چگونه زندگی متعادلی داشته باشیم؟

تعادل، موضوعی بسیار شخصی است. دنیا پر از امور متضاد است که بر یکدیگر تاثیر میگذارند. ممکن است فردی چیزی را دوست داشته باشد و فرد دیگر درست نقطه مقابل آن را بخواهد. اما بیشتر مردم حالات میانه را میپسندند. بعضی از این حالات متضاد عبارتند از: کار و تفریح، فعالیت و استراحت، در جمع بودن و تنها بودن. اکنون نگاهی دقیقتر به هر یک از این حالات میاندازیم.
کار و تفریح: بعضیها از هدفگذاری و رسیدن به هدف لذت میبرند. وقتی به یکی از هدفهای خود رسیدند، پرچم خود را بر بالای آن نصب میکنند و بلافاصله به دنبال هدف بعدی میروند این افراد از کار لذت میبرند.
در مقابل، عدهای هستند که ظاهرا به آن چه دارند قانعند. آنها از لحظات زندگی خود لذت میبرند. به طوری که گاهی کار کردن برایشان مشکل میشود.
فعالیت و استراحت: بعضیها دوست دارند که فعال باشند. در نظر این افراد، خواب چیزی جز تلف کردن وقت نیست و لذا سعی میکنند وقت خود را کمتر تلف کنند. این اشخاص اگر به کاری جسمانی مشغول نباشند کسل میشوند.
کسانی هم هستند که از استراحت لذت میبرند، این افراد ورزش را کفر میدانند. اگر هم از جایشان بلند شوند، دوست دارند که در رختخواب بنشینند. از خواب لذت میبرند و رویا را دوست دارند و معمولا چند بلیت اضافی هواپیما میخرند تا در مسافرتهای هوایی بتوانند دراز بکشند. معمولا کمتر پیش میآیدکه این عده بر اثر کار عرق کرده باشند.
با هم بودن و تنها بودن: بعضیها همیشه دوست دارند که با کسی باشند. ممکن است این شخص، همیشه فرد معینی باشد یا افرادی مختلف، ولی در هنگام آشپزی، استحمام، غذا خوردن و خواب هم اگر تنها باشند ناراحت میشوند. این اشخاص معمولا به حیوانات خانگی نیز علاقه دارند. در هنگام تماشای تلویزیون، اگر طرف مقابلشان برای آوردن چای یا بستنی به آشپزخانه برود، آنها هم میروند.
در مقابل، عدهای هم هستند که از تنهایی لذت میبرند و دوست دارند همیشه با خودشان باشند. این افراد، اگر کسی در خانه باشد خوابشان نمیبرد، چه رسد به این که کسی در اتاق خوابشان باشد. این اشخاص، مشاغلی از قبیل جنگلبانی، شبپایی و نویسندگی را دوست دارند.
مواردی که بیان شد نمونههایی از افراط و تفریط در امور بود و مسلما نمیتوان یکی را صحیح و دیگری را غلط دانست.
چیزهایی را که نداریم، به دست آوریم، یا از آن چه داریم لذت ببریم؟
یکی از موضوعهای مهم این است که آیا باید سعی کنیم بر داراییهای خود بیفزاییم یا این که سعی کنیم از داشتههای فعلی خود بهرهمند شویم و لذت ببریم.
فرض کنیم که در یک زمستان سرد و در هوای طوفانی، در خانه خود در اتاقی گرم و راحت روی مبل راحتی و روبروی بخاری دیواری نشستهاید و یاری دمساز که میتواند کتاب باشد. در کنار خود دارید و به نوشیدن کاکائوی گرم مشغول هستید. این همان حالت بهرهمندی از داراییهای موجود است.
اکنون در نظر بگیرید که در همان هوای سرد، پوتین، لباس گرم، دستکش و کلاه خود را میپوشید. هر چه پول دارید بر میدارید و از خانه خارج میشوید و از میان راههای برف گرفته به سوی فروشگاه به راه میافتید و در دل دعا میکنید که فروشگاه مورد نظر، هنوز باز باشد و پول کافی برای خرید مایحتاج خود در جیب داشته باشید. این همان حالت به دست آوردن چیزهایی است که دوست داریم.
