داستان علمی تخیلی آدمک، نوشته ایلیا وارشافسکی

زنگ تلفن از خواب بیدارم کرد. عقربه نورانی ساعت دیواری از دو صبح گذشته بود. متعجب از اینکه چه کسی در این وقت شب زنگ میزند، گوشی را برداشتم و صدای وحشتزده اسمیرنوف را شنیدم.
– چه عجب! بالاخره بیدار شدی؟! فوری بیا خانه ما.
– چه اتفاقی افتاد؟
– بدبختی! آدمک در رفته! چنان عطشی به نابودی به جانش چنگ انداخته که از تصور اینکه چه بلاهایی ممکن است سر مردم بیاورد وحشتم میگیرد.
– من که بهت گفته بودم…
اما اسمیرنوف نگذاشت حرفم را تمام کنم و قطع کرد.
– باید عجله کنم.
آدمک! این اسم را من رویش گذاشته بودم. چندی پیش اسمیرنوف به این فکر افتاده بود که یک روبوت هوشمند با قدرت اختیار بسازد. تصمیم داشت برای ساختن مغزی نظیر مغز انسان از عناصر مولکولی استفاده کند که تازه اختراع کرده بود.
من همان موقع مخالفت کرده بودم، اصلا نمیفهمیدم ساخت چنین روبوتی چه فایدهای میتواند داشته باشد. به عقیده من کار سیبرنتیک باید به ساختن روبوتهایی برای سادهتر کردن کار انسان محدود میشد. میدانستم که امکان ساختن تقلیدی از موجود زنده هست. اما هرچه بیشتر فکر میکردم از ساخته شدن الگویی الکترونیکی از انسان بیشتر بدم میآمد. راستش را بگویم، جدال میان انسان و تصویر ماشینی انسان را ناگزیر می دانستم و از همین وحشتم میگرفت، چون بنا بود این تصویر ماشینی فاقد کلیه خصلتهای انسانی به جز قدرت اختیار باشد. آن هم اختیاری که به جای آنکه بر احساس متکی باشد، بر قانونهای خشک و مجرد منطق ریاضی استوار است. مطمئن بودم که هر چه چنین روبوتی کاملتر باشد در انتخاب راههای رسیدن به هدف غیرانسانتر خواهد بود.
همه این حرفها را هم با صراحت تمام به اسمیرنوف گفته بودم.
– تو همان قدر متحجری که کسانی که مدعیاند تهیه بافتهای زنده انسانی در آزمایشگاه غیراخلاقی است. اما دانشمندان حق ندارند چنین احساساتی را در کارشان راه دهند!
– تهیه بافتهای زنده انسانی در آزمایشگاه غیراخلاقی نیست، چون از این بافتها در انواع عملهای پیوند استفاده میشود و این کار، انسانی است. اما فکرش را بکن که یکی فقط برای ارضای حس کنجکاوی خودش بیاید و در آزمایشگاه یک انسان زنده بسازد. ساختن چنین آدمکی به نظر من همان قدر زشت است که تلاش برای آمیزش دادن نطفهٔ انسان و میمون.
اسمیرنوف قهقهه زده بود:
– احسنت! همین را میخواستم. «آدمک»! چه اسم قشنگی. اسم روبوت تازهام را آدمک خواهم گذاشت.
اسمیرنوف جلو در منتظرم بود.
– بیا و تماشا کن.
آنچه دیدم آنچنان باورنکردنی بود که بر جا میخکوب شدم. پس ماندههای داغانشده تلویزیون توی ورودی آپارتمان پخش و پلا بود. انگار یکی تلویزیون را با غیظ قطعه قطعه کرده باشد.
بوی گاز به مشامم خورد. به حمام رفتم. عملاً چیزی به نام آبگرمکن بر جای نمانده بود و فقط قطعههای کج شدهای راهرو را پر میکرد.
شیر گاز را بستم و به اتاق کار اسمیرنوف رفتم. ویرانگری در آنجا کمتر جلوه میکرد، اما همه کتابهای کتابخانه و کاغذهای روی میز به هم ریخته بود.
