فیلم داش آکل (مسعود کیمیایی،1350) – بررسی ، نقد و تحلیل و داستان کلی
«داش آکل» سومین داستان از کتاب «سه قطره خون» نوشته صادق هدایت است. فیلم داش آکل اقتباسی است از این داستان کوتاه. به جز نام داستان هدایت که بر روی فیلم گذاشته شده، در عنوان بندی فیلم اشاره شده است: «اقتباس از نوشته نامدار صادق هدایت»، اما در گذر از نام آدمها و پارهای حوادث فرعی کمتر چیزی از کتاب و اندیشه هدایت به فیلم راه یافته است. به همین دلیل اگر کیمیایی نام فیلم را چیز دیگر میگذاشت (همراه بعضی تغییرهای دیگر) میشد اعلام کرد که داش آکل کیمیایی ربطی به «داش آکل» هدایت ندارد و اگر شباهتهای ناگریزی هم وجود دارد، از سر اتفاق و تاثیرپذیری آدمی بوده است که در ایام شباب قصهای را خوانده و چیزهایی از آن هنوز در ذهنش به یاد مانده است. برای اثبات این مدعا میتوان کار مقایسه داستان هدایت و فیلم کیمیایی را در چند محور از پیش برد. در داستان و فیلم سه شخصیت اصلی ماجراها را از پیش میبرند یا ماجراها بر حول و محور حضور آنها میچرخد: داش آکل، کاکا رستم و مرجان. باقی آدمها حضورشان فرعی و وابسته به این سه تن است. از آغاز کتاب و فیلم بر این نکته تاکید میشود که «همه اهل شیراز میدانستند که داش آکل و کاکا رستم سایه یکدیگر را با تیر میزدند». بخشی از توصیفهای هدایت و تصایر فیلم کیمیایی روایت دعوای آن دو آدم است که یکی مظهر خیر است و دیگری شر. بشره سیاهوسفید آن دو نیز نمود زیبایی و زشتی است. در فیلم خصائلی که نمایندگان هر دو قطب دارند مطلق است. آکل کیمیایی چنان آدمی است که جز خوبی از او سر نمیزند. از مستمندان دستگیری میکند. کودکان و زنان بیدفاع را از دست ظلم کاکا رستم و نوچههایش نجات میدهد و مانند اینها. اما آکل هدایت از جنم دیگری است. شخصیتی دوگانه دارد. بیشتر خوب است، اما کارهای ناروا هم از او سر میزند. به مستمندان و افراد بیدفاع کمک میکند و خرج خانواده حاجی صمد و جشن عروسی دخترش، مرجان را از جیب خود میپردازد و حتی گاهی بار مردم را هم میکند. مثلا وقتی مست میکند محله سردزک را قرق میکند، سربهسر کاکا رستم میگذارد و آنگاه که توی جلد داش آکل حقیقی (داش آکل طبیعی) فرو میرود با تمام احساسات و هوا و هوس، بدون رودربایستی از توی قشری که آداب و رسوم جامعه به دور او بسته بود، از توی افکاری که از بچگی به او تلقیق شده بود، بیرون میآمد و…» هدایت معایب و محاسن او را اینطور شرح میدهد: «پدر او یکی از ملاکین بزرگ فارس بود. زمانی که مرد همه دارایی او به پسر یکی یکدانهاش رسید، ولی داش آکل پشت گوش فراخ و گشادباز بود، به پول و مال دنیا ارزشی نمیگذاشت، زندگیاش را به مردانگی و آزادی و بخشش و بزرگمنشی میگذرانید. هیچ دلبستگی دیگری در زندگانیش نداشت و همه دارایی خودش را به مردم ندار و تنگدست بذل و بخشش میکرد، (به تصویر صفحه مراجعه شود) یا عرق دوآتشه مینوشید و سر چهار راهها نعره میکشید و یا در مجالس بزم و با یک دسته از دوستان که انگل او شده بودند، صرف میکرد.»
