داستان علمی تخیلی جانی خطرناک، نوشته ری بردبری
همچنان که از تالارهای بزرگ سفید میگذشت آوای موسیقی همراهیش میکرد، از جلوی در دفتر گذشت: «والس بیوهٔ شاد» را شنید، از درون یک دفتر دیگر پرلود «بعد از ظهر زیبا» و از سومی «مرا نبوس» به گوشش خورد. در کنج سمت راست به راهرویی پیچید: نوای «رقص شمشیر» او را در غرش سیمبالها، طبلها، کوزه و قابلمه، کارد و چنگال و غرش رعد و شکست برق بر ورقههای حلبی غوطهور ساخت. تمام این سر و صداها هنگامی که ناگهان یکی از اتاقهای انتظار او را به درون خود مکید قطع شد. «سمفونی پنجم» بتهوون، منشی دفتر را به لقوه انداخته بود به طوری که حتی او را که مثل سایهای از جلویش رد شد ندید.
از رادیوی کوچکی که به مچش بسته بود نام خودش را شنید:
– بله؟
– پدر منم. لی. قولی که به من دادی یادت نرفته؟
– نه پسرم، فعلا سرم شلوغه.
– فقط میخواستم یادآوری کنم.
«رومئو و ژولیت» چایکوفسکی صدای پسر را محو کرد و در تودرتوی اتاق پیچید.
روانپزشک وارد کندوی دفاتر شد. تمهای موسیقی در مغلمهای گیجکننده به هم تنه میزدند؛ استراوینسی با باخ شاخبهشاخ شده بود، هایدن سعی میکرد راخمانینف را پس براند اما موفق نمیشد، و دوک الینگتون شوبرت را ضربهفنی کرده بود. سرش را به سوی منشیها و دکترهایی که زمزمهکنان و سوتزنان سرگرم کار صبحگاهی بودند تکان داد و سلام کرد. در دفتر کارش، در حالی که زیر لب آهنگی را زمزمه میکرد نگاهی سرسری به کاغذهایی که تندنویسش به او داده بود انداخت، بعد به سرنگهبان تلفن زد. پس از چند دقیقه نور قرمزی در اتاق چشمک زد و صدایی از سقف گفت:
– زندانی را به اتاق بازجویی شماره 9 آوردهایم. چفت در را پس کشید و وارد اتاق شد. صدای بسته شدن در را پشت سرش شنید. زندانی لبخند بر لب گفت:
– گورت را گم کن.
لبخندش روانپزشک را تکان داد: از این لبخند چیزی مثل پرتو گرم آفتاب بیرون میزد و اتاق را روشن میکرد. چیزی که به سر زدن سپیده از پس کوههای تیره و به درخشش نیمروز در نیمههای شب مانند بود. بر فراز دندانهای شکیل زندانی که از میان لبهای گشودهاش نمایان بود چشمان آبی زیبایش برق میزد. روانپزشک گفت:
– آمدهام به شما کمک کنم.
بدنش میلرزید. در این اتاق چیزی غیرعادی احساس میشد و روانپزشک به هنگام ورود به آن دچار تردید شده بود. نگاهی به پیرامونش انداخت. زندانی خندید و گفت:
– میخواهید بدانید اینجا چرا آرام است؟ برای اینکه من رادیو را شکستهام و تکهتکه کردهام. روانپزشک پیش خود گفت:
– مهاجم است.
زندانی فکرش را خواند. لبخندی زد و دستش را دوستانه به سوی روانپزشک دراز کرد:
– نه اینطور نیست. فقط نمیخواستم صدای وزوز بشنوم.
لاشه تکهپاره شده رادیو و لولهها و سیمهای مسی آن روی موکت خاکتسری اتاق پخش و پلا بود. اما روانپزشک بیاعتنا به این خردهریزها روبهروی بیمار نشست و در سکوت غریبی که همچون آرامش پیش از توفان بر اتاق حکمفرما بود. لبخند زندانی را که همچون کانونی نورانی گرمش میکرد نگاه کرد.
