فیلم شازده احتجاب (بهمن فرمانآرا،1353) – بررسی ، نقد و تحلیل و داستان کلی
هوشنگ گلشیری نویسنده کتاب و یکی از فیلمنامهنویسهای «شازده احتجاب» در مقاله «داش آکل و برزخ کیمیایی» بدون آنکه وارد «بحث در وجوه افتراق یا اشتراک» سینما و ادبیات شود نوشته است: «سینمای ایران بیشوکم مدیون داستانهای داستان نویسان معاصر است و اغلب فیلمهای قابل ذکر بازسازی شده داستانهای معاصر است: «شوهر آهو خانم» علی محمد افغانی، «آرامش در حضور دیگران»، «گاو» غلامحسین ساعدی، تنگسیر صادق چوبک، «اوسنه بابا سبحان» محمود دولتآبادی، «داش آکل» صادق هدایت، «شازده احتجاب» و «معصوم اول» من وامهایی است به سینما. حتی بعضی از کارگردانان خود ابتدا داستاننویس یا نمایشنامهنویس بودهاند، از گلستان گرفته تا تقوایی و زکریا هاشمی و بیضایی. با این همه این روند رویه دیگری هم دارد: فیلمهایی که سبب اعتبار نوشتهای شدهاند و در این بدهبستانها اغلب جدال میان نویسنده و کارگردان، آن هم پس از نمایش فیلم، نقل مجالس و یا وسیله عقدهگشاییها شده است و آنها که حتی نجیبانه سکوت کردهاند، اغلب در دل و یا در گوشی با رفیقی از عدم توفیق کارگردان حرفها گفتهاند و گاه نیز کارگردانی از بیاعتباری و نقایص داستان گلهها داشته است و این قصه همیشه بوده است و در همه جا حتما خواهد بود.»
نگارنده این سطور در جایی به صورت مکتوب ندیده است که گلشیری از توفیق یا عدم توفیق شازده احتجاب چیزی نوشته باشد و نشنیده که در گوشی چیزهایی درباره فیلم و کارگردان شازده احتجاب گفته باشد. راست این است که گلشیری نمیتوانسته اظهاری چنین داشته باشد، زیرا او کسی بوده که فیلمنامه را با همکاری بهمن فرمانآرا نوشته و چرب کرده و حتی در عنوان بندی فیلم نامش، گیرم نه از روی رقابت، پیش از فرمانآرا آمده است. بنابراین خوب و بد فیلم را باید به پای او هم نوشت. در اینجا خوب و بد کتاب و فیلم را بر دو محور صناعتی و محتوایی مورد بررسی قرار میدهیم.
صناعت کتاب و فیلم شازده احتجاب در عرصهادبیات داستانی و سینمای ایران، یکی از پیچیدهترین صناعتها در زمان خود و حتی اکنون است. شازدهای به نام خسروخان از آخرین بازماندگان طایفه قاجار که سل موروثی دارد، از دم شب با خود خلوت میکند و به نبش قبر خاطرات گذشته میپردازد. یادآوری شازده از خاطرات خود، هرچند با رجعت به گذشتههای پیدرپی همراه است، اما او گذشته تلخ و شیرین خود را با ترتیب و توالی-از دوره کودکی، بعد شباب و پیری-به یاد نمیآورد، لحظهای دقایقی از پیش از شب را مرور میکند، لحظهای دوره شباب را و لحظهای دیگر دوره کودکی خویش را و از این لحاظ میتوان کاربرد زمان را در شازده احتجاب مختلط یا شکسته دانست. قبل از وارد شدن به جزئیات کاربرد این زمان در کتاب و فیلم، برای روشنتر شدن موضوع قطعهای از مقاله «طرح بحثی پیرامون زمان در سینمای ایران» نوشته غلام حیدری (عباس بهارلو) که درباره زمان مختلط یا شکسته بحث کرده است، در زیر نقل میشود: «کاربرد زمان مختلط (شکسته) مغایر شیوههای معمول داستانپردازی و مغایر کاربرد زمان در داستانها و روایتهایی که روی یک خط پیش رونده با زمان مستقیم دنبال میشوند، در اینجا زمان ظاهرا آشفته، نامنظم و بیسازمان است. هر فصل