محمود پیش از آن که تصمیم بگیرد فیلمنامهاش را نه کارگردانی بلکه زندگی کند، تمام راهها را رفته: به دفاتر فیلمسازی بسیاری سر زده، بارها نه شنیده و هر بار از اینکه دست رد به سینهاش زدهاند چون فیلمنامهٔ خوبی دارد اما بیتجربه است، سر خورده شده. پس از آن تصمیم گرفته بخشهایی از فیلم را بسازد تا هم نشان دهد تواناییکارگردانی دارد و هم فیلمنامهٔ جذابی نوشته. اما این هم کافی نیست. مسئله این است که کسی به او ایمان ندارد. تنها کسی که محمود را قبول دارد، حسن، رفیق قدیمی، اوست: سیاهی لشکری که (مثل محمود) فکر میکند به حقش در سینما نرسیده و حالا دل به استعداد محمود بسته تا بازی کردن در نقشی واقعی را تجربه کند.
اما فیلم ساختن به این سادگیها نیست. سرمایهٔ فیلمسازی در دست تهیه کنندگانی ست که سرنوشت ساخته شدن فیلمها را با فال قهوه تعیین میکنند. محمود از این سرخوردگیها و تحقیرهای تمام نشدنی خسته شده. زندگیاش به بن بست رسیده. نه کار دارد نه پول و نه انگیزهای برای شروع زندگی با نامزدش توران.
همه چیز از شبی بارانی شروع میشود که محمود با فرو رفتن در تنهایی و تردید تصمیم میگیرد نقشهٔ دزدی درون فیلمنامهاش را عملی و با طلاهای دزدی، سرمایه ساخت فیلم را فراهم کند. محمود مردد است چون خودش را در جایگاه شخصیتهای فیلم گنجهای سیرا مادره میبیند. آدمهایی که جمع آوری طلا، کور و کرشان کرده و زندگی شان را نابود میکند. پس محمود برای محافظت از خود، از کژدم درون فیلمنامه، شبحی میسازد که زندگی در کالبد او راه رسیدن به آرزوی فیلمسازی ست:
محمود فال میگیرد؛ لاک پشتش را منقش به طرح کژدم میکند؛ حتی کژدم را روی تنش خالکوبی میکند و همچون اجرای آیینی شخصی به دیدن گنجهای سیرا مادره میرود تا به شکل روانی آماده بازی در نقش کژدم شود. حالا باید همه چیز با تمرینهای بسیار فراهم شود تا آن طور که محمود میخواهد، کژدم (به عنوان یک فیلم)، شبیه به فیلم فارسیها نباشد؛ همه چیز باید واقعی و سرشار از جزئیات باشد. مثل خود زندگی در اجرای نقشه چیزی جلودار محمود نیست: از نامزدش سوءاستفاده میکند؛ غش کردن حسن در میانهٔ دزدی را پوشش میدهد و همچون لذت بازی در فیلمی هالیوودی صحنههای تعقیب و گریز با ماشین به راه میاندازد. حتی وقتی سرافکنده، ماشین برادرش را پس میدهد، نشانی از تغییر در رفتار او نیست. مشکل از جایی شروع میشود که حسن، روزنامهای را به محمود نشان میدهد که در آن از سرقت طلافروشی به عنوان «سرقت مسلحانه به سبک فیلمهای سینمایی» یاد شده. فیلمنامهٔ او، فیلم او و دنیای ساختگی او همچون فیلمی سینمایی پذیرفته شده؛ دیگر لازم نیست کژدم را بسازد. کافیست آن را زندگی کند. محمود به جای عملی کردن نقشه و رسیدن به هدف (فروختن طلاها و ساختن فیلم)، تصمیم میگیرد با ادامه دادن راه کژدم در فیلمنامه، فیلمش را در دنیای واقعی پیرامونش بسازد. این تصمیم نیز، همچون تصمیم اول با مراتبی همراه است: دل کندن از زندگی با توران، رها کردن دوستاش حسن و اجرای آیین شخصی دیدن گنجهای سیرا مادره. محمود لحظه لحظه بیشتر در شخصیت کژدم حل و به جای زندگی در دنیای واقعی تبدیل به شخصیت درون فیلمنامهاش میشود تا وقتی که برادرش و حسن، محل اختفای او را پیدا میکنند. آنها میخواهند به محمود کمک کنند تا به زندگی عادی برگردد. اما دیگر محمودی وجود ندارد. آنها با کژدم روبه رو هستند و این حقیقتی است که تنها حسن به آن تن میدهد. پس وقتی کار به پیدا کردن طلاها در بالای کوه میکشد، حسن که میداند کژدم سرنوشت محتومی خواهد داشت، تله کابین را متوقف میکند. غافل از اینکه محمود برای بازگشت به زندگی واقعی، به یک شوک نیاز دارد. شوک از دست دادن تنها کسی که در تمام این مدت به او ایمان داشته. وقتی محمود، دل نگران یخ زدن حسن، از سیمهای تله کابین آویزان میشود، تازه میفهمد برخلاف کژدم، جرأت و جسارت بودن در این ارتفاع و از آن مهمتر فدا کردن خود برای رسیدن به هدفی بزرگتر را ندارد. او محمود است. با همهٔ محدودیتها و ضعفها و ترسها و تردیدهایش. و این واقعیترین تجربهٔ زندگی اوست. واقعیتر از جان بخشیدن به شخصیتی که توانایی به پایان رساندن داستانش را ندارد.
محمود به کابین باز میگردد و با فریادهایی از سر استیصال و ترس، گویی که از کابوسی بیدار شده، از میان طلاهای دزدی حلقه نامزدیاش را پیدا میکند، به انگشت میگذارد و «محمود بودن» را همچون حقیقتی محتوم میپذیرد.
کژدم در درون محمود مرده و حسن در برفها در حال جان کندن است. قویترین نخهای اتصال محمود به سینما قطع شدهاند و درست در همین لحظه، تله کابین راه میافتد…