داستان علیمی تخیلی بر کرانههای شب
ترجمه م. کاشیگر
ژنرال فرک گفت: دخلمان آمد!
صدایش خشک بود و کلماتش، همچون دشنهای، سکوت پرهمهمه اتاق ارتباطات را پاره کرد. متصدیان رادار همه بیحرکت شدند و حتی کامپیوتر عظیم الجثه نیز از صدا افتاد.
سکوت پر درد بود.
فرک تکرار کرد: کارمان تمام شد!
و کلمات همچون آهن گداخته گلویش را میسوزاند. نمیتوانست نگاه را از تک سویی که هنوز در صفحه تلویزیون ارتباط میان سیارهای برق میزد بگیرد.
بت بشتولد آهی کشد و آرت سامرز جوان گفت: آخر، نمیتوانند… حق ندارند که یک دفعه، همین جوری… نمیشود که همه چیز را یکباره بر باد داد.
فرک نگاه را از صحفه تلویزیون برگرفت و متوجه چهره بت کرد: چینهای خستگی به ناگاه در پای چشمان زن خط انداخته بود و تلخکامی، دهان او را منقبض میکرد. خواست دلداریاش دهد: آن قدرها هم مهم نیست، کار بالاخره روزی از سرگرفته خواهد شد.
- اما کی؟
و این پاسخ زن، بیش از آنکه بیانگر پرسشی باشد، بازگوینده خشم او بود.
- بت، شاید من و شما در آن روز نباشیم و آن روز را نبینیم، اما آرت مسلما آن را خواهد دید.
و در همان حال، چیزی در دل فرک نهیب زد: از کجا میدانی؟ آرت هم نخواهد دید. زمین از برنامه رفتن به ستارهها چشم پوشیده است و این چشمپوشی شاید تا صد سال و صدها سال دیگر هم ادامه پیدا کند. خداحافظ فضا! خداحافظ ستارهها! زمین کمرش زیر بار هزینه های اکتشاف سیارهها شکسته است؛ دیگر نمیخواهد پولی خرج فضا کند، میخواهد این ایستگاه را که با این همه جانفشانی درست کردهایم نابود کند و فتح ستارهها را به بعد، به خیلی بعدها موکول کند. اما نه! ما نباید بگذاریم! ما به یک قدمی پیروزی رسیدهایم!
فرک به پشت پنجره رفت. برف همچنان میبارید؛ از وقتی تابستان یخبندان و طولانی پلوتو تمام شده بود، از آسمان مرده سیاره پیوسته بلورهای یخ زده نیتروژن باریده بود. ده سال پیش که پایگاه را میساختند، پاییز بود و باد میوزید، گردبادهایی دهشتناک که گازهای یخزده را کمکم به دیوارهای پایگاه چسبانیده بود، …. و وقتی پاییز به زمستان، زمستان چندین و چند ساله، بدل شده بود، جو شکل بلورین یافته بود و باد به شکل نسیمی آرام درآمده بود که سفیدی جاودانه سیاره را مواج میکرد، تا بدانجا که درست به ماسههای پلاژهای زمین شبیه میشد…
پیام زمین کاملا روشن و واضح و خشک بود: دیگر کافی است! اسباببازیهایتان را جمع کنید و آماده برگشتن شوید!
نه! نباید میگذاشت که به این سادگی تمام شود، به خصوص حالا که فقط چند روز کافی بود.
فرک به طرف بت برگشت و گفت: گوش کنید! من به هیچ کمیسیون فضایی اجازه نمیدهم کارمان را تعطیل کند!
بت با خشم پاسخ داد: فعلا که کارمان تعطیل شده!
سپس آرامتر افزود: ببینید فرک، از طرفی هم باید به آنها حق داد: هزینههای برنامه ما همیشه بیشتر از درآمد آن بود، ارزش همه موادی را که از همه سیارههای منظومه شمسی به زمین فرستاده میشود جمع بزنید، یک دهم هزینه اکتشافهای فضایی را نمیپوشاند. خب، این خیلی طبیعی است که زمین از خرج کردن و همیشه خرج کردن خسته شده باشد!