ممکن است زمانی مختص به خود داشته باشد. مثلا اگر در فصل اول، زمان حال جاری است، در فصل بعد، زمان ممکن است گذشته یا زمان در زمان (گذشته در گذشته) باشد؛ تداوم نه از لحاظ زمانی، بلکه به مفهوم منطقی آن وجود دارد. فاکنر به عنوان نویسنده و فیلمنامهنویسی که بیش از هرکس، کاربرد انواع زمان را در آثار خود آزموده، بر آن است که برای دست یافتن به زمان واقعی، اجزاء و مقایس زمان باید دور افکنده شوند. او در رمان «خشم و هیاهو»، جابهجا به این نکته تاکید میگذارد که «تا وقتی که تیکتاک چرخهای ساعت، زمان را میخورد زمان مرده است. فقط وقتی ساعت از کار بماند زمان از نو زنده میشود.» به عبارت دیگر، آنچه برای زمان فاقد اجزای مبهم است، حال است؛ زمان حال بیآینده و گذشته بیآنکه مرزی داشته باشد، در حال جاری میشود…در واقع اهمیت قائل شدن به زمان حال، از طریق بازگشت پیدرپی به گذشته است، بیآنکه ترتیب و توالی رویدادها و تسلسل آنها رعایت شود: زمان حال با صحنهای از گذشته توضیح داده میشود که آن نیز به نوبه خود با صحنهای از زمان پیشتر تصویر میشود. گذشته و حال در ساختن اندیشه یا رویدادی خاص، همچون عوامل همزمان درهم میآمیزند. در برخی داستانها یا ضدداستانهایی که به سوی بیتداومی مطلق سیر میکنند، عموما فراز و فرود معنای متعارف خود را ندارند و آغاز و پایان آنها بیشوکم یکی است…شکستن حرکت در زمان متداول، درآمیختن گذشته و حال در یکدیگر، رجعتهای متوالی، توقف زمان و غیره شگردهایی است که در پرداخت به شیوه زمان مختلف کاربرد موثر دارند. اما به کار بردن چنین شگردهایی با ظاهر غامض و زمان شکن همواره به منزله تسلط و مهارت در به کار بردن عنصر زمان نیست. چنانکه میدانیم در زندگی واقعی رویدادها و حادثهها نتیجه تبعی و منطقی یکدیگر و هرکدام دارای موجبات اصلی و فرعی بیشمارند. هر رویدادی که در یک لحظه معین حادث میشود، تراکم خردودرشت عوامل گاه متعددی است که در زمانهای دور و نزدیک درهم تاثیر کرده، به حد انفجارآمیز رسیدهاند. ازاینرو این موضوع همواره صحیح نیست که حادثهای را که در این لحظه اتفاق افتاده، حاصل حادثهای بدانیم که لحظهای قبلتر رخ داده یا بیانگیزه بوده و علت نامعلومی داشته است. حتی تصادفیترین رویدادها دارای چندوچون زمانی هستند. آنچه در حال اتفاق میافتد میتواند نتیجه تبعی و منطقی رخدادها و مسائلی باشد که قبلتر، روزها، ماهها و حتی سالها پیش-نه بهطور متوالی بلکه به صورت تکهتکه و متناوب-اتفاق افتادهاند. چیزی که به کار بردن زمان (به تصویر صفحه مراجعه شود) شکسته را در یک اثر هنری قرین توفیق میسازد، صرف بازگشت به گذشته و شکستن پیاپی زمان و شگردهایی از این قبیل نیست، بلکه رفتن در پیچوخم زمان با هدف کشف کردن علت یا عللی است که حقیقت هنری خوانده میشود. نفی داستان و حادثه-یعنی ترسیم نکردن یک واقیعت مشخص، بیآغاز و بیپایان و بیفراز و نشیب- تحت عنوان شکستن تداوم کلاسیک زمان، خودبهخود متضمن هیچ ارزش زیبایی شناختی نیست. تصاویر پریشان و ناهماهنگ و آدمهای وهمی و کابوس گونه و اصرار در غیرقابل فهم کردن تصاویر-اینکه هر قدر از لحاظ ساخت بدیع و چشمنواز از کار درآمده باشند-تاثیر کاربرد هر زمان هنری را مخدوش و باطل خواهد کرد.»
