای میریزد. یا وقتی آنها دیر میکنند نگران حالشان میشود و با این همه حجب و حیایش را فراموش نمیکند.
بخش دوم کتاب به کلی به فیلم راه نیافته است. این فصل بهطور کامل به معرفی غلام فسنقری اختصاص دارد که خواننده در فصل اول، از لابهلای گفتوگوهای بابا و صالح با او آشنا شده است. «صالح: چند وقته که یعنی چند ماهی میشه پسر صدیقه گدا دوربر عادله موس موس میکنه. عادله هم ایجوری که میگن بدش نمییاد ارباب او باشه. بابا سبحان: چه کسی؟ تو رباط آدم قطحی بود؟ پسر صدیقه گدا اصلا مگه او پسره نرهخر بیعار از کاره؟ اگه از کار بود که حالش و روزش این نبود.»
کارگردان برای معرفی شخصیت غلام و به منظور صحت گفتوگوها، صحنهای از درگیری او را با مسیب نشان میدهد. تصویری که از غلام ارائه میشود از نوع آن لاتهای شهری است که با نوچههایش بیجهت به مردم پیله میکنند و از نظر ظاهری به جوان روستایی، حتی از نوع بدجنسهایش شباهت نمیبرد. دو نفری که با غلام هستند، معلوم نیست چه کارهاند؟ چرا با این هیبت ظاهری میشوند و ادای جوانهای ولگرد شهری را درمیآورند. فیلم درستی از غلام و اطرافیانش ارائه نمیدهد.
در کتاب، غلام شخصیتی دوگانه دارد. او صاحب خروسی است به نام لاله که سخت به آن دل بسته است و موقع زخمیشدن آن چشمهایش پر اشک میشود. یاری دارد به نام خالو که با او یکرنگ و صادق است. این اشارهها برای آن بوده که نشان داده شود او آدمی یک بعدی نبوده و خشونت در ذات او نیست. دلبستگیها و علایق غلام در فیلم حذف شده است. زیرا کارگردان خواسته او را آدمی مطلقا بد، خشن ویک بعدی نشان دهد.
نویسنده، زندگی غلام را در سه صفحه و نیم به دست میدهد و خواننده بیشوکم به چگونگی شخصیت او پی میبرد. با خصوصیات اخلاقی، علایق و نحوه تفکرش تا حدودی آشنا میشود و آنچه موجب تمایز غلام از سایر آدمهای همسن و سالش است، روشن میشود.
در فصل دوم، گذشته و حقارتها و عقدههایی که شخصیت غلام را شکل دادهاند و ریشه فلاکت و شرور بودن او شرح داده شده است. در «خاک» بدون در نظر گرفتن این پیشینه، غلام در جشن عروسی مسیب و شوکت، جنجال به راه میاندازد و به حملهور میشود. موضوع بخش سوم کتاب در فیلم به کلی حذف شده است. این بخش به معرفی هویت عادله خانم مربوط است. حذف این فصل موجب شده است که بیننده خاستگاه ذهنی و نحوه زندگی درونی عادله خانم را به روشنی در نیابد. در فیلم آنچه کارگردان برای هویت بخشیدن به این شخصیت جایگزین کرده با زمان رخداد واقعیت و جامعه روستایی ما منطبق نیست. به جا است در این مورد به سخنان نویسنده کتاب استناد کنیم. او نوشته است: «ا-داستان همان طور که گفتم نمیخواهد نطام کهن فئودالی را بررسی کند، بلکه اشاره به چگونگی پسله آن دارد.2-درصد ارباب زن فرنگی در ایران به یک در هر هزار هم نمیرسد، پیش از این هم نمیرسید. ما در ایران حدودا 56 هزار ده داریم. تمام این 56 هزار ده را که بگردی، ششونیم نفر الک زن فرنگی نمییابی.»
در داستان، عادله خانم زن جوان بیوهای است که املاک شوهرش را به ارث برده و در شهر در خانه شخصی همراه با کلفتش زندگی میکند. غلام برای اجاره تکه زمینی مرتب نزد او میرود و عادله خانم به او جواب رد میدهد. از نظر روانی، انگیزه و علت این امر مشخص شده است.