فرک گفت: شما هم که دارید مثل حسابدارها حرف میزنید!
- نه فرک. من این را خوب میدانم که برای ما بهرهبرداری از منظومه شمسی همیشه فقط مرحلهای از فتح ستارهها بوده و بس. اما از طرف دیگر، برنامه خارج شدن از منظومه و فتح ستارهها هم دست کم تا صدسال از نظر اقتصادی سودآور نخواهد بود. بنابراین طبیعی است که زمین بخواهد این برنامه سنگین مالی را به بعد موکول کند، به وقتی که بتواند تا صد سال فقط خرج کرند و خرج کند بی آنکه به نصیبی چشم داشته باشد.
- اما تا رسیدن آن روز، آن قدر زمان خواهد گذشت که باید همه چیز را از نو شروع کرد! شما که به عنوان فیزیکدان و اهل علم این را بهتر از من میدانید!
زن با اندوه شانهها را بالا انداخت و بیرون رفت، انگار بخواهد بگوید: چاره چیست؟
فرک مدتی در فرک فرو رفت، سپس به متصدی ارتباطات گفت: فوری زمین را برایم بگیر میخواهم با مارشال فضایی جنکز صحبت کنم. کارم خیلی فوری است. به هر قیمتی شده پیدایش کن!
ساعتی بعد که فرک از پلههای مارپیج ایستگاه به طرف کافه تریای پایگاه میرفت، هنوز ضربان سنگین خشم در گلویش میزد و شش هایش را پر میکرد. این همه آدم این همه سال را در راه تحقق آرزوی دیرین بشر و رسیدن به ستارهها و فتح فضا تلاش کرده بودند، این همه آدم، از گمنان و صاحب نام، جانشان را در این راه از دست داده بودند و حالا…
در همین جا دون پایل دستش را از دست داده بود و ماریو وینسنتی جانش را…
و حالا… آیا جواب دست خشک شده دون پایل، آیا جواب جنازه هرگز بازیافته نشده ماریو وینسنتی این بود؟
نه، نخواهد گذاشت.
بت بشتولد، آرت سامرز و دکتر دین، پزشک ایستگاه، دور میزی نشسته بودند و قهوه میخوردند. فرک نیز کنارشان نشست و چشمهایش را از چهره یکایک آنها گذراند. بت بشتولد را سالها بود میشناخت. حتما بت از برنامه او طرفداری می کرد.
آرت سامرز جوان چطور؟ نه این افسر جوان شبیه اخلاقش نبود، آدمهایی مثل دون پایل و ماریو وینسنتی که عاشقانه و شیفتهوار دل به کارشان بسته بودند. نمیشد روی او حساب کرد. آه اگر دون پایل اینجا بود…
از دکتر دین پرسید: راستی شما از دون پایل و سرنوشت او خبری دارید؟
دکتر نگاه را از فنجان قهوه خود برگرفت: نه، اما تصور میکنم حتما برایش دست مصنوعی گذاشتهاند یا شاید هم دست طبیعی…
- چطور؟
- کافی است یک نفر دست خودش را به او اهدا کند. امروزه ما میتوانیم همه اعضا و اندامهای بدن را پیوند بزنیم، البته به شرط آن که اهدا کننده زنده باشد و انتهای اعصاب تباه نشده باشد. عمل خیلی ساده است و از عهده هر جراحی ساخته است. با کاربرد عاملهای شیمیایی رشد، پیوند در کمتر از دوازده ساعت صورت میگیرد. البته اگر اهدا کننده هم پیدا نشود، باز مسئلهای نیست و میتوان به جای عضو طبیعی، برای پیوند از عضو مصنوعی استفاده کرد. کار عضو مصنوعی عملا مثل کار عضو طبیعی است.