این دو قضیه شباهتی به هم ندارند. پس تکلیف ما چیست؟ مسلما راه صحیح، حفظ تعادل است.
اگر روزها و هفته ها در جلو بخاری بنشینیم، بالاخره حوصلهمان سر میرود و دلمان میگیرد. صحبت بهترین دوست، سرانجام دل آزار میشود.
بالاخره از جا میپریم و در حالی که لباس گرم خود را میپوشیم میگوییم:
- من میروم فروشگاه خرید کنم.
- چه میخواهی بخری؟
- قدری شیر
- اما شیر داریم.
- پس میروم چند تا همبرگر بخرم
- گوشت داریم. میتوانم خودم همبرگر درست کنم.
- زحمت نکش. فروشگاه فقط چند کیلومتر تا این جا فاصله دارد.
- پس صبر کن با هم برویم.
- باشد. همین الان بر میگردم.
- این را میگوییم و بیرون میزنیم و در را پشت سرمان میبندیم.
آه آزادی! بوی هوای سرد و تازه. زیبایی برف. باد سردی که به صورتمان میخورد و حالمان را جا میآورد.
توی برفها به طرف فروشگاه به راه میافتیم. هوا دارد تاریک میشود. سوز و سرما را حس میکنیم. فروشگاه در سر پیچ بعدی واقع شده است. اما چه فایده! بسته است.
اکنون هوا کاملا تاریک شده است. برف همچنان میبارد و باد، دانههای برف را به سر و صورتمان میزند. پاهامان دیگر سرد نیست، بلکه از سرما بیحس شده است. صحنههایی از کتاب دکتر ژیواگو در نظرمان مجسم میشود. به نظرمان میرسد که مژهها و سبیلمان یخ زده است. البته سبیل نداریم، اما حتما رطوبت هوا در پشت لبمان منجمد شده است.
اتومبیلی جلو پایمان ترمز میکند. همدم دلواپس خودمان است.
- به فروشگاه تلفن کردم، داشتند تعطیل میکردند. گفتم با اتومبیل بیایم دنبالت.
- بله! بله! متشکرم! متشکرم.
و یخهای پشت لبمان میشکند و فرو میریزد. وارد اتومبیل میشویم، گرم و نرم است.
- چند تا همبرگر هم درست کردم.
- تو چقدر خوبی، برویم به خانه. دلم میخواهد جلو بخاری بنشینم. دلم نمیخواهد هرگز از خانه خارج شوم. هیچ جا مثل خانه نیست. هیچ جا خانه خود آدم نمیشود.
در این جاست که مساله دانستن نقطه تعادل، مطرح میشود. مثلا اگر بدانیم که بعد از سه روز باید به طرف فروشگاه حرکت کنیم، میتوانیم برنامه ای برای این کار بریزیم و اگر بدانیم که پس از دو ساعت، دوباره هوس میکنیم که به خانه برگردیم، در آن صورت میتوانیم از وقت خود به شکل موثرتری استفاده کنیم. وقتی دانستیم که هر سه روز یک بار، باید به مدت دو ساعت تنها باشیم و پیادهروی یا ورزش کنیم، در آن صورت نقطه تعادل ما به دست میآید.
نکته مهم آن است که نقطه تعادل هر کسی، اختصاص به خود او دارد. بعضیها ممکن است دلشان بخواهد دو ساعت در خانه باشند و سه روز در بیرون خانه. شاید کسانی هم باشند که پس از سه روز، دلشان بخواهد که نگاهی به بیرون خانه بیندازند.