داستان «شازده احتجاب» سه روای دارد: یکی نویسنده که نقش دانای کل را بازی میکند، دو دیگر، شازده احتجاب و سوم، فخری، کلفت خانه. اما ساخت فیلم به گونهای است که نمیتواند بیش از یک روای داشته باشد و او خود شازده احتجاب است. داستان و فیلم هر دو از زمان حال آغاز میشوند، با این تفاوت که آغاز داستان موقعی است که «شازده احتجاب توی همان صندلی راحتیاش فرو رفته بود و پیشانی داغش را روی دو ستون دستش گذاشته بود و سرفه میکرد» و آغاز فیلم موقعی که شب است و شازده در کوچه به طرف خانهاش میرود و چتری را به شکل عصا در دست گرفته است. او زنگ خانه را میزند و فخری در را به رویش باز میکند. شازده وارد اتاق فخری میشود، سرفه میکند، در صندلی راحتیاش لم میدهد و صورتش را میان دو دست خود میگیرد و باز سرفه میکند. اولین رجعت به گذشته همین جاست که در کتاب و فیلم یکی و مشابه است و مربوط به سر شب، دقایقی پیش که شازده به خانه میآمده و مراد و زنش حسنی را سر راه خود میبیند. گفتوگوها نیز مأخوذ از متن میپرسد: «مراد، باز که پیدات شد، مگه صد دفعه نگفتم…» و مراد توی حرفش میپرد: «چیکار کنم شازده؟ اموراتم اصلاح نمیشه. وقتی دیدم شوم شب نداریم، گفتم حسنی، صندلی را بیار، بلکه کرم شازده کاری بکنه.» شازده به او پول میدهد و مراد تشکر میکند و زن هم: «خدا عمر و عزتت بده شازده.» شازده از آنها دور میشود. حالت چهره مراد از آدمی که چاپلوسی را خوب یاد گرفته به قیافه آدمی ناراحت تغییر میکند و وقتی که مطمئن میشود شازده داخل خانهاش شده و در را پشت سرش بسته است، همان عبارت را با لحنی کنایی تکرار میکند. اگر راوی این رجعت به گذشته شازده است-که هست-بدیهی است که نمیتوانسته شاهد تغییر حالت چهره مراد و تکرار آن عبارت با لحن کنایهآمیز باشد. بنابراین باید اذعان کرد که فیلمنامهنویسها در اینجا مرتکب خطا شدهاند (البته اگر ادعا نشود که دوربین در اینجا حکم همان دانای کل- یعنی نویسنده-را دارد).
پس از این-در کتاب و فیلم-دوباره به شازده اشاره میشود که روی صندلی راحتی نشسته و سرفه میکند و خاطرات خود راموقعی که دو روز از ازدواج او با فخر النسا میگذشته و فخر النسا و فخری به اتاق تاریک و گرد گرفته او میآیند، خوابش را به هم میزنند و فخر النسا بنا میکند به مزاح کردن، مرور میکند.
رجعت به گذشته بعدی که برای شناساندن پدربزرگ است، در کتاب و فیلم بیشوکم شبیه است. موضوع این رجعت به گذشته و صناعت آن پرداختهترین لحظات کتاب و فیلم است:
زمان حال: شازده توی صندلی راحتیاش نشسته و سرفه میکند. دوربین روی عکس پدربزرگ میرود و آن را در قاب میگیرد و بعد عکسهای دیگر روی عکس پدربزرگ دیزالو میشوند و اجداد شازده نشان داده میشوند، دست آخر دوباره روی عکس پدربزرگ مکث میشود.
رجعت به گذشته: شازده جوان میخواهد وسایل خانه و صندلی پدربزرگ را که در عکس روی آن نشسته بود به سقط فروش بفروشد. پدربزرگ میآید و روی صندلی مینشیند. سقط فروش بیاعتنا به حضور پدربزرگ کار معامله را دنبال میکند و شازده شرمگین از حضور او به سقط فروش میگوید: «بیچشمرو اقلا جلو پدربزرگ خجالت بکش» و پدربزرگ از شازده گلایه میکند: «تو حتی از سر این یکی هم نگذشتی؟» و بعد به او ایراد میکند که چرا مراد را از خانه بیرون کرده است تا او بنشیند و این طرف و آن طرف پشت سر او غیبت بکند. شازده توضیح میدهد که چرا مراد را بیرون کرده است.