در فیلم، عادله خانم، نقش خود را به یک خانم فرنگی داده که در خانهای اربابی در ده زندگی میکند. خانم جوان و پیراسته ظاهری که هیچگونه احساس وابستگی نسبت به زندگی گذشته و فضای روستا ندارد و معلوم نیست به چه منظوری و به حکم کدام اصل ناچار شده در رباط به تنهایی زندگی کند. اگر آنطور که منظور کارگردان بوده بپذیریم که زن خارجی نشانه وابستگی اقتصادی و خانواده بابا سبحان نماد فئودالیسم رو به زوال است که آخرین نفسها را در مقابله با حریف میکشد، پس از واقعیت جاری را که در کشاکش این ماجرا چگونه باید توجیه کرد؟ چگونه میتوان از یک جزءناقص غیر حقیقی به یک کل حقیقی رسید؟ وقتی که نمیتوان گوشهای از روابط معمول میان مردم را در یک روستای پرت افتاده منعکس کرد، چگونه میتوان مدعی صدور پیامی فراتر از این روابط بود؟ چگونه میتوان قبل از تجزیه و درک قابل قبول مسئلهای، به بعد سیاسی آن دست یازید؟ نمایش زندگی و پایبند شدن یک زن جوان فرنگی در ده، به این دلیل که از عنصر وابستگی و ارباب بزرگ تصویری به دست داده شده باشد، استدلال چوبینی بیش نیست. تغییراتی که در خصلت و ملیت عادله خانم صورت گرفته، باعث شده که فضا و منطق فیلم به کلی دیگرگون شود. در صورتی که منطق داستان، در اینباره، بیشوکم هموار و مجابکننده است. در داستان، تعلق عادله خانم به روستا و روابط ناشی از آن با همه کبکبه اربابیاش محلی از اعراب ندارد. عادله خانم با صفیه، کلفتش و صالح با وجودی که ارباب و رعیت هستند، نوعی صمیمیت بین خود احساس میکنند. به عنوان مثال وقتی صالح برای انجام کاری به خانه عادله خانم میرود، این گفتوگو بین آنها رد و بدل میشود: «عادله پرسید: صبح چیزی خوردی؟ صالح آشکار خندید: صبح؟ حالا نزدیک ظهره، عادله خانم. عادله گفت: پرسیدم شاید صبحانه نخورده باشی. صالح گفت: خوردم. ممنون، خدا شما را از ما نگیره، آمدم اون حساب را بدم.»
آنها درباره گرفتن یا پس دادن زمین با یکدیگر صحبت میکنند. اینطور نیست که عادله یک کلام بگوید «نه» و صالح هم تعظیم کند و بگوید «چشم». رعیت به زمینش وابسته است. بنابراین تا میتواند در موضع خود میماند و تلاش میکند تا ارباب را متقاعد سازد که زمین را از او نگیرد. صالح روستایی ساده و بیسوادی است که از حق خود دفاع میکند: «من کاری ندارم که شما این سفره زمین را به چه بیسروپایی میخوای بدی بکاره؟ اما حالا که به هیچ صراطی مستقیم نمیشی، من همین جا روی فرشت میگم؛ رو او زمینی که من کار میکنم احدی حق نداره پاش رو بگذاره. من روی او ملک پنج سال عرق ریختم، پنج سال خون دل خوردم تا توانستم بارش بیارم. حالا بعد از این همه ذلت میخوای که واگذارش کنم؟ مگه مغز خر خوردم یا تازه دیروز به دنیا آمدم؟»
گفتوگویی که بین عادله و صالح در فیلم درمیگیرد به همین شبیه است: «من نمیذرام کسی بیاد اون جا، ما بابامونه روی اون زمین پیر کردیم، تو کاغذ داری، من روش میکارم، حالا تو به زور حکم میکنی از روی زمینم برم.»
اینکه دولتآبادی در داستان نویسی از شیوه توصیفی وگفتوگوهای مفصل استفاده میکند و آیا این روش کهنه شده یا نشده، بحثی است که جایش اینجا نیست، در سینما یک نکته اصل است و آن، این است که کارگردان باید نهایت تلاش را بکند تا جای درازگوییهای کلامی را با تصویر بگیرد. تفاوت بارزی که بین نویسنده با کارگردان وجود دارد-و به چشم سادهترین آدمها هم میآید-این است که ابزار کار اولی قلم و کاغذ است و ابزار کار آن دیگری دوربین و فیلم خام. یکی با واژهها بیان مقصود میکند و دیگری با تصویر. کیمیایی جزو آن گروه از فیلمسازانی است که کمتر مقصودش را با تصویر بیان کرده است. کارگردانی که این قبیل سخنان را بهوفور از دهان قهرمانان و ضد قهرمانانش جاری میکند نمیتواند با دیزالو (حل) کردن چند تصویر از زارعت رعیتها کار مشقتبار و عشق آنها را به زمین نشان دهد، آن هم درست موقعی که پسران بابا سبحان انتظار آمدن غلام و دارودستهاش را میکشند و این تصور برای بیننده به وجود میآید که به عمد و برای حس تحریک غلام آنچنان به جان زمین افتادهاند. در فیلم مسئله پس گرفتن زمین از پسران بابا سبحان بهخوبی جا نمیافتد و علت آن بهدرستی مشخص نمیشود. اما در کتاب دستکم به این موضوع اشاره میشود که غلام با خود عهد کرده که بازوی خود را به کار بیندازد و از علافی نجات یابد.