یافتن نقطه تعادل
برای یافتن نقطه تعادل، فقط یک راه وجود دارد و آن شیوه آزمایش و خطاست. در اوایل کار، برای یافتن نقطه تعادل، مرتکب خطاهای بسیار میشویم. یافتن نقطه تعادل در زندگی، شبیه بندبازی است. وقتی میخواهیم تعادل خود را روی یک رشته طناب محکم، حفظ کنیم، در آغاز، بیش از آن که راه برویم میافتیم. اما کمکم نقاط تعادلی را در درون خود پیدا میکنیم و میآموزیم که به آن اعتماد کنیم. تدریجا هماهنگی حرکات ما بیشتر میشود و تزلزل و عدم تعادل، د راثر آزمایش و خطا جای خود را به نرمش و وقار میدهد.
گاهی هم خودمان قاضی خودمان میشویم. ما نتیجه عوامل فرهنگی محیط خود هستیم. به ما آموختهاند که خود را به مخاطره نیندازیم. به قلمروهای تازه وارد نشویم. دست به کارهای تازه قلمروهای تازه وارد نشویم. دست به کارهای تازه نزنیم و سعی نکنیم تا به نتایجی تازه دست یابیم.
به ما آموختهاند که دنبالهرو دیگران باشیم. خود را با محیط، سازگار کنیم و افرادی معمولی باشیم.
برای این که دو نفر، یکدیگر را کامل کنند، لازم نیست که نقاط تعادلشان عینا یکی باشد. ممکن است فرد ایثارگر، فرد متوقعی را بهتر کامل کند تا فرد دیگری که او هم ایثارگر باشد.
اگر دو نفر با گذشت به هم بیفتند ممکن است یکیشان بگویند «بفرمایید» و دیگری جواب دهد «شما بفرمایید» و اولی بگوید «نخیر، شما مقدم هستید» و دومی اصرار کند «اختیار دارید شما اول بفرمایید» و این قضیه همین طور ادامه پیدا کند.
یافتن نقطه تعادل برای هر موضوعی، آسان نیست. اما در درجه اول سعی کنید در زمینههایی که به هدف بزرگتان مربوط است، نقطه تعادل را پیدا کنید. اگر در بعضی زمینهها هم نتوانستید نقطه تعادل را پیدا کنید مهم نیست. زندگی همین است.
شهامت برای اداره یک زندگی متعادل
این که هر یک از ما نسبت به عامل معین، دارای نقطه اعتدال متفاوتی هستیم، مشکل مهمی نیست. زیرا جهان بسیار بزرگ است و سلیقهها بسیار متفاوت. اما مشکل از آنجا آغاز میشود که فرهنگ و جامعه بخواهد هر کسی را به نقطه متوسطی در هر زمینه براند و بگوید «نقطه تعادل، این جاست. اگر چنین زندگی کنی متعادلی وگرنه غیرعادی و نامتعارف».
ما علت این امر را میدانیم. قوانین اجتماعی را در آغاز، کسانی وضع کردهاند که میخواستهاند بر جامعه حکومت کنند و چنانچه افراد، مطابق الگوهای پیش ساختهای رفتار کنند، آسانتر میتوان بر آنها حکومت کرد.
ما اجباری نداریم که همیشه به راهنماییهای دیگران گوش فرا دهیم، چه رسد به این که آنها را اطاعت کنیم. بعضیها بخش مهمی از ارزشها و جوهر وجودی خویش را از کف میدهند، تنها برای این که متعارف باشند.
عادی بودن افسانهای بیش نیست. با وجود این، ترس از غیر عادی بودن به قدری شدید است که خیلیها جان خود را در این راه فدا میکنند.
پس اگر سعی کنیم بر اساس معیارهای فرهنگی، زندگی خود را متعادل سازیم، ممکن است از حد تعادل خارج شویم و وقتی میخواهیم زندگی خود را مطابق آن چه در جامعه زندگی بسیار متعادل نامیده می شود اداره کنیم. تعادل فردی خود را از دست میدهیم.
شهامت داشته باشید و نقاط تعادل زندگی خود را مطابق دلخواه خویش اختیار کنید. خود را دوست بدارید و زندگی خود را بر آن اساس متعادل کنید.