انواع آزادی از دیدگاه فیلسوفان
سه نوع آزادی وجود دارد که باید درک شود:
نخست، نوعی از آزادی است که شما با آن آشنا هستید:
آزادی از کودک میخواهد از مادر و پدر آزاد باشد. برده میخواهد از ارباب آزاد شود. این یعنی «آزادی از» یک نوع واکنش است، نفس در اینجا خودش را عیان میکند و من نمیگویم که این اشکالی دارد: تو فقط باید رنگهای متفاوت آزادی را تماشا کنی.
وقتی تو جویای «آزادی از» باشی، دیر یا زود به دام دیگری سقوط میکنی، زیر این نوع آزادی یک واکنش است و ادراک نیست. این چیزی است که انقلابهای گذشته دچار آن بودهاند. در 1917 تودههای فقیر و تحت ستم روسیه علیه سزار قیام کردند، آنان میخواستند از سزار آزاد شوند و فقط برای این آزاد شدند که بار دیگر اسیر شوند، زیرا مفهوم مثبتی از آزادی نداشتند. مفهوم آنان از آزادی، منفی بود.
تمامی توجه و علاقهای آنان این بود که از سزار آزاد شوند و کاملا فراموش کردند که فقط آزاد شدن از سزار کمکی نخواهد کرد، سزارهای دیگری در انتظار نشستهاند.
لحظهای که از سزار قدیمی آزاد شوی، سزار جدید به تو حملهور خواهد شد و سزار جدید قدرت بیشتری دارد و سزار جدید بردگی خطرناکتری را خواهد آفرید، زیرا سزار جدید میداند که تو میتوانی انقلاب کنی. تو علیه سزار قدیمی قیام کردی: پس او باید ساختار قویتر و بهتری برای بردگی بسازد تا تو نتوانی بار دیگر قیام کنی، او بیشتر محتاط است.
این چیزی بود که در روسیه رخ داد. استالین ثابت کرد که از مجموعه تمام سزارها، سزارتر است. او در مجموع، مردم بیشتری را از تمام سزارهای دیگر، قتل عام و قصابی کرد.
حتی ایوان مخوف هم آن قدرها که استالین ثابت کرد، مخوف نبود. استالین نام خودش نبود، بلکه مردم به او چنین نامی دادند. آنان با قدردانی چنین نامی به او دادند، ولی در واقع، نامی تحسینآمیز نیست. استالین یعنی «مرد فولادین».
آری، ما مردم قوی و شجاع را انسانهای آهنین میخوانیم.
ولی این نام، ثابت کرد که فقط نامی موهن بوده: او ثابت کرد که مردی بدون قلب بوده.
انسانی که واقعا قدرت دارد، بدون قلب نیست، زیرا بدون قلب، تو تنها یک ماشین هستی و نه یک انسان. انسان واقعا قوی، همچون فولاد سخت و همچون گل نیلوفر نرم است. تنها در این صورت است که او یک انسان خود یافته خواهد بود.
ولی «استالین» فقط از فولاد بود، یک آدم آهنی بدون قلب، بدون محبت و عشق، میلیونها روس را کشت و بزرگترین بردگی را در تاریخ انسان خلق کرد.
حتی آدولف هیتلر به گرد پای او نمیرسید.
آدولف هیتلر اردوگاههای کار اجباری داشت، ولی استالین تمام کشور را به اردوگاه کار اجباری تبیدل کرد. روسیه چیزی جز یک اردوگاه کار اجباری نیست؛ تمامی کشور یک اردوگاه است. و هر فرد تحت نظر است: انسانها را وادار کردهاند تا مخالف هم باشند. تو حتی نمیتوانی صادقانه با همسرت سخن بگویی، زیرا کسی چه میداند، شاید او علیه تو گزارش بدهد. تو حتی نمیتواند با فرزندانت حرف بزنی، زیرا آنان اعضای تیم جوانان هستند و شاید علیه تو گزارش بدهند و به زنان و کودکان آموختهاند که کشور و کمونیسم، تنها ارزشها هستند، هر چیز دیگر را میتوان فدای اینها کرد. به کودکان خردسال آموزش میدهند که چگونه جاسوسی پدر و مادر خود و بزرگترها را بکنند، که آنان درباره چه چیزی سخن میگویند تا بتوانند گزارش بدهند، زیرا کمونیسم اصل است و هر چیز دیگر را میتوان فدای آن کرد.