کاکا رستم هدایت نیز با کاکا رستم کیمیایی فرقهایی دارد. کاکا رستم هدایت آدم شروری است که هیچگاه به نیکی از او یاد نمیشود. او مدام گرد و خاک میکند، خود را به لاتی میزند و راه بر مردم میبندد. او از زبان آکل اینطور معرفی شده است: «کاکا، مردت خونه نیست معلوم میشه که یک بست فور بیشتر کشیدی، خوب شنگولت کرده. میدونی چیه؟ این بیغیرت بازیها، این دون بازیها را کنار بگذار، خودت را زدهای به لاتی، خجالت هم نمیکشی؟ این هم یکجور گدایی یه که پیشه خودت کردی. هر شب خدا جلو راه مردم رو میگیری.»
هدایت متعرض دلایل شرارت او نمیشود، اما کیمیایی -با آنکه بر همه شرارتهایی که هدایت از او وصف میکند تاکید میورزد-کاکا را از زبان خودش، در شبی که راه بر آکل سیاهمست میبندد، اینطور معرفی میکند: «ننه و بابامو تو سیاه زمستون جلو رو خودم انداختن تو حوض. ننه و بابام غلام بودن. این کارو کردن تا من فرمونبر خوبی باشم، اما من از اون شب عوض فرمون بردن، زور گفتنو خوب یاد گرفتم، زور گفتنو.»
این سخن کاکارستم در پاسخ آن اعلام نظر داش آکل در اولین رویارویی آن باشد که «الحق که هرچه نامردی داری از پر قنداقه. اصلا تو میوه تلخی کاکا» و شاید هم نباشد، اما هرچه هست، هرچند به درستی ورز نیامده برای بیرون آوردن چهره کاکا رستم از مطلق سیاهی-یا دلایل قرار گرفتن آن چهره در سیاهی-کافی است و این بههرحال امتیازی برای کیمیایی است. همچنین گنجاندن قنبر علی در میان نوچههای کاکا رستم که گاه گاه در مقابل خیرهسریهای کاکا واکنش ناموافق نشان میدهد و بین دو قطب سرگردان است، یا آنطور که کاکا میگوید: «معلوم نیست رفیق دزد است یا شریک قافله.»
هدایت در داستانش فقط یک بار داش آکل را با مرجان رودررو توصیف میکند و آن وقتی است که به خانه حاجی صمد فراخوانده میشود تا به او اعلام کنند که حاجی او را وکیل و وصی خود کرده است. «بعد همینطور که سرش را برگردانید، از لای پرده دیگر دختری را با چهره برافروخته و چشمهای گیرنده سیاه دید. یک دقیقه نکشید که در چشمهای یکدیگر نگاه کردند، ولی آن دختر مثل اینکه خجالت کشید، پرده را انداخت و عقب رفت…این دختر، مرجان، دختر حاجی صمد بود که از کنجکاوی آمده بود داش سرشناس شهر و قیم خودشان را ببیند.» هدایت به جز این با آنکه آکل تا هفت سال بعد در خانه حاجی صمد رفت و آمد میکند-وصفی از رویارویی آنها نمیدهد، اما کیمیایی دست کم سه چهاربار نشان میدهد که آنها همدیگر را دزدانه نگاه میکنند. درباره این موضوع در سطور بعد سخن خواهیم گفت.
آکل کیمیایی در گورستان با مرجان روبهرو میشود؛ هنگامی که مباشر حاج صمد از او میخواهد که ظرفی آب بیاورد وبه صورت مرجان بپاشد، آنها به اندازه همان یک دقیقهای که هدایت نوشته است در چهره یکدیگر خیره میشوند و دست و پایشان-دست کم دست و پای آکل- سست میشود. آکل بعدها به بهانههای مختلف در خانه حاج صمد حاضر میشود تا مرجان را ببیند.
نگاه آکل کیمیایی به مرجان با نگاه آکل هدایت همسان نیست. در دستگاه فکری هدایت عشق، عنصر و تجربهای است بیشوکم دستنیافتنی و همه عوامل و قوانین اخلاقی وسنتی جمع میشوند تا عاشق ومعشوق (یا طالب و مطلوب) را از هم دور سازند. در نزد هدایت این طور به نظر میرسد که عشق هم آفریننده است وهم تباهکننده. نگاه اول، همان نگاه یک دقیقهای اول، آفریننده است و باقی تباهکننده. زیرا عشق برای تحقق خود باید از قوانین جهان عدول کند و این جز رسوایی و فاجعه به بار نمیآورد. «دیگر حنای آکل پیش کسی رنگ نداشت و برایش تره هم خرد نمیکردند. هر جاکه وارد میشد درگوشی باهم پچپچ میکردند و او را دست میانداختند. داش آکل از گوشه و کنار این حرفها را میشنید ولی به روی خودش نمیآورد و اهمیتی هم نمیداد، چون عشق مرجان به طوری در رگ و پی او ریشه دوانیده بود که فکر و ذکری جز او نداشت.»