در فصل ششم کتاب صالح از شهر بازگشته و برای بابا و مسیب و شوکت هم سوغاتی آورده است. بابا از وضعی که پیش آمده-دعوای صالح و عادله خانم-ناراحت و غصهدار است. وقت شام خوردن غلام به خانه آنها میآید که درباره زمینشان که حالا او صاحب شده، گفتوگو کند. بابا سعی میکند با گفتن از گذشتهها و به حرمت آشنایی و همولایتی بودن او را از این کار منع کند. صالح به شدت از عمل پدر خشمگین و شرمنده میشود. غلام با آنها اتمام حجت میکند. ابتدا با زبان خوش، چرا که او خواهان کدورت و دشمنی با خانواده بابا سبحان که بالاخره آشنای دیرینه هستند، نیست: «صداقتش اینه که آمدم بگم فردا (به تصویر صفحه مراجعه شود) پسفردا برین افزار اثاثیه را جمع کنین بیارین یه وقت گور و گم میشه، حیفه». «اینکه…خب بله، اما هنوز که سال اجازه زمین ما سر نرسیده». «این سه چار روز دیگه به رفت و آمدش نمیارزه، تو که دیگه حاصلی تو زمین نداری. گفتم زودتر خبرت کرده باشم». «حاصله که…داریم، حالا تو کار را یکبارکی کردی؟ یعنی محضری شد؟». «تمام». «خب، مبارک باشه». «سلامت باشی». با آنکه غلام کینهای سخت از پسران بابا سبحان به دل دارد، اما به خانه آنها میآید تا حرفهایش را گفته باشد. آنها تا حدودی سعی میکنند به یکدیگر احترام بگذارند. رسم هماسیهداری این را به آنها آموخته است. حذف این بگومگوی دوستانه و ساختن صحنه زدوخوردهای هیستریک که در فیلم نشان داده میشود، ناشی از بیتوجهی نیست، بیانگر بیعلاقگی به شناخت و شناساندن آداب و رسوم جاری است.
فصل هفتم کتاب که به دیدار بابا سبحان و ننه غلام اختصاص دارد، به صورت کامل در فیلم تصویر شده است. در کتاب ضمن توصیف دیدار آن دو و دلیل آمدن بابا نزد ننه غلام گفته میشود: «خاموش-مثل عقرب-به زمین چسبیده بود و به حرفهای بابا سبحان گوش میداد. حرف غلام و زمین صالح و شب عروسی که آخر شد، بابا سبحان برخاست.»
در فیلم هم گفتوگوها از همین حد تجاوز نمیکند. موردی که در هر دو فصل کتاب و فیلم توجه برمیانگیزد نحوه رفتار آن دو است. بابا و ننه از آشناهای دیرینه هستند، اما بدون معاشرت. «کیستی؟». «در رو واز کن ببینم حالت چطوره؟». «تو بابا سبحانی؟»«خب که ماشا الله هوشیاری. هنوز صداها را میشناسی». هنگام خداحافظی، بابا سبحان خاکستر چپقش را خالی میکند و میگوید: «دیگه چپق نمیخوای». «نه». بابا سبحان کیسه چپقش را درآورد، یک بردست توتون سریال چارقد ننه غلام بست. چوبدست و فانوسش را برداشت و گفت: «خدانگهدار.» پا از در بیرون نگذاشته بود که ننه غلام صدایش کرد: «باباسبحان!». «چی میگی؟». «اگه دستت رسید یکی دو سیر قند و نیم مثقال چای بده به مسیب برام بیاره.»
