برای آن که بتوانید در زندگی با کسی که عاشقش هستید خوشبخت باشید، ابتدا باید بتوانید با او زندگی کنید. مشکلات کوچک باید حل شوند، زن دوست ندارد هنگامی که غذا میخورد روی زمین گربهای نشسته باشد. در کمد مرد لباسهایی وجود دارد که بیش از یک سال است شسته نشدهاند. برای زن لحظاتی که آنها با یکدیگر تنها هستند ارزشمند است و برای مرد وجود بهترین دوستش که رویشو و پرحرف است و هنگام غذا خوردن غذا با زیرپیراهنی خود سر میز حاضر میشود، ارزشمند است، زن میخواهد پاریس را ببیند. مرد نگران کار خود است. میبینید که اوضاع چگونه است؟
آتالانتهٔ ژان ویگو (Jean Vigo) گویای یک داستان عاشقانه است. فیلم را میتوان در بسیاری از فهرستهای مربوط به فیلمهای برتر یافت. این امتیازی است که موجب پوشاندهشدن داستان سادهٔ فیلم در نشان دادن یک ازدواج بیثبات میشود. کارگردان فرانسوی، فرانسوا تروفو در بعدازظهر روز شنبهٔ سال ۱۹۴۶، هنگامی که تنها چهارده سال داشت، عاشق این فیلم شد: «هنگامی که وارد سالن شدم، حتی نمیدانستم ژان ویگو چه کسی است. اما خیلی سریع به کارهای او علاقه پیدا کردم.» هنگامی که تروفو از یک منتقد شنید که فیلم «بوی گند پا میدهد.» تصور کرد که او از فیلم تعریف میکند، و به این فکر میکرد ویگو چه دورهٔ سختی را بر روی آن کلک- محل فیلمبرداری- گذرانده است.
تروفو بعدازظهر آن روز تمام آثار ویگو را که روی هم رفته دویست دقیقه هم نمیشد تماشا کرد. داستانها حول کارگردانی میچرخند که درست چند ماه بعد از اکران فیلم، در سن بیستونه سالگی بر اثر مرض سل میمیرد. او به دلیل ساخت فیلم نمرهٔ اخلاق، صفر (Zero for Conduct) (19339 شناخته شده بود، هنگامی که فیلم آتلانته را ساخت آن قدر مریض بود که در سرمای غیرعادی زمستان آن روزها، گاهی فیلم را از روی برانکارد کارگردانی میکرد. تروفو نوشت: «انگار او هنگام ساخت فیلم فقط یک تب ساده داشته»، و هنگامی که یکی از دوستان ویگو به او توصیه میکند مراقب سلامتی خود باشد، ویگو پاسخ میدهد: «فرصت کمی دارد و باید همهٔ توان خود را صرف این کار کند.»
در جشنوارهٔ فیلم پاریس و ونیز از فیلم استقبال خوبی شد. منتقدان لندنی اولین طرفداران بزرگ فیلم بودند. فیلم برای سالها به شکل ی نسخهٔ خلاصه نشان داده شد، مدت آن هشتادونه دقیقه به شصتو پنج دقیقه کاهش یافت، و در سال ۱۹۹۰ بود که آن را به شکل نسخهٔ اصلیاش بازگرداندند. این نسخه اکنون به شکل ویدئو موجود است.
روی هم رفته آتالانته داستان سادهای دارد. فیلم با ازدواج یک ناخدای قابق بارکش به نام ژان و یک دختر روستایی به نام ژولیت، «کسی که همیشه باید کارها را به شکل متفاوتی انجام میداد،» شروع میشود. هیچ جشن عروسیای برگزار نمیشود. ژولیت که هنوز لباس عروسی خود را بر تن دارد، بادبان کشتی را میگیرد و بر روی عرشهٔ کشتی میرود تا نه تنها با همسر خود، بلکه با دوست تنومند و نامتعادل او به نام جولز، در قایق زندگی کند. جولز قبلاً در یوکوهاما و سنگاپور بوده است ولی اکنون در مسیرهای آبی بین شهر لوآورز و پاریس تردد میکند. قایق بارکشی که آنها در آن زندگی میکنند محل زندگی حداقل شش گربه و پسری است که در کابین کار میکند.
