زنی باردار کنار پنجره ایستاده، در حالی که یک دستش را زیر چانه نهاده و با دست دیگرش سیگار میکشد، به دوردست خیره است. این نخستین پلان اقتباس درخشان مهرجویی از خانه عروسک ایبسن است که بدون هیچ توضیح اضافی ما را به ذهن درگیر قهرمانش راه میدهد. سارا آبستن است؛ فیزیکی و ذهنی، آبستن شادی یک تولد در زاهدانش و وحشت یک مرگ در مغزش، کهن الگوی مادر درون او در مقام محافظت از هر دو، پدر و کودک، خوب میداند که باید از هر دو زایمان سربلند بیرون بیاید و میآید.
مهرجویی در یازدهمین فیلم سینمایی اش، یکی از بارزترین فیلمهای خود در خصوص زنان را ساخته است و این بار زنی با تمایلات و رفتاری کاملا سنتی، قهرمان تازهٔ اوست. نمایشنامهٔ ایبسن مربوط به اواخر قرن نوزدهم است؛ دوران حکومت مطلق مردسالاری. در نمایشنامهٔ ایبسن آن چه نورا را بر میآشوبد مسئلهٔ هویت است. او هرچند با مردی همدل و مهربانی ازدواج کرده است اما جامعه و از آن مهمتر شوهرش، هویت مستقلی برای او قائل نیستند. مهرجویی تردستانه و در نهایت ظرافت، با شناخت دقیق و هوشمندانهای که از جامعه خودش دارد در ایرانیزه کردن نمایشنامه و کاراکتر نورا، زنی را میآفریند که مسئلهاش بحران هویت مستقل نیست. اتفاقا سارا هویتش را از جایگاه همسر مادر میگیرد، به هر دو کاملا مسلط است و به هر دو افتخار میکند. مسئله سارا قدرناشناسی ست. آن چیزی که در تاریخچهٔ بومی ما مکرر و دائم اتفاق افتاده و آنقدر وسیع شده است که فداکاری بیمزد و منت زنان این سرزمین را به یک شاخصهای زنانگی بدل کرده است یک وظیفه. یک عادت، هیچ یک از مردان روبه روی او حواسشان به از خودگذشتگی این زن برای نجات مرد خانهاش نیست. این میان گشتاسب در برابر او به شکل شخصی لااقل وظیفهای ندارد این مسئله را درک کند. او از جایگاه مردی که در همین فضای فکری تنفس میکند و البته منافعش در میانه است، چشم بر نیت سارا میبندد تا از فعل دروغگویی او ابزاری بسازد که خودش را نجات بدهد. در نهایت رفتار او در برابر سارا چیزی نیست مگر تکرار مکرر همان نگاه خودخواه، حق به جانب و طلبکار حاکم بر جامعهٔ مردسالار، چیزی که دیر زمانی ست با منطقی از پیش نوشته و عمومی و حالا با دلایلی خصوصی این امکان را دارد تا سارا را آزرده و ملتهب کند. حساب حسام اما جداست. حسام همان مردی ست که سارا به خاطرش دروغ گفته، جعل امضا کرده، بسترش را شبانه ترک کرده است و به خلوتگاهی مراجعه کرده که برای او حکم نیایش کدهای را یافته که در آن با سوزن زدن خانوادهاش را نجات داده است. او سوی چشم هایش را در این راه داده است و به این مفتخر است، پس کی وقتش میرسد که حسام بر نوک انگشتان سوزن خوردهٔ او بوسه زند؟ وقتی حسام از جریان قرض او از گشتاسب خبردار میشود در بیرحمانهترین واکنش ممکن غیر مستقیم به او شک میکند و در نهادینهترین فرم مردسالارانه، خودخواهی خود را بر ایثار سارا مقدم میکند و نه تنها این همه وقت تلاش او را نادیده میگیرد که او را مواخذه و تحقیر میکند، برگشت حسام پس از تحول گشتاسب دیگر زخم گشوده سارا را مرهم نیست. چشمان زن به روی این حقیقت مسلم گشوده شده است که سالها پشت مردی ایستاده که نه تنها بلد نیست پشت او بایستد، بلکه لزومی هم برای این کار نمیبیند. زنی که در مهمانی ترفیع حسام، با نگرانی انتظار واکنش او را میکشید هرگز باور نداشت با این حجم از قدر نشناسی روبه رو خواهد شد.
مهرجویی سارا را با شمایل یک فرشته آفریده است. شوق جاری در رفتار او وقتی برای دوست قدیمیش از راز کهنه پرده برمی دارد و لذتی که در صورتش هنگام سوزن زدنهای شبانه جاری ست، به ذهن مخاطب فرصت نمیدهد حتی ثانیهای اسیر قضاوت دروغگویی او چه به حسام و چه به گشتاسب بشود. ایمان سارا به این که باید زندگی، همسر و خانهاش را نجات بدهد، نگین درخشان این فصلنامهٔ رنج است.
فصلنامهای که او امید داشت همین روزها تمام خواهد شد و آنچنان که در درد دل زنانهٔ دونفرهاش با دوست قدیمی اشاره میکند: روزی خواهد آمد که همه چیز را به حسام بگوید. این جمله را با لحنی آرزومند ادا میکند. آرزوی رسیدن روزی که حسام از او به خاطر همه این سالها قدردانی خواهد کرد و حالا نگاه معصوم، زلال و فداکار او در تقابل با دنیای حسابگر و زورگوی روبه رو چه چارهای دارد مگر رها کردن؟ خودخواهی و بیرحمی حسام در واکنش به رفتار سارا، آنچنان مهیب است که زن ترک برنمی دارد بلکه تکه تکه میشود و از میان تکههای خودش دوباره متولد میشود. سارا در حالی که چادر به سر انداخته، با صورتی مغموم اما محکم مایوس اما آگاه، خانهاش را ترک میکند. اصلا مگر آنجا خانه او محسوب میشود وقتی امین و آقای خانهاش برای این همه سال جان کندن او در حفظ اش، هیچ حرمتی قائل نیست؟ سارا، حسام را ترک نمیکند. او دارد خود قدیمیش را رها میکند. خودی که دوستش میداشت. زنی در منتهای مرزهای بخشندگی، سخاوت و از خودگذشتگی.