شبِ شکارچی (۱۹۵۵) ساختهٔ چارلز لافتون (Cahrles Laughton)، یکی از عالیترین نمونههای فیلمهای آمریکایی است که به دلیل عاری بودن از تجملات، هرگز تکریمی را که مستحق آن بوده دریافت نکرده است. بسیاری از «فیلمهای بزرگ» ساختهٔ کارگردانان بزرگ هستند، اما لافتون تنها همین یک فیلم را کارگردانی کرد که شکستی تجاری و اساسی بود و مدتها بر شغل بازیگریاش سایه انداخت. در بسیاری از فیلمها از بازیگرانی استفاده میشود که احترام و شان اجتماعی دارند، اما رابرت میچم (Robert Mitchum) همیشه یک بیگانهٔ بدنام بود. از سوی دیگر اغلب فیلمهای بزرگ، واقعگرایانه هستند اما شبِ شکارچی فیلمی عجیب و اکسپرسیونیستی بود که داستان ترسناکش را از طریق فانتزیهای بصری روایت میکرد. بیشتر مردم نمیدانند که آن را در کدام دسته قرار دهند و بنابراین خارج از فهرست رهایش میکنند.
بااینهمه، این فیلم عجب فیلم گیرا، ترسناک و زیبایی است، و چه خوب از پسِ زمانهاش برآمده است. بسیاری از فیلمهای اواسط دههٔ ۱۹۵۰، حتی نمونههای خوب آن، امروز دیگر تا اندازهای قدیمی به نظر میرسند، اما لافتون با جای دادن داستان در دنیای سینمایی خلاق و خارج از واقعگرایی مرسوم، آن را بیزمان کرده است. درست است، فیلم در شهری کوچک و بر ساحل یک رودخانه ساخته شده. اما آن شهر که شبیه کارتهای کریسمس است و خانهٔ بسیار کوچک با زوایایی عجیب داخل و خارجش، مکانی ساختگی و رودخانه، صحنهای است کاملا تصنعی که میتوانسته برای فیلمهایی با سبک استودیوی ویژه مانند کوایدان ساخته شده باشد.
شخصیت میچم را همه میشناسند، هری پاول «جناب کشیش» شیطانصفت. حتی کسانی هم که فیلم را ندیدهاند دربارهٔ انگشتانِ بندبندِ دستهایش شنیدهاند و اینکه چطور روی یکیشان حروف ن-ف-ر-ت و روی دیگری حروف ع-ش-ق خالکوبی شده بود.
بسیاری از شیفتگان سینما میدانند که جناب کشیش به پسرک با آن چشمهای وحشت کردهاش چه توضیحی میدهد: «آه، پسرک کوچولو، به انگشتان من خیره شدهای. دوست داری داستانی کوتاه از دست چپ و دست راست برایت تعریف کنم؟» صحنهای که در آن کشیش بر بالای پلهها ایستاده و پسر و خواهرش را صدا میزند، به مدلی برای صدها صحنهٔ ترسناک دیگر تبدیل شده است.
اما آیا این احساس نزدیکی با شبِ شکارچی، همان تاییدی است که فیلم استحقاقش را داشته؟ من اینطور فکر نمیکنم، زیرا آن علائم تجاری معروف، از دستاورد واقعی آن کاسته است. فیلم یکی از ترسناکترین فیلمها و شخصیت بد آن یکی از فراموشنشدنیترین شیاطینی است که پس از چهار دهه همچنان ویژگیهای خود را حفظ کردهاند. همانطور که انتظار دارم سکوت برهها (The Silence of the Lambs) تا سالهای بعد نیز چنین تاثیری داشته باشد.
داستان تا اندازهای بازچینی شده: در سلول زندان، هری پاول به راز مرد محکوم (پیتر گریوز (Peter Graves))، که ۱۰۰۰۰ دلار را جایی اطراف خانهاش پنهان کرده، پی میبرد. پس از رهایی از زندان، پاول به دنبال بیوهٔ مرد، ویلا هارپر (شلی وینترز (Shelley Winters)) و دو فرزند او، جان (بیل چاپین (Billy Chapin)) و پرل (سالی جین بروس (Sally Jane Bruce)) که چهرهاش شبیه جغد است، میگردد. آنها جای پول را میدانند اما به «کشیش» اعتماد ندارند. ولی مادرشان به او اعتماد میکند و همسرش میشود که نتیجهاش شبی شکنجه آور در یک اتاقخواب با سقفی بلند و زاویهدار است-چیزی بین یک کلیسای کوچک و سرداب.
دیری نمیگذرد که ویلا هارپر کشته میشود و در صحنهای بینظیر او را کف رودخانه و در یک ماشین با گیسوانی که همراه جلبکها شناورند، پیدا میکنند. بچهها بهسرعت سوار بر قایقی کوچک از رودخانهٔ رویا به سمت پایین پیش میروند حالآنکه کشیش در ساحل با سنگدلی در تعقیبشان است. این سکانسها که سبک ویژه و زیبایی دارند از منطق کابوس پیروی میکنند که در آن یک نفر هرچقدر هم تند بدود باز قدمهای آهستهٔ تعقیبکننده با او هم آهنگ است. سرانجام، زنی مسن (لیلیان گیش) و معتقد به انجیل که به نظر میرسد برای دفاع از بچهها در برابر قاتل سرسخت، درمانده اما به اندازهٔ ایمانش انعطافناپذیر است، آنها را به خانه میبرد.
