نویسنده و کارگردان: دیوید لینچ. تهیه کننده: دینو دولارنتیس، فرد کاروزو. بازیگران: ایزابلا روسلینی (دوروتی والنس)، کایل مکلاکن (جفری بومون)، دنیس هاپر (فرانک بوث). لورا درن (سندی ویلیامز)، خانم ویلیامز (هوپ لنج)، دین استاکول (بن). مدت:: ۱۲۰ دقیقه. بودجه: ۶ میلیون دلار. فروش: ۶۸ میلیون دلار.
نامزدی اسکار:
- بهترین کارگردان.
برندگان اسکار سال ۱۹۸۶:
- بهترین فیلم: جوخه.
- بهترین کارگردان: الیور استون (جوخه)
- بهترین بازیگر مرد: پل نیومن (رنگ پول).
- بهترین بازیگر زن: مارلی ماتلین (فرزندان خدایی کهتر).
- بهترین بازیگر مرد نقش دوم: مایکل کین (هانا و خواهرانش).
- بهترین بازیگر زن نقش دوم: دیان ویست (هانا و خواهرانش).
با گوشِ درونات بشنو!
کامیون آتشنشانی تر و تمیز و براقی، با حرکت اسلوموشن، از خیابانی عبور میکند و در همان حال، مردی آتشنشان که بر آن سوار است به سوی ما دست تکان میدهد. تعدادی بچه، با مراقبت پاسبان مدرسه، از عرض خیابان رد میشوند. اینجا شهرکی آفتابی است که رنگهای زندهاش چشم را خیره میکند. وقتی جفری (کایل مکلاکلن)، جوانی شسته/رفته، در گذرگاهی متروکه، گوشی بریده پیدا میکند، درواقع، تَرَکی بر ظاهر قشنگ این شهر مییابد. وسوسهٔ سردرآوردن از چند و چون قضایا و اینکه گوش به چه کسی تعلق دارد، جفری را با نقاط تیره و تار شهر آشنا میسازد؛ جایی که جذابیت و انزجار، انحراف و عشق، بغل گوش یکدیگر زندگی سرمیکنند. تب عاشقانه دیوید لینچ، با آنکه فراتر از محدوههای واقعیت رفته، در صداقت و ملموس بودن، و خب، معصومیتِ آنچه میگوید، بسیار متأثرکننده است. برای کودکی که نخستین بار دنیای بزرگسالانها را کشف میکند، چقدر این دنیا، غریب و ترسناک است. لینچ با استفاده از تصویرگری شاعرانهاش، به کندوکاو در باب همین موضوع پرداخته. سینماگرانی چون کوئنتین تارانتینو و برادران کوئن باید از لینچ تشکر کنند که راه آنها را بر روی سینمایی گشود که هیچکس قبلاً جرأت کشفاش را در سینمای بدنه به خود نداده بود.
بازیگران
- دنیس هاپر: وقتی سایر بازیگرها نقش فرانک را زیادی منفی تلقی کرده و آن را قبول نکردند، دنیس هاپر گفت: «من باید نقش فرانک را بازی کنم، چون فرانک، منم!» کارنامه حرفهای هاپر شباهت زیادی به پرونده خلافکارها در اداره آگاهی دارد. وقتی بازیگری نوجوان بود، به علت جواب سربالا دادن به لویی ب.مهیر، که نمیخواست نقشهای شکسپیری را به وی بسپارد، از ورود به استودیوهای گلدوین، منع شد. هاپر یک یاغی مادرزاد بود و طبیعی بود که در شورش بیدلیل (۱۹۵۵) و غول (۱۹۵۶)- هردو با حضور جیمز دین، که هاپر مرشد خود تلقیاش میکرد- بازی کند. هاپر در دهه ۱۹۷۰ مشکلات زیادی با دستگاه قضایی آمریکا پیدا کرد. بعضی از فیلمهای او، بهخصوص اینک آخرالزمان (۱۹۷۹) شخصیت واقعیاش را به خوبی بازتاب میدهند. اما هاپر بازیگر فوقالعادهای هم بود و دوست آمریکایی (۱۹۷۷) و فلاش بک (نامزد جایزه اسکار،۱۹۹۰) شاهدی بر این ادعا هستند. وی عکاس قابلی نیز بود و نمایشگاههای عکاسیاش در نیویورک و پاریس، همیشه با تبلیغات فراوان برگزار میشد.