ژولیت از شرایط موجود نهایت استفاده را میکند. وقتی یک گربه روی تخت او بچهدار میشود، علیرغم مخالفتهای جولز که دلیلی برای این همه سختگیری نمیبیند، ملحفههای تخت را عوش میکند. یک شب ژولیت جملهٔ «این جا پاریس است!» را از رادیو میشنود. او هیچوقت در پاریس، یا هیچ جای دیگر نبوده است. وقتی قایق به شهر میرسد، ژان به او میگوید آماده شود تا شب را در شهر سرکنند- ولی جولز به سراغ عیاشی میرود، و آنها ناچار در قایق میمانند. سر آخر ژولیت تنهایی به شهر میرود، و برنامهریزی میکند که قبل از اتر قایق برگردد. ژان متوجه میشود که او رفته است و با عصبانیت دستور حرکت قایق را میدهد. هنگامی که ژولیت باز میگردد، قایق از آن جا رفته …
چنین جزئیاتی قادر به نشان دادن خصوصیت افسونگر آتالانته نیستند. چنین فیلمی دربارهٔ این نیست که عشاق چه کار میکنند، بلکه دربارهٔ این است که آنها چه احساسی دارند- چقدر ظریف، احساسی و چقدر نادان هستند. فیلم آنچنان شاعرانه ساخته شده که آن دو را مانند شخصیتهای یک افسانه نشان میدهد؛ آتالانته تنها اسم یک کشتی نیست بلکه اسم یم الههٔ یونانی است که طبق فرهنگنامهٔ بروور، «بسیار تندرو و سریع است، و تنها در صورتی که کسی بتواند او را در یک مسابقه شکست دهد با او ازدواج میکند.» میتوان گفت که ژان و ژولیت در حال مسابقه با یکدیگر بودند. آیا ژان میتوانست از این مسابقه سربلند بیرون بیاید؟
تأثیرگذاری فیلم در این است که فیلم لحظاتی خاص از زندگی یک زوج را نشان میدهد، و نه این که سعی کند لزوماً آنها را در قالب یک طرح داستانی جای دهد. به اولین صبحی که ژان و ژولیت بیدار میشوند و آهنگ و ترانهٔ کرجیبان گوش میدهند، و جروبحثی که به دلیل شستن لباسها میکنند توجه کنید. در صحنهای فوقالعاده، هنگامی که جولز پیر و ژولیت در کابین تنها هستند، به نظر میرسد که جولز میخواهد به او حمله کند، ولی ژولیت حواس او را با لباسی که در حال دوخت است پرت میکند، و او را مجبور میکند تا آن را بپوشد و گشادهرویی غیرمنتظرهٔ ژولیت (آیا او اصلاً احساس خطر میکند؟) باعث میشود بعداً جولز گنجینههای خود را از جمله شیشهای که در آن دستان بهترین دوستش قرار دارند («تنها چیزهایی که از او باقی ماندهاند») به او نشان بدهد.
سکانسی در یک پیالهفروشی وجود دارد که در آن یک تردست با ژولیت حرفهای زیبا میزند، او را با شالهای قشنگ وسوسه میکند، و ژان را خشمگین میکند. آن مرد پاریس را به گونهای برای ژولیت توصیف میکند که باعث میشود او قایق را ترک کند و به تنهایی از شهر دیدن کند- نه به دلیل این که به ژان وفادار نیست، بلکه به این دلیل که او مانند دختربچهای است که نمیتواند جلو خودش را بگیرد.
