ما نمیدانیم که واقعا چه مقدار نیاز داریم و میخواهیم!

داستانی هست راجع به یک دزد در زمانهای قدیم که کت باشکوهی را دزدید. کت از بهترین پارچهها درست شده بود و دکمههایی از طلا و نقره داشت. وقتی کت را در بازار به یک بازرگان فروخت، پیش دوستانش برگشت. دوست نزدیکش از او پرسید که کت را چند فروخته است؟
پاسخش این بود «صد سکه نقره».
دوستش پرسید: «یعنی میخواهی بگویی فقط صد سکه نقره برای آن کت باشکوه گرفتی؟» دزد پرسید: «مگر از عدد صد بزرگتر هم هست؟»
خیلی از ما نمیدانیم چه بخواهیم یا نمیدانیم چه چیزهایی موجود و در اختیارمان است چون هیچ وقت با آنها آن قدر آشنا نبودهایم. یا آن قدر از خود دور افتادهایم که دیگر قادر نیستیم، نیازها و خواستهای واقعی خود را درک کنیم. بعضی از ما به قدری کرخ و بیحس شدهایم که از آرزوها و خواستهای طبیعی خود بیخبریم. دیگر نمیدانیم چه میخواهیم. بیشتر ما نمیدانیم چطور بخواهیم. هیچ وقت شگرد موثر درخواست کردن را نیاموختیم، نمونه مهارتهای ارتباطی موثر را در خانهمان ندیدهایم و در مدرسه یا محل کار به ما آموخته نشده است.
خیلی از ما نمی دانیم از چه کسی بخواهیم و چه زمانی بخواهیم. ما نیاموختیم چطور کسانی را که میتوانند آنچه را می خواهیم به ما بدهند از یک بغل کردن یا اندرزی خردمندانه گرفته تا سفارش چیزی که میفروشیم. بشناسیم و خیلی از ما یاد نگرفتیم علائم غیر کلامی را که مردم به سوی ما ارسال میکنند، از قبیل «من با تو هستم» یا «حالا نه» دریافت کنیم.
ترس همیشه از ناآگاهی سرچشمه میگیرد. رالف والدو امرسون
ما نمیدانیم چه چیزهایی حاضر و آماده و ممکن هستند. اکثر ما نمیدانستیم که میشود بدون پول اولیه خانه خرید تا وقتی که کتابهای رابرت آلن را خواندیم. نمیدانستیم که میشود نرخ بهره کمتری برای کارتهای اعتباری تقاضا کرد تا وقتی که سخنرانی چارلز گیونز را شنیدیم. نمیدانستیم که میشود یک سرویس مجانی با اتومبیل یا اتاقی ارزانتر در هتل درخواست کرد تا وقتی که یک نفر به ما گفت میتوانیم. اگر پدر و مادرمان به ما یاد ندادند و ما در مدرسه یاد نگرفتیم و نمونهاش را در زندگی ندیدیم. از کجا میتوانستیم بدانیم؟
وقتی عادت کنید برای سیر کردن خود یک تکه نان بخورید، نمیدانید که میتوانید یک بشقاب رشته فرنگی بخواهید. شما هیچ وقت یک بشقاب رشته فرنگی ندیدهاید. حتی نمیدانید که وجود دارد. بنابراین خواستن آن کاملا دور از طبیعت شماست. یک روز یا یک نفر بشقاب رشته فرنگی را به شما نشان میدهد یا راجع به آن میخوانید یا از کسی میشنوید، تا بالاخره از وجود آن آگاه میشوید و دیگر فقط یک خیال نیست و بعد یواش یواش به خود میگویید: «آهای، من رشته فرنگی میخوام». دکتر باربارا دی آنجلیس نویسنده کتاب «به کار گرفتن عشق موثر است» و «لحظات واقعی».
ما نمیدانیم که واقعا چه مقدار نیاز داریم و میخواهیم.
اکثر ما از نیازها و خواستهای واقعی خود بیخبریم. چون وقتی بچه بودهایم به ما کم محلی شده ما را طرد کردهاند یا خجالت کشیدهایم آنها را بیان کنیم. ممکن است به دلیل مصرانه و مکرر از ما انتقاد شده باشد یا مسخرهمان کرده باشند. بنابراین درخواست نکردن بیشتر به ما احساس امنیت میداد و کمتر ما را معذب میکرد. ما به سادگی خواستهایمان را دفن کردیم.
بیان خواستهایمان پدر و مادر ما را ترسانده با آنان را خجل یا به طرق دیگر ناراحت کرده است. با نظام باورها، معیارها یا ارزشهای آنان متناقض بوده است. ممکن است چیزهایی را خواستهایم که از آنان در کودکی دریغ شده بود و ناخودآگاه از درخواست ما ناراحت میشدهاند.
درخواستهای زمان کودکی ما شاید دردهای درمان نشده و نیازهای تحقق نیافته زمان کودکی آنان را دوباره آشکار کرده باشد. ممکن است حتی به دلیل این که پسر یا دختر بودهایم از ما بدشان میآمده و ممکن است برای انتقام گرفتن از کسی که در گذشته آزارشان داده، فرافکنی کرده و ما را از چیزهایی محروم کرده باشند یا از انتقادهای همسایگان یا اقدام از «لوس بار آوردن» فرزندانشان برای آسانگیری یا نرمش، یا به دلیل چنین «شل و ول» بودن ترسیدهاند.
دلیلش هر چه باشد، اثر نهایی این است که ما دیگر احساس نمیکردیم چه میخواهیم. زیرا خیلی دردناک بود. آسانتر بود در کرخی و بیحسی و بیعلاقگی فرو رویم. عاقبت در جواب «امشب میخواهی چه کار کنی؟» جوابهایی از قبیل «نمیدانم» و «برایم فرقی نمیکند» میدهیم. وقتی از ما میپرسند چه میخواهیم دیگر نمیدانیم چه میخواهیم.
ما نمیدانیم چگونه بخواهیم
اکثر ما هیچ وقت سرمشق یا دستور العملی برای درخواست کردن واضح و مستقیم در خانه نداشتهایم. اکثر مدارس دروسی در زمینه مهارت های ارتباطی ندارند که به ما بیاموزد چطور درخواستهایی موثر نماییم. آنچه ما بارها و بارها دیدهایم نق زدن، نالیدن، گله کردن، شکوه و شکایت بوده است. ما درخواستهای کنایهآمیز همراه با ایما و اشاره و غیر واضح را دیدهایم. ولی ارتباط مستقیم در مورد احتیاجات خواستها و تمایلاتمان نداشتهایم. اگر ما قبلا این مهارت ها را ندیده باشیم. آموختن آنها و وارد کردنشان در زندگیمان بسیار مشکل است.
ران هالینک «کسی به من چیزی نگفته بود. پدر من در تمام عمرش چیزی از کسی نخواسته بود. من هیچ وقت ندیدم او چیزی بخواهد. در خانه ما چنین سرمشقی وجود نداشت. بنابراین من با این بزرگ شدم که مرد باید روی پای خودش بایستد».