صحنهٔ وینترز در کف رودخانه، یکی از چند تصویر قابلتوجه فیلم است که استنلی کورتز (Stanley Cortez) از آن، نمایی سیاهوسفید گرفته است. او فیلمبردار امبرسونهای باشکوه (The Magnificent Ambrsons) (۱۹۴۲) بود. دربارهٔ او گفته شده که «همیشه برای فیلم گرفتن، چیزهای عجیبوغریب را انتخاب میکند». او چندین نمای وهمانگیز دیگر هم گرفته، مثلا آنجا که با ترکیببندی ترسناک، چراغ خیابانی را نشان میدهد که سایهٔ وحشتناک میچم را بر روی دیوار اتاقخواب بچهها منعکس کرده است. سکانس زیرزمین که در آن کشیش سعی دارد که تا بالای پلهها بچهها را دنبال کند اما زمین میخورد، خیز برمیدارد و انگشتانش لای در میمانند، ترکیبی است از وحشت و طنز. همچنین سکانس استادانهٔ شب و رودخانه که در آن از جزئیات بزرگنماشدهٔ طبیعت مانند قورباغهها و تارهای عنکبوت استفاده میکند تا بر نوعی پیشرفت انجیلوار بچهها به سوی امنیت غایی تاکید کند.
فیلمنامه را به رمان دویس گراب (Davis Grubb) اثر جیمز ایجی (James Agee) نسبت دادهاند؛ یکی از نمادهای نقد و فیلمنامهنویسی آمریکایی که آن روزها آخرین مراحل اعتیادش را سپری میکرد. السا لنچستر بیوهٔ لافتون در زندگینامهٔ خود با قاطعیت مینویسد: «چارلز در نهایت برای ایجی احترام خیلی کمی قائل بود و از نوشتهاش بیزار، اما همین نفرت الهامبخش او شد». او از قول تهیهکنندهٔ فیلم، پل گرگوری (Paul Gregory) مینویسد: «اگر متنی که بر اساس آن فیلم ساخته شده به جیمز ایجی تعلق داشته، پس من هم مارلین دیتریش هستم».
چه کسی نسخهٔ نهایی را نوشت؟ احتمالا لافتون در آن دستی داشته است. لنچستر و لافتون هر دو به یاد دارند که میچم برای کار با دو کودک خردسال که از حوصلهٔ لافتون خارج بود، چه دردسری درست کرده بود. اما نسخهٔ نهایی، اثر لافتون است به ویژه سکانس پایانی رویاگونهاش که یادآور انجیل است و لیلیان گیش که مانند فرشتهای سالخورده و انتقامجو بر جریانات آن تسلط دارد.
رابرت میچم (۹۷-۱۹۱۷) یکی از نمادهای عالی سینما در نیمهٔ دوم قرن بود. علیرغم برخی رسواییها که در زندگی شخصیاش به بار آورد و تمایل زیادش به امضای پروژههای نیمبند، تعدادی فیلم ساخت که موجب شد دیوید تامسون (David Thomson) در فرهنگ زندگینامهٔ سینما (Biographical Dictionary of Film) این پرسش را مطرح کند که، «چطور میتوانم این مرد خوشسیما را به عنوان یکی از بهترین بازیگران سینما معرفی کنم؟» و پاسخ دهد که «از زمان جنگ، هیچ بازیگر مرد آمریکایی، در اینهمه فیلم درجهیک با اینهمه خوی متفاوت بازی نکرده است». او شبِ شکارچی را چنین معرفی میکند: «نخستین باریست که میچم در دنیایی خارج از خود نقش ایفا میکند»، منظورش آن است که تنها اندکی از شخصیت میچم در کشیش دیده میشود.
میچم، با آن صورت کشیده، صدای زمخت و لحنهای چاپلوسانهٔ یک کاسب کلاش، به طرز عجیبی مناسب این نقش بود و نقش شلی وینترز با همهٔ تشویشها و هیستری سرکوبشدهاش که آنچنان به او علاقهمند و بعد طرد میشود قابلقبول است. هنرپیشههای مکمل فیلم مانند اجتماعی از مهملگوییهای کهن الگوهای نورمان راکول (Norman Rockwell: تصویرگر و نقاش آمریکایی (۱۹۷۸-۱۸۹۴).) هستند که زندگیشان بر فروش نان، مغازهٔ لیموناد و بدگویی از یکدیگر استوار است. بچهها به ویژه دختربچه، بیش از آنکه دوستداشتنی باشد عجیب به نظر میرسد و به دور شدن فیلم از واقعگرایی و نزدیکی آن به سبکی کابوس گونه یاری میرساند. به عقیدهٔ من لیلیان گیش و استنلی کورتز کاملا تعمّدی آن نمای فوقالعاده را که در آن مادر ویستلر تفنگی در دست گرفته، فیلمبرداری کردند.
در اینجا چارلز لافتون (۱۹۶۲-۱۸۹۹) به موضوعاتی که موجب بسط سنتهای سینمایی شدهاند نگاهی اصیل و ذوقی دارد. ترکیب ترس با طنز، کاری پرمخاطره است و نزدیک شدن به آن از مجرای اکسپرسیونیسم، بیپروایی میخواهد. لافتون با ساخت نخستین فیلمش، نمونهای ساخت که برایش نه همتایی وجود داشت و نه خواهد داشت و با چنین اتّکا به نفسی به نظر میرسد کار یک عمر را انجام داده باشد. این فیلم منتقدان را سردرگم کرد، مردم آن را نپذیرفتند، و استودیو فیلمی بسیار گرانتر با بازی میچم داشت (نه مثل یک غریبه (Not as a Stranger) (1955)) که میخواست آن را معرفی کند. اما هرکس که فیلم شبِ شکارچی را دیده باشد هم آن را و هم صدای میچم را که با حرکتی مارپیچی از پلههای زیرزمین پایین میآید و میگوید: «بَ…چّهها؟» فراموش نخواهد کرد.