جدایی برای هردوی آنها دردناک است. لذتی که ژولیت از شهر میبرد تبدیل به ترس میشود؛ کیفش را میدزدند، مردی سعی دارد او را بفریبد، شهر دیگر یک جای جادویی نیست. ژان دلتنگ است و ویگو تمام احساسات سروبشدهٔ تنهایی را با یک حرکت جسورانه رها میکند. پیشتر ژولیت به ژان میگوید اگر صورت خود را در آب فرو برد و چشمانش را باز کند، میتواند عشق واقعی خود را ببیند: «من تو را قبل از این که ملاقات کنم، در آب دیدم.» اکنون ژان با ناامیدی در آب شیرجه میزند و ژولیت را با چهرهای خندان در کنار خود میبیند. ماریا وارنر (Maria Warner) رماننویس میگوید: «این صحنه باید یکی از چشمگیرترین تصاویری باشد که از یک زن محبوب در تاریخ سینما نشان داده شده است.» بعد از آن که ژان به روی عرشه باز میگردد، پیرمرد و پسر سعی میکنند با موسیقی او را خوشحال کنند، ولی او به همهچیز بیتوجه است و در نمایی غمانگیز، یک قطعهٔ یخ را به گونهای در آغوش میکشد که گویا عشق اوست. نقش ژولیت را دیتا پارلو (Dita Prlo) اجرا کرد. او یک هنرپیشهٔ افسانهای بود که در برلین به دنیا آمده بود و در بین سالهای ۱۹۲۸ و ۱۹۴۰ در بیستوپنج فیلم ایفای نقش کرد. او همچنین در سالهای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۵ دو فیلم دیگر بازی کرد. اجرای مشهور دیگر او در نقش یک زن کشاورز بود که به محکومین فراری در فیلم توهم بزرگ (Grande Illusion) (1937) رونوار، پناه میداد. مدونا میگوید او در کتاب جنسیت (Sex) از پارلو در آتالانته الهام گرفته است. با وجود ظرافتی که در چهرهٔ رنگپریدهٔ او موجود است، به نظر میرسد برای اجرای نقش یک دختر روستای سفر نکرده، زیاد مناسب نیست زیرا بیش از حد آراسته است، ولی چنین کیفیتی هنگامی خودش را نشان میدهد که او در کنار شخصیت جولز پیر با بازی مایکل سیمون (Michael Simon) قرار میگیرد.
اما مایکل سیمون هنوز چهل سال را تمام نکرده بود، ولی به دلیل آبوهوای دریا و عیاشی، شصتساله به نظر میرسید- در یکی از سکانسها، او با دیدن دو عاشق، غرق در لذت میشود، و در حالی که سعی میکند کشتی گرفتن را به آنها یاد بدهد، بر روی عرشه با خود کلنجار میرود. ویگو سعی میکند بین دو نما طوری دیزالو کند که او مانند دو روح متفاوت نشان داده شود ه بر سر تصاحب یک جسم در حال نزاع هستند.
ژان داست (Jean Daste)، بازیگر نقش ژان، حس درماندگی مردی را منتقل میکند که میداند عاشق است ولی چیزی دربارهٔ یک رابطهٔ جدی و واقعی نمیداند- او باید نیازهای ژولیت و این که چه چیزی به او آسیب میرساند را بداند. با وجود این که فیلم با خوشحالی افراد قایق تمام میشود، ولی با هم شک داریم که این آخرین دعوای بین آنها باشد.
فیلم ظاهر کاملاً شاعرانه است. ویگو و فیلمبردار او- بوریس کافمن (Boris Kaufman)، که سالها بعد با اوتو پرمینجر (Otto Preminger) در هالیوود مشغول به کار شد- بیشتر نماها را در فضای باز، کانالهای آبی سرد در زمستان، پیالهفروشیهای دودگرفته، محلههای شلوغ و تنگ گریختند. این فیلمی است که شما درست مانند آهنگ موردعلاقهٔ خود دوباره به آن رجوع میکنید، به یاد میآورید که بار اول چه حسی به آن داشتید، و چه حسی را به شما القا کرد و چه بویی میداد (اشاره به جملهٔ منقدی میکند که اعتقاد داشت فیلم آتالانته «بوی گند پا» میدهد.).