فرک با خودش فکر کرد که پس دون پایل به هر حال از حادثه قسر در رفته است. اما ماریو چطور؟ آیا علم پزشکی، مرده را هم زنده میکند؟
فرک سر بلند کرد: میخواهم خصوصی با دکتر بت بشتولد صحبت کنم.
آرت سامرز جوان و دکتر دین خارج شدند.
فرک گفت: ما به کار ادامه خواهیم داد.
- چطوری؟
- پگاز را پرتاب خواهیم کرد.
- غیر ممکن است. میفرستندتان به دادگاه نظامی.
- من با جنکز صحبت کردم.
- جنکز اختیار این را ندارد که به شما اجازهای بدهد.
- جنکز هیچ اجازه خاصی به من نداده. اما قول داده که سفینهای را که برای برگرداندن ما خواهد آمد، دو هفته با تشریفات اداره معطل کند.
- دو هفته کافی نیس.
- ما چاره دیگری نداریم.
- ببینید فرک ما باید با احتیاط عمل کنیم. من می ترسم تلاقی میدان گرانشی خورشید و میدان وورتکس انتروپی منفی (اندازه بی نظمی در یک سیستم فیزیکی، یا به عبارت دیگر انرژی از دست رفتهای است که نمیتوان آن را به کار گرفت. انتروپی کمیتی است که پیوسته در حال افزایش است. در اینجا میدان انتروپی منفی، میدانی فرض شده است که در آن سیر انتروپی بر عکس حالت معمولی است) بشتولد- این بار نیز زن سرخ شد، مثل هر بار دیگری که ناچار اسم سیستمی را میبرد که خودش اختراع کرده بود- کار دستمان بدهد. قبلا چهار سفینه منفجر شده است و ماریو وینسنتی هم در یکی از این ….
- خب می دانم، اما آزمایشهای اخیر همه موفقیتآمیز بوده ….
- آزمایشهای اخیر همه بی سرنشین بودند! اما پگاز سرنشین خواهد داشت. آرت سوار پگاز خواهد بود و ما حق نداریم جان او را به بازی بگیریم.
- آرت داوطلب است و مهمتر از آن سرباز است. باید از دستور اطاعت کند. ما که نمیتوانیم در جنگ نگران جان سربازان باشیم. برنامه پگاز هم یک جنگ است، جنگ با فاصلههای کیهانی!
- پس اقلا باید او را در جریان خطر بگذارید.
فرک با خود گفت: تا اینجایش بد نشد همین قدرش هم به نوعی اعلام موافقت است.
اما با صدای بلند افزود: نه، لزومی ندارد او را در جریان بگذاریم. اگر بترسد کار خراب خواهد شد.
بت سر را پایین انداخت: تو چه جور آدمی هستی فرک؟
- بت، ما، شما و من، خیلی برای این برنامه زحمت کشیدهایم. نمیتوانیم، حق نداریم، بگذرایم همه چیز از بین برود. آن هم حالا، در یک قدمی پیروزی
بت بشتولد چیزی نگفت.
- خب، پس چهار روز دیگر پگاز به پرواز درخواهد آمد.
فرک دو شبانه روز گذشته را نتوانسته بود چشم بر هم بگذارد. آیا حق داشت این طور بیمحابا جان آرت سامرز را به خطر بیندازد. از کجا معلوم که سپر جدید خوب کار کند؟ قاعدتا اول باید چند آزمایش بدون سرنشین انجام میدادند، اما فرصت نبود: تا 12 روز دیگر سفینهای از زمین میآمد تا آنها را برگرداند و همه چیز تمام میشد، سفر به ستارهها به صد سال، دویست سال بعد میافتاد.
در زدند و آرت سامرز وارد شد. فرک اشاره کرد که بنشیند و منتظر ماند تا مرد جوان شروع به حرف زدن کند.
