داستان رضا تفنگچی / خوشنویس هزاردستان داستان سیاست نیست داستان آرمان و تردید است. داستان مردی که میان عادی زندگی کردن و عافیت طلبی از یک سو و کار درست را انجام دادن از سوی دیگر گرفتار مانده است.
سه دهه بعد از اولین نمایش هزاردستان احتمالا با رضا بیش از شخصیتهای دیگر میتوان همذات پنداری داشت. نه این که شخصیت اصلی ست چون داستان او به زمان و مکان محدود نیست. قصه امروز هم هست. چون مسئلهاش و کشمکش هایش زمان و مکان ندارد. تفنگچی بودن و خوشنویس بودن او هر دو راهی برای فرار از همان آرمانیست که رضا نمیداند چقدر درست است. میان این دو، رضا تبدیل به یک مبارز میشود. با ادبیات امروز میشود تروریست. اما ابوالفتح او را قانع میکند که برای اصلاح امور و تبدیل کشور و جامعه به جایی پاکتر نیاز است عدهای حذف شوند. پس رضای تفنگچی که عمری آهو و غزال و خرگوش میزد، دست به اسلحه میبرد برای شکار انسان. آرمان اما پوشالی از آب درمی آید. کمیته مجازات قصد حذف خان مظفر و عمالش را دارد. اما به زودی مشخص میشود که خان حتی کمیته مجازات را هم مال خود کرده. تقابل تردید او در برابر اطمینان ابوالفتح در یکی از بهترین دیالوگهای سریال مشخص است. ابوالفتح میگوید: «پیروزی رویت خواهد شد، حتی اگر در کاسه چشمهای من و تو گیاه روییده باشد.» و رضا پاسخ میدهد: «من غریق حال به کدام ریسمان چنگ بزنم؟»
همین فروپاشی آرمان است که او را به کنج عزلت میبرد و از تفنگچی خوش مشرب خوشگذران و مبارز ناکام، خوشنویس منزوی میسازد. بعد از سالها وقتی مفتش شش انگشتی رضا را به ضرب شکنجه برمی گرداند و او بار دیگر درگیر ماجرای خان مظفر میشود، باز آرمان و مسئله حقانیتش زنده میشود. رضا جایی درباره کنار گذاشتن شغل سابق و رفتن به سمت خوشنویسی، مونولوگی شاعرانه میگوید: «ابراهیم و اسماعیل هر دو در یک تن بودند با من. پس گفتم ابراهیم، اسماعیلت را قربان کن که وقت، وقت قربان کردن است. قربانی کردم در این قربانگاه. و جوهر این دفتر، خون اسماعیل است؛ پسری که نداریم. دریغ که گوسفندی از غیب نرسید برای ذبح. قلم نی از نیستان میرسید. نی در کفم روان. نی خود نفیر داشت. نفس از من بود، نه نغمه، من میدمیدم چون دم زدن دم به دم.» او جوهر قلم را به خون قربانی تشبیه میکند. برای فداکاری. او سالها در عزلت باز هم س ودای مبارزه ناتمام داشته است. اما تقابل مستقیم او با خان مظفر و دانستن بیشتر و افشای پشت پردهها باز هم تردیدرضا را برطرف نمیکند.
این گونه است که او دم آخر هم دستاش میلرزد و نمیتواند هزاردستان مشهور را حذف کند و خودش حذف میشود. نقش پررنگ تردید در شخصیت رضا چیزیست که نه تنها سریال هزاردستان را پیچیدهتر و در عین حال باور پذیرتر میکند، که نقش مهمی در زنده بودن آن با گذشت زمان دارد. اغلب این سریال بینظیر علی حاتمی را به عنوان اثری تاریخی به سبک خاص او درباره مقطعی مشخص تلقی میکنند. اما گذشت زمان نشان داده حرف او حرف امروز هم هست، داستان تقابلهای دو به دو و تاثیر جمعی کنشهای شخصیتها بر یکدیگر را میتوان در هر دوره و زمانهای جستجو کرد. رضا تفنگچی خوشنویس احتمالا ملموسترین شخصیت است. مردی که میخواهد در آسودگی زندگی بیدغدغهای داشته باشد، اما همزمان نمیتواند چشم بر سیاهی اطرافش ببندد. او نه میتواند سیاستمدار باشد، نه چریک و نه تروریست. هرقدر از سیاست و قدرت فرار میکند، دست تقدیر او را به همان سمت باز میگرداند. خان مظفر مظهر قدرت افسارگسیختهای ست که شهروندی چون رضا هر قدر بیتفاوت باشد، زندگیش باز هم تحت تاثیر حضور او قرار میگیرد.
رضا شاهد حذف شدن پی در پی مهره هاست و رسالت حذف کردن خان/ هزاردستان او را رها نمیکند. در نهایت خود رضا هم یک مهره دیگر است برای حذف شدن. یک نفر نمیتواند مناسبات قدرت را تغییر دهد. حتی تشکیلاتی مثل کمیته مجازات هم نمیتواند. رضا آخرین بازمانده یک تفکر تشکیلاتی است. اگر تا آنجا هم دوام میآورد، چون آلوده به سیاست نبوده. او میبیند که دیگران مثل برگهای درختی آفت زده به نوبت روی زمین میافتند و تنها او میماند که آفت را بخشکاند. اما آفت تا ریشه نفوذ کرده و او آخرین برگ است. سقوط نمادین او از بالکن گرند هتل شاید میتواند بهترین معادل بصری برای این تعبیر باشد. در پایان تغییر یافته سریال، نوشتهای میآید که رضا امروز نتوانست و مرتضی فردا میتواند. میدانیم که پایان بندی مورد نظر علی حاتمی صحنه کشته شدن خان مظفر بود که نتوانست فیلمبرداری کند. اما آن چه به عنوان سریال هزار دستان پخش شد، حالا با این پایان بندی معنای نمادین عمیقتری دارد. خان مظفر از بالا به جمعیتی که دور جنازه رضا جمع شده اند، با حالت برتر و بالا به پایین نگاه میکند. تصویر سیاه میشود و وعده به پایان رسیدن کار ناتمام رضا نقش میبندد. چیزی که نمیتوانیم ببینیم. مبارز مردد به خاک میافتد و فرد دیگری که اسیر تردید نسبت به آرمان قدیمی نیست، کار را تمام میکند.