گذشته در گذشته: مراد در باغ کنار کالسکه ایستاده است. شازده میآید. او در کالسکه را باز میکند و شازده احتجاب سوار میشود. مراد به تاخت کالسکه را میراند و به هشدارهای شازده که از او میخواهد آهستهتر براند اعتنایی نمیکند.
زمان حال: شازده توی صندلی راحتیاش لم داده است. بر تصویری از چهره او صدای تصادف اوج میگیرد. او سرفه میکند و چهرهاش را میان دو دست میپوشاند.
گذشته در گذشته: شازده از کالسکه پیاده میشود. مردمی را که ازدحام کردهاند کنار میزند و مراد را که زخمی شده و به یکی از چرخهای کالسکه تکیه داده میبیند. مراد میگوید: «باکیم نیست شازده، بازم میتونم.»
رجعت به گذشته: شازده احتجاب به پدربزرگ میگوید: «آخر از دست تقتق چوبهای زیر بغل صاحب مردهاش آب خوش از گلومان پایین نمیرود» و پدربزرگ داد میزند: «و تو پدرسوخته بیرونش کردی تا برود این طرف و آن طرف بنشیند و بگوید شازده بزرگ که من، چه کارها که نکردم که چطور با دست خودم مادر سلیطهام را کشتم…»
گذشته در گذشته: پدربزرگ با دو نفر دیگر وارد خانهای میشوند. او مادربزرگ را میبیند و با شلیک گلوله میکشد. رجعت به گذشته: پدربزرگ در ادامه استنطاقش از شازده احتجاب باز به او پرخاش میکند که چرا مراد را با آن پاهای شکسته بیرون کرده است و شازده توضیح میدهد: «من دادم یک صندلی چرخدار برایش درست کردند. زنش که مرد سر پیری یک زن برایش دست و پا کردم تا بلکه گوشهای بنشیند. اما مگر ول کن بود؟ ظهر نشده با همان صندلی چرخدارش میآمد، از خیابان وسط باغ میگذشت. بعد با کمک حسنی، زنش از آن همه پله میآمد بالا و من که صدای غژغژ چرخها را میشنیدم میفهمیدم باز آمده است تا بگوید: شازده جون غلامرضاخان عمرش را داد به شما» و پدربزرگ به جا نمیآورد و میپرسد: «غلامرضاخان؟» و شازده احتجاب نشانیهای او را میدهد. گذشته در گذشته: غلامرضاخان به حضور پدربزرگ شرفیاب شده و با زنجیر ساعتش بازی میکند. شازده احتجاب (خسرو خان) که شش هفت سالی دارد، به جای پدربزرگ چسبیده است.
رجعت به گذشته: پدربزرگ باز شازده را استنطاق میکند: «تو برای همین حرفها بیرونش کردی؟ و شازده پاسخ میدهد: «نه فقط همین نبود. وقتی خبر مرگ همه پسرعموها و دخترعموها، پسرخاله و دخترخالهها را آورد، گفتم راحت شدم. اما باز فردا پیش از اذان ظهر پیداش شد. گفتم که مرادخان خسته نباشی.»
گذشته در گذشته: مراد که در کنار زن چهرهپوشیدهاش توی صندلی چرخدار است با شیطنت میگوید: «به مرحمت شما، شازده» و مراد با تأنی سیگاری میگیراند. شازده که به ستوه آمده میپرسد: «خب؟» و مراد پس از اینکه پکی به سیگارش میزند، میگوید: «شازده، خبر داری که حاج تقی عمرش را داد به شما» و شازده که به هراس افتاده میپرسد: «حاج تقی؟» و مراد با تبسم میگوید: «سقط فروش بود…» رجعت به گذشته: دوباره استنطاق پدربزرگ از شازده است که احتجاب میگوید مراد هر دفعه میآمد و یک چیزی میگفت. مثلا کشتن عمو بزرگ.
گذشته در گذشته: چند نفر در رکاب پدربزرگ، تفنگ بر دوش به طرف ده چرنویه میروند که با توضیحات مراد در حضور شازده همراه است و بعد حضور آنها در قلعه و اتاق عمو بزرگ نشان داده میشود که قبالهای در دست دارد و زاری میکند: «داداش بزرگ، این قبالهها، این قبالهها. من چیزی نمیخوام. فقط اجازه بفرمایید توی این ده با زن و بچههام سر کنم.» زن و سه بچه عمو بزرگ هم هراسان گوشهای ایستادهاند. مراد هم که جوان است حضور دارد. گذشته در گذشته: قطع میشود به مراد که برای شازده تعریف میکند که پدربزرگ از عمو بزرگ میپرسد: «چند تا توله داری؟»
رجعت به گذشته: قطع میشود به پدربزرگ در حضور شازده که گفته مراد را تصحیح میکند: «من نگفتم. میدونستم. گفتم هیچی نشده سه تا بچه پیدا کردی، بددهاتی!»