– شما آقای آلبرت بروک یا به اصطلاح خودتان جانی هستید. درست میگویم؟
بروک دوستانه سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:
– قبل از هر حرفی اجازه بدین…
و در همان حال آرام به روانپزشک نزدیک شد، با حرکتی سریع رادیوی مچی او را کند، گازش زد و مثل فندق با دندان لهش کرد، به صدای قرچ قرچ آن زیر دندانهایش گوش داد و سپس لاشه رادیو را به صاحب غافلگیرشدهاش پس داد. حالتش طوری بود که این انگار خدمتی شایان در حق دکتر و در حق خودش انجام داده است:
– اینطوری خیلی بهتره.
روانپزشک به رادیوی درب و داغانش خیره شد:
– با این کارها پروندهتان را سنگینتر میکنید. بیمار لبخندزنان گفت:
– نگران نباشید. مگر آن تصنیف قدیمی را نشنیدهاید که میگوید: کاریت نباشه چه بلایی داره سرم میآد.
و چند نت آن را زیر لب زمزمه کرد. روانپزشک پرسید؟
– شروع کنیم؟
– دِ برو که رفتیم. اولین قربانی من، یا شاید هم یکی از اولیهاش، تلفنم بود. واقعا جنایت موحشی بود. انداختمش توی آشغالدانی خودکار آشپزخانه و قبل از آنکه دستگاه همهٔ آشغالها را ببلعد آن را از کار انداختم. تلفن بیچاره به حالت خفقان افتاد و آنقدر دست و پا زد که مرد. بعد نوبت تلویزیونم رسید: با هفتتیر کارش را ساختم!
– بعله!
– شش تا گلوله توی کاتودش خالی کردم. مثل اینکه یک چلچراغ افتاده باشد زمین و خورد شده باشد جرنگ جرینگ خوشگلی راه افتاده بود.
– تصویر قشنگی است.
– متشکرم. من همیشه آرزو داشتم نویسنده بشوم.
– ممکنه توضیح بدهید اولین باری که احساس کردید از تلفن متنفرید چند سالتان بود؟
از وقتی بچه بودم از تلفن میترسیدم، یکی از عموهایم اسمش را گذاشته بود دستگاه شبح چون صداهایش گوشت و پوست و استخوان ندارند. مثل سگ ازش میترسیدم. وقتی هم که بزرگ شدم وجودش عذابم میداد. همیشه به نظرم رسیده که تلفن یک دستگاه فاقد شخصیت است که اگر آدم شل بیاید شخصیت آدم را لابهلای سیمهایش میمکد. اگر هم محکم بایستد آن را مضمحل میکند و صدایی که از آن سوی سیم شنیده میشود صدای مضحکی است که از فولاد و مس و مواد پلاستیکی ساخته شده و گرما و واقعیت ندارد. پای تلفن میشود چیزی را که در شرایط دیگر نمیتوان گفت راحت به زبان آورد و مسئولیتش هم فقط به عهده تلفن است و اولین نتیجهای که از این کار نصیب آدم میشود این است که برای خودش کلی دشمن میتراشد. بعدش هم تلفن اینقدر وسیله راحتی است، جلوی آدم نشسته و از آدم میخواهد به کسی که دلش نمیخواهد به تلفن جواب بدهد زنگ بزنی. دوستانم به من زنگ میزدند، هی زنگ میزدند. واقعا جهنم بود، چون دیگر وقتم مال خودم نبود. تازه وقتی هم که تلفن نبود تلویزیون و رادیو و فونوگراف بود. تلویزیون و رادیو و فونوگراف هم که ساکت بودند فیلمهای سینمای کنج خیابان یا صوت و تصویر آگهیهای تبلیغاتی هوایی بود که بر ابرهای آسمان نقش میانداخت. از ابرها دیگر باران نمیبارید بلکه آب صابون قطره قطره میچکید. وقتی هم که هواپیماها آگهیهای تبلیغاتی صوتی و تصویری توی آسمان پخش نمیکردند نوبت موسیقی موزک میرسید که توی تمام رستورانها پخش میشد. سرکار که میرفتم، توی اتوبوس، آهنگ و آگهیهای تبلیغاتی بود. توی دفاتر کار هم که موسیقی نبود انترفون مزاحم بود. بدتر از همه رادیوی مچیام بود که دوستانم یا زنم هر پنج دقیقه یکبار از طریق آن باهام تماس میگرفتند. این همه وسایل آسایش وسوسهکننده که زیر دست و پای آدم ریخته! راستی که چه بلایی است! هر آدم معمولی پیش خودش میگوید: «من دارم از بیکاری مگس میکشم، در حالی که یک تلفن کوچولو به مچم وصل است. چرا برای وقتگذرانی یک تلفنکی به جو نزنم؟» و بعد شروع میشود:
«الو، الو». من دوستانم و زنم و همه آدمها را دست دارم. اما تصورش را بکنید: زنم تلفن میزند: «عزیزم الان کجایی؟» یک لحظه بعد دوستم تلفن میزند: «میخواهم یک جریان بامزه برایت تعریف کنم. یک نفر بود که …» هنوز صحبتم با او تمام نشده که باز تلفن زنگ میزند و یک ناشناس فریادزنان میگوید: «اینجا اداره پژوهشهای آماری. مارک آدامسی که الان دارید میجوید چیست/» خودتان تصورش را بکنید، اصلا قابل تحمل نیست!