تمامی کشور به یک اردوگاه بزرگ کار اجباری تبدیل شد. مردم حتی از اندیشیدن وحشت دارند، زیرا کسی چه می داند؟ شاید راهی برای کشف افکار یافته باشند: – کسی چه میداند؟- شاید الکترودی در مغزت کار گذاشته باشند که افکار تو را برای حزب کمونیست پخش کند.
اینک از نظر علمی این کار ممکن است. میتوانند الکترودهایی در مغز تو کار بگذارند که تو از آن هشیارتر نباشی، زیرا در ژرفای مغز، حساسیت وجود ندارد. پس اگر چیزی در آن جای بدهند تو متوجه آن نخواهی شد. ولی این الکترودها میتوانند به مقر فرماندهی گزارش کنند که تو به چه فکر میکنی و نوع افکار تو چیست. میتوانند پیام مخابره کنند.
مردم فقط برای این علیه سزار انقلاب کردند که اسیر دستها و چنگالهای سزار خطرناکتری شوند. روسیه به نظر تنها کشوری میرسد که انقلاب در آن غیر ممکن به نظر میرسید، زیرا ریشه آن را قطع کرده بودند. صورت گرفتن یک انقلاب دیگر در روسیه تقریبا ناممکن به نظر میرسید.
پس وقتی در جستجوی «آزادی از» باشی، به دام دیگری خواهی افتاد. برای مثال اگر بخواهی از جامعه رسمی آزاد شوی، در دام یک جامعه جایگزین دیگر خواهی افتاد. اگر جامعه رسمی بخواهد تو موی بلند نداشته باشی، آن وقت در جمعیت هیپیها از تو خواسته میشود تا موی بلند داشته باشی و اگر موی بلند نداشته باشی به نظر عجیب و غریب خواهی آمد. مردم آن جا به تو خواهند خندید و فکر میکنند که تو عوضی و احمق هستی و عصیانگر نیستی. پس اگر تلاش کنی تا از یک بردگی آزاد شوی، محکوم هستی که به اسارت دیگری گردن بنهی، یرا عملکردهای درونی تو، پیشاپیش طوری شرطی شده است که برده باشی، میتوانی اربابها را عوض کنی، همین.
خودت همانی که هستی میمانی. نخست تو به کشیشان مسیحی وابسته بودی و اینک به کشیشان هندو وابسته میشوی. وابستگی ادامه دارد. آزادی واقعی چنین نیست. «آزادی از» آزادی واقعی نیست.
سپس نوع دیگری از آزادی هست: «آزادی برای» نوع دوم آزادی که از اولی بهتر است. آزادی نوع اول، حالت منفی آزادی بود و این دومی، نوع مثبت آن است. فرد میخواهد آزاد باشد برای این که کاری انجام دهد. برای مثال، می خواهی از خانواده آزاد شوی زیرا عاشق موسیقی هستی. تو واقعا مخالف خانواده نیستی؛ تو طرفدار موسیقی هستی و خانواده مانع ایجاد میکند. پس از خانواده فرار میکنی. تو مخالف مادر و پدر نیستی ولی آنان میخواهند که تو مهندس بشوی و تو مایلی موسیقیدان شوی.
موسیقیدان شدن برای تو خوب است، حتی اگر مجبور شوی برای آن رنج بکشی اگر واقعا بخواهی موسیقیدان شوی و برای آن استعداد و شوق فراوان داری، بهتر است که موسیقیدان شوی تا یک مهندس موفق، ثروتمند، راحت و امن، میتوانی رفاه و امنیت و ثروت به دست بیاوری. ولی اگر کاری را انجام دهی که هرگز مایل به انجام آن نیستی، بهتر است بمیری تا آن را انجام دهی. اگر مایلی تا موسیقیدان یا شاعر شوی و این شهوت بزرگ زندگی توست. پس برایش برو. شاید گدا شوی. شاید هرگز مشهور نشوی، شاید هرگز ثروتمند نشوی، زیرا جامعه به شعر زیاد نیاز ندارد. جامعه زیاد به موسیقی نیاز ندارد، بیشتر به سلاحهای کشتار جمعی نیاز دارد. به شعر زیاد محتاج نیست، زیرا شعر در جنگ کاربردی زیادی ندارد. جامعه به بمب اتم نیاز دارد، بمبهای هیدروژنی. جامعه به سرباز نیاز دارد نه به سالک. جامعه بر اساس نفرت کار میکند و ریشه در خشونت دارد. جامعه از طریق طمع، کار میکند و خوراکش طمع است و جاهطلبی و شهوت، شهوت برای قدرت.
