آسیموف به روایت آسیموف: داستان فرار آسیموف از بیمارستان!
روز دوم ژانویه 1990 هفتادمین سالگرد تولدم را جشن گرفتم. براستی نمی توانم بگویم که رسیدن به این مرحله از زندگی ارج و افتخار زیادی برای من داشته است چه هر کس می تواند به شرط پاگذاشتن به هفتاد سالگی، آن کند که من کردم. از این گذشته، چنین زاد روزی خوشایند من نیست زیرا ترجیح می دادم که این روز، سی و پنجیمین یا حتی بیست و پنجمین سالگرد تولدم باشد. با این همه فکر می کنم که رسیدن به هفتاد سالگی بهتر از نرسیدن است، به نظرم شما هم با من هم عقیده اید.
با تاسف بگویم که رسیدن به این مرحله از سالخوردگی برایم توام با لذت نبوده است. در ششم دسامبر 1989، پس از چندی بی اشتهایی مفرط بیمار شدم. تشخیص کلی آن بود که من به آنفولانزا مبتلا شده ام. از این امر سخت آشفته و پریشان شدم چه در طول پنجاه و دو سال پیش از آن آنفولانزا نگرفته بودم. از این رو خود را تندرست تر از آن می دانستم که بر اثر ابتلا به این بیماری از پا بیفتم. به مرور زمان نه تنها بهبود نیافتم بلکه حالم بدتر شد و به وضعی دچار شدم که پزشکان آن را “وضعیت مشرف به مرگ” خواندند. ناگزیر به بیمارستان انتقال یافتم و پس از قریب به یک ماه و نیم بستری بودن در آنجا، سرانجام این عارضه را نارسایی احتقانی قلب تشخیص دادند. در بیمارستان تحت درمان قرار گرفتم و بدنم واکنش خوبی در برابر مداوا نشان داد، به طوری که به زودی بهبود یافتم و بنا به درخواست خودم از بیمارستان مرخص شدم.
حال به شرط رعایت کردن یک رژیم بیماری خاص که مرا از همه لذات زندگی منع می کرد، می توان چند صباح باقیمانده عمر را سپری کنم. به این ترتیب، ملاحظه می کنید که در آستانه تولدم دلخوشی چندانی برایم نمانده بود. در واقع، در دسامبر آن سال، مدتی دلمشغولی جدی من آن بود که مبادا در واپسین سالهای هفتمین دهه عمر، از انجام تعهد و رسالت “مقدس” خویش در زمینه کتاب و کتابت بازمانم.
مناسبت دیگری هم در پیش بود که مراسم سالگردی هم به خاطر آن برگزار شد. نوزدهم ژانویه 1990 چهلمین سالگرد چاپ نخستین رمان من، سنگریزه در آسمان (Pebble in the sky) بود و در موسسه “دابل دی” که ناشر آن رمان بود، می خواست همزمان با نتشار چاپ ویژه ای از این کتاب و ترتیب مهمانی بزرگ، جشنی برپا کند. آخر، ناشر در طی آن چهل سال 110 جلد دیگر از آثارم را چاپ کرده بود (تقریبا هر سال سه جلد).
به نظر من این یک رکورد برای موسسه “دابل دی” بود و ناشر احساس می کرد که به این مناسبت باید کاری بکند. با اینکه من خود چندان اهل شادی و سور و ضیافت نیستم، ترجیح می دادم که در این زمینه واکنش خاصی نشان ندهم و سکوت کنم. آنها به من خبر دادند که مراسم را در رستوران بزرگی در نزدیکی آپارتمان مسکونی ام بر پا خواهند کرد تا من بتوانم پیاده به آنجا بروم. اما آنچه آنها به من نگفتند این بود که مراسمی رسمی ترتیب داده اند.
در مجلس مهمانی که در روز هفدهم ژانویه ترتیب یافت، مدعیون از سرتاسر دنیا حضور داشتند و این موجب حیرت و شگفتی من شد. در آن روزها من ناگزیر در بیمارستان بستری بودم اما روا نبود که به انتشاراتی “دابل دی” و مدعیون آن مجلس جشن بی ادعا باشم و به مهمانی نروم.
تنها یک راه برایم مانده بود و آن این بود که بدون اجازه رسمی بیمارستان، آنجا را ترک کنم. به همرا یک پزشک متخصص داخلی که دوست صمیمی من بود پنهانی از بیمارستان خارج شدیم. “دابل دی” یک اتوموبیل لیموزین کرایه کرده بود که با آن به منزل رفتم و لباس رسمی پوشیدم. سپس مرا از عرض خیابان گذراندند و به رستوران محل برگزاری جشن بردند.
