کاراکتر مفتش شش انگشتی با بازی داوود رشیدی در مجموعه تلویزیونی «هزار دستان» – 1366-1358: بررسی و تحلیل
در مجموعهٔ هزار دستان پنج شخصیت اصلی و تاثیرگذار حضور دارند که در تیتراژ سریال تصاویر آنان مشاهده میشود. «مفتش» یکی از این شخصیت هاست که به طور مستقیم با «خان مظفر» و «رضا خوشنویس» در ارتباط است. چیزی که همیشه او را آزار میدهد و مدام از آن صحبت میکند، گذشتهٔ تاریک و بدنامی است که مثل خوره به جانش افتاده و یک لحظه از فکر کردن بدان دست برنمی دارد. مادر مفتش به همراه صاحب خیاط خانهای که در آن مشغول به کار بوده فرار کرده و مفتش را در دوران کودکی تنها گذاشته است. پدر مفتش پس از این واقعه در کوچهٔ محل زندگی شان گدایی میکرده است. این دو رخداد در دوران کودکی تاثیر بسیار بدی در روحیه مفتش گذاشته است: «پدرم عین دوک لاغر بود. با چشمهای زرد و لبهای کبود، گدایی پدرم کمتر از بیآبرویی مادرم نبود، اون وقتا با اون معصومیت کودکانه تحمل آنقدر خفت رو نداشتم». او مدام توسط دیگران تحقیر شده و سرکوفت شنیده تا جایی که بهترین راه چاره را فرار از این وضعیت دانسته است، تمام تلاشی که او پس از آن انجام داده در راستای پاک کردن و حذف آن گذشتهٔ تاریک و ایجاد یک فردیت جدید با مشخصات تازه است. مفتش از دوران نوجوانی وارد نیروی تامینات شده و خرج خودش را از راه نادرست به دست آورده است تا پس از سالها به این پست و مقام برسد. حالا دیگر نوبت آن است که به آرزوهایش جامهٔ عمل بپوشاند و کمبودهایش را جبران کند. پس از طریق ارتباط با مقامات بالا و افراد صاحب نفوذ سعی میکند که پیشرفت کند و ارتقاء رتبه یابد، دستبرد زدن به جواهر فروشی و شکنجه «رضا خوشنویس» به دستور «خان مظفر» نمونهای از این تلاشها هستند. رفتار او با زیردستانش خشن است و هنگامی که آنها در برابرش کرنش میکنند و مجیزش را میگویند احساس رضایت و خشنودی در چهرهٔ مفتش کاملا مشهود است. در مقابل، او به هنگام مواجهه با «رییس نظمیه» و «خان مظفر» رفتار مبادی آداب دارد، لبخند میزند و صحبتهای آنان را تایید میکند پوشش مفتش کاملا نشان دهندهٔ شخصیت تازهای است که میخواهد از خود نشان دهد؛ کت و شلوار شیک و اتوکشیده، پاپیون با کراوات، موهای کاملا مرتب و مد روز و صورت همیشه اصلاح شده، اما در خلوت خود، طرز پوشش و رفتارش تغییر میکند و نشان از گذشته دارد، در خانهٔ «رضا خوشنویس» پیژامهٔ کوتاه به پا و عرق گیر بر تن دارد و دوغ را با ولع تمام در حالی که روی لباسش میچکد از تنگش مینوشد و دهانش را با آستین پیراهنش پاک میکند. در جواهرفروشی که با پاسبان تنهاست، دیگر از دیسیپلین کاری خبری نیست و جواهرات را به نشانهٔ بلعیدن در دهانش میکند و لذت میبرد. یک جور حرص و ولع خاصی در خوردن و نوشیدن در او دیده میشود، پس از مدتها سختی در شرایط جدید به خواستهاش رسیده و انگاری میداند که فرصت زیادی برای لذت بردن ندارد. «من در زندگی وقت زیادی برای خوردن نداشتم. حتی میشه گفت پرخورم. تلافی روزهای گرسنگی رو در آوردم و هنوز ولع خوردن دارم». برخورد خان مظفر با مفتش کاملا تحقیرآمیز است. در اکثر موارد به مفتش اجازه نمیدهد که دور میز و کنار دوستان صمیمیش بنشیند و در جایی جداگانه مفتش را ملاقات میکند.