روانپزشک پرسید:
– هفتهٔ گذشته حالتان چطور بود؟
– جرقه زده شده بود. دیگر مستاصل شده بودم. یک روز بعدازظهر در دفترم آن اتفاق افتاد.
– کدام اتفاق؟
– یک لیوان آب ریختم توی دستگاه کنترل مرکزی انترفونها.
– دستگاه از کار افتاد؟
– چه جورم!! مثل روز جشن استقلال سر و صداش آدم را کر میکرد! خدا جونم، کاشکی آنجا بودید و میدیدید تندنویسها چه جوری دست و پایشان را گم کرده بودند. چپ میدویدند، راست میدویدند، به کلی درمانده شده بودند. هیاهو نمیگذاشت صدا به صدا برسد!
– بعد از این اتفاق احساس کردید که حالتان بهتره شده؟
– چه جورم! بعد به فکرم رسید که رادیوی مچیام را به دیوار بزنم و بشکنم. درست وقتی که داشتم این کار را میکردم صدای گوشخراشی از رادیو بلند شد. داشتم کر میشدم: «از اداره نهم پژوهشهای عامیانه صحبت میکنم. ظهر چی خوردید؟» داشت این حرفها را میزد که قبض روحش کردم!
– و دوباره احساس کردید که حالتان باز بهتر شده؟
– بهتر؟ احساس میکردم دوباره از مادر متولد شدهام!
بروک از خوشحالی دستهایش را به هم مالید و ادامه داد:
– پیش خودم گفتم: اصلا چرا به تنهایی انقلاب نکنمو آدمها را از شر این «وسایل آسایش» خلاص نکنم؟ «وسایل آسایش» برای کی؟ «آسایش» برای دوستانم که به من تلفن بزنند و بگویند: «الو، آل، تلفن زدم که بگویم ته کفشم سوراخ شده. الان توی رختکن گرین هیلز هستم. میخواهم یک نوشابه بخورم. میدانی آل کفشم حسابی سوراخ شده و فکر کردم خوشحال میشوی اگر بهت خبر بدهم!» آسایش برای همکارانم تا وقتی دارم توی جاده با اتوموبیل مجهز به رادیو رانندگی میکنم نتوانم یک لحظه بدون ارتباط با آنها سر کنم. ارتباط! حرفی که مثل کنه به آدم میچسبد. ارتباط داشتن. همهشان بروند گم شوند. بهتر است بگویند گیر افتادن! خفه شدن! صداهایشان آدم را دنبال میکند، زجر میدهد، محاصره میکند، آدم نمیتواند یک لحظه از ماشینش پیاده بشود بدون اینکه به آنها خبر بدهد: «دم پمپ بنزین نگه داشتهام. میخواهم بروم دستشویی.» خیلی خوب بروک، برو!» یا «بروک این همه وقت چکار میکردی؟ معذرت میخواهم رئیس! آخرین بارت باشد بروک. چشم قربان!»
دکتر میدونید باز هم چکار کردم؟ 250 گرم بستنی شکلاتی خریدم و تو دهن فرستنده – گیرندهٔ ماشین خالی کردم.