- ببینید ژنرال، نمیدانم حرفم را از کجا شروع کنم. فقط امیدوارم که شما متوجه منظور من بشوید. من یک سربازم، یک افسر حرفهای و برای ماموریت پگاز داوطلب شدهام. اما من قهرمان نیستم و از قهرمان بازی هم خوشم نمیآید. از نظر من، برنامه پگاز فقط راهی بود برای ترقی سریعتر. من نمیخواهم الکی کشته شوم!
فرک فوری فهمید قضیه از چه قرار است: پس بت طاقت نیاورده است و همه چیز را لو داده است! به آرامی گفت: البته خطر هست، اما…
- دکتر بشتولد با من صحبت کرده.
- شانس موفقیت برنامه کم نیست.
- اما زیاد هم نیست!
فرک ناگهان عصبانی شد: ببینید شما سربازید و باید از دستور مافوقتان اطاعت کنید. کاری نکنید که مجبور بشوم دستور بدهم، آن وقت دیگر داوطلب به حساب نخواهید آمد!
آرت هم منفجر شد! من که داوطلب مرگ حتمی نشدهام، بفرمایید دستور بدهید! من به مافوقهایتان متوسط خواهم شد!
فرک نفس را به آرامی فرو داد و هر چه آهستهتر گفت: خودتان گفتید که افسر حرفهای هستید و اگر داوطلب این برنامه شدید برای ترقی سریعتر بوده، پس بگذارید من هم به شما یک چیز بگویم. سروان آرت سامرز! شما باید بدانید که به نفع هیچ افسری که مایل به ترقی است نیست که در میان ماوفقهایش دشمنانی قوی داشته باشد.
چشمان مرد جوان از شنیدن این حرف از تعجب گرد شد.
- حرفم را خیلی صریح بزنم سروان، یا سوار پگاز خواهید شد یا کاری خواهم کرد که موهایتان در حسرت درجه گروهبانی سفید شود!
- من شکایت خواهم کرد! این حرفهایتان را به اطلاع مقامات خواهم رساند!
- حرف هایی را که در این اتاق زدم، غیر از من و شما هیچ کس نشنیده، بنابراین هیچ شاهدی ندارید. اما من خیلی راحت میتوانم به شما ماموریت بدهم بروید و در سوراخ گم شدهای در یکی از اقمار اورانوس بپوسید!
آرت سامرز از جا جهید: مردک…
- هر چه فحش دلت میخواهد بده، اما پگاز را خلبانی خواهی کرد!
درست در همین لحظه در زدند و بت بشتولد وارد شد.
- چه خبر شده؟
آرت با خشم به فرک اشاره کرد: از این مدرک رذل بپرسید!
و از اتاق خارج شد.
بت از فرک جریان را پرسید: فرک هم راست و صریح همه چیز را برای او تعریف کرد. زن فریاد کشید: خدای بزرگ، تو دیگر چه جور آدمی هستی فرک!
فرک از جا جهید: من همینم که میبینی. پگاز باید پرواز کند!
- من حاضر نیستم شریک جرم باشم.
- شما شریک هیچ چیز نیستید! شما فقط یک کار فنی میکنید و بس. کارتان را بکنید و کاری هم به کارهای دیگر نداشته باشید! نکند خیال کردهاید که من به این بچه سوسول اجازه خواهد داد برنامه ای را که به خاطرش همه ما این همه سال وقت صرف کردهایم و ماریو وینسنتی به خاطر تحققش کشته شد خراب کند! …
- فرک، مگر من اینها را نمیدانم. من در طول این همه سال متوجه همه این چیزها شده بودم. اما میدانستم که انگیزهتان فقط پیشرفت بشر است، فقط پشت سر گذاشتن قفس تنگ منظومه شمسی است و رسیدن به ستارههاست. من هرگز فکر نمیکردم که شما برای این برنامه به این قدر…
- پستی و رذالت تن بدهم؟ بله؟
فرک بر روی صندلی افتاد.
