تکگویی یا مونولوگ زییای فیلم طوقی 1349 ساخته علی حاتمی
تکگویی اول:
دایی سید مصطفی که درگیر کار و زندگی است و خواهرش نابیناست پس به اجبار خواهرزادهاش (آسید مرتضی با بازی بهروز وثوقی) را که عاشق کفتربازی است برای خواستگاری از دختر جوان و زیبا به شیراز میفرستد. اما خیلی زود سید مرتضی خود عاشق دختر میشود و در عذاب وجدان و احساس گناه شدیدی گرفتار میشود.
در این صحنه برای اولین بار با چهرهٔ واقعی خود روبهرو میشود. شب تنها جلوی آینه، از خود بیخود و مست با عکس کوچک خاندایی درد دل میکند و حرفهای ناگفته و پنهاناش را بیرون میریزد.
سید مرتضی: سلام، دایی ایوالله، ایوالله، این لقمهایه که تو تو سفرهٔ ما گذاشتی؛ وگرنه من کجا و شیراز کجا؟ سر تو درد نیارم دایی، این دل لانتوری خودشو باخته، دایی با توام، پاک آق مرتضی افتاده تو هچل، نه راه پس داره، نه راه پیش. دایی مصطفی! هر چی خودمو زدم به اون راه، دله دسوردار نشد. صد رحمت به صد تا نیش چاقو. همچی زُقزُق میکنه که چار ستون بدنم میلرزه. سر تو درد نیارم؛ تو مایههای نامردیه. نالوطی هیچی سرش نمیشه. یکی بیآبروییه که دویّومیش خودشه. بدجوری خودشو باخته، رسوا الی الله، فهمیدی؟ راحتت کنم، کار آقا مرتضی افتاده دست یه الف دل. چی بگم؟ حکم، حکم اونه، دِ نالوطی … اینا رو نخونده بودم، این دیگه چه رنگشه؟ حیرونمً یه آدم گنده باهاس بشه نوچهٔ یه وجب دل، آخه چرا باهاس همچی باشه؟ کی گفته؟ مگه من کیام؟ کی گفته که یه جوجه دل بشه اختیاردار آدمیزاد؟ دایی اینو بهت بگم آدم، آدم ولمعطله. من، من اینو میخوام، اونو میخوام نداره. باهاس دید که، اون صاحب مرده چی میخواد، این، این درست نیست دایی، درست نیست. کار از یه جا خرابه … حالا از کجا خرابه، باهاس باهاس وقت گرفت از اوستا کریم پرسید. «دختر شیرازی، دل ما رو بردی/ بردی دل ما، غم ما نخوردی.» چی بگم؟ آره، آره مگه من کیام؟ دِ درسته، حالیمه، من نه، تو … آره تو! تو که سرت تو حسابه چی؟ آره مچللییه، مچللییه، چی میگه او چشات دایی، چی میگه اون چشات؟ آره، ریتن تنه، لاتی پیتاله. آره من سیا شدم، سیا شدم. خیلی خب، مگه من، مگه من، مگه من، کیام؟ چرا بهم نمیگی؟ مگه من کردم؟ مگه من گفتم؟ مگه من خواستم، من که سرم تو کفترام بود. کفترام. تو، تو، تو منو راهی شیراز کردی، تو، دایی، تو منو هوایی کردی …. کفترام …
تکگویی دوم:
در این صحنه بیبی که نابیناست سعی میکند سید مرتضی را نصیحت کند و از کفتربازی دور کند تا پی کار درست و حسابی را بگیرد و مرتضی حواساش پی کار دلاش و کبوترهایش است. معدلی برای بحرانی که چندی بعد با همین روش تمام زندگی او را تحت شعاع قرار میدهد.
بیبی: حیا کن پسر … او خدا بیامرز سرش تو کار و کاسبی بود که تو سالی به دوازده ماه بیکاری و بیعار … برو از دائیت یاد بگیر … ببین چطر بعد از یه عمر یللی و تللی سرش به سنگ خورد و رفت پی کار و زندگی … دو سال نیست که دل به کار داده … توپ داغوناش نمیکنه … به فاطمه زهرا یه روزی سرت به سنگ میخوره که نه راه پس داری و نه راه پیش. آخه کفترم شد زندگی …؟! کفترم شد نون و آب…؟! پسرای خدیجه رختشور بایست بشن معتمد محل اونوقت نوه امیر دیوان بشه کفترباز. نخیر انگار با دیفالم. روتو برم …