داستان کوتاه «یک شب پاییز»، از ماکسیم گورکی
یکبار در فصل پاییز از بدِ حادثه در وضع نامساعدی قرار گرفتم، با جیب خالی به شهری وارد شده بودم که نه چیزی راجع به آن میدانستم و نه جایی برای خوابیدن داشتم. در ابتدای ورودم با فروختن بخشی از لباسهایم که بدون آن ها میشد هرجایی رفت، از شهر به بخشی که «یست» نامیده میشد و بارانداز کشتیهای تجاری بود رفتم. بخشی که در فصل کشتیرانی از سرو صدا و غوغای کارگران سرشار بود، اما اکنون در اواخر ماه اکتبر چون کویری ساکت به نظر میآمد.
درحالی که به روی شنهای مرطوب گام بر میداشتم و در آرزوی یافتن یک لقمهٔ غذا مسیرم را با دقت میکاویدم، سرگردان در بین خانهها و انبارهای خالی با خود فکر میکردم واقعاً یک وعده غذای کامل چه نعمتیست.
شب از راه میرسید. باران به شدت میبارید و باد سختی از سمت شمال میوزید؛ بادی که در دکهها و مغازههای خالی میپیچید، به شیشهٔ میخانهها شلاق میزد و امواج کوچک رودخانه را کف آلود میکرد. امواجی که هیاهوکنان به روی ساحل میغلتیدند تا کاکلهای سفیدشان را در آنجا رها کنند و شتابان یکی بعد از دیگری در حالی که دیوانهوار از سر و روی هم بالا میرفتند به دوردستهای تاریک بشتابند. به نظر میرسید رودخانه، فرا رسیدن زمستان را احساس کرده بود، به همین سبب بیهدف به مکانی میرفت تا از اسارت زنجیرهای یخی که بادهای سرد شمال برایش به ارمغان میآورند و ممکن بود حتا امشب او را اسیر کنند، رهایی یابد. آسمان گرفته و تاریک بود. قطرات باران سیل آسا فرو میریخت. این مرثیهٔ غم انگیز طبیعت با منظرهٔ دو بید برهنه و شاخ شکسته و قایق واژگونی که طناباش به میخی محکم شده بود تکمیل میشد.
باد سرد، درختان پیر رقتانگیز و قایق واژگون با بدنهٔ بی رنگ اش را وجب به وجب جستجو میکرد. همهچیز در اطراف من درهم شکسته، بایر و مرده بود و چشمهٔ اشک آسمان هم خیال خشک شدن نداشت.
همهچیز در اطرافام غم انگیز و بی مصرف مینمود؛ چنانکه گویی همهٔ آنها مردهاند و مرا تنها در میان زندگان رها کردهاند. هر چند با وضعی که داشتم سردی مرگ انتظار مرا هم میکشید. در آن هنگام هیجده سالم بود؛ چه سن خوبی!
همچنان که در امتداد شنهای مرطوب قدم میزدم و دندانهایم از فشار سرما و گرسنگی به هم میخورد؛ با دقت پشت جعبههای خالی را برای یافتن چیزی قابل خوردن جست و جو میکردم. ناگهان در پس یکی از آنها شبحِ زنی را دیدم که به روی زمین خم شده بود و لباسهایش خیس از باران به شانههای فرو افتادهاش چسبیده بود. بالای سرش ایستادم تا ببینم به چه کاری مشغول است. زن با دستاناش سرگرم کندن گودالی به زیر یکی از جعبهها بود. در کنار او به طرف زمین خم شدم و پرسیدم: ((چرا این کار را می کنی؟))
جیغ کوتاهی کشید و به روی پاهایش ایستاد. با دیدن چشمان خاکستری درشت و وحشت زدهاش که به من خیره شده بود او را دختری به سن و سال خودم با صورتی دلپذیر یافتم که بدبختانه سه خال درشت آبی آن را از شکل انداخته بود. با این خالها با تناسب قابل ملاحظهیی به یک اندازه به روی چهرهاش پخش شده بودند، اما صورتاش را از شکل انداخته بود. دو تا زیر چشماناش و یکی که بزرگتر بود روی پیشانیاش قرار داشت. روشن بود که این قرینه سازی کار هنرمندی ست که گاهی حرفهاش خراب کردن چهرههای جذاب است. دختر که با نگریستن به من اندک اندک وحشت از چشماناش رخت بر بسته بود، شنها را از دستاناش سترد. کلاهش که کج شده بود را محکم کرد و گفت: ((مثل این که تو هم دنبال چیز خوردنی میگردی. بیا این زمین را بکن. دستان من خسته شدهاند.)) و سرش را به جانب دکهیی تکان داد و اضافه کرد: ((مسلماً آن جا نان و سوسیس پیدا می شه. چون دکه هنوز کار می کنه.))