– علت خاصی داشت که بستنی شکلاتی را انتخاب کردید؟
بروک لحظهای به فکر فرورفت و بعد خندید:
– از عطر شکلات خیلی خوشم میآید.
روانپزشک آه کشید.
– پیش خودم گفتم هر چیزی که برای من خوب باشد حتما برای دستگاه هم خوب است.
– اما چه چیز باعث شد که از بستنی استفاده کنید؟
– برای اینکه روز خیلی گرمی بود.
پزشک لحظهای مکث کرد.
– بعد چه شد؟
– بعد؟ سکوت بود. خدا جان چه سکوت خوبی بود. این دستگاه تمام روز قدقد میکرد: بروک از این طرف برو؛ بروک از آن طرف برو؛ بروک بایست؛ بروک راه بیفت؛ خوب بروک حالا وقت ناهار است؛ بروک وقت ناهار گذشته است؛ بروک، بروک، بروک. خوب دستگاه ساکت شده بود و این سکوت طوری بود که انگار بستنی را توی گوشهای خودم ریخته بودم.
– اینطوری که از بستنی حرف میزنید آدم فکر میکند که کشته مردهاش هستید.
– بیهدف میراندم و از سکوت لذت میبردم. سکوت! سکوت قفلی است از نرمترین پنبهها. یک ساعت، یک ساعت تمام سکوت. در اتوموبیلم یله داده بودم، لبخند میزدم و پنبهٔ سکوت در گوشهایم شادم میکرد. سرمست از آزادی بود!
– ادامه بدهید.
– بعد فکری به سرم زد: یک دستگاه سیار مولد امواج گرمایی اجاره کردم و آن شب موقع برگشتن به خانه با خودم بردمش توی اتوبوس. روی صندلیها کسانی که از کار برمیگشتند خسته و مرده به ردیف نشسته بودند و یا با رادیوی مچیشان با زنشان حرف میزدند:
– الان رسیدیم بالای خیابان چهل و سوم. حالا توی چهل و چهارمیم، توی چهل و نهمیم، داریم پیچ شصت و یکم را دور میزنیم.
شوهری فحش میداد:
– تو را به خدا این عرقفروشی لعنتی را ول کن و برو خانه، شام درست کن. من تو خیابان هفتاد هستم!
از رادیوی اتوبوس «قصههای جنگل وین» پخش میشد و یک قناری چهچه میزد و درباره نوعی گندم درجه یک تبلیغ میکرد. آن موقع بود که دستگاه مولد امواج را به کار انداختم. عجب تداخلی شد! همه دستگاهها به کلی از کار افتادند! ارتباط شهرهایی که با زنشان درباره روز سختی که داشتند حرف میزدند قطع شد. زنهایی که ضمن صحبت با شوهرشان تازه متوجه میشدند که بچهها شیشه را شکستهاند دیگر نتوانستند به حرف زدن ادامه دهند. جنگل وین کلهپا و قناری خفه شد! سکوت! سکوت موحش غیرمنتظرهای بود! مسافران اتوبوس امکان یافته بودند رودررو با هم صحبت کنند. چه وضعیتی بر جانشان چنگ انداخته بود! وحشتی سراسیمه و حیوانی!
– و پلیس بازداشتتان کرد؟
– اتوبوس ناگزیر شد توقف کند. موسیقی قاطیپاتی شده بود و تماس زن و شوهرها با واقعیت به کلی قطع شده بود. جهنمی به پا شده بود. آشوب و بلوایی که نپرس! انگار سنجاب قدقد و مرغ واقواق کرده باشد! گروه امداد از راه رسید، محاصرهام کردند، مواخذهام کردند، جریمهام کردند، و با وجود این دستگاه مولد امواجم را گرفتند. بعدش هم با بوق و کرنا مرا به خانهام رساندند.
– آقای بروک، با اجازه شما میخواستم نکتهای را بگویم… زیاد منطقی نیست؟ شما اگر دوست ندارید در وسایط نقلیه عمومی یا اداره یا توی ماشینتان رادیو باشد چرا عضو انجمن دشمنان رادیو نمیشوید؟ چرا اعتراضنامهها را امضا نمیکنید؟ چرا از راههای قانونی وارد نمیشوید؟ ناسلامتی ما دموکراسی داریم.