ورود من به مجلس مهمانی با فروتنی کامل و در حالی صورت گرفت که بر روی صندلی چرخدار قرار داشتم و همسر عزیز و وفادارم، جانت آن را هل می داد. مهمانی برایم موفقیتی بسیار بزرگ بود. اصرار داشتم که نطقی را ایراد کنم. در سخنرانی خود، چند ماجرای خنده دار از چگونگی نخستین تلاشم برای دست و پنجه نرم کردن با مرگ نقل کردم و ضمن آن گفتم که سه بار تا آستانه مرگ پیش رفته ام. همگی خندیدند، مگر دختر زیبایم “روبی” که با شنیدن صحبتهایم درباره مرگ برآشفت و گریست. به او گفتم: “این یک ماجرای خنده دار بود روبین”. در جوابم گفت: “ولی من نخندیدم”.
(مشکل این است که دخترم دلبستگی شدیدی به من دارد و حال درک می کنم که می بایست پدری می بودم خشن. او را به باد کتک می گرفتم و در عسرت تنگدستی نگه می داشتم تا در صورت پیش آمدن اتفاقی برای من این قدر ناراحت نشود. اما من با کار و تلاش موفقیت آمیز، کوشیده بودم پدر خوبی برای او باشم و شاید اندکی در این زمینه آینده نگر نبودم.)
پس از پایان مراسم، باز پنهانی به بیمارستان برگشتم، به اتاقم رفتم و چنین وانمود کردم که هرگز آنجا را ترک نکرده ام. اما از بخت بد، روز بعد تمامی ماجرا در نشریه نیویورک تایمز درج شد. پس از این واقعه با اکراه و دلتنگی به این استنباط رسیدم که آدم سرشناسی هستم. چندین دهه بود که خودم را شخصی “به اصطلاح سرشناس”، “شبه شناس” و “نیمه سرشناس” می نامیدم. اما شهرت من واقعیت ملموسی است که باید آن را بپذیرم و با آن روبرو شم. این بدان معنا نیست که شهرت من از نوع یا در حد شهرت یک هنرپیشه، یک خواننده موسیقی راک یا یک بازیکن بسکتبال سرشناس و محبوب است. این یک نوع شهرت بسیار محدود است. به نظر میرسد که شاید حداقل چهار میلیون تن در ایالات متحده امریکا یک یا چند کتاب یا آثار کوتاهتر مرا خوانده اند و احتمالا با نام من آشنا هستند. این بدان معناست که حدود پنجاه و نه تن از هر شصت امریکایی هرگز نامم را نشنیده اند. البته این امر شگفت آوری نیست. من تردید دارم که پنجاه و نه تن از هر شصت امریکایی گورباچف را بشناسند یا بتوانند حتی یک سناتور امریکایی را نام ببرند. به همین دلیل تردید دارم که آنها بتوانند نام مرد کوچکی را، که اکنون معاون رئیس جمهوری امریکاست، به شما بگویند. (من خود نام او را به یاد ندارم، جوج بوش به خوبی آن را پنهان می کند). با این همه، آنهایی که مرا می شناسند، به گونه شگفت آوری شیفته ام هستند تا بدان حد که بی تردید می توان گفت واله و شیدای من اند.
صبح یکی از روزهایی که در بیمارستان بستری بودم پرستار نزد من آمد و گفت: “می دانی دیشب چه اتفاقی افتاد؟ گفتم: نه چه شد؟” گفت: “یک پزشک کشیک به بخش ما آمد و وقتی فهرست اسامی بیماران را می خواند، ناگهان هیجان زده پرسید: “آیزاک آسیموف در بخش شماست؟” گفتم: “بلی، چطور مگر؟” گفت: “آخر او نویسنده بزرگی است و من همه کتابهایش را می خوانم. لطفا او را بیدار کن تا بتوانم با او صحبت کنم.” گفتم: ” نمی توانم بیدارش کنم، چون الان 2.5 بعد از نیمه شب است. از این گذشته همسرش در اتاق اوست و اگر آسیموف را بیدار کنم دمار از روزگار ما در خواهد آورد. او مثل یک ماده شیر از شوهرش پرستاری می کند. “پزشک کشیک گفت: “پس حداقل بگذار یواشکی به اتاقش بروم و مختصر نگاهی به بیندازم.” پرستار نیمه شب خواسته او را برآورده بود و من فکر می کنم آن دکتر از اینکه موفق شده بود مرا در حال خواب ببیند، گیج و مبهوت شده بود. تصورش را بکنید، حتی در شرایطی که من در نهایت سلامت باشم، و لباس و سر و وضع نسبتا آراسته و تمیزی داشته باشم، شکل و شمایلم چندان خوشایند نیست، چه رسد بیمار باشم و گرد پیری بر چهره ام نشسته باشد! با این حساب، دیدن من در آن وضع نمی تواند چندان لطفی برای آن پزشک داشته باشد، تا نظر شما چه باشد.
