کارگردان: جورج لوکاس. فیلمنامه: گلوریا کتز، ویلارد هیوک و جورج لوکاس. تهیه کننده: فرانسیس فورد کاپولا. بازیگران: ریچارد دریفوس (کرت)، ران هاوارد (استیو)، پل لومات (جان)، چارلز مارتین اسمیت (تری/تود)، سیندی ویلیامز (لوری)، کندی کلارک (دبی)، هریسون فورد (باب). مدت: ۱۱۰ دقیقه. بودجه: ۷۵۰ هزار دلار. فروش: ۳/۲۱ میلیون دلار. (در حال حاضر رکورد بالاترین سود یک فیلم نیمه مستقل را در تاریخ سینما در دست دارد).
نامزدیهای اسکار:
بهترین فیلم
بهترین بازیگر نقش دوم: کندی کلارک.
بهترین کارگردان: جورج لوکاس.
بهترین تدوین: ورنا فیلدز، مارسیا لوکاس.
بهترین فیلم نامهٔ اریژینال: جورج لوکاس، گلوریا کتز و ویلارد هیوک.
برندگان اسکار سال ۱۹۷۳:
بهترین فیلم: نیش (تیغ زنی).
بهترین کارگردان: جورج روی هیل (تیغ زنی).
بهترین بازیگر مرد: جک لمون (ببرو نجات بده).
بهترین بازیگر زن: گلندا جکسون (یک مسئلهٔ طبقاتی).
بهترین بازیگر مرد نقش دوم: جان هاوزمن (تعقیب کاغذی).
بهترین بازیگر زن نقش دوم: تاتم اونیل (ماه کاغذی).
به خانه برنخواهی گشت…
نقاشی دیواری آمریکایی با موسیقی راک دهه ۱۹۶۰ شروع میشود و داستانش را از طریق همان ترانههای خاطره انگیز ادامه داده و تمام میکند و با همین ترانههاست که به گذشته نقب میزند: به دوران ریاست جمهوری جان کندی، پایان دوره تفتیش عقاید که با کج خیالیهای بیمار گونهٔ سناتور مککارتی شروع شد و لکهٔ ننگی بر دامن دمکراسی آن کشور نهاد، و سپس سر آغاز دههٔ بینظیر ۱۹۶۰… در اینجا، مثل نمایشنامه چخوفی، دو جوان را میبینیم که همین فردا-پسفردا قرار است لانهٔ گرم و نرم شهرک کوچکشان را ترک کنند و به مکانی ناشناخته فرستاده شوند؛ دنیای ناشناخته دانشگاه، بین دو قلمرو ترسناک دنیای بزرگسالی و وحشت همیشه کودک ماندن، تقسیم شده است. چرا باید این همه چیزهای دلچسب تمام شود؟ کرت (ریچارد دریفوس) دانشجوی بورسداری که بیشتر از آن یک دغدغه دارد، میپرسد: «چرا نمیتوانیم همین جا بمانیم؟» و استیو (ران هاوارد)، مبصر سابق کلاس، سرش داد میزند: «بالاخره میخوایم این شهر عقب مونده رو ول کنیم و تو میخوای دوباره بخری و به لونهات برگردی؟»
بازیگران
ریچارد دریفوس: تماشای ریچارد دریفوس، در نقش کرت هندرسون که از بلاتکلیفی از آیندهاش عذاب میکشد و نمیداند چه چیزی در زندگی اهمیت دارد، قدری آزار دهنده است. واقعاً جایی مثل آغوش خانواده وجود ندارد؟ اگر برود، جایی برای خود پیدا میکند؟ بازی دریفوس درخشان است، هم جدی است و به تأمل وا میدارد و هم بامزه است. (برای توضیحات بیشتر راجع به زندگی حرفهای دریفوس به فیلم شماره ۲۵، برخورد نزدیک… مراجعه شود).
ران هاوارد: در نقش استیو، مبصر و شاگرد اول کلاس، با اعتماد به نفسی که از قضا توی ذوق هم نمیزند، میگوید: «حالا دستات آمد که از زندگی چی میخوام؛ ولی هر چه هست، توی این شهر گیر نمیآد.» هاوارد که امروزه به یکی از موفقترین کارگردانهای هالیوود تبدیل شده، برای بسیاری از مخاطبانش، بیشتر به خاطر بازی در سریالهای کمدی اندی گریفیث شو و هپی دیز/دوران سرخوشی (۱۹۷۴-۱۹۸۰)، شهرت و محبوبیت دارد. او به عنوان کارگردان فیلمهای سرگرمکنندهای چون شلپ! (۱۹۸۴)، پیله (۱۹۸۵)، مقولهٔ پدر-مادری (۱۹۸۹،Parenthood) و زبانهٔ آتش (۱۹۹۱،Backfire) را ساخته. از جمله فیلمهای اخیرش، آپولو ۱۳ (۱۹۹۵، برنده اسکار)، ابداع خانواده آبوت (۱۹۹۷) و یک ذهن زیبا (۲۰۰۱) هستند.