- فرک، این کار را نکنید. چون اگر این کار بکنید حتی مارشال جنگز هم نخواهد توانست با همه نفوذش شما را از دادگاه نظامی نجات دهد.
فرک تلخ خندی زد: جنگز؟ جنکز حتی دو هفتهای را هم که گفتم، به من فرصت نداده! من دروغ گفتم تا تو را قانع کنم. من به هر حال کارم ساخته است.
فرک دید که سامرز سوار سفینه شد و به متصدی ارتباطات گفت که ارتباط با پگاز را برقرار کند. آن گاه میکروفون را برداشت. فریادی در درون او نهیب زد، تا دیر نشده بگو برگدد.
اما وقتی حرف زد برای این بود که از سامرز بپرسد: اوضاع چطور است؟
سامرز به خشکی جواب داد: همه چیز مرتب است.
- خب شمارش معکوس پرواز برای رفتن به مدار را شروع میکنیم، خوب حواست باشد موتور بشتولد را فقط وقتی روشن خواهی کرد که به بالاترین مدار برسی، موفق باشی.
فرک میکروفون را کنار گذاشت و بلند گفت: حالا فقط باید منتظر بمانیم.
صدای خشدار دکتر دین را شنید: هنوز وقت هست برنامه را تعطیل کنید.
فرک فقط شانهها را بالا انداخت.
- حالا در بالاترین مدار هستم. ارتفاع 30 هزار کیلومتر.
- به محض اینکه آماده شدید، شمارش معکوس را شروع کنید!
ده دقیقهای در سکوت گذشت. بعد ناگهان صدای بت بلند شد: بگویید برگردد!
فرک در میکروفون گفت: برای شمارش معکوس آمادهایم!
- هشت، هفت، شش،….
فرک در دل گفت: خدایا، خودت کاری بکن همه چیز مرتب پیش برود.
- پنج، چهار، سه، دو ….
فرک بلندتر در درون خود نهیب زد: خدایا، خودت کمک کن…
- یک، صفر!
سکوت و بعد:
- یک چیزی مثل صدف آبی است. دارد دور سفینه را فرا میگیرد، قدرت موتورها را بیشتر میکنم و …
فرک: خدایا، متشکرم…
- این چیست سوسو میزند؟ هی صدف قرمز شد… میزان پرتوها خیلی بالاست… وای!
بت فریاد کشید: خدای بزرگ!…
صدای دکتر دین برخاست. حالا راضی شدید؟
فرک مبهوت فقط سر تکان داد. ناگهان بلندگو خش و خش کرد. فرک میکروفون را محکم فشار داد: آرت، حالت خوب است؟ زندهای؟
- آره، زندهام، اما…
- اما چی؟…
- جایی را نمیبینم.
- چی؟
- من کور شدهام!
دکتر دین گفت: پرتوها شبکیه دو چشم را سوزاندهاند. اگر بیرون را نگاه نمیکرد، کور نمیشد…
- آیا هیچ امیدی نیست؟
- چرا اگر کسی دو چشمش را به او هیده کند یا دو روزه، پیش از انحطاط کامل اعصاب بینایی، بتوانیم به زمین برسانیمش و از بانک چشم، چشم بگیریم و پیوند بزنیم دوباره بینا میشود.
- اما تا زمین دست کم سه ماه راه است!
- بله میدانم. در این شرایط امیدی نیست دیگر
- روحیهاش چطور است؟
- خیلی خراب. من جای شما بودم به عیادتش میرفتم
- نمیتوانم.
- میترسید؟
- شاید میترسم، شاید هم احساس دیگری مانعم میشود، اما نمیتوانم.
- به هر حال اگر به دیدنش نروید، تا آخر عمرتان عذاب وجدان خواهید داشت.