آکل هدایت در انتخاب عشق آزاد نیست. عوامل بسیاری او را از ابراز عشق به مرجان باز می دارند. اول عرف جاری است و بعد چیزهای دیگر. او سه برابر مرجان سن دارد و بدسیما است. «…زخمها کار او را خراب کرده بود. روی گونهها و پیشانی او جای زخم قداره بود که بد جوش خورده بود و گوشت سرخ از لای شیارهای صورتش برق میزد و از همه بدتر، یکی از آنها کنار چشم چپش را پایین آورده بود.»
کیمیایی هم میخواهد که داش آکل به تبع همزاد ادبی خود همین جور باشد: رسوای خاص و عام و با چهرهای که چپوراست جای زخم قداره بر آن نقش است. اما اینها ظاهر و رویه کار است. آکل کیمیایی هم مانند آکل هدایت با طوطیاش درباره عشق مرجان راز و نیاز میکند و هم با چشم نظرباز خود در او مینگرد و رؤیایی اقامه نمازی را در سر میپرورد که جانمازش را مرجان پهن کند. در «داش آکل» هدایت، طی هفت سال رفتوآمد در خانه حاج صمد، ا زاین وسوسهها خبری نیست یا اگر هم هست هدایت از آنها درگذشته است؛ اما آکل کیمیایی به این وسوسهها دلخوش است و دستمال سیاه مرجان که در عشق تسلای خاطر است (و کاری نداریم که به اینکه سیاهی دستمال ظاهرا در نزد کیمیایی نمادی است از سیاهی روزگار آکل).
قهرمان کیمیایی پس از اینکه مراسم عروسی مرجان را با پسر ارشد ولی الله خان جور میکند، به عنوان آخرین وظیفه به آنها حساب و کتاب پس میدهد و آنگاه با قیافهای کابوسزده راهی عرقفروشی اسحاق میشود که سوتوکور است. آکل به اقدس که ظاهرا در اشتیاق او میسوخته است، میگوید: «کمر مرد و هیچی تا نمیکنه، جز زن. من بودم یه طوطی. حالام باز منم و یه طوطی. اما دیگه نه اون طوطیه، نه من داش.»
آکل آخر شب، پس از بیرون آمدن از خانه ملا اسحاق با کاکا رستم و نوچههایش مواجه میشود. آنها او را که مست و خراب است، دست میاندازند و پوزهاش را به خاک میمالند و حتی کاکا میخواهد سبیلش را بتراشد که قنبر علی مداخله میکند و میگوید: «ولش کنین. اونو دیگه خدا زده.» همین جا است که آکل میغرد و کاکا رستم را به مبارزه میطلبد، آن هم نه در بازارچه، بلکه در تکیه و بعد از مراسم تعزیه. او خوار و ذلیل به خانهاش میرود. روز بعد در زورخانه خود را برای مبارزه شامگاه آماده میکند. دم غروب لباسهای نونوارش را میپوشد و موقعی که کاکا رستم در حال رجزخوانی است که آکل ترسیده و نیامده است، حضور خود را اعلام میکند: «من اینجام کاکا. نشون بده که ترسو نیستی. اگر دستت نمیلزره قمه تو بکش.» نزاع در میگیرد و آکل سخت به قصد پیروز مبارزه میکند. کاکا را به زمین میزند، اما نمیکشد. بر میگرددتا برود، اما کاکا به او حمله میکند و قمهاش را تا دست در پشت او فرو میکند. آکل که گویی هنوز اتفاقی نیفتاده است، بر میگردد و کاکا را که هراسان شده با دستهای خود خفه میکند. آکل روز بعد از پا درمیآید.