به کندن زمین پرداختم. او هم بعد از اندکی انتظار و نگریستن به من کنارم به زمین نشست و به یاری من پرداخت. هر دو در سکوت به کارمان ادامه میدادیم. اکنون مطمئن نیستم آیا در آن لحظات هم در اندیشهٔ مسایل جزایی، اخلاقی، ملکی و غیره بودم یا نه. مسایلی که به عقیدهٔ بسیاری از اشخاص با تجربه باید در هر لحظه از زندگی به فکرشان بود. حقیقتاش را بخواهید باید اعتراف کنم که در آن موقعیت چنان سرگرم کندن زیر صندوق بودم که همه چیز جز یکی را فراموش کرده بودم و آن یکی هم این بود که درون صندوق چه چیزی یافت میشد؟
شب فرا میرسید و مه خاکستری سرد و بدبوی اطراف، لحظه به لحظه ضخیمتر می شد. صدای امواج بیشتر شده بود و باران به شدت و هیاهوی زیادتری به روی صندوق میریخت. صدای صوت شبگردی از دور به گوش میرسید. زن به نرمی پرسید: «ته دارد؟»
من که سوال را نفهمیده بودم ساکت ماندم.
((پرسیدم صندوق ته دارد یا نه؟ اگر ته داشته باشد تلاشمان برای شکستن آن بیخود است. بهتر است قفل را بشکنیم. مثل این که قفل محکمی نیست.))
ایدههای خوب به مغز زنان کمتر خطور میکند، اما همانطور که متوجه شدید گاهی هم گذرشان به آن جا میافتد. من همیشه این نوع اندیشهها را ارج مینهم و سعی میکنم آنها را به کار ببندم. با یافتن قفل و کوشش بسیار آن را با تختهاش از جا کندم. دخترک بلافاصله خم شد و چون ماری از سوراخ درون صندوق خزید و از آن جا با صدای آهستهیی در تحسین من گفت: «تو واقعاً بی نظیری.»
امروزه کمی تحسین از جانب یک زن نسبت به من بهتر از تمام خطبههای تحسین آمیز یک مرد است، حتا اگر این مرد در جمع سخنوران جدید و قدیم فصیحتر و سخنورتر از همه باشد؛ اما در آن زمان چون ظاهرم نامرتبتر از حال بود توجهیی به تعارف دوستام نشان ندادم و با تواضع و نگرانی از او پرسیدم: «چیزی پیدا می شود؟»
با لحنی عادی به احتساب اکتشافمان پرداخت.
«یک سبد پر از بطری، پوست های ضخیم، یک آفتاب گیر، یک بیل.»
هیچیک از اینان خوردنی نبود. می خواستم ناامید شوم که ناگهان او با شادی فریاد زد: «آه اینجاست»
«چی؟»
« نان، یک گرده نان. فقط کمی نم کشیده. بگیرش.»
نان پرواز کنان جلو پایم افتاد و بعد از آن، دختر نیز با یک پرش از صندوق بیرون جهید و در کنارم نشست. لقمهیی از نان را کندم و آن را چپاندم توی دهانام.
«یواشتر، کمی هم به من بده. در ضمن ما نباید این طرف ها بمانیم… کجا برویم؟»
او کاوش گرانه به اطراف نگریست. همه جا تاریک و مرطوب بود.
«نگاه کن. آن جا یک قایق واژگون است. به آن جا برویم.»
«برو برویم.»
در حالی که به آن سمت میرفتیم، تکههای بزرگی از غنیمتمان را در دهان گذاشته و به سرعت فرو می دادیم. باران شدیدتر شده بود. رودخانه میغرید. از نقطهیی دور، صدای سوتی مضحک و طولانی شنیده میشد. این صدا قلبام را به درد میآورد، ولی همچنان حریصانه به خوردنام ادامه میدادم. دختر نیز که در طرف چپام گام بر میداشت به همان شکل همراه با من راه میسپرد. فکر کردم چرا ندانم اسم اش چیست. به همین سبب از او پرسیدم: ((چی صدایت میکنند؟))
او درحالی که با صدای بلند مشغول جویدن ناناش بود به جواب کوتاهی اکتفا کرد: «ناتاشا.»