بروک گفت:
– یعنی میگویید عضو گروهی بشوم که به آن اقلیت میگویند. من عضو انجمنها شدهام. اعتراضنامهها امضا کردهام و پروندهها به دادگاهها بردهام. سالها پیدرپی اعتراض کردهام اما همه به من خندیدهاند. همه دوست دارند توی اتوبوس رادیو باشد. آگهیهای تجاری را دوست دارند. فقط منم که بیرون از بازی هستم.
– در این صورت فکر نمیکنید بهتر بود مثل یک شهروند خوب رفتار میکردید و تسلیم میشدید؟ وضع قانون با اکثریت است.
– مسئله این است که آنها کمی زیادهروی کردند. پیش خود گفتند که اگر یک کمی موسیقی و وجود کمی «ارتباط» دلچسب است حتما دلچسبی موسیقی زیاد و ارتباطات دایم ده برابر است. و آنقدر پیش رفتند که آدم به مرز جنون میرسد. وقتی به منزل برمیگشتم زنم هیستریک شده بود. چرا؟ فقط به خاطر اینکه یک نصفه روز نتوانسته بود با من «ارتباط» بگیرد. چون رادیوی مچیام را له و لورده کرده بودم، یادتان میآید؟ خلاصه، آن شب، برای به قتل رساندن خانهام نقشه کشیدم.
– مطمئناید که میخواهید همین اصطلاح را یادداشت کنم؟
– معنی دقیق و روشنش همین است. میخواستم خانهام را به قتل برسانم، بکشمش. یکی از آن خانههای حراف و آوازهخوان بود، وزوز میکرد. از آن خانههایی که وضع هوا را گزارش میکنند، برای آدم شعر و داستان میخوانند، قدقد میکنند. وقتی آدم میخواهد بخوابد برایش لالایی میگویند، موقع حمام گرفتن گوش آدم را با اپرا کر میکنند موقع چرت زدن زبان اسپانیایی یاد آدم میدهند. یکی از آن غارهایی که پُرند از انعکاس صدا و انواع پیشگوییهای الکتریکی و توی آن آدم احساس میکند به اندازه یک انگشتانه است. یکی از آن خانههایی که اجاقهایش سر آدم داد میزنند: «من کیک سبزی هستم و کاملاً پختهام!» یا «من روتی عالی هستم، یادت نره رویم سس بریزی!» و بچهبازیهای مثل این. از آن خانههایی که تختخوابهایش برای خواب کردن آدم تاب میخورند و با تکان تکان دادن آدم بیدارش میکنند. از آن خانههایی که به زور وجود یک انسان را توی خودشان تحمل میکنند، باور کنید راست میگویم. از آن خانههایی که در ورودیاش موقع وارد شدن با لحنی سرزنشآمیز به آدم میگوید:
– پاشنههایتان غرق گل است، آقا!
و موقع راه رفتن تو اتاقهایش یک جاروبرقی آدم را قدم به قدم دنبال میکند و در حالی که مثل سگ بو میکشد هر تکه ناخن یا ذره خاکی را که به زمین میافتد میمکد. که اینطور موقعها بیاراده مینالیدم: «خدا، خدای مهربان.»
روانپزشک گفت:
– آرام باشید.
– این ترجیعبند ژیلبر و سولیوان یادتان میآید: توی دفتر یادداشتم نوشتمش و هرگز فراموشش نمیکنم؟ من هم تمام شب همه چیزهایی را که اذیتم میکرد یادداشت کردم و فردا صبح زود یک هفتتیر خریدم. بعد عمداً کفشهایم را گلی کردم. وقتی داشتم وارد خانه میشدم در ورودی سرزنشکنان گفت:
– کفشها کثیف! پاشنهها غرق گل، لطفا پاهایتان را پاک کنید!
با هفتتیرم درست قلب جاکلیدی را نشانه گرفتم و شلیک کردم! بعد به آشپزخانه دویدم. درست لحظهای رسیدم که اجاق داشت زار میزد:
– من را برگردان!