گذشته در گذشته: ادامه ماجرای قلعه اربابی و تنبیه عمو بزرگ به تصویر درمیآید. سوارها به دستور پدربزرگ عمو بزرگ را میبندند و روی زمین دارزکش میکنند. رجعت به گذشته: پدربزرگ برای شازده احتجاب میگوید که «پیغام داده بود، این ملک و املاک ارث پدر من هم هست. تو یکی، من هم یکی. پسر یک زنکه دهاتی بیسروپا با من، با شازده بزرگ» و شازده میگوید: «مراد گفت.»
گذشته در گذشته: مراد خطاب به شازده احتجاب میگوید: «وقتی حضرت والا رفته بود شکار، ده چرنویه، زنکه را صیغه کرده بود. بعد زنکه پیغام داده که بچهدار شده. حضرت والا هم چند تا ده را به بچه صلح کرد.»
رجعت به گذشته: پدربزرگ برای شازده توضیح میدهد: «فقط یک ماهه صیغهاش کرده بود» و شازده میگوید: «مراد گفت.»
گذشته در گذشته: شازده بزرگ نشست روی بالش و گفت:
گذشته در گذشته: قطع میشود به پدربزرگ که روی بالشی که روی صورت عمو بزرگ نهاده نشسته و میگوید: «سیگار.»
گذشته در گذشته: قطع میشود به مراد که خطاب به شازده میگوید: «من تا آن روز ندیده بودم که شازده بزرگ لب به سیگار بزند. ترس برم داشته بود. دستم میلرزید. سوارها دورتادور اتاق ایستاده بودند. دهان زن عمو بزرگ باز مانده بود، گریه نمیکرد (در این حال مراد مشغول پیچاندن سیگار و گیراندن آن میشود) عمو بزرگت هنوز خرخر میکرد که من سیگار را پیچیدم. سیگار را روشن کردم.» دست مراد که سیگاری در آن است از کادر خارج میشود.
گذشته در گذشته: پدربزرگ همچنان روی بالش نشسته است. مراد وارد کادر میشود و سیگار را به او میدهد…و نقل این خاطرات به همین منوال ادامه پیدا میکند.
اگر این روایتها از لحاظ صناعتی و کاربرد زمان دقیق و خوش ساخت از کار درآمده است، اشتباهی نظیر آنچه در آغاز به آن اشاره شد و موارد دیگری که در زیر اشاره خواهد شد به فیلم لطمه زده است:
زمان حال: شازده احتجاب توی صندلی راحتی خود لم داده است. سرفه میکند و از خودش میپرسد: «از کجا باید شروع کنم؟»
رجعت به گذشته: در خانه شازده احتجاب، فخری میز را برای شام میچیند و بعد میرود روبهروی آینه مینشیند و خود را آرایش میکند. نه در اتاقی که میز شام چیده شده و نه در اتاق خواب که فخری خود را آرایش میکند، شازده- که تنها راوی فیلم است و این چیزها را به خاطر میآورد- حضور ندارد. او همچنین روبهروی آینه فخر النسا و شازده احتجاب را در ذهن شازده به خاطر میآورد، فخری است نه شازده. در داستان، ناقل آنچه در اتاق و روبهروی آینه بر فخری میگذرد، نه شازده که نویسنده است: «…وقتی سرفهها شانههایش را لرزاند، وقتی دید که دیگر نمیتواند… فهمید که باید شروع کند که باید هرطور شده…و بلند گفت: از کجا؟»
شازده سرفه کرد و فخری کشو را کشید، اسباب آرایش خانمش را به هم زد، آینه کوچک خانمش را برداشت، بازش کرد. یک طرفش، خانمش بود و شازده احتجاب هم ایستاده بود. موهای شازده تنک بود و موهای خانم پرپشت و سیاه. شیشه روی عکس را پاک کرد و خال خانمش را دید و حتی دو تا چین نازک کنار لبها را و بعد چشمها را که پشت شیشه عینک تار میزد…
بر همین قیاس است که موقعی که فخری خود را بزک میکند و میرود پشت اتاق شازده احتجاب و شازده او را از خود میراند (دوربین از بیرون اتاق شازده، بدون قطع، فقط فخری را در قاب دارد و صدای شازده شنیده میشود). اگر دقت هوشنگ گلشیری در داستان «شازده احتجاب» و تأسی او از ویلیام فانکر در «خشم و هیاهو» و نویسندگان نوی اروپایی موجب شد که از لحاظ صناعتی اثری بدیع خلق شود، بیدقتیهای شگفت او-و البته بهمن فرمانآرا-در نوشتن فیلمنامه شازده احتجاب بخشهایی از فیلم را پریشان و گسیخته کرده است.
