کارگردان: استیون اسپیلبرگ. تهیه کنندگان: هاوارد ج. کازانجیان، جورج لوکاس و فرانک مارشال برای کمپانی پارامونت. فیلمنامه: جورج لوکاس، فیلیپ کافمن، لارنس کاسدان.
بازیگران: هریسون فورد (دکتر ایندیانا جونز)، کارن آلن (ماریون)، پل فریمن (رنه بلاک)، رونالد لیسی (تت)، دنهلم الیوت (دکتر مارکوس برودی)، آلفرد مولینا (ساتیپو). مدت: ۱۱۵ دقیقه. بودجه: ۲۰ میلیون دلار فروش: ۴۰۰ میلیون دلار.
اسکارها:
بهترین طراحی صحنه و دکور: ال. آندرسن. نورمن رینولدز، لزلی دایلی و مایکل فورد
بهترین جلوههای صوتی و تصویری: ریچارد الدلاند، کیت وست، بروس ویلیامسن.
بهترین تدوین: مایکل کلان
بهترین صدا: بیل وارنی، استیو ماسلو.
جایزه ویژه بهترین تدوین جلوههای صوتی: بن برت، ریچارد ال. آندرسن.
نامزدیهای اسکار:
بهترین فیلم
بهترین کارگردان: استیون اسپیبرگ.
بهترین فیلمبرداری: داگلاس اسلوکمب.
بهترین موسیقی متن: جان ویلیامز
سایر برندگان اسکار ۱۹۸۱:
بهترین فیلم: ارابههای آتش.
بهترین کارگردان: وارن بیتی (سرخها).
بهترین بازیگر مرد: هنری فاندا (در حوضچه طلایی)
بهترین بازیگر زن: کاترین هپبورن (در حوضچه طلایی).
بهترین بازیگر مرد نقش دوم: جان گیلگود (آرتور)،
بهترین بازیگر زن نقش دوم: مورین استیپلتن (سرخها).
سرآغاز دورانی جدید برای سینما
در حالی که ایندیانا جونز بر روی اسب سفیدی میجهد تا کامیونی پر از سرباز «نازی» را در بیابان تعقیب کند، با خونسردی میگوید: «همین طوری که جلو میرم، دستم میآد که چه کار کنم.» ماجراهای ایندیانا جونز هم مثل قصه ای بالینی که بچه ای پرهیاهو آن را سرهم کرده باشد، همین نکته را به بیننده تداعی میکند. اما دو اعجوبهٔ هالیوود، جورج لوکاس و استیون اسپیلبرگ، کنترل کامل تک تک نماهای فیلم شان را در دست داشته اند. آنها استاد تکه اندازیهای بامزه، شوخیهای بصری و صحنههای هیجان انگیز و غافلگیر کننده اند. فیلم البته، ستایشی پرشور از سریالهای سینمایی اواخر دهه ۱۹۴۰، اوایل دهه ۱۹۵۰ است؛ ولی آنچه آن را در ردهٔ کلاسیکهای تاریخ سینما قرار میدهد، به خاطر حضور هریسون فورد و هنرنمایی اش است که به همان اندازهٔ «صندوق»، درخشان و با ارزش جلوه میکند. فورد در این فیلم، پیرو سنت قهرمانهای کامیک، شخصیتی دوگانه دارد، یکی همان شخصیت «کلارک کنت» (سوپرمن)، استاد عینکی دانشگاه، که ماهیچه هایش را زیر آن کت توئید پنهان کرده و چشمک شاگردانش را نمیبیند، چون ذهن اش به موضوعاتی جدی تر مشغول است؛ و دیگری، دکتر «ایندیانا جونز، که در مأموریت هایش در تمامی مدت از مرگهای حتمی جا خالی میدهد. یکی از ویژگیهای هریسون فورد به عنوان بازیگر، قابلیت اش در نشان دادن ترس واقعی بر روی اکران است. در این فیلم، لوکاس و اسپیلبرگ، تا حد ممکن، فرصت در اختیارش گذاشته اند تا همین ترس و هیجان را به بیننده منتقل کند. فقط تماشایش کنید چطور از دست یک گوی قلتان عظیم فرار میکند و یا حتی چگونه رو دست یک میمون شیطان «نازی» بلند میشود.