وسط املت ماشینی را که روی اجاق بود هدف گرفتم و اجاق را کشتم! اگر میدیدید چطور نعره و هوار میزد: «دخلم را در آوردند!»
درست در همین موقع تلفن مثل یک بچه ننر و لوس شروع به زنگ زدن کرد. من هم انداختمش توی آشغالدانی خودکار. حقیقتش باید اعتراف کنم که به خاطر از کار انداختن آشغالدانی وجدانم معذب است چون یک تماشاگر معصوم و بیگناه بود. به خاطر بلایی که سرش آمده برایش متاسفم. آشغالدانی خودکار یک اختراع مفید و عملی است. هیچوقت کلمهای حرف نمیزد، بیشتر وقتها مثل شیر خفته غرغر میکرد. و فضولات ما را هضم میکرد. میدهم تعمیرش کنند. به هر حال، بعد به سالن برگشتم و به تلویزیون شلیک کردم، به این حیوان موذی و آبزیرکاه، به این مدوزایی (در اسطورههای یونانی یکی از سه خواهر گورگون از هیولاهای مربوط به دوران پیش از خدایان المپ که تارهای گیسویشان مار، دندانهایشان نیش گوزن و بالهایشان از طلا بود و چون به کسی مینگریستند او را به سنگ بدل میکرد – م) میلیونها و میلیونها انسان را، هر شب سر جا خشک میکند و آنها را تبدیل به مجسمههایی میکند که جادویی آن کورشان کرده است، به این دختر جادوگر دریایی که با آوازش آدم را به طرف خودش میکشد. زیاد وعده میدهد و سر موعد کم وفا میکند، شلیک کردم. خود من هم نمیتوانستم در مقابل این جادوگر مقاومت کنم، برمیگشتم و باز هم برمیگشتم و امیدوار بودم چیزی نصیبم شود و انتظار میکشیدم تا وقتی که …پف! بادش خالی شد. زنم سکسکهکنان و نعرهزنان، مثل بوقلمون سر بریده به طرف در دوید. پلیس سر رسید و حالا من اینجام!
بروک به اینجا که رسید با خوشحالی و رضایت به پشتی صندلیاش تکیه زد و سیگاری روشن کرد. روانپزشک گفت:
– موقعی که مرتکب این جنایتها میشدید یک لحظه به فکرتان خطور نکرد که رادیوی مچی و تلویزیون و تلفن و رادیوی اتوبوس و انترفون اجارهای بوده و مالکشان دیگران بودند؟
– پایش بیفتد باز هم دخلشان را در میآورم. خداوند یار و یاور من است.
روانپزشک تحت تاثر پرتو لبخند پر برق بروک لحظهای سکوت کرد. سپس گفت:
– مایلید موسسه بیماریهای روانی کمکتان کند؟ آمادهاید نتایج اعمالتان را بپذیرید؟
در استان در اسطوره های یونان یکی از سه خواهر به خواهر گرگان از هیولاهای مربوط به دوران پیش از خدایان کتاب های گوشتی سویشان مار دندانهایشان نیاز به مجوز و بال هایشان از طلا بود و چون به کسی می نگریستند نگاهشان را به سنگ و دل میکرد
بروک گفت:
– این تازه اول کار است. من پیشاهنگ خیل آدمهایی هستم که از این همه سروصدا و بدرفتاری به تنگ آمدهاند، آدمهایی که از صبح تا شب ناچار دور خودشان میچرخند و قربانی جیغ و موسیقیاند، آدمهایی که همیشه باید با صدای یکی در «تماس» باشند، افسار به دهان داشته باشند، دائم بشنوند. «این کار را بکن، این کار را نکن، زود، زود حالا اینور، حالا آنور. میبینید، این تازه اول انقلاب است. نام من در تاریخ ثبت خواهد شد!
روانپزشک به فکر فرو رفت.