اما در فیلم وقتی بابا سبحان میخواهدبه ننه توتون بدهد، دست او به آرامی روی دست ننه غلام کشیده میشود -نمای درشت و لحظهای مکث-در این میان بابا به ننه خیره میشود-نمای درشت بابا-و در پایان نگاههای بین هم ردوبدل میکنند؛ گویی که سالهاست که در تبوتاب عشق یکدیگر میسوزند. وقتی بابا خانه را ترک میکند، ننه چند قدمی او را همراهی کرده سپس میایستد و با نگاه عشاق سوخته دل او را بدرقه میکند. بیننده اصلا متوجه نمیشود این نگاه برای چیست و چه چیزی در پس آن نهفته است.
فصل هشتم کتاب روایت ماجرایی است که در فصل هشتم فیلم میگذرد. با این تفاوت که در کتاب شروع درگیری بر سر خرمایی است که غلام به عنوان شیرینی زمین بین افرادی که در دکان قلی لنگ هستند، تقسیم میکند و در فیلم بر سر گوشت نذری. محل رویداد، در کتاب، دکان قلی لنگ است و در فیلم قهوهخانهای است که در میدان ده واقع شده است. گفته دولتآبادی را نقل میکنیم: «قهوهخانههای دهات ما، غالبا بر سر راه عبور و مرور مسافر ساخته میشوند، نه در دل قلعه. آنجایی هم که من در داستان به قهوهخانه اشاره کردهام، قهوهخانه سر جاده است و نه درون ده. اما آنجاهایی که مرکز نشستوبرخاست و گفتوگوها و یکبار برخورد صالح و مسیب با غلام است، همانا دکان بقالی است، نه قهوهخانه، زیرا چایفروشی که نوعی آبفروشی است، در میان مردمی که هنوز گرفتار دعوای نانند، جایی نمیتواند داشته باشد.»
گویی کارگردان نخواسته قهوهخانه را که در فیلمفارسی همواره محل زد و خورد است، در اینجا به فراموشی بسپارد. تنها چیزی که از این فصل در فیلم آمده، درگیری غلام با پسران بابا سبحان است. در یک نمای دور از زاویه بالا جمعیتی را میبینیم که با کاسههایشان برای سهمیه گوشت شتر ازدحام و هجوم میکنند. غلام آنها را پس میزند: «مردم شلوغ نکنین به همه میرسه. حالا که غلام قربونی میده و همهکاره خانم شده، همه کاره اینجا شده، ماهی یک قربونی میده.»
بعضیها به روی بامهای خانههایشان با حسرت به گوشت قربانی نگاه میکنند. نزاع درمیگیرد و کاسهها را به سر و صورت یکدیگر میزنند. غلام آنها را متفرق میکند. بچهای که کنار شتر ذبح شده نشسته است تکهای گوشت برمیدارد و فرار میکند، در این میان دعوای پسران بابا سبحان با غلام شروع میشود. چند نفری پیدا میشوند و صالح را میزنند. مردم به شتر قربانی حمله میبرند و آن را از روی داربست برمیدارند و میگریزند. دعوای غلام و پسران بابا سبحان متناوبا با دعوای مردم بر سر گوشت برش میشود.
در داستان، مردمی که نگران وضع حال صالح هستند، مرافعه را فیصله میدهند، اما در فیلم از دعوای میان آنها سود میجویند. راستی آن آدمها چگونه موجوداتی هستند؟ دوستی و رفاقت، احساس و وجدان آنها چگونه و تحت چه شرایطی فنا شده است؟ گرسنگی آنها تا چه حدی است که چنین خوار و بیمایه شدهاند؟ و اگر همه اهالی این روستا مانند صالح با فقر در ستیزند، چرا با او همراه نیستند؟ و اگر صالح نمونهای از کل روستا است چرا آنها مانند او نیستند؟ پس از دعوای آنها کدخدا عریضهای برای پاسگاه میفرستد (که در فیلم حذف شده است). غلام مادرش را به سوی کویر میبرد.
در فصل نهم کتاب، صالح و مسیب وسایل کار را برمیدارند و خودرا آماده رفتن به روی زمین میکنند. بابا سبحان اصرار دارد که همراه آنها برود، اما پسرانش مانع میشوند. دلیلی که میآورند هوای سرد و سرماخوردگی بابا سبحان است و فارغ شدن شوکت که چیزی به وقت آن نمانده است و بدین ترتیب پیرمرد از رفتن منصرف میشود.