مایه و محتوای داستان و فیلم شازده احتجاب، بدون هرگونه تغییر مهم یا حذف اساسی یکی است: روایت انتقادی گوشههایی از زندگی افراد خاندان قاجار که اکثر آنها به سل موروثی دچار بودهاند. این روایت از زاویه دید آخرین بازمانده این خاندان، از طریق نبش قبر خاطرات و با استفاده از یک پلان مبدأ و تکرار شونده (شازده احتجاب توی صندلی راحتی خود لمیده است، سرفه میکند و سر و صورت را لای دو دست میگیرد) نقل میشود: احتجاب شاهزادهایست که با فخری-کلفت خود-زندگی رنجآوری را میگذراند. اگر آرامشی هم به کف بیاورد با حضور مزاحم و مرگبار مراد-که پس از عمری خدمت برای اعضای خانواده شازده چون تفاله بیرون انداخته شده است-از او سلب میشود. شازده که همسر خود، فخر النسا را زجرکش کرده، از لحاظ بیرحمی از اجداد خود، حضرت والا، شازده بزرگ، پدرش و دیگران کم ندارد و داستان «شازده احتجاب» شرح بیرحمیها و عیاشیهای چهار نسل از آن خاندان است که مرگ آخرین بازمانده آن- شازده احتجاب-به وسیله مراد-کسی که مرگ همه اعضای خاندان را به احتجاب خبر داده بود-به اطلاع او رسانده میشود.
شازده احتجاب توی صندلی راحتی نشسته است و سرفه میکند. به سیاهی نگاه میکند. روز بعد مراد و زنش میآیند تا مرگ آخرین بازمانده، شازده احتجاب را که توی صندلی لم داده است به او اطلاع دهند. شازده احتجاب میپرسد: «مراد، باز که پیدا شد. مراد. باز کسی مرده؟» و مراد بیاعتنا سیگار میکشد، پاسخ میدهد: «بله شازده. احتجاب عمرشو داد به شما.» شازده با چهرهای مسخ شده میپرسد: «احتجاب؟» و مراد با تبسم میگوید: «نمیشناسیدش؟ پسر سرهنگ احتجاب، نوه پدربزرگ. خسروخان رو میگم. سل گرفتش. تمام بدنش شده بود مثل یک دوک، دیگه نمیشد شناختش.» شازده احتجاب از روی صندلی بلند میشود و سرفهکنان میرود بیرون. مراد از توی صندلی چرخدارش بلند میشود. عصایش را بهدشواری بلند میکند و قاب عکسهای اجدادی را که روی رف چیده شدهاند میشکند. زنش در چادری سیاه ساکت و صامت او را نگاه میکند (اینقطعه، عصیان مراد در کتاب نیست و بیننده در نمییابد که چه کسی آن را روایت میکند). شازده از پلکان سردابی آنقدر پایین میرود تا در سیاهی گم میشود. و پایان.