اگر خوب از نردبان بالا بروی، مادر و پدرت خوشحال خواهند بود، با وجودی که نردبان راه به جایی ندارد. روزی ناگهان، وقتی رئیس جمهور کشوری شدی، روی آخرین پله نردبان، آن وقت نکته را در مییابی؛ که تو به بالاترین نقطه رسیدهای و اینک به نظرت میرسد که تمام زندگیت را تلف کردهای- زیرا نردبان راه به جایی ندارد. تو فقط در آسمان هستی و آویزان، تو به هیچ کجا نرسیدهای.
ولی حالا بیان این، درست نخواهد بود، زیرا حداقل کسانی که در پشت سر تو هستند باور دارند که تو رسیدهای. گفتن این که «من ترسیدهام» شهامتی عظیم نیاز دارد.
این چیزی بود که بودا در وقت ترک پادشاهیاش گفت: «چیزی وجود ندارد». ماهاویران نیز در وقت ترک سلطنت همین را گفت. ابراهیم (ع) نیز وقتی ملکش را ترک میکرد همین را گفت: «چیزی وجود ندارد» ولی اینان مردمانی شجاع بودن، وگرنه گفتن آن احمقانه خواهد بود، وقتی همه میپندارند که تو به جایی رسیدهای، چرا بگویی نه؟ چرا نگذاری تو هم ادامه داشته باشد؟ و فایدهاش چیست که بگویی تو در پی چیزی مطلقا مسخره و عبث بودهای و تمام زندگیت را احمقانه سپری کردهای؟ چرا بگویی؟ چرا اعتراف کنی؟ فقط ساکت بمان. در همان بالا آویزان باش، همان جا بمان تا بمیری. ولی این راز را به کسی نگو، زیرا همین ثابت میکند که تمام عمرت را ناهوشمندانه و احمقانه به سر بردهای.
اگر مایلی موسیقیدان باشی، باش یا اگر مایلی شاعر باشی، باش و این دومین نوع آزادی است. تو حداقل خوشحالی که کار خودت را و نه کاری را طبق دلخواه دیگری انجام میدهی.
این تجربه من است: «انجام دادن کاری که میل آن را داری، بزرگترین شادمانی در دنیاست. هر کاری که باشد، چه جامعه آن را بپسندد و چه نپسندد؛ چه جامعه به آن ارزش بدهد و چه ندهد و چه بتوان آن را در بازار به عنوان کالا فروخت یا نتوان فروخت. اگر کاری باشد که تو آرزوی شدیدی برای انجامش داری، پس انجامش بده و هر بهایی را که لازم است برایش بپرداز، خودت را فدای آن کن».
نوع دوم آزادی این است: «آزادی برای». این رویکردی مثبت است و بهتر از نوع اول آن. انسان طرفدار نخستین نوع، سیاست کار میشود.
طرفدار دومین نوع آزادی شاعر، نقاش یا هنرمند میشود. نوع اول منفی است و نوع دوم مثبت، ولی به یاد بسپار اینها دو جنبه از یک چیز هستند.
حتی نخستین نوع آزادی نیز دست کم تظاهر میکند که هدفی دارد. حتی سیاست کار نیز میگوید: «ما برای آزادی میجنگیم؛ ما میخواهیم از این جامعه، از این ساختار، از این سیاستها آزاد شویم. ما میخواهیم از این جامعه رها شویم تا جامعهای دیگر بنا کنیم. ما برای هدفی مبارزه میکنیم، برای ارزشی، برای مدینه فاضلهای…»
حتی او نیز باید تظاهر کند، زیرا منفی نمیتواند به تنهایی وجود داشته باشد، دست کم میتوان از مثبتها سخن گفت، پس کمونیسم درباره جامعه بی طبقه سخنپراکنی میکند: یک مدینه فاضله، جایی که همه چیز زیباست، جایی که بهشت به زمین نازل شده باشد.