در کتاب در چنین روزی دو برادر راهی زمین میشوند و آن صحنه دردناک به وجود میآید. اما در فیلم-برای ایجاد کشش و هیجان-درگیری طی دو روز انجام میگیرد، یک بار مسیب به تنهایی سرزمین میرود و با غلام و یارانش گلاویز میشود و بار دیگر با دو برادر. این تمهید از سویی میتواند برای بسط زمانی فیلم انجام شده باشد. به هر ترتیب پیشامدی که در کتاب توصیف شده رخ میدهد.
روشن است که کارگردان با بیتابی خود را به دعوای نهایی رسانده است. غلام برای تصاحب زمین میآید، با زبان خوش سعی میکند پسران بابا سبحان را از زمین براند و چون موفق نمیشود آلونکی را که روی زمین ساختهاند خراب میکند. در این موقع دو برادر با او گلاویز میشوند و از اینکه بدون اجازه دست به چنین عملی زده اعتراض میکنند…. و اتفاقی که نباید، میافتد.
کارگردان در اینجا نیز به انگیزه اصلی درگیری-خراب کردن آلونک-بیاعتنا بوده و ناسزاگویی غلام را علت اصلی میگیرد، درحالیکه ناسزاگویی غلام را میتوان جزء انگیزههای فرعی دانست و کارگردان البته فحاشی غلام را تعدیل کرده است.
در فیلم، غلام با دو تا از نوچههایش سوار بر ماشین سر میرسند و چون فقط قصد دعوا دارند به دو برادر توهین میکند و سپس به جان مسیب میافتند. با بیل به گردن او میزنند. صالح که این صحنه را میبیند شتابان به طرفشان میآید. اما آنها سوار بر اتومبیل میشوند و میگریزند. صالح با بیل به سر خود میزند و بیحال بر روی جسد برادر میافتد.
در کتاب، غلام به تنهایی با موتور سیکلت میآید و قصد دعوا ندارد. مشغول خراب کردن آلونک میشود. صالح اعتراض میکند و درگیری رخ میدهد. مسیب با دیدن آن بیلش را برمیدارد و به طرف غلام حملهور میشود. غلام که خود را در خطر میبیند به طرف موتورش میرود تا از معرکه دور شود و برای خلاصی از بازوهای صالح تیغه چاقویش را در شکم او فرو میکند. سپس سوار موتور میشود و از آسیبی میتوانست بر او وارد کند جان سالم به در میبرد.
بعد از مرگ مسیب، فیلم روال دیگری طی میکند. کارگردان نه از کتاب تبعیت میکند و نه میتواند پایانی بسامان برای داستانش بیابد. پس به هر فصلی از کتاب سرک میکشد و بدون رعایت زمینههای مستعد قسمتهایی را برای از پیش بردن حوادث بر میگزیند. در کتاب، بابا سبحان مسیب را به امامزاده میبرد و تنها کسی که میل دارد او را همراهی کند و به حال بابا دل میسوزاند، عسگر پسر مدیوسف است. او است که همراه بابا به قبرستان میرود و مسیب را با خود میآورد. در فیلم، کدخدا بابا را همراهی میکند و این تناقض با عدم حضور او در مواقعی که ضرورت حکم میکند غیرواقعی است و گرمی محبت حضور عسگر را ندارد. همچنین شرح دیوانگی مسیب، تلاش غمبار بابا و نمایش رنجهای او در خاک در قیاس با «اوسنه بابا سبحان» میلنگد.
فیلم با پیام معمول دیگر فیلمهای کارگردان پایان مییابد. صالح شخصا انتقام خون برادر را میگیرد و در پایان ژاندارمها به دستهایش دستبند زده و او را با خود میبرند. بدینسان کارگردان بدون نزدیک شدن به اساس اندیشههای نویسنده، فیلم را به پایان میرساند. عامل اقتباس و عنوان خاک ظاهرا تضمینی بوده برای استقبال بینندهای که میخواهد فیلم را متفاوت بینند. این عنوان خواه ناخواه تصویری از مبارزه و تلخکامیهای کشاورزان را در ذهن مشتاقان مجسم میکند. خاک با وجود داستانی که در دسترس کارگردان آن بوده، ابعاد اجتماعی و انسانی ضعیف و کمرنگی دارد. شخصیتها فاقد هویت و غیراصیل هستند. سخن آخر اینکه کیمیایی معیارهای یک فیلم تجاری را با یک اثر ادبی خلط کرده وآنچه را به بار آورده، فیلمی با مایههای بیشتر تجاری و جنبههای ضعیف هنری است.