و یک مورد دیگر، مرد جوانی را می شناسم که سالهاست سرگرم جمع آوری آثارم است. او بدون استثنا تمامی کارهای مکتوب حتی کلیه آثار گلچین شده ای را که انتشار می دهم و همه آثار پراکنده ای را که پدید آورده ام، گرد آوری کرده است و جالب اینکه وی اصرار دارد چاپهای نخست هر یک از این آثار را در اختیار داشته باشد. ما غالبا با هم مکاتبه داریم تا آنچه را چاپ کرده ام یا قرار است چاپ کنم، به اطلاع او برسانم. زمانی این فکر به ذهنم خطور کرد که او برای خرید آثارم باید چقدر پول بپردازد و چه مقدار از فضای خانه اش را برای نگهداری آنها اختصاص دهد. از این رو وجدانم ناراحت شد و به مادرش نامه ای نوشتم و از او خواستم که فرزندش را ترغیب کند تا برای خود مشغله و کار ذوقی دیگری بیابد. این کار ثمری نداشت، چون مادرش هم به کتابهای من علاقه مند بود و برای کمک به پسرش و تشویق او در جمع آوری آثار من از هر آنچه در توان داشت فروگذار نمی کرد.
تا حدی مایلم در خلوت خویش بمانم و کمتر مطرح باشم. اصولا آدم خوش لباسی نیستم و هرگاه در حول و حوش خانه ام رفت و آمد می کنم ترجیح می دهم پیراهن و شلوار کهنه بپوشم که با ریخت و هیکلم جور باشد. همین طور کفشهای مندرس و تن پوش هایی بی ریخت که همکی از یک قماش و قواره اند.
طبعا ترجیح می دهم از انظار دور بمانم و کمتر بر سر زبانها باشم. البته این احساس خوشایندی نیست که ببینم عابران ناشناس، بی هیچ شناختی از آیزاک آسیموف، بیتفاوت از کنار من می گذرند درست همانگونه که از کنار یک آدم ولگرد و لنگار عبور می کنند. رانندگان تاکسی و کامیون مرا می شناسند. حتی یکبار که از خیابان می گذشتم یک کارگر ساختمانی فریاد کشید: “آیزاک، بفرما!” به گمانم این تا اندازه ای بدان سبب است که غالبا در تلویزیون ظاهر می شوم و مردم چهره ام را اینجا و آنجا می بینند، و تا اندازه ای هم به این خاطر است که موهای سفید دو طرف صورتم بلند و انبوهند. امروزه این گونه موی بلند گذاشتن دیگر رایج نیست و به ندرت مردان را با این شکل و وضع می بینم. البته اگر گیسوان را کوتاه کنم شاید کمتر شناحته شوم. اما من گیسوان را دوست دارم و برایشان ارزش قائلم. نباید آنها را دستکاری کرد. از اینها گذشته، کسانی که مرا می شناسند، در واقع تعدادشان بسیار زیاد نیست. آنان به دور من حلقه می زنند به گونه ای که دوستداران مثلا کری گرانت فقید و بزرگ او را دوره می کردند.
به راستی که ضرورتی ندارد که عینک تیره بزنم یا خود را در پشت محافظ شخصی پنهان کنم. آنان که مرا می شناسند و گهگاه حتی از من می خواهند بایستم و با ایشان دست بدهم، هرگز مزاحمتی برایم ندارند بلکه برعکس اظهار محبت می کنند، به من احترام می گذارند مرا می ستایند و از این بابت هیچ نگرانی ندارم.
اعتقاد راسخ دارم که هر چند دوستدارانم نسبتا کم است ولی آنها از گروه نخبگان هستند و لطف و ارادت خالصانه ای که از خود بروز می دهند، اندک بودن شمارشان را جبران می کنند.
از موضوع دور شدیم. برگردیم به واقعه خروج بدون اجازه از بیمارستان:
روز بعد، پرستار با خشم از من پرسید:
“شب گذشته کجا بودید؟ ”
با لحنی معصومانه گفتم:” هیچ جا”.
گفت: “من تمامی ماجرا را می دانم، شرم کنید”
آن روز وقتی که به کالیفرنیا تلفن کردم تا متن آخرین مقاله ای را که در حمایت از سندیکای روزنامه نگاران برای درج در نشریه “لوس آنجلس تایمز” نوشته بودم، بخوانم، بار دیگر قلبم فرو ریخت، زیرا خانم جوانی که آن سوی خط تلفن پاسخ می داد گفت:
“اوه، تو پسر بلا، آن طوری از بیمارستان می گریزی؟”
راستی خود شما تا چه حد می توانید در برابر وسوسه ارتکاب گناه مقاومت کنید؟
ترجمه حسن نصیرنیا – مجله دانشمند دهه 60
این داستان ، از زبان خود نویسنده، به خوبی جایگاهی را که در ذهن های ما دارد بیان می کند