خان مظفر به خوبی شخصیت او را میشناسد و میداند که در نهایت باید با او چه کند. «این مفتش چیزی است از قماش علفهای هرزه. بی کس وکاره. هیچ چیز نداره. میخواد زود به همه چیز برسه. میرسه البته نه به همه چیز و نه برای همیشه». خان مظفر فقط از او به عنوان یک وسیله برای اجرای نقشه هایش استفاده میکند و هر زمانی که مفتش ماموریت را به نحو احسنت انجام داده باشد از او تعریف میکند: «دستی با یک انگشت اضافه محله که هر چیزی رو به دست بیاره»
از سویی دیگر شاهد رابطهٔ پرکشمکش مفتش با رضا خوشنویس هستیم. این جا دیگر حوزهٔ تخصصی کاری مفتش است و از روشها و ترفندهای کارآمد و جذاب، همراه با طنز خاصش برای شکنجه روحی و جسمی رضا خوشنویس استفاده میکند. مفتش ما بین شکنجهها دست از خوشگذرانی بر نمیدارد اول صبح، سرحال و قبراق، صورتش را اصلاح میکند و با خمیر ریش کفشش را واکس میزند، با کت شلوار و کراوات پشت میز صبحانه مینشیند و تخم مرغ عسلی را با لذت تمام میل میکند و روزنامه میخواند. سکانس شکنجه روحی رضا خوشنویس در مطبخ به یادماندنی و تاثیرگذار است، مفتش دست رضا را به دیوار زنجیر میکند و با بیان جملاتی رعب آور، لرزه بر اندام رضا میاندازد: «مطبخ شورانگیزترین جا برای استنطاقه. هوای چرب. عطر تند غذای مانده، محرک ذهن در انتخاب آلت ضرب و جرح، چاشنی خونابه، شوری زخم. تصور کوبیدن مخچه زندانی در هاون. سور و سات به راهه. سیخ. ساطور. تنور، اجاق کوره. نفت. روغن، آتش. تنوع ملزومات. شکر خدا همه چیز داریم… پس روغن رو داغ میکنیم تا ببینیم چی گیرمون میاد برای سرخ کردن. ما مردمی شاعریم. حتی در شکنجه» نتیجهٔ این تهدیدها و شکنجهها اعتراف رضا خوشنویس است.
مفتش پس از انجام ماموریت و اعتراف گیری از رضا خوشنویس به خواستهاش که همان پول است میرسد. او حتی هنگام بازگرداندن پول ر ا به خان مظفر، قسمتی از آن را برمی دارد. حالا دیگر به دنبال آخرین چیزی است که به دست نیاورده است. احترام و محبوبیت. غافل از این که نمیداند که چون واقف به اسرار است، میبایست از بین برود. او خاطرات رضا را خوانده است و میداند که رضا از شکارچی دستمزد بگیر به یک استاد محترم تبدیل شده است: «محترم بودن نهایت آرزوی منه، من هیچ چیز نداشتم و برای رسیدن به همه چیز وقت معینی گذاشتم. پول، شهرت، احترام. پول به اندازه کافی پیدا کرده ام و در آستانه محبوبیت و شهرت برای رسیدن به قلهٔ احترام آماده انجام هر ماموریتی هستم».
مفتش به نصایح رضا گوش نمیدهد و برای کسب محبوبیت و ازدواج با دختر مورد علاقهاش را در دام «خان مظفر» میگذارد و «شعبان استخوانی» را از بین میبرد. پیشنهاد رضا برای از بین بردن «هزاردستان» توسط او میتوانست آخرین فرصت رستگاریش باشد، اما مفتش خیلی دیر متوجه میشود که بازی خورده است و دیگر پشتیبانی ندارد. اینجاست که او دیگر را میدهد و انگیزهای برای ادامهٔ زندگی ندارد، با لباس دامادی به پیاله فروشی میرود و به انتظار مینشیند تا کلکش کنده شود و از اسلحهاش در برابر قاتل استفاده نمیکند. او ناخودآگاه وسیلهای بود برای این که رضا به خود بیاید و تلنگری بخورد. تنها کاری که از دست مفتش برمی آید این است که اسلحهاش را به «رضا تفنگچی» بسپارد و بمیرد، بدون این که کسی چیزی بیشتر از او بداند حتی نامش را هم نمیدانیم. مردی تنها و بدون گذشته با یک انگشت اضافه مفتش شش انگشتی.