– البته این کار احتیاج به زمان دارد. اولش همه چیز جذاب و جادویی بود. فکر قشنگی بود، حتی وقتی به مرحله عمل گذاشته شد به نظر عالی میآمد. به یک بازی میمانست. اما مردم در دامش افتادند و از حد معمول و طبیعی پیشتر رفتند، اجازه دادند که میان چرخدندههای عادتی که همهگیر شده بود گیر بیفتند، قادر نبودند خودشان را از این دام خلاص کنند. حتی دیگر نمیتوانند بپذیرند که زندانی این عادت شدهاند. به همین دلیل هم دست به دلیل و منطقتراشی میزنند، رام شدهاند، به بهانههایی مثل «عصر جدید»، «شرایط»، «تنش»، … متوسل میشوند تا خودشان را گول بزنند. اما یادتان باشد چه گفتم. بذر پاشیده شده است. از ۵ روز پیش من ستاره تلویزیون و رادیو و فیلمها شدهام. میلیونها نفر میدانند من چه کسی هستم. اخبار مالی روزنامهها را نگاه کنید. هر روز، شاید همین امروز، ملاحظه خواهید کرد که قیمت فروش بستنی شکلاتی بالا رفته است!
روانپزشک گفت:
– متوجهم.
– حالا میتوانم به سلولم برگردم؟ میتوانم شش ماه آرامش و سکوت داشته باشم؟
روانپزشک به نرمی گفت:
– البته.
بروک در حالی که از جایش برمیخاست گفت:
– نگران من نباشید. میخواهم برای مدتی طولانی طعم آرامش را به چشم و گوشهایم نرمی بینظیر مادهای را که سکوت از آن ساخته شده مزهمزه کنم. روانپزشک فقط گفت:
– بعله!
بعد زنگ زد. در باز شد و از اتاق بیرون رفت. پشت سرش در به خودی خود بسته و چفت شد. تنها از میان دفاتر و راهروها گذشت. در بیست متر اول «ماندارن چینی» همراهیش کرد. سپس پشت سر هم نوبت «کولی» و «پاسکای» و «فوگ» در یک نت مینور، و «ببر» و «عشق مثل سیگار است» رسید. رادیوی مچی شکستهاش را که به هرزهگردی مرده میمانست از جیبش درآورد. به دفترش برگشت. زنگی نواخته شد و صدایی از بلندگوی سقفی به گوشش خورد:
– دکتر؟
– تازه کارم با بروک تمام شده است.
– تشخیصتان چه بود؟
– فکر میکنم به هیچ وجه قادر به تشخیص جهت درست نیست اما فردی اجتماعی است. نمیخواهد واقعیتهای جاری زندگی را قبول کند و خود را با آنها تطبیق دهد.
– درمان؟
– هنوز مشخص نیست. وقتی از پیشش آمدم داشت یک ماده نامرئی را مزهمزه میکرد!
سه تلفن همزمان زنگ زد. رادیوی مچی یدکی روانپزشک مثل ملخی زخمی از توی یکی از کشوهای میزش ناله کرد. انترفون با درخششی صورتی رنگ چشمک زد و خشخش خفیفی کرد. تلفنها زنگ میزدند. کشوی میز وزوز میکرد. از بیرون در بازمانده صدای موسیقی شنیده میشد. روانپزشک، در حالی که آرام آهنگی را زمزمه میکرد رادیو را به مچش بست، لحظهای با انترفون صحبت کرد، گوشی یکی از تلفنها را برداشت، صحبت کرد، گوشی دومی را برداشت، صحبت کرد، گوشی سومی را برداشت، صحبت کرد، بعد دکمه رادیوی مچیاش را فشار داد، و صحبت کرد؛ آرام و آسوده بود؛ در میان سر و صدای این همه موسیقی، درخشش نور انترفرون و زنگ دو تلفن که دوباره شروع شده بود، چهرهاش سردی با وقاری داشت؛ دستهایش از تلفنی به تلفن دیگر میرفت، رادیوی مچیاش او را میخواند، انترفون صحبت میکرد و از بلندگوی سقفی صداها پایین میآمد. تمام بعد از ظهر، در خُنکای دستگاه تهویه، با همان آرامش به همان روال به کار ادامه داد: تلفن، رادیو مچی، انترفون، تلفن، رادیو مچی، انترفون، تلفن، رادیو مچی، انترفون، تلفن، رادیو مچی، انترفون، تلفن، رادیو مچی، انترفون، تلفن، رادیو مچی، …