سرنوشت آکل هدایت نیز همین است. او به دست کاکا رستم کشته میشود. با این تفاوت که رودررویی آکل هدایت با کاکا رستم برای این نیست که بجنگد و پیروز شود، در واقع او قصد انتحار دارد. میخواهد که خود را خلاص و آسوده کند. آکل هدایت بعد از اینکه مراسم عروسی مرجان را با پیرمردی برقرار میکند و حساب و کتابها را جلوی امام جمعه شهر میگذارد، راهی خانه ملا اسحاق میشود و شراب مینوشد. «تنگ غروب که تنش گرم و فکرش پریشان بود و سرش درد میکرد قدم به کوچه نهاد. زندگی گذشته خود را به یاد آورد. یادگاریهای پیشین از جلوی او یکبهیک رد میشدند. گردشهایی که با دوستانش سر قبر سعدی و باباکوهی کرده بود به یاد آورد. گاهی لبخند میزد، زمانی اخم میکرد. ولی چیزی که برایش مسلم بود اینکه از خانه خودش میترسید. آن وضعیت برایش تحملناپذیر بود، مثل این بود که دلش کنده شده بود، میخواست برود دور بشود. فکر کرد باز هم امشب عرق بخورد و با طوطی درددل کند. سرتاسر زندگی برایش کوچک و بیمعنی شده بود.»
بدینسان او در زندگی دیگر معنایی نمیبیند که بخواهد در مصاف کاکا رستم برای حفظ آن مبارزه کند. اصلا مدتهاست که دیگر در فکر رویارویی با کاکا رستم نیست. برای همین است که شبی که امام قلی چلنگر راه بر او میبندد و میگوید که کاکا دو شب است که چشم به راه اوست، دستی به سبیلش میکشد و میگوید: «بیخیالش باش!»
آکل آنقدر به گشتوگذار خود ادامه میدهد تا سر محله سردزدک گیر کاکا رستم میافتد. باهم بگومگو میکنند میکوبد و یک لوطی میطلبد تا قمه را از زمین بیرون بیاورد. کاکا حمله میکند، اما آکل با ضربهای که به مچ دست او میزند، قمه را از دست میاندازد. جمعیت ازدحام میکنند.
«کاکا رستم با مشتهای گره کرده جلو آمد و هر دو به هم گلاویز شدند، تا نیم ساعت روی زمین میغلطیدند، عرق از سر و رویشان میریخت، ولی پیروزی نصیب هیچکدام نمیشد. در میان کش مکش سر داش آکل به سختی روی سنگفرش خورد، نزدیک بود که از حال برود. کاکا رستم هم اگرچه به قصد جان میزد، ولی تاب مقاومتش تمام شده بود، اما در همین وقت چشمش به قمه داش آکل افتاد که در دسترس او واقع شده بود، با همه زور و توانایی خودش آن را از زمین بیرون کشید و پهلوی آکل فرو برد. چنان فرو کرد که دستهای هر دوشان از کار افتاد.»
آکل کیمیایی نیک میداند که در آن شبی که سیاهمست و خراب است اگر با کاکا رستم نبرد کند شانس برد ندارد، از هیمن رو شب بعد را به عنوان موعد مبارزه نهایی تعیین میکند و عاقبت از پشت و به نامردی از پای در میآید، اما آکل هدایت که به برد و باخت نمیاندیشید، با کاکا رستم دست و پنجه نرم میکند و به دست او و با قمه خودش-که آن هم دیگر به وی وفا ندارد (!) کشته میشود.
آنچه در فوق به آن اشاره شد و جزئیات بسیار دیگر (مثلا اینکه در خانه حاج صمد که هدایت ترسیم میکند، به جز مرجان بچههای قد و نیمقد دیگری هم هستند؛ طوطی را برخلاف فیلم که ملا اسحاق به خانه مرجان میبرد، ولی خان، پسر دوازده ساله حاج صمد به خانه میبرد تا راز آکل را برای مرجان بازگو کند: «مرجان…مرجان… عشق تو…منو کشت.»)«داشآکل» صادق هدایت را از داش آکل مسعود کیمیایی متمایز میکند. اگر برخی از آن تغییرها لطمهای جدی به نوشته صادق هدایت نزده باشد، مفهوم عشق در نزد هدایت که کیمیایی نتوانسته آن را بهدرستی دریابد، روح اثر نویسنده نامدار را مسخ کرده است.