تحقق چنین چیزی تا بینهایت طول خواهد کشید، ولی هدفی باید داد وگرنه مردم برای آزادی منفی نخواهند جنگید.
پس منفی، مثبت را هم در بر دارد و برعکس، وقتی که بخواهی نقاش شوی، والدین موافق نیستند و جامعه فکر میکند که کاری احمقانه است، تو باید با آنان مبارزه کنی.
پس «آزادی برای» با «آزادی از» به نوعی به هم مربوط میشوند: هر دو با هم وجود دارند. آزادی واقعی، آزادی نوع سوم است: «آزادی فراسویی».
این چه نوع آزادی است؟ این آزادی نه برای چیزی است و نه آزادی از چیزی است. فقط آزادی است. این آزادی، مخالف کسی نیست- این واکنش نیست و نمیخواهد آیندهای بسازد- مقصدی وجود ندارد. انسان فقط از بودنش سرخوش است. برای وجود خودش، این برای خودش هدفی است.
«آزادی از» سیاستمدار؛ اصلاحطلب، خادم اجتماعی، کمونیست، سوسیالیست، فاشیست میآفریند.
و «آزادی برای» هنرمند میآفریند: نقاش، شاعر، موسیقیدان.
و «آزادی برای خود آزادی» سالک میآفریند، انسان روحانی، انسان واقعا مذهبی.
«پاگال»، پرسش تو این است: «ما باید آزاد باشیم، با این وجود، آزادی کجا پایان میگیرد و خودخواهی کجا شروع میشود؟» دو نوع نخست آزادی، خودخواهانه هستند و نفسگرا. نوع نخست آزادی، «آزادی از» بسیار نفس پرستانه است. زیرا باید علیه چیزی بجنگد. خشن است و باید بسیار نفسانی عمل کند. باید از اطاعت سرپیچی کند، باید نابود کند و باید علیه موقعیت قدرت، توطئه کند. این نوع آزادی به نفسهای بزرگ نیاز دارد. سیاستمدار موجودی جز نفس خالص نیست.
نوع دوم آزادی، «آزادی برای» نیز نفس دارد، ولی لطیفتر و ظریفتر و نه همچون نفس سیاست کار زمخت و خشن. موسیقیدان نیز نفس دارد، ولی لطیفتر است و نرمتر و آرامتر. شاعر نیز نفس دارد، ولی نفسی قشنگ و شیرین، نه آن قدر تلخ همچون نوع اول، این دو نوع آزادی، هر دو بیانهای نفسانی هستند
فقط نوع سوم است «آزادی خالص، نه مخالف و نه هوادار» که نفس ندارد و خودخواهی در آن نیست. زیرا این نوع آزادی فقط زمانی روی میدهد که نفس از بین رفته و بخار شده باشد. اگر نفس هنوز وجود داشته باشد، آزادی از نوع اول یا دوم خواهد بود. نوع سوم آزادی به عنوان پیش نیاز، فنا لازم دارد- پدیده اضمحلال نفس. انسان باید نفس را بشناسد تا بتواند به این نوع آزادی دست پیدا کند.
شیوههای نفس را تماشا کن. به تماشا کردن ادامه بده. نیازی به جنگیدن علیه، یا برای چیزی نیست. فقط به یک چیز نیاز است، نظاره کردن نفس و هوشیاری از شیوه عمل کردن نفس، آهسته آهسته، از میان این هشیاری. روزی نفس، دیگر پیدا نخواهد بود. زیرا نفس تنها در ناهشیاری امکان وجود دارد. وقتی که هشیاری بیاید و نور بیاید، نفس همچون تاریکی از بین خواهد رفت و آنگاه آزادی واقعی وجود خواهد داشت. این آزادی نفس نمیشناسد.
این آزادی عشق است و این آزادی خداوند است. این آزادی حقیقت است، در این آزادی است که تو در خداوند وجود خواهی داشت و خداوند در تو موجود خواهد بود و آنگاه هیچ خطایی از تو سر نخواهد زد.
آن گاه زندگی تو تقوا خواهد بود. آن گاه نفس کشیدن تو مراقبه خواهد بود.
آن گاه راه که بروی، شعر خواهد بود و اگر بنشینی، رقص خواهد بود.
آن گاه تو برای جهان یک نعمت و برکت خواهی بود.
تو برکت یافته خواهی بود.