- این دیگر به کسی غیر از خودم مربوط نیست.
- اما من جای شما بودم می رفتم و میدیدمش.
- شمایید دکتر؟
- نه آرت، نه! منم، دکتر نیست.
- شمایید ژنرال؟ از وقتی توی این تخت افتادم، انتظار آمدنتان را میکشم…
فرک با خود فکر کرد: پس مطمئن بود من خواهم آمد، اما چرا؟
آرت گفت: نمیخواهد زیاد خودتان را عذاب بدهید. من که نمردهام، فقط کور شدهام.
- بله شکر خدا، اما من نمیبایست…
- نه زیاد هم خودتان را ملامت نکنید، اگر واقعا نمیخواستم بروم نمیرفتم و هیچ کس هم نمیتوانست به این کار مجبورم کند.
- راستی؟
- بلهف چون به هر حال هم دکتر بشتولد و هم دکتر دین از قضیه خبر داشتند و میتوانستند در دادگاه به نفع من شهادت بدهند.
فرک با تعجب به مرد جوان خیره شد: پس چرا رفتی؟
- چرا؟ چه میدانم؟ البته میترسیدم، بدجوری هم میترسیدم. لازم بود کسی مجبورم کند. اما اگر نمیرفتم تا آخر عمر خودم را نمیبخشیدم. حالا هم پشیمان نیستم. چون آن طور که فهمیدم اشتباه خودم بود و اگر صاف زل نمیزدم به پرتوها کور نمیشدم. به هر حال من راهگشا شدم چون برنامه، از کوری من که بگذریم، صدر در صد موفق بوده.
- بله. اما چه سود؟ ما هفته دیگر به زمین برمیگردیم و همه چیز تعطیل میشود.
آرت بر روی تخت نیمخیز شد: چرا؟ نمیتوانید آزمایش را با یک نفر دیگر تکرار کنید؟
- آرت، انگار یادت رفته، تو تنها خلبان این پایگاه هستی.
آرت با نومیدی دوباره بر روی تخت افتاد. وای که اگر کور نشده بودم، خودم دوباره میرفتم.
- پایگاه پلوتو! پایگاه پلوتو! جواب بدهید!
- اینجا پایگاه پلوتو، به گوشم.
- برنامه با موفقیت انجام شد. من از حوزه گرانشی منظومه شمسی کاملا جدا شدهام.
بت برگشت و فرک را که آرام در صندلی نشست بود نگاه کرد:
- موفق شدیم فرک، بشر برای اولین بار در تاریخ از ستاره خودش خارج شده و فرداست که به ستارهها برسد.
فرک ساکت بود و چیزی نمیگفت. صدای آرت سامرز بلند شد.
- میتوانم با ژنرال فرک صحبت کنم؟
میکروفون را به دست فرک دادند.
- ژنرال، نمیدانید که منظومه شمسی از این فاصله چقدر زیباست.
- حتما زیباست آرت، دفعه پیش اشتباه تو هم این بود که جهت درست را نگاه نمیکردی. انسان نباید پشت سرش را نگاه کند، باید نگاهش همیشه متوجه روبهرو باشد، متوجه مقصد.
- بله، ژنرال، من فقط می خواستم از شما تشکر کنم. همین، دیگر حرفی ندارم. تمام.
- تمام.
بت به نزدیک فرک آمد:
- تبریک میگویم فرک، تو بالاخره موفق شدی.
- نه این موفقیت تو و آرت سامرز بود. من کارهای نبودم.
- نه، بیشترین کار، بیشتری فداکاری را تو کردی.
فرک احساس کرد که بت گریه میکند، اما نمیتوانست چهره زن را ببیند، چون چشمانش آنجا نبود، چشمانش در پگاز بود- بر روی بدن آرت سامرز- و چشمانش داشت ستارههایی را تماشا میکرد که تا آن زمان چشم هیچ بشری ندیده بود.