- ایزابلا روسلینی: دختر اینگرید برگمان و روبرتو روسلینی، پس از دورهای که مانکن لباس موفقی بود، وارد عالم سینما شد. او قبل از مخمل آبی، در شبهای سفید (۱۹۸۵) بازی کرد و بعد از چند سالی همراهای با لینچ، به اتفاق، در زلی ومن (۱۹۸۸) بازی کرد. مخمل آبی باعث شد که روسلینی از آن پس، غالباً در فیلمهای مستقل ظاهر شود (البته، به استثنای دخترعموها، پسرعموها، که فیلمی متعلق به بدنه اصلی سینمای آمریکا بود). از جمله دیگر فیلمهای او، عبارتنداز: خواب بعد از ظهر و مردان خشن نمیرقصند (هردو ۱۹۸۷)، وحشی در قلب (۱۹۹۰) که دوباره حاصل همکاریاش بود با دیوید لینچ، از کارهای دهه ۱۹۹۰ اش، هم باید به مرگ به او میآید (۱۹۹۲) و بیباک (۱۹۹۳) اشاره کرد. او مدت کوتاهی همسر مارتین اسکورسیزی بود.
- کایل مکلاکلن: لاکلن را در این فیلم، میتوان همزاد دیوید لینچ تلقی نمود. نوعی قرابت بین آنها وجود دارد و حضور او در چندتایی از فیلمهای لینچ، این را به رخ میکشد: دون (۱۹۸۴)، توئین پیکس: آتش با من گام برمیدارد (۱۹۹۲) و سریال تلویزیونی همین فیلم اخیر که لینچ و مارک فراست خالقانش بودند. از دیگر فیلمهای او باید به ریچ عاشق (۱۹۹۳)، عصر حجر (۱۹۹۴) و دختران نمایش (۱۹۹۵) اشاره کرد. وی در سریال تلویزیونی سکس و شهر نیز ظاهر شده است.
- لورا درن: لورا درن زمانی گفت: «ایفای نقش یک دختر بیمغز، خیلی مفرح است؛ البته به این شرط که مردم بدانند که خود آن بازیگر آنطوری نیست!» لورا درن در مخمل آبی نقش دختر معصوم همسایه را با ظرافت و عمق ایفا کرده. او که دختر بروس درن و دیان لاد است، قابلیت بازی در نقشهای بسیار دشوار را دارد. او بعداً در وحشی در قلب، ساخته دیگر لینچ نیز بازی کرد. از دیگر فیلمهای قابل توجه او: آلیس دیگر در اینجا زندگی نمیکند (۱۹۷۴)، روباهان (۱۹۸۰)، ماسک و حرفهای اغواگرانه (هردو ۱۹۸۵)، پارک ژوراسیک و دنیای بی عیب و نقص (هردو ۱۹۹۳).
خلاصه داستان
وقتی جفری بومون به دیدار پدر بیمارش میرود، روزی است مثل همیشه آفتابی در شهرک لامبرتن، او سرراه، در گذری متروکه، به گوشی بریده برمیخورد و ردپایش را تا آن سوی حصارهای سفید و پررمز و راز، پی میگیرد. به اتفاق نامزدش سندی ویلیامز (لورا درن)، دختر کاراگاهِ پلیسِ مأمور پیگیری پرونده، جفری، در پس ظاهر قشنگ و بیعیب و نقص آن شهرک، دنیایی فتیشیست و پرخشونت کشف میکند. او شاهد آزار و اذیت دوروتی والنس (ایزابلا روسلینی) توسط فرانک بوث (دنیس هاپر)، مردی با وجناتی ترسناک است که نیتروژن مونوکسید استنشاق میکند؛ مردی که بچه و شوهر دوروتی را (که گوش بریده به وی تعلق دارد) گروگان گرفته است. تلاشهای جفری سرانجام ثمر میدهد و «نور کورکننده عشق»، بار دیگر برمحلهشان میتابد. ولی …. صحنه پایانی فیلم، از تداوم شر خبر میدهد.
