چگونه با آشفتگی بعد از اطلاع از بیوفایی و خیانت همسرم مبارزه کنم؟

همسری که ناگهان متوجه خیانت شریک زندگیاش میشود، ممکن است ضایعه احساسی شدیدی را تجربه کند؛ ضایعه از دست دادن شریک زندگی و حتی از دست دادن ارزش وجودی خویش! شاید تشخیص این نوع فقدان که به اشکال مختلفی رخ مینماید، برای غیر متخصصها دشوار باشد، زیرا آثار ملموس و آشکاری وجود ندارد. با اینکه شما مثل دیگران کاملا سالم به نظر میرسید، ولی از درون تحلیل میروید؛ گویی نقطهای نامعلوم در درون بدنتان در حال خونریزی است. ناگهان احساس میکنید که هویت خود را از دست دادهاید. احساس استثنایی بودن را از دست دادهاید. عزت نفس خود را در ازای خوار کردن خود و قربانی کردن ارزشهای بنیادیتان برای بازپس گرفتن همسر هدر داده و حتی اعتماد به نفس خود را نیز از دست دادهاید. دنیا به نظرتان ناعادلانه و بینظم میرسد و شما حس ذاتی خود را در مورد نظم و عدالت دنیا از دست دادهاید. انگار که دیگر ایمان مذهبی ندارید و نمیخواهید با هیچ کس در رابطه باشد و هیچ عزم و ارادهای، حتی ارائه زیستن را هم در خود حس نمیکنید.
از دست دادن هویت: «دیگر نمیدانم که هستم».
کشف رابطهای نامشروع همسرتان شما را وامیدارد تا خود را به ابتداییترین شکل ممکن، از نو تعریف کنید. از خود میپرسید: «اگر تو در شریک زندگیام کسی که فکر میکردم نیستی و ازدواج ما دروغی بیش نیست، پس من کی هستم؟»
ناگهان خود را تغییر شکل یافته، در هم شکسته و متفاوت از آن تصویری که همیشه از خود داشتید، مییابید.
شاید در گذشته، خود را توانا، بینیاز، آزاد، شوخ، سرحال، جسور، بامحبت، گرم، صمیمی، ثابت قدم، دوست داشتنی، بلندنظر، دست و دلباز و جذاب توصیف میکردید. اما حالا دیگر نه. حالا نه تنها از پشت عینک منفیای که بر چشم خود زدهاید، خود را آدمی حسود، خشمگین، کینهتوز، ناپخته، تنگنظر، تحقیر شده، تندخو، گزنده، ترسو، تنها، ناخوش، بیآبرو، زشت، بدگمان، انگشتنمای اجتماع و مغشوش از فریبکاری همسر میبینید، بلکه دید خود را نسبت به خود همیشگیتان نیز از دست میدهید و در خوبی و جذابیت و توانایی ذاتی خود در معامله با دنیا شک میکنید.
لیلا، حسابدار سی و یک سالهای که پنج سال پیش ازدواج کرده بود، از خاطرات خوش گذشتهاش چنین میگفت: «در کتاب سال کالج، از من به عنوان آدمی پرشور، زندهدل، ورزشکار و جسور نام برده شده است. اما پس از خیانت علی، هیچ انرژی یا رغبتی حتی برای بیرون رفتن از خانه در خود نمیبینم. احساس میکنم بیش از حد عریان و رسوا هستم».
شهلا هم پس از چهار سال زندگی مشترک، با از دست رفتن ناگهانی هویت خود دست و پنجه نرم میکند: «عادت داشتم خودم را دوست داشته باشم، عادت داشتم خودم را آدم خوشایند، دوست داشتنی و مهربانی بدانم ولی همه اینها دود شد و رفت هوا! نمیتوانم دست از این فکر بردارم که خسرو به این دلیل به من خیانت کرد که من زیادی هالو و معمولی بودم. شاید تنهایی حالای من یک دلیل بیشتر نداشته باشد؛ شاید من ارزش این را ندارم که کسی با من رابطه برقرار کند».
اگر شما هم به اندازه شهلا افسردهاید، به احتمال زیاد کمبودها و عیوب خود را بیش از حد بزرگ جلوه میدهید و زیادی خود را به خاطر رفتار زناکارانه همسرتان سرزنش میکنید و به همین دلیل هر چیزی که از آن بیزار بودید، به خودتان نسبت میدهید. حالا که احساس تنهایی میکنید، در این فکر هستید که باعث و بانی این اتفاق وحشتناک خود شما بودهاید. پیش خودتان فکر میکنید: «اگر دستی به سر و روی خودم بکشم، میتوانم همسرم را به راه بیاورم»، در حالی که دارید خودتان را گول میزنید. اما به زودی یاد خواهید گرفت که باید واقعبینانهتر به خود نگاه کنید و تقصیر را با نسبت مساویترین بین خود و همسرتان تقسیم نمایید. با این وجود، شما به احتمال زیاد در این لحظه فاقد آن فاصله یا دورنمای لازم برای صادق بودن با هر کس و بیش از همه با خودتان- هستید.
احساس از خود بیگانگی آسیبی است که زخم آن عمیقتر از خود خیانت است. چه چیز زجرآورتر از آن است که انسان خود را محبوس در پوستی ببیند که نسبت به آن احساس بیگانگی میکند؛ بیگانه و بریده از هسته درونی «خود»ی که همواره رویش حساب میکردید تا هویت شما را به شما بشناساند و بگوید شما که هستید.
