داستان علمی تخیلی سیبهای طلایی خورشید ، نوشته ری بردبری
ترجمه ناصر آقایی
سفر به خورشید؟
رویاست. رویایی که چشمانداز تحقق آن تا قرنهای آینده وجود ندارد.
ری بردبری Ray Bradbury نویسنده داستانهای علمی- تخیلی و خالق اثر معروف «فارنهایت 451» شما را به درون این رویا فرو میبرد. با فلسفه خود نشان میدهد که اگر چنین رویایی به حقیقت برسد چه رخ خواهد داد و برخورد انسان با آن چگونه خواهد بود.
فرمانده گفت: جنوب.
یکی از افراد گروهش گفت: ولی در فضا هیچ مسیر مشخصی وجود ندارد.
فرمانده پاسخ داد: وقتی که داری مستقیم به سمت خورشید میروی و همه چیز زردرنگ و گرم و بیحال میشود، معنیاش آن است که داری فقط در یک مسیر حرکت میکنی.
چشمهایش را بست و در حالی که به آهستگی نفس میکشید به سرزمینی بسیار گرم و دوردست اندیشید. بعد سری تکان داد و گفت: جنوب، جنوب. سفینهشان «فنجان طلا» و همین طور «پرومتئوس» (Prometheus) و نیز «ایکاروس» (Icarus) نام داشت و مقصدشان منطقه شعلهور خورشید بود. آنها برای سفر به آن صحرای وسیع، دو هزار لیموناد ترش و هزار قوطی نوشابه گازدار با خود آورده بودند. در چنین لحظهای که خورشید در برابر آنها میجوشید اشعار و جملاتی را به ذهن آنان جاری میکرد:
- «سیبهای طلایی خورشید».
- ییتس 1
- «از گرمای خورشید دیگر باکی نیست»؟
- البته، شکسپیر
- «فنجان طلا»؟ اشتاین بک. «کوزه طلا؟»
استیفنر
درباره جام طلا در پایان رنگین کمان چی؟
خدا اسمی برای خط سیر ما گذارده است.
رنگین کمان.
- درجه حرارت؟
- هزار درجه فارنهایت.
فرمانده از پشت عدسی بسیار بزرگ و تیره به بیرون خیره شد، و واقعا خورشید را دید، و تنها چیزی که در ذهن خود یافت رفتن به سوی آن خورشید، لمس کردن آن و دزدیدن بخشی از آن بود. در درون سفینه محیطی بسیار سرد در جریان بود. در داخل راهروهای پوشیده از یخ، زمستانی تولید شده از گاز آمونیاک همراه با طوفانی از دانههای برف حکمفرما بود. هر شرارهای که از آن آتشکده پهناور در بیرون سفینه سر میکشید و هر تنفس آتشینی که برمیخاست با چنان زمستانی پر از رخوت در درون سفینه مواجه میشد که ساعات سرد بهمن ماه را به خاطر میآورد.
دماسنج سخنگو در سکوت منجمد غرولندش را سر داد:
- درجه حرارت: دو هزار درجه!
فرمانده فکر کرد که این درست مثل سقوط دانههای برف در دامن ماهها خرداد و تیر با روزهای بینهایت گرم و طاقتفرسای مرداد است.
- سه هزار درجه فارنهایت
موتورها در محیطی یخزده با سرعت در حرکت بودند و خنک کنندهها ساعتی ده هزار مایل در داخل لولههای پیچ در پیچ قطور پمپاژ میکردند.
- چهار هزار درجه فارنهایت
ظهر. تابستان. تیرماه
- پنج هزار درجه فارنهایت!
و سرانجام فرمانده با تمام آرامشی که سفر در صدای او به وجود آورده بود لب به سخن گشود:
- حالا، داریم خورشید را لمس میکنیم.
چشمهایشان گویی طلای مذاب بود.
- هفت هزار درجه.
خیلی عجیب بود که دماسنج هم با هیجان اعلام درجه میکرد حال آنکه دارای صدایی خشک و مکانیکی بود. یکی پرسید:
- ساعت چند است؟
همه لبخندی به لب آوردند.
در این لحظه فقط خورشید بود و خورشید بود و خورشید بود. تمامی افق هم او بود و تمامی مسیر نیز. دقایق را، ثانیهها را. ساعت شنی را، و ساعتهای دیگر را سوزانده بود. خورشید زمان را، و ابدیت را هم، سوزانده بود. پلکها را، و مایع درون دنیای سیاه رنگ پشت پلکها را، شبکیه را، و مغز نهان را یک جا سوخته بود. خواب را سوزانده بود، و خاطرات شیرین خواب و شبهای سرد را.
- نگاه کنید!
- فرمانده!