به او خیره شدم. قلبام درون سینه تیر کشید. سپس مبهوت به مه مقابلام چشم دوختم. به نظرم آمد که چهرهٔ خصمانه سرنوشت با سردی و ابهام به من لبخند میزند.
باران به روی الوارهای کرجی تازیانه میزد. صدای ضربههایش افکار غم انگیزی را به ذهنام میآورد. باد زوزهکشان از شکاف الوارهای شکستهٔ قایق به درون میآمد و چوبهای شکسته و معلق را با صدای دلخراش و نارحت کنندهیی به هم میسایید. امواج رودخانه با آهنگی آنچنان یک نواخت و ناامیدانه به روی ساحل میغلتیدند که گویی از چیزی ماورای تحمل، کسلکننده و ناگوار سخن میگویند؛ چیزی که تنفرشان را به اوج رسانیده و مایل به فرار از بازگو کردناش هستند، اما ناگریز از سخن گفتن آن هستند.
نوای باران همراه با صدای ریزشاش به روی زمین به شکل نالهٔ پایان ناپذیری از ورای قایق واژگون به درون میآمد. نالهٔ رنجآور و پایان ناپذیری که از دل زمین بر میخاست و نشان خستگی و آزردگیاش از تغییراتی ابدی چون: سپردن تابستانی گرم و روشن به پاییزی سرد، مرطوب و مه آلود بود. باد همچنان که به روی ساحل متروک و رودخانهٔ کفآلود می وزید ترانهٔ غم انگیز خویش را زمزمه میکرد.
وضع ما در سرپناه قایق به شدت ناراحتکننده بود. جایی تنگ و مرطوب بود که قطرات باران از شکافهای شکستهٔ سقفاش به درون میچکید و شبح باد از روزنهای آن به داخل نفوذ میکرد. ما ساکت نشسته بودیم، از سرما میلرزیدیم. یادم آمد میخواستم بخوابام. ناتاشا پشتاش را به خمیدگی دیوار قایق تکیه داده بود. با بغل کردن زانواناش چانه را به روی آنها گذاشت و با چشمانی باز که در صورت رنگ پریدهاش به خاطر خالهای آبی زیر آنها درشتتر به نظر میرسید به رودخانه خیره شده بود. تکان نمیخورد و این عدم تحرک و سکوتی که او را فرا گرفته بود اندک اندک مرا دچار وحشت میکرد. میخواستم با او صحبت کنم اما نمیدانستم چگونه باب صحبت را باز کنم. سرانجام او خود دهان باز کرد و با پریشانی و لحنی مؤکد فریاد برآورد: ((زندگی چه چیز لعنتیییست.))
در لحناش حالت شکایت وجود نداشت. در کلماتاش بیمیلی شدیدی به گلهگزاری و دادخواهی احساس میشد. این روح بیآلایش بر طبق ضوابط خود فکر کرده بود و پس از نتیجهگیری آن را با صدای بلند بر زبان آورد. من از ترس این که سخنانام دروغ از آب درآید، نتوانستم کلام او را مردود شمارم. ناچار ساکت ماندم و او چنان که گویی روی سخناش با من نبود دوباره همچنان ساکت بر جای ماند.
پس از چند لحظه ناتاشا مجدداً گفت: ((حتا اگر فریادمان به آسمان هم نرسد… آن وقت چه؟))
این بار لحناش آرام و فکورانه بود، ولی هنوز هم در کلماتاش اثری از گله و شکایت دیده نمی شد. روشن بود که در مورد خویش سخن میگوید و یقین دارد که تنها راه مضحکه نشدن توسط زندگی، بدبینیست. آگاهی به چنین طرز فکری چنان مرا غمگین و افسرده ساخت که احساس کردم اگر بیش از این ساکت باشم به راستی به گریه خواهم افتاد و چنینکاری در حضور یک زن بخصوص وقتی خود او اشکی نمیریزد شرم آور خواهد بود. به همین سبب تصمیم گرفتم به گفت و گو با او بپردازم.