از دست رفتن حس استثنایی بودن
«فکر میکردم برایت ارزش داشتم. الان میفهمم که برایت فقط یک کالای یک بار مصرف و دور ریختنی بودم».
درست مثل بر باد رفتن حس هویت شخصی، اعتقاد راسخ شما به این که شما و همسرتان عاشق هم هستید و هیچ کس به غیر از شما نمیتوانست همسرتان را خوشبخت کند و یا اینکه هر دو در کنار هم واحد بینقص و تحلیلناپذیری بودید که هیچگاه قابل تقسیم یا جدایی نبود، نیز همچون سرابی محو میشود. رابطه پشت پرده همسرتان دست همه این توهمهای سادهلوحانه را رو کرد. دیگر دریافتهاید که ازدواج شما، ازدواجی منحصر به فرد و استثنایی نبوده و اینک شما دیگری بینظیر و ارزشمند نیستید.
مریم که قبل از رسیدن به سن نوجوانی مورد تجاوز پدرخواندهاش قرار گرفته بود، از طرف مادر خواندهاش، که اظهارات او را باور نداشت طرد شد. از آن پس خود را جنس بنجول و زدهداری میدید که به سوی مردانی که درست مانند پدر و مادرش با او مثل آشغال رفتار میکردند، کشیده میشد. او پس از گذراندن دوره منشیگری، به عنوان متصدی پذیرش در یک مرکز حقوقی استخدام و در آنجا با پرویز آشنا شد. اوایل به ابراز علاقه پرویز سوءظن داشت. از خود میپرسید: «چرا باید کسی مرا به خاطر وجود خودم بخواهد؟» ولی بعدها کمکم به دست و دلبازیها و حمایتهای او اعتماد کرد و سه ما بیشتر از این آشنایی نمیگذشت که تصمیم گرفت با او ازدواج کند. عاشقش نبود، اما او اولین مردی بود که باعث شد خود را شخص محترم، آبرومند، باارزش و منزهی احساس کند. اما یک سال بعد که پی برد پرویز در تمام این مدت با منشی خود نیز همبستر بوده است، احساس خودارزشمندی نویافته خود را از دست داد و به پرویز گفت: «تو عزیزترین کسی بودی که در این دنیا داشتم، بهترین دوستم، اولین کسی که کاملا به او اعتماد داشتم. من در کنار تو کاملا احساس امنیت میکردم و میتوانستم با تو درد دل کنم. اما از همه مهمتر، تو به من اجازه دادی خودم را باور کنم و دریابم که من چیزیم نیست و اتفاقی که در بچگی برایم افتاد، تقصیر من نبود و نمیتوانست دلیل هرزگی من باشد. برای اولین بار در عمرم احساس کردم مرا به خاطر وجود خودم میخواهند. اما حالا میفهمم که جز کاغذ توالت، جز یک آشغال، چیزی نیستم».
وقتی شما مثل مریم عملا از طرف کسی کنار گذاشته میشوید کسی که زمانی این باور را به شما بخشیده بود که آدم بینظیری هستید و هیچ وقت شخص دیگری جای شما را در قلب او نمیگیرد ممکن است نه تنها به عنوان همسر، که به عنوان پدر یا مادر هم خود را حقیر بشمارید. شما که از فروپاشی کانون گرم خانواده خود مایوس و سرخوردهاید، ممکن است فرزندانتان را هم مثل خودتان بیارزش بدانید و باور داشته باشید که چیزی ندارید که به کسی بدهید حتی به آنها که بیش از همه شما را دوست دارند و به شما نیازمندند.
مژگان، مادر یک دختر ۹ ماهه، میگفت: «عزمم را جزم کرده بودم که یک بلیت یکسره بگیرم و به همه کس و همه چیز پشت پا بزنم. حس میکردم نمیتوانم با دوست دختر داوود رقابت کنم او در مقایسه با من خیلی جوان و سرحال بود. چرا بچهام باید در کنار من- با من مقبون و شکستخورده- بماند؟ من چه چیز داشتم که به او بدهم؟ هویت خود را به عنوان یک آدم مهم و لایق از دست داده بودم. خدا را شکر که متوجه شدم این حرفها را از روی افسردگی به زبان میآورم و بدین ترتیب از رفتن پشیمان شدم. درست است که از چشم داوود افتاده بودم، ولی هنوز تنها مادر دخترم بودم».
وقتی شما مثل مژگان حس دوست داشتنی بودن خود را از دست دادی و خود را شبحی از آنچه پیش از این بودید، احساس کردید، باید تشخیص دهید تصویری که از خود پیدا کردهاید، تصویری است که از صافی عهدشکنی همسرتان عبور کرده است و نباید به آن اعتماد کرد. در حال حاضر شما قادر نیستید خود را به وضوح ببینید و برداشت درستی از خود داشته باشید. پس باید فرصت بیشتری به خودتان بدهید! این توانایی شما احتمالا تا مدت مدیدی همچنان ضعیف باقی خواهد ماند.
جنیس، آلبراهامیز اسپرینگ/ مرجان فرجی
عالی بود
مممنونممم
عالی بود
مممنونممم