مکنزی فیلیپس: در نقش کارول، دختر سیزده سالهای را بازی کرده که شانس آورده و در اتومبیل جانی سواری میگیرد، بیش از هر چیز به عنوان دختر جان فیلیپس از گروه معروف ماماز و پاپاز شهرت دارد. او زندگی پر فراز و نشیبی داشته و این اواخر دوباره به عالم سینما برگشته و از جمله در نقاشیهای آمریکایی بیشتر (۱۹۷۹) و گروه دوگانه (۲۰۰۲) بازی کرده است.
هریسون فورد: برای اطلاعات بیشتر درباره زندگی حرفهای هریسون فورد به بلیدرانر (فیلم شماره ۳۹) رجوع شود.
کندی کلارک: کلارک در این فیلم در نقش پیشخدمت رستوران ظاهر شده، کارش را با فتسیتی (جان هیوستن،۱۹۷۲) آغاز کرد و بعداً در مردی که به کره زمین افتاد (۱۹۷۶) حرفهاش را ادامه داد. اما چند سالی بعد در مسیر دیگری افتاد و در فیلمهای رده-ب ظاهر شد، از جمله امیتیویل سه بعدی (۱۹۸۳) و تودهٔ لزج (۱۹۸۸). او در بافی خونآشام کش (۱۹۹۲) نیز قابل رویت است.
پشت صحنه
* در اولین روز کار، فیلمبرداری ساعت دو صبح شروع شد، چون مدت زیادی طول کشید که دوربینها را روی اتومبیلها سوار کنند.
* شهر سنرافائل که قرار بود بخش اعظم فیلمبرداری خارجی در آن انجام شود، به دنبال شکایت صاحب رستورانی که گفت به خاطر بلوکه کردن خیابانها مشتریهایش را از دست داده، مجوز فیلمبرداریش را پس گرفت.
* در شب دوم فیلمبرداری، آتش گرفتن یک رستوران، باعث ترافیکی شد که فیلمبرداری را آن شب غیر ممکن کرد.
*در سکانس کورس دادن اتومبیلها، بارنی کونجلو، دستیار فیلمبردار، از اتومبیل به بیرون پرت شد و جراحتهایی برداشت.
* لومات، دریفوس را به درون استخری پرتاب کرد و همین باعث ضربدیدگی دریفوس از ناحیه پیشانی شد؛ آن هم زمانی که فردایش قرار بود نماهای درشت دریفوس گرفته شوند.
* در سکانس تعقیب و گریز با پلیس، به اعلان سر در سینما توجه کنید: سینما دارد دیمنسیا ۱۳ (۱۹۶۳) فرانسیس فورد کاپولا را نشان میدهد. ولی یک مشکل هست: ماجراهای نقاشیهای امریکایی… در سال ۱۹۶۲ میگذرد حال آنکه فیلم کوپولا در ۱۹۶۳ اکران گرفت.
از لابه لای حرفها
«صدا و موسیقی، ۵۰ درصد از عنصر سرگرمکننده یک فیلم را تشکیل میدهد.»
«فیلمنامه، چیزی است که در خیال میبافید؛ چیزی که دلتان میخواهد باشد. ولی در عمل، فیلم چیز دیگری از آب در میآید.»
«رابطه پر فراز و نشیبی با فرانسیس (کاپولا) داشتهام. حالت زوجی را داریم که از هم جدا شدهاند… حالا به همان اندازه با او صمیمیام که با هر کس دیگر.»
نظر منتقدها
راجر گرین اسپان (نیویورک تایمز): فیلم خیلی خوبی است؛ بامزه، غیر احساساتی و قدری تلخ است. ضمن آن که پر از بازیهای فوقالعاده است. ولی برای من، بخشی از هیجانش از اینجا سرچشمه میگیرد که از آغاز احتمالی یک زندکی حرفهای بزرگ خبر میدهد.