کارگردان
دیوید لینچ در شهرکی در مایههای شهرک فیلماش مخمل آبی، درمونتانا به دنیا آمده و در همانجا بزرگ شده و اوقات زیادی را صرف گشتن در بیشههای منطقه و نگریستن و اندیشیدن کرده است: «دنیایی بود رؤیایی، با آسمانی آبی و هواپیماهایی که بالای سرم پرواز میکردند. برچینهایی بود و چمنهایی سرسبز و درختان آلبالو ….. و روی درختها، صمغی را میدیدی، برخی سیاه، برخی قهوهای که ازشان ترشح میکرد. نهارها انگار ساعتها طول میکشید و خواب بعداز ظهر که گویی بیپایان به نظر میرسید». مایعی که از درختها ترشح میکند، همان معصومیت خدشهدارشدهٔ مخمل آبی است. یا به عبارت بهتر، همان مضمون دیوید لینچی که سینمایش را با آن میشناسیم. نخستین فیلماش، کله پاککن ۱۹۷۸)، جایگاه او را به عنوان سبکگرایی معتبر حکم کرد. او بعداً مرد فیلنما (۱۹۸۰) را ساخت و اثر ناموفق علمی/خیالاش، دون (۱۹۸۴) را. سپس با وحشی در قلب (۱۹۹۰) برنده نخل طلای جشنواره کن شد. سریال تلویزیونی توئین پیکس (۱۹۹۰) به یک اثر پرطرفدارِ کالت تبدیل شد و بسیاری از سریالها و فیلمهای تلویزیونی بعدی را تحت تأثیر قرار داد. اما کمدی تلویزیونیاش، On The Air (1992) موفقیت چندانی کسب نکرد.
قرار بود چی بشه…..
نقش جفری ابتدا به ول کیلمر پیشنهاد شد که آن را به بهانه «رو بودن بعضی صحنهها» قبول نکرد. وقتی کیلمر فیلم را روی پرده دید، آه از نهادش بلند شد و دستاش آمد که چه فرصت بینظیری را از دست داده.
پشت صحنه
- به گفته پل سامون، مدیر شرکت دینودولارنتیس: «وقتی فیلمبرداری و کارهای فنی مخمل آبی تمام شد، هیچ پخشکنندهای حاضر نبود آن را پخش کند؛ و همه طوری با فیلم طرف شدند که انگار یک موجود طاعونزدهٔ مطرود است».
- وودی آلن مخمل آبی را بهترین فیلم سال ۱۹۸۶ قلمداد کرد؛ آن هم در حالیکه جایزه بهترین فیلم سال را به فیلم خودش، هانا و خواهرانش دادند.
- ورسیون اریژینال مخمل آبی چهار ساعت است.
نظر منتقدها
پالین کیل (نیویورکر): «به این میگویند سیاهی آمریکایی به صورت تکنی کالر؛ تاریکی و سیاهی با پایانی خوش. لینچ، شاید به زودی به نخستین سورئالیست پوپولیست عالم سینما تبدیل شود؛ “فرانک کاپرا”یی با منطقی رویایی.»
مایکل مدودف (پریویوز): «فاقد هرگونه پیرنگ، متکلفانه و افتضاح.»
صحنهٔ فراموش نشدنی
مخمل آبی صحنههای فراموشنشدنی متعددی دارد که اغلب، صحنههایی سیاه و تکاندهنده هم هستند. اما فراموشنشدنیترین و تأثیرگذارترینشان، بیشک، همان سکانس افتتاحیه فیلم است که از آن پس به الگویی هم در ویدیو کلیپها تبدیل شد: صحنهای هیچکاکی، یادآور سایه یک شک، که شهرک آرام و معمولی آمریکایی را نشان میدهد. نماهایی زیبا از این شهرک همراه با موسیقی «بلو ولوت»، نظاره میکنیم. سپس نماها بستهتر میشوند و حالا چمن جلوی خانهای را میبینیم و مردی را که دارد گل و گیاه جلوی خانه را آب میدهد. مشکلی در جریان آب پیش میآید و مرد سعی میکند آن را رفع نماید. ولی ناگهان گویی سکته میکند؛ به زمین میافتد و به خود میپیچد. دوربین، آبی را نشان میدهد که از شلنگ فواره میزند و سگ کوچک صاحبخانه را که بازیگوشانه با آب بازی میکند. دوربین به چمن نزدیک میشود و علفها را میگیرد و بعد به خاک میرسد و سپس به درون خاک میرود و پیشتر و پیشتر میرود و صدای خواننده محوتر و محوتر شده، جایش را به همهمه ترسناک و چندشآور سوسکها و کرمهای خاکی میدهد که آن زیر درهم میلولند. با کاتی ظریف، دوباره به روی زمین برمیگردیم و تابلوی بزرگی که رویش نوشته: به لامبرتن خوش آمدید……