روی کاناپه نشستم و پرسیدم: بگو دقیقا چه اتفاقی افتاده؟
اسمیرنوف همچنان که مشغول مرتب کردن کاغذهایش بود گفت: چیز زیادی نمیتوانم بگویم. همانطور که خودت هم میدانی یک سال پیش آدمک را از آزمایشگاه آوردم خانه خودم تا بیشتر زیرنظرم باشد. همه چیز تا ۱۵ روز پیش خیلی خوب بود. اما ناگهان آدمک احساس سردرگمی و کلافگی کرد. توجهش به مطالبی که به نحوی به مرگ مربوط میشد جلب شد و شروع کرد از من درباره علل مرگ و پرس و جو کردن. سه روز پیش از من خواست بهش بگویم تفاوت او با یک انسان دقیقاً چیست. بعد از من پرسید که آیا ممکن است یک روز به این فکر بیفتم که زندگیاش را ازش بگیرم. اینجا بود که من اشتباه کردم آنقدر از دستش جری شده بودم که تهدیدش کردم چنانچه دست از این مسخرهبازیها برندارد و کاری را که باید انجام ندهد، متلاشیاش خواهم کرد. صاف توی چشمهایم نگاه کرد و پرسید: و آن وقت من دیگر زنده نخواهم بود؟ بهش جواب مثبت دادم. پس از این مباحثه دیگر حرفی نزد. همه روز را غرق در فکر بود. امشب وقتی برگشتم خونه دیدم آپارتمان به وضعیتی است که میبینی. از آدمک هم هیچ خبری نیست.
– یعنی کجا رفته؟
– اصلا نمیدانم آدمک در تمام عمرش فقط یک روز بیرون بوده، آن هم روزی بود که از آزمایشگاه آوردمش خانه. نکند به یاد راهی که آن روز با هم رفتیم افتاده باشد و برگشته باشد آزمایشگاه؟ بیا برویم آنجا! به هر حال شهر را که نمیتوانیم دنبالش زیرورو کنیم.
رفتیم بیرون و متوجه شدم چند تا از نردههای آهنی کنار پلهها نیز کشیده شده است. نردههای افتاده را جمع کردم و آوردم دیدم یکی از نردهها نیست. وحشتم گرفت. خدا میداند یک روبوت خشمگین که از ترس جانش میگریزد و به یک میله آهنی هم مسلح است، چه کارها ممکن است بکند.
توی خیابان پیچیدم و نگاهمان به یک ماشین پلیس افتاد که کنار یک فروشگاه بزرگ ایستاده بود. با اینکه شب از نیمه گذشته بود، دست کم بیست و خوردهای نفر جلوی شیشه شکسته مغازه جمع بودند.
نگاه کوتاهی به بینظمی حاکم بر داخل مغازه به من فهماند که چه اتفاقی افتاده است. در آنجا نیز همان علائم خشم کور و میل جنونآسا به ویرانگری دیده میشد که در آپارتمان اسمیرنوف دیده بودم. نعش ضبط صوتها و رادیوهای شکمدریده تا توی کوچهها افتاده بود.
اسمیرنوف بیصدا توجهم را به عروسک بزرگ بیسری جلب کرد که وسط قطعات جدا شده ضبط صوتها و رادیو ها افتاده بود و من فهمیدم بر سر انسان بختبرگشتهای که در مسیر آدمک سبز شود چه بلایی خواهد آمد.
دو پلیس که سگی را همراه داشتند از مغازه در آمدند. سگ سردرگم و بیهدف دور خودش میچرخید.
– عجیب است هیچ بویی حس نمیکند.
یک تاکسی میگذشت اسمیرنوف متوقفش کرد و نشانی آزمایشگاه را داد. اما وقتی به آزمایشگاه رسیدیم با کمال تعجب دیدم نگهبان شب نشسته و با خیال راحت چایش را میخورد. گشتی داخل آزمایشگاه زدیم، اما هیچ چیز مشکوک پیدا نکردیم. هیچ ردی از آدمک نبود.