خلاصه داستان
شبی طولانی در انتظار دو جوانی که به انتهای دوران کودکیشان رسیدهاند. استیو (ران هاوارد) و کرت (ریچارد دریفوس) هر دو با اضطراب و دلنگرانی دنیای ناشناختهٔ دانشگاه دست و پنجه نرم میکنند. استیو فکر میکند که ترک زادگاه و رفتن به شهری دیگر معرکه است ولی از اینکه باید دوستش لوری (سیندی ویلامز) را ترک کند، ناراحت است. کرت در مقابل، سخت آشفته است؛ دلش نمیخواهد برود. لبخندی از سوی دختری (سوزان سامرز) در یک اتومبیل تندربردِ عبوری، حتی بیشتر مجاباش میکند که باید بماند. استیو شب را به جر و بحث و آشتی با لوری میگذراند. در ماجراهایی به موازات حکایت آنها، جانی (پل لومات) را داریم که با عشق رانندگی جامهٔ کودکی را از تن بیرون آورده. امشب او با باب (هریسون فورد) مسابقه رانندگی میگذارد. و سرانجام تود (چارلز مارتین اسمیت) جوانی مجیز گو و حراف، با دختر پیشخدمت رستوران، دبی (کندی کلارک) سر و سری دارد. سپیده میدمد. یکی از دو جوان آماده سوار شدن به هواپیمایی است که او را به آزادی میرساند… ولی کدام یک؟
کارگردان
وقتی مدیران کمپانی یونیورسال فیلم را دیدند، از آن خوششان نیامد و بلافاصله قیچیهایشان را بیرون کشیدند. جورج لوکاس گفت: «به این میماند که دست بچه کوچکتان را بگیرند و یکی از انگشتهایش را قطع کنند. میگویند: فقط یک انگشت است مسئله مهمی نباید باشد. ولی از نظر من تحمیل مستبدانهٔ قدرت است. و این مرا به شدت آشفته میکند.» کوتاه کردن نقاشی دیواری آمریکایی از این نظر آزاردهندهتر میشد که نوعی توصیف زندگینامهای جوانی خود جورج لوکاس است. و تود در واقع، نقش کارگردان را بازی میکند. لوکاس، فرزند دوران تلویزیون، که در دانشگاه جنوب کالیفرنیا درس سینما خواند و در کمپانی برادران وارنر دوره دید، موقع ساختن نقاشیهای دیواری، ۲۸ ساله بود؛ او قبلاش اولین فیلم خود، THX 1138 (1971) را ساخته بود. موفقیت تجاری بیسابقهٔ فیلم از او یک ستاره ساخت و با سری فیلمهای جنگهای ستارهای (۱۹۷۷،۱۹۸۰، ۲۰۰۲،۱۹۹۹،۱۹۸۳) ثروتمندش کرد.
صحنهٔ فراموش نشدنی
(البته برای آنانکه بالای چهل-پنجاه سال دارند): کرت که خود را به در و دیوار میزند و دنبال کسی میگردد که راهی به او نشان دهد و از نومیدی نجاتش دهد، به ایستگاه رادیویی میرود که ولفمن جک، در تاریکی نشسته و برای علاقهمندان، صفحههای موسیقی پخش میکند. این صحنه را خود ولفمن جک بازی کرده که از دهه ۱۹۶۰ به این سو، به کار دیسک جوکی (انتخاب قطعات موسیقی و پخش آنها) مشغول است و به خصوص به خاطر صدایش شهرت دارد که حسابی خشدار است و از ته گلو بیرون میآید؛ مثل گرگهای توی کارتون. او را در این صحنه با همان شکل و شمایلی میبینیم که لااقل تا همین چند سال پیش با آن ظاهر میشد: ریش و پیراهن هاوایی. کرت از او میپرسد که آیا ولفمن است؟ ولفمن خود را مدیر ایستگاه رادیویی معرفی میکند و میگوید: «ولفمن همهجا هست.» کرت در فکر دختر زیبایی که در اتومبیل تندربرد دیده و شیفتهاش شده، به او میگوید که دنبال آن دختر میگردد. ولفمن که متوجه درد و رنج کرت شده، نصیحتاش میکند که نباید نامید شود و باید به راه و زندگی خود ادامه دهد؛ بعد به کرت میگوید: «نمیتوانم به جای ولفمن حرف بزنم، ولی فقط میتوانم این را بگویم: اگر ولفمن اینجا بود، به تو میگفت: آستین بالا بزن و زندگیات را بکن.» در حالی که کرت خارج میشود، نگاهی از لای در نیمه باز به درون میاندازد و «مدیر» را میبیند که توی میکروفن صحبت میکند، ولی با صدایی که بی هیچ شک و شبههای صدای خود ولفمن جک است…