گلشیری و فرمانآرا هرچند بر نسلی مرده، خاندانی که مغضوب واقع شده است، چوب میزنند، اما دلیلی وجود ندارد که بیننده برخی از اعمال آن خاندان را به پای خاندان به هیچوجه این نبوده باشد. البته بسیاری اشارات و عوامل ما برای آنچه در کتاب و فیلم هست و نشان دادن از بیرحمی آن چهار نسل خونریز دارد، به رغم اشارهها و پارهای مستندات تاریخی، نمیتوانیم از لحاظ تاریخی مابه ازای اجتماعی بیابیم. مثلا اینکه شازده احتجاب مراد را پس از عمری نوکری از خانه بیرون میکند-که البته برایش صندلی چرخدار، چوب زیر بغل و زن هم گرفته است -تا برود همه افتضاح آن خاندان را رسوا کند، یا آنجا که (به تصویر صفحه مراجعه شود) میرغضب که قدارهای زیر گردن کودکی نهاده-کودکی که مادرش او را به تنبیه آورده-دستور شازده بزرگ را اشتباهی میشنود و سر کودک را میبرد و جلوی پای جد کبیر میاندازد، زیرا به گفته شازده احتجاب «هیچ میرغضبی تا آن روز نشنیده بود: نبر…»(که البته تقصیر را باید متوجه میر غضب کر گوشی کرد که فرمان «نبر، میر غضب!» را اشتباهی شنیده) به دشواری میتوان پذیرفت در عالم واقع، ولو اینکه به گذشته تعلق داشته باشد، یافت شوند. به اینها میتوان قتلعام چندهزار نفر آدم را اضافه کرد که فقط سیاهی سرهاشان پیدا بوده و نویسنده و کارگردان معلوم نکردهاند که چرا سر به شورش برداشتهاند و چرا به آن شکل خشن و به هلاک افکنده میشوند. این بخش اتفاقا نه در داستان و نه در فیلم خوب از کار در نیامدهاند. پدر شازده احتجاب پس از صادر کردن فرمان قتلعام آن چند هزار نفر به حضور پدربزرگ و مادربزرگ و عمهها شرفیاب میشود و گزارش خود را از قتلعام میدهد و میگوید: «من نمیخواستم آنطور بشود. اول فکر نمیکردم که آدمها رابشود، آن هم به این آسانی له و لورده کرد. وقتی راه افتادند موج آمد. دستها و چماقها و دهانهای باز. دستور دادم: «ببندیدشان به مسلسل.» صدای چرخ و دندهها و رگبار که بلند شد، موج آدمها برگشت. سیاهی سرها دور شد.»
باید اشاره کرد که مواردی نظیر قطعه بالا که از زبان پدر شازده و عینا به شیوه سبک روایت نویسنده نقل شده است و موارد آن در کتاب فراوان یافت میشوند، ضعفی است که شازده احتجاب را معیوب و بهویژه بیان آن را ناهموار کرده است. طنطنه و تقطیع جملات، بهویژه در گفتوگوها به تأسی از سبک روایت، بر تفاوت آدمها و خصوصیت نحوه بیان آنها پرده کشیده است، به طوری که همه آدمها (جز در مواردی که کلفت خانه، فخری با کلمات شکسته سخن میگوید) به زبان و لحنی واحد حرف میزنند.
در فیلم نیز فصل قتلعام به اصطلاح غیر سینمایی و کلیشهای از کار درآمده است. پدر شازده احتجاب به حضور پدر (شازده بزرگ) و مادربزرگ و عمهها میرسد و گزارش قتلعام روستاییان را میدهد. او که پشیمان است، در حضور پدربزرگ فرمانی که برای قتلعام صادر کرده بود، فریاد میزند: «ببندینشان به مسلسل» و بعد قطع میشود به مردم چوب و چماق به دستی که با بیحالی میگریزند و بدون آنکه گلولهای به آنها اصابت کند، نقش زمین میشوند.
یا در فصل سوزاندن کتابها که شازده یکییکی آنها را توی اجاق میاندازد، دوربین روی کتاب «شازده احتجاب» مکث میکند که شعلههای آتش جلد و بعد صفحات آن را میسوزاندواین کلیشه ظاهرا برای بیان تداخل دو دنیای متفاوت است که به روال و منطق فیلم آسیب رسانده است و بیشتر به یک بازی کودکانه و البته گمراهکننده شبیه است.
شازده احتجاب برای آدمی که زبان آن را میفهمد و با عناصر تاریخی دوره قاجار کمابیش آشناست از لحاظ یادآوری فجایع و نکبت آن دوره تاریخی دارای معنا و گیرایی دیگری است که نمیتوان انتظار داشت برای همه باشد، ولی قطع نظر از این جنبهها، شازده احتجاب برای غالب تماشاگران خود دارای لحظهها و جنبههای دیدنی بسیار است.