((چه کسی تو را این چنین در به در کرده است؟))
او با لحن افسرده و یکنواختی جواب داد: ((پاشکا، تمام این بلاها را به سر من آورد.))
((پاشکا دیگر کیست؟))
((دوستام… او یک نانوا بود.))
((تو را کتک میزد؟))
((اغلب هر وقت مست میکرد.))
و ناگهان به جانب من برگشت و به صحبت راجع به خودش، پاشکا و ورابطشان پرداخت. پاشکا نانوایی با سبیل های سرخ رنگ بود که بانجو خوب مینواخت و چون پسری شاد و خوش پوش بود دیدارهایش برای ناتاشا بسیار لذت بخش بود. او جلیقهیی به تن میکرد که پانزده روبل ارزش داشت. چکمه ها و لباس هایش همه در سطح عالی بودند به همین دلیل ناتاشا عاشق او شد و او هم باج بگیر ناتاشا، چون کارش این بود که پولهای ناتاشا را که رفقایش به او میدادند از او بگیرد و با این پولها مست کند و او را به باد کتک بگیرد. همهٔ این اعمال برای ناتاشا، تا وقتی در برابر چشماناش دنبال دختران دیگر نیفتاده بود اهمیت نداشت.
((به نظر تو این یک توهین نبود؟)) من بدتر از دیگران نبودم، یقین داشتم قصدش مسخره کردن من است. پریروز از اربابام مرخصی کوتاهی گرفتم و به سراغاش رفتم، در آنجا دمیکا را راحت کنارش یافتم. خود او هم مست بود. گفتم: ((تو یه رذلی!)) او هم مرا به شلاق بست، لگد زدم، موهایم را کشید اما تمام این ها در قبال آن چه بعداً اتفاق افتاد هیچ بود.))
((هرچه داشتم شکست و مرا به صورتی که میبینی رها کرد. چه طور میتوانستم جلوی اربابام ظاهر شوم؟ او حتا پیراهن و ژاکتام را که پنج تایی برایم آب خورده بود پاره پاره نمود و روسریام را جر داد. اوه خدای من اکنون چه به سرم خواهد آمد.))
و ناگهان آه سوزناک و تأسف انگیزی کشید.
باد همهمه کنان، سردتر و شدیدتر میوزید. به هم خوردن زانوان ام دوباره آغاز شد.
((شما مردها، موجودات پستی هستید. تمام شما را حاضرم در تنور بسوزانام و تکه تکه تان کنم. هر کدام از شما بمیرید به جای ابراز تأسف، در دهان تان تف میاندازم. درست چون راسو حرفهتان فقط گول زدن است و گولزدن. مثل سگ چاپلوسی میکنید، دم تکان میدهید، ما احمقها هم خود را دربست در اختیارتان میگذاریم. حق دارید ما را لگدمال سازید چون از ماست که بر ماست. ولگردهای بینوا.))
تمام ما مردها را به زیر رگبار ناسزا گرفتهبود، اما در عبارت ((ولگردهای بینوا)) هیچ کینه و نفرتی احساس نمیشد. با خونسردی که از وجودش میتراوید، لحن سخناش به هیچ وجه ارتباطی با موضوع آن نداشت و طنین صدایش بیاندازه پایین بود.
تمام این مسایل چنان تأثیری بر من گذاشت که تاکنون هیچ یک از روان ترین، مستدل ترین و بدبینانه ترین کتابها و مقالاتی که تا به امروز خواندهام این اثر را بر من نگذاشته بود. و این، همانطور که میدانید بدین خاطر است که رنج و تألم شخص در حال مرگ طبیعتاٌ شدیدتر از خود مرگ است.
واقعاً احساس بیچارگی میکردم و در اثر این احساس که بیش تر از سرما مایه میگرفت تا از سخنان ناتاشا، نالهٔ خفهیی کردم و دندانهایم را به هم ساییدم و هم زمان با لحنی نگران، ملایم و دوستانهاش مرا مخاطب ساخت.
((چه چیز تو را رنج می دهد؟))
گمان کردم سؤال از طرف شخص دیگریست، نه ناتاشا که هم اکنون تمام مردان را رذل میدانست و میل به نابودیشان داشت. اما خود او بود که اکنون دستپاچه و با سرعت سخن میگفت.
او با دلداریهایش باعث دلگرمیام شد. لعنت بر من. چه دنیای مسخرهیی در پس این حقیقت مسلم برای من وجود داشت. ببینید