بازیگران
* هریسون فورد: به گفته اسپیلبرگ، هریسون فورد در مهاجمان، «آمیزه درخشانی از بوگارت در گنجهای سیر ۱ مادره و ارول فلین» است. لحن شوخ و وجنات خسته و بی حوصله اش، تعادل کمیک کاملی با حرکات آکروباتیک و قهرمانانه اش به وجود آورده. کیفیت بازی فورد به گونه ای است که این حس را منتقل میکند که گویی بدش نمیآمد به جای بازی در فیلم، کار دیگری انجام میداد. غالبا هم از او نقل کرده اند که قبل از گرفتن کار بازیگریش، بیشتر ترجیح میداد تا با نجاری زندگی اش را بگذراند. در مورد مهاجمان، یکی از معدود ستایش هارا از دهانش شنیدیم: «فضای کاری مشترک صمیمانه ای بود؛ یعنی شیوه ای که دوست دارم کار کنم». آغاز زندگی فورد (که فیلم هایش بیشترین فروشها را در تاریخ سینمای آمریکا داشته اند، به هیچ وجه از آینده ای درخشان خبر نمیداد و عبارت بود از تعدادی حضور کوتاه در فیلم های سینمایی و چندتایی فیلم تلویزیونی. اوضاع زمانی تغییر کرد که نقش کوتاهی در نقاشی دیواریهای آمریکایی (۱۹۷۳) و نقش آدم خبیثی را در مکالمه (۱۹۷۴) بر عهده گرفت. اما این جنگهای ستارهای (۱۹۷۷) بود که سرانجام از او یک ستاره ساخت. بعد از سری فیلمهای پربرکت ایندیانا جونز، و شاهکار علمی تخیلی ریدلی اسکات، بلید رانر (۱۹۸۲)، فورد در نقد مأمور ویژه جک رایان، در سری فیلمهای به شدت محبوب بازیهای میهن پرستانه (۱۹۹۲) و خطر حی و حاضر (۱۹۹۴) بازی کرد. سپس، با فراری (۱۹۹۳)، هواپیمای رئیس جمهور (۱۹۹۷)، کی -۱۹: بیوه ساز (۲۰۰۲) و واحد جنایی پلیس هالیوود (۲۰۰۳) نشان داد که همچنان سلطان گیشه است. اما فیلمهای اخیرش، کمدی برنامه صبحگاهی (۲۰۱۱) و قلمرو جمجمه (۲۰۰۹)، چهارمین قسمت ایندیانا جونز، از افول ستارگی اش شهادت میدهند.
* کارن آلن: آلن با خانه حیوانی (۱۹۷۸) به شهرت رسید و همان هم باعث شد تا بلافاصله با او برای بازی در مهاجمان قرارداد ببندند. اما اتفاق غریبی در مسیر ستاره شدنش افتاد؛ یعنی در واقع، هیچ اتفاقی نیفتاد: پس از فیلم دلچسب مرد ستارهای (۱۹۸۴)، که صورت تکثیر شدهای از ئی. تی. بود، دوباره به روی صحنه تئاتر برگشت، و وقت باقی را نیز وقف شوهر و بچه داری کرد. سپس در سال ۲۰۰۰ در توفان کامل ظاهر شد و بعد در در اتاق خواب (۲۰۰۱) و دو سال پیش، بار دیگر در مقابل فورد، در قلمرو جمجمه.
پشت صحنه
موقع فیلمبرداری در تونس، تقریبا همه اسهال گرفتند به جز اسپیلبرگ که غذای خودش (اسپاگتی) را از خانه همراه برده بود.