اسمیرنوف با خستگی و ناامیدی روی یک صندلی افتاد و همانطور که پیشانی خیس از عرقش را خشک میکرد گفت:
– خازنهایش را دست کم برای دو روز برق ذخیره دارند و از تصور اینکه طی این دو روز چه بلاهایی ممکن است سر مردم بیاورد وحشتم میگیرد. وانگهی آن آدمک که من میشناسم آنقدر زرنگ است که حتما راهی برای پر کردن خازنهایش پیدا میکند.
باید هرچه زودتر کاری میکردیم.
رفتیم اداره پلیس.
افسر کشیک اول با ناباوری به حرفهایمان گوش داد، اما بعد فکر پیگرد هیولایی تشنه انتقام از بشریت علاقه حرفهایش را بیدار کرد. کمی نگذشت که تلفنی همه پاسگاههای پلیس را در جریان ماوقع گذاشت. دیگر کاری نداشتیم جز اینکه صبر کنیم. چون دستگاه انتظامی به کار افتاده بود.
دیری نگذشت که آمدن پیامها شروع شد. اما همه پیامها به حوادث معمول شب شهرهای بزرگ مربوط میشد. محض نمونه حتی گزارش یک جنایت هم نرسید.
معلوم بود که روبوت در جایی پنهان شده تا تعقیبکنندگانش از پیگیرد او خسته شوند و بعد …
صبح، خسته و کوفته و نگرانتر از هر وقت از افسر کشیک خداحافظی کردیم و راهی خانه اسمیرنوف شدیم تا قهوهای بخوریم و درباره نقشههای احتمالی بعدی حرف بزنیم.
توی راه پلهها دیدیم که در آپارتمان از جا کنده شده است و چراغ همه اتاقها هم روشن است.
نگاهی به اسمیرنوف انداختم: رنگ به چهره نداشت.
به دیوار تکیه داد و خیلی آهسته گفت:
– آدمک برگشته تا حساب ما را برسد. زود برو به آن افسر کشیک تلفن بزن و گرنه حساب جفتمان پاک است.
چند دقیقه بعد اتومبیل پلیس جلو در ساختمان ایستاد و سه پلیس پیاده شدند.
یکی از آنها همانطور که هفتتیرش را در میآورد با خودپسندی گفت:
– قاتل توی این آپارتمان است؟ کدامتان میتوانید به ما شمهای از نقشه آپارتمان و جای تکتک اتاقها را بدهید؟
اسمیرنوف گفت: هفتتیرتان را غلاف کنید، چون بیفایده است. روکش بدنه ربات از فولاد کروم مولیبدن است و گلوله روی آن اثر نمیگذارد.
یک دقیقه صبر کنید بروم یک چادر اتومبیل پیدا کنم. تنها امید ما به بیخطر کردن آدمک این است که به تور بیندازیمش.
کمی بعد اسمیرنوف با یک رفتگر هیکلمند که چادر بزرگ را در پشت سر خود میکشید ظاهر شد.
اسمیرنوف نگاهی به طرف در انداخت و گفت:
– فکر میکنم توی اتاق کار من باشد. دنبال من بیایید. سعی خواهم کرد برای چند ثانیه هم که شده حواسش را پرت کنم، شما چادر را بیاندازید رویش. باید سریع عمل کنید، چون مسلح است و یک میله آهنی دارد!
در سکوت کامل نفسها را حبس کردیم و آرام وارد راهرو شدیم. اسمیرنوف اول به داخل اتاق رفت صدای خسخسی بلند شد که از این میگفت که روبوت پریده و خرخرهٔ اسمیرنوف را چسبیده است.
به داخل اتاق پریدیم و درجا میخکوب شدیم: اسمیرنوف سرش را به دیوار تکیه داده بود و دیوانهوار میخندید: آدمک وسط اتاق، در میان قطعات رادیو و انواع تکههای آهنی دستنوشتههای اسمیرنوف را جلوش پهن کرده بود، آواز میخواند و داشت یک روبوت کوچک میساخت و سعی میکرد سر عروسکی را که از آن مغازه برداشته بود، روی تنهٔ روبوت نصب کند.