برتون، اولین کسی بود که درون سفینه سرد ولو شد.
لباس محافظش سوتی کشید، ترکید، و گرمایش، اکسیژنش، و زندگیش درون جریانی بسیار سرد روان شد.
- عجله کنید!
داخل ماسک پلاستیکی که روی صورت برتون قرار داشت ذرات سفید شیری رنگ جمع شده بود. همگی روی او خم شدند تا خوب مشاهده کنند.
- در لباسش نقص فنی پیدا شده، فرمانده. او مرده.
- یخزده.
همه به دماسنجی که داخل سفینه را به صورت زمستانی یخی نشان میداد نگاه کردند. هزار درجه زیر صفر. فرمانده به مجسمه منجمد نظری انداخت و به بلورهای یخی که روی آن برق میزد خیره شد. با خود اندیشید که این سردترین نوع طنز است؛ کسی که از گرما میترسید، در سرما جان داد.
فرمانده سرش را برگرداند و حس کرد زبان در دهانش میچرخد:
- دیگر وقت نداریم…. وقت نداریم…. بگذارید همین طور افتاده باشد.
درجه حرارت؟
اعداد چهار هزار درجه را نشان میدادند.
- نگاه کنید. میبینید؟ نگاه کنید.
قطعات یخ آنها داشت آب میشد.
فرمانده سرش را بلند کرد و به سقف نگریست.
گویی یک پروژکتور نمایش فیلم، تک عکسی از خاطرهای روشن را در ذهن او جا داده باشد، فکرش روی صحنهای از دوران کودکی متمرکز شد. بچه که بود، روزهای بهاری از پنجره اتاق خوابش به برفهای رو به ذوب بیرون نگاه میکرد تا ببیند چطور خورشید آخرین تکه یخ را آب میکند. قطرهای شراب سفید، خون فروردین سرد که رو به گرما میرفت از آن تیغه شفاف کریستال فروچکید. اسلحه دی ماه دقیقه به دقیقه میزان خطرناک بودنش را از دست میداد. بالاخره تکه یخ با صدای زنگداری روی سنگفرش پایین ولو شد.
- پمپ ورودی ترکیده، قربان. دستگاه سرد یخهایمان دارد آب میشود.
بارانی از آب گرم بر سر آنها باریدن گرفت. فرمانده سرش را به چپ و راست چرخاند:
- مشکل را که میآدانید از کجاست؟ شما را به خدا آنجا نایستید، وقت نداریم.
همه با عجله شروع به کار کردند. فرمانده در حالی که ناسزا میگفت زیر آن باران گرم خم شد و حس کرد که دستهایش روی بدنه سرد سفینه میدوند؛ احساس کرد که دستهایش نقب زدهاند و به کاوش پرداختهاند. و همان طور که مشغول بود آیندهای را مجسم کرد که فقط با یک نسیم ملایم از آنها دور میشد. دید که بدنه سفینه پوسته پوسته میشود؛ بنابراین همه چیز برای همه آشکار شد. همه شروع کردند به دویدن، و دویدن، در حالی که فریاد در دهانشان مانده بود، بیآنکه صدایی از آن خارج شود. فضا، چاه سیاه خزه گرفتهای بود که زندگی، شادیها و ترسهایش را در آن مغروق ساخته بود. فریاد، فریاد بلند. اما، فضا آن را قبل از آنکه از گلو خارج شود نابود میساخت. افراد سفینه با گامهای کوتاه میدویدند، درست مثل مورچههایی که در یک قوطی کبریت شعلهور افتاده باشند. سفینه گدازهای بود در حال سقوط، یک توده بخار سوزان. هیچ چیز!
- فرمانده؟
کابوس از سرش پرید.
- اینجا هستم.
داشت زیر باران گرمی که از طبقه بالا میچکید کار میکرد. میخواست پمپ ورودی را پیدا کند. بعد در حالی که خط تغذیه را تکان میداد گفت:
- لعنتی!
وقتی که مرگ سر برسد، سریعترین مرگ در تاریخ مردن است! یک لحظه، فریاد؛ به دنبال آن برقی سریع از میلیاردها تن آتش در فضا زوزه خواهند کشید بی آنکه صدایش به گوش رسد. بدنهایشان مثل توت فرنگیهایی که توی کوره آتش بترکند جزغاله و به تودهای گاز مبدل خواهند شد و افکارشان در فضای سوزان سرگردان و معلق رها خواهد گردید.
فرمانده، با پیچگوشتی ضربهای به پمپ ورودی زد و با ناراحتی زیاد گفت:
- خدای من!
کاملا نابود شده بود. فرمانده چشمهایش را بست و دندانهایش را به هم فشرد. با خود فکر کرد که خدایا گرفتار مرگ تدریجی شدهایم، مرگی که لحظه به لحظه صورت میگیرد. حتی مرگ بیست ثانیهای برای این موجود گرسنهای که اینک در انتظار خوردن ماست مرگی کند است.
- فرمانده، سفینه را بکشیم بیرون یا بمانیم؟
- سفینه را آماده کنید. دستور اجرا شود. فورا.
برگشت و دستش را روی وسیلهای که سفینه را به کار میانداخت گذاشت. انگشتانش را داخل دستکش آدم ماشینی کرد. تماس دست او سبب شد که ناگهان دستی عظیم با انگشتان فلزی خیلی بزرگ از دل سفینه بیرون آید. در این لحظه دست فلزی بزرگ سفینه را در کوره عظیم، جسم بیجسم و گوشت بیگوشت خورشید، در میان خود نگه داشت.
هنگامی که فرمانده به سرعت سفینه را به وسیله آن دست حرکت داد، به یاد آورد که یک میلیون سال پیش، بله یک میلیون سال پیش، مردی برهنه، در نقطهای پرت از بیابانهای شمالی متوجه شد که صاعقه درختی را به آتش کشید. سپس، در حالی که قبیلهاش پا به فرار گذاشته بودند، او تکهای از آتش را با دستهای برهنه برداشت. و بعد در حالی که گوشت انگشتانش کباب میشد، و همچنان میکوشید بدنش را حایل آتش کند تا از گزند باران در امان بماند، سرمست از پیروزی دواندوان به سوی غارش رفت، و چون به آنجا رسید، قهقههای سر داد و آتش را روی تلی از برگها انداخت. و تابستان را در برابر افراد قبیلهاش برپا ساخت. افراد، سرانجام لرزان لرزان خود را سینهخیز تا پای آتش رساندند، و دستهایشان را که تا آن لحظه پنهان ساخته بودند به سوی آتش گرفتند، و احساس کردند فصل تازهای در غارشان آغاز شده است. و بالاخره به خاطر چنین تغییر هوایی، در حالی که هنوز گرفتار اغتشاشات عصبی بودند، لبخندی به لب آوردند. هدیه آتش از آن پس متعلق به آنان شد.
- فرمانده!
فقط چهار ثانیه طول کشید تا آن بازوی مکانیکی سفینه را به سوی آتش برد. باز در ذهن فرمانده نقش بست که ما امروزه مجددا در بیابان دورافتادهای هستیم. دربهدر به دنبال ظرفی از گاز گرانبها و خلاء، مشتی از آتشی متفاوت که به وسیله آن فضای سرد را از اینجا دور کنیم، مسیرمان را روشن سازیم، و هدیهای از آتش را که برای همیشه شعلهور باشد به زمین ببریم. چرا؟ او پاسخ را قبل از طرح پرسش میدانست.
زیرا، اتمهایی که در روی زمین، با آنها کار میکنیم بسیار اسفانگیزند. بمب اتم تاسفبار است و کوچک، و دانش هم تاسفبار است و اندک، و تنها خورشید است که می داند ما چه میخواهیم بدانیم، و تنها خورشید است که راز را با خود دارد. علاوه بر آن، آمدن به اینجا فقط یک تفریح است، یک فرصت، که گرگم به هوا بازی کنیم. این چیزی جز غرور و خودخواهی انسانهای حشرهگونه کوچک نیست که امیدوارند شیری را نیش بزنند و بگریزند.
خدای من، ما میگوییم که موفق شدیم. و اینجا در برابر ماست، جام انرژی، آتش، حرکت- هر چه که میخواهید اسمش را بگذارید- که به شهرهایمان نیرو میدهد، کشتیهایمان را به حرکت در میآورد، کتابخانههایمان را روشن میکند، پوست فرزندانمان را برنزه میکند، نان روزانهمان را میپزد، و دانش لازمی را که درباره جهان پیرامونمان میخواهیم، طی هزار سال به تدریج برایمان قوام میبخشد. و حالا، از همین جام، ای مردان دانش و مذهب: بنوشید!
خود را در برابر شبانگاه جهل، و برف سنگین خرافات، بادهای سرد بیاعتقادی، گرم کنید و خود را از ترس تاریکی درون هر انسان برهانید. از این رو: ما دستهای خود را با کاسه گدایی دراز میکنیم….
- آه!
سفینه به درون خورشید فرو رفت و تکهای از گوشت خدای انرژی، خون جهان، اندیشه شعلهور، فلسفهای کور کننده که کهکشان را به وجود آورد و آن را پرورش داد، و سیارات را سرگردان در مدار خود رها ساخت، و سایر آثار حیات یا شبه حیات را فرا خواند و در جای خود گذارد. فرمانده زمزمهای کرد:
- حالا آهسته.
- یکی گفت: وقتی سفینه را کاملا داخل ببریم چه اتفاقی خواهد افتاد؟ آن هم در این درجه حرارت بسیار زیاد؟!
- خدا میداند.
- قربان پمپ ورودی کاملا تعمیر شد.
- استارت بزن.
- حالا آهسته آهسته دریچه سفینه را ببند.
دست زیبایی که در بیرون بود لرزید و به آرامی به درون سفینه خزید. در سفینه که بسته میشد گلهای زرد و ستارههای سپید به هر گوشه میجهید. دماسنج گویا فریادی برآورد.
سیستم سرد کننده حرکتی سریع نمود، و مایع آمونیاک مثل خونی که بر سر و صورت احمقی نعرهکش ریخته شود بر دیواره سفینه پاشیده شد. فرمانده در داخلی را که به وسیله هوا قفل میشد، بست.
- حالا.
همه منتظر شدند. ضربان سفینه به جریان افتاد و طپش قلب آن شروع شد. خون سرما از سویی به سوی دیگر دوید.
فرمانده به آرامی نفس کشید.
چکیدن آب از سقف متوقف شد. دوباره یخبندان آغاز شد.
- باید از اینجا برویم بیرون.
سفینه حرکت خود را آغاز کرد.
- گوش کنید.
ضربان قلب سفینه آهستهتر و آهستهتر میشد. میزان حرارت از چند هزار شروع به پایین رفتن کرد. دیگر پره پروانهها دیده نمیشدند. صدای میزان الحراره تغییر فصل را نوید داد. افراد سفینه همه در یک فکر فرو رفته بودند: باید از آتش شعلهور، از این گرمای ذوب کننده، از این نور زرد و سفید، دوری و دوری گزید. اینک به سوی سرما و تاریکی به پیش. شاید ظرف بیست و چهار مجبور شوند بعضی از دستگاههای خنک کننده را خاموش کنند و زمستان را نابود سازند. دیری نمیپایید که به شبی سرد خواهند رسید و لازم میشود که گرمایی را که همچون فرزندی تولد نایافته با خود آوردهاند به درون سفینه جاری سازند.
سفر به سوی موطن بود.
به وطن می رفتند، و فرصتی اندک در اختیار داشتند، حتی برای فرمانده که به جسد برتون بر روی بستری از برف زمستانی آرمیده بود توجه نمود و به یاد شعری افتاد که سالها قبل نوشته بود:
زمانی خورشید را درختی سوزان میبینم، که میوه طلاییاش در هوای بیهوا سبکبال تاب میخورد.
سیبهایش کرم انسان و مرکز ثقل گرفتهاند، و چون انسان خورشید را درختی سوزان دریابد.
همه جا با هر نفس به ستایش آن بر میخیزد.
فرمانده مدتی طولانی کنار جسد نشست، در حالی که احساس دگرگونی در خود سراغ میگرفت. با خود فکر کرد، احساس غم میکنم، و احساس راحتی میکنم، و احساس میکنم مثل پسربچهای هستم که با دستهای از گلهای صحرایی از مدرسه به خانه میرود. فرمانده در همان حالی که نشسته و چشمهایش را بسته بود، نفسی کشید و گفت:
- خوب، حالا کجا برویم؟! داریم کجا میرویم؟
حس کرد افرادش در کنار او ایستاده یا نشستهاند و به آرامی نفس میکشند. ادامه داد:
- حالا، پس از آنکه مسیری طولانی به خورشید را طی نمودهاید، آن را لمس کردهاید، در آنجا ماندهاید، و به هر گوشه جستوخیز کردهاید و بعد از آن کنار گرفتهاید، به کجا میخواهید بروید؟ حالا که از گرما و نور ظهرگاهی و رخوت دور شدهاید، به کجا میروید؟
افرادش منتظر شدند تا او حرفی بزند. منتظر شدند تا او تمام سرما و سپیدی و استقبال هوای تازه رسیده به ذهنش را دریابد، و پس آن گاه دیدند که چگونه کلمات در ذهن او جای گرفتند، درست مثل تکهای بستنی در دهانش که از گوشهای به گوشه دیگر حرکت کند. سرانجام گفت:
- از اینجا به بعد فقط یک مسیر در فضا وجود دارد.
همه صبر کردند، صبر کردند تا آن که سفینه به سرعت از منطقه نور به سوی تاریکی سرد به پیش رفت.
فرمانده زیر لب غرید:
- شمال، شمال.
همه لبخند زدند. گویی ناگهان نسیمی در میان یک بعدازظهر داغ شروع به وزیدن کرده بود.