با وجود صدها مار زنده در داخل مقبره، تعدادشان به نظر اسپیلبرگ آن قدر نبود که به وحشت بیندازد؛ اجبارا مقداری هم شلنگ مار مانند، قاتیشان کردند.
جداری شیشه ای، از فورد و آلن در مقابل مار کبرای خطرناک زندهٔ فیلم محافظت میکرد.
برای ساده تر کردن قهرمان بازی هریسون فورد، در صحنه ای که زیر کامیونت پر از سرباز نازی بر روی زمین کشیده میشود، شاسی کامیونت را بالا آوردند و خاک وسط جاده را هم کندند. افورد، این بدل کاری را زیاد خطرناک نمیدید. با این وجود، پس از فیلمبرداری صحنه، جای جای بدن اش کبود شد.
قرار بود چی بشه چی شد
نقش ایندیانا جونز را برای تام سلک نوشتند؛ اما او چنان سر مشغول بازی در سریال تلویزیونی اش، مگنوم، بود که اجبارا سراغ هریسون فورد رفتند.
خلق را تقلیدشان برباد داد
مومیایی (۱۹۹۹)، لارا کرافت: مهاجم مقبره (۲۰۰۱).
نظر منتقدها
وینسنت کنبی (نیویورک تایمز): «یکی از بامزه ترین، عنان گسیخته ترین، هوشمندانه ترین و خوش ترکیب ترین فیلمهای ماجراجویی تاریخ سینمای آمریکا.»
لندن آبزرور: «احتمال دارد بچهها از داستان ساده لوحانه اش لذت ببرند و متوجه نشوند که چقدر آشفته، نامنسجم، کلیشه ای و پیش پا افتاده است.»
خلاصه داستان
آدولف هیتلر تصور میکند که کلید تسلط بر دنیا را پیدا کرده: تملک صندوقچه گمشدهٔ مقدس، که زمانی لوحهای «ده فرمان» را در خود جای داده و گشودن آن میتواند قدرت هایی حیرت انگیز در اختیار مالک اش بگذارد. جنگ جهانی دوم در جریان است و آمریکاییها باید زودتر از آلمانها این صندوقچه را در تملک خود در آورند و به همین خاطر تنها کسی را که قابلیت این کار را دارد استخدام میکنند: دکتر ایندیانا جونز (هریسون فورد)، استاد متین باستان شناسی دانشگاه و شکارچی پر دل و جرأت گنجینههای باستانی. اولین مرحله مأموریت ایندیانا جونز، توقفی کوتاه در نپال است و ملاقات در مکانی نامحتمل با نامزد سابق اش، ماریون (کارن آلن)، که صاحب مدالی است که جای دقیق صندوقچه را نشان میدهد. اما ماریون به این راحتیها حاضر نیست از خیر مدال بگذرد؛ او ابتدا توقع دارد ایندیانا به خاطر رها کردنش سالها پیش، جواب پس دهد. ماریون آن قدر لفت اش میدهد که ناگهان سروکلهٔ شکنجه گر گشتاپو، تت (رونالد لیسی) پیدا میشود. ایندیانا جونز ماریون را درست سر بزنگاه نجات میدهد و حالا، چه دوست داشته باشد و چه نداشته باشد، باید هر دو تا پایان راه در ماجراهایی پر از «مار و نازی»، برای پیدا کردن صندوقچه، شریک شوند.
کارگردان
«اگر کسی بتواند ایده ای را در ۲۵ کلمه یا کمتر برایم تعریف کند، فیلم خوبی از آن میتوانم بسازم. من ایدهها به خصوص ایده فیلم هایی را دوست دارم که بشود توی یک مشت جایشان داد.»
ظاهرا جورج لوکاس توانست چنین ایده ای را در کمتر از ۲۵ کلمه با اسپیلبرگ در میان بگذارد و تشویق اش کند که در نخستین همکاری سینمایی شان، به وی بپیوندد. آنها تا این اواخر و طی سه دهه گذشته، سه دنباله دیگر برای ایندیانا جونز ساختند. اسپیلبرگ، که در نوجوانی دزدکی به داخل استودیوهای فیلمسازی سرک میکشید تا از چند و چون فیلمسازی سر در بیاورد، سرانجام توانست خودش در جوانی نخستین فیلم تلویزیونی اش، یکی از اپیزودهای نام بازی (۱۹۶۸) را کارگردانی کند. سپس، در یکی از اپیزودهای گالری شبانه (۱۹۶۹) از جون کرافورد، در نقش زنی که برای یک روز از نعمت بینایی برخوردار میشود، بازی گرفت. اولین فیلم بلندش، دوئل (۱۹۷۱) – که البته باز فیلمی تلویزیونی بود- درباره راننده ای است که تحت تعقیب کامیونی غول پیکر قرار گرفته؛ این فیلم چنان مهیج و جذاب از کار درآمد که پخش سینمایی گرفت و بعد، از دومین فیلم اش، بزرگراه شو گرلند (۱۹۷۴) نیز، منتقدها استقبال کردند. آروارهها (۱۹۷۵) پایه و اساس صنعت سینما را آن طور که میشناسیم، به طور کلی دگرگون کرد و بانی پدیده ای شد به نام «بلاک باسترهای تابستانی. سپس در حالی که خود اسپیلبرگ از منزلت برخورد نزدیک از نوع سوم (۱۹۷۵)، به عنوان «وسوسهای جوانانه» میکاهد، ولی همین فیلم بود که برای اولین بار از امکان وجود جامعه ای فرازمینی و صلح طلب پرده برداشت. پس از ۱۹۴۱ (۱۹۷۹) که یک ناکامی جدی سینمایی بود، دوباره با ئی. تی. (۱۹۸۰) همه را شیفته خود کرد. با رنگ ارغوانی (۱۹۸۵)، ظاهرا در سرازیری افتاد اما در عوض، با فهرست شیندلر (۱۹۹۳) اسکاری را که دنبال اش بود، تصاحب نمود.
صحنهٔ فراموش نشدنی
نازیها و پادوهایشان، ایندیانا جونز و ماریون را در بازاری در مراکش تعقیب میکنند. در هر پیچ و خم آن بازار تودرتو، قلدری نقابدار با طپانچه، خنجر یا شمشیر، به طرف شان حمله میبرد و آنها به هر ترتیب، از دست شان میگریزند. دشنه ای را به طرف جونز پرتاب میکنند و او درست به موقع جا خالی میدهد و دشنه در سینه تعقیب کننده ای دیگر در پشت سرش فرو میرود. جونز لحظاتی ماریون را گم میکند. ماریون در سبد بزرگی پنهان شده که اما میمونی جیغ کشان وی را لو میدهد. در حالی که ماریون را گروگان گرفته اند، جونز مسیر صدای جیغ ماریون را دنبال میکند. این گذر یا آن گذر؟ جونز ناگهان در میدانی، خود را با مرد غول پیکری در ردای سیاه و سرخ رودررو میبیند که شمشیر بزرگی را با حرکاتی موزون در هوا حرکت میدهد. آیا این آخر راه است؟ خیال کردید! جونز هفت تیرش را میکشد و خیلی ساده طرف را نفله میکند. دوباره به جستجوهایش ادامه میدهد. و سبد را مییابد. دنبال سبد در میدان میدود و لحظاتی، آن را در دریایی از سبدهای مشابه گم میکند. جیغ ماریون او را در هزارتویی از کوچهها میکشاند. سرانجام در حالی که ماریون را عقب وانتی میاندازند، جونز، ماریون را میبیند. در جریان تیراندازی بین جونز و بدمنها، وانت منفجر میشود. جونز فریاد میزند: «ماریون…» عشق بزرگ زندگی جونز ظاهرا دود شده و به هوا رفته کوچه پس است. اما نگران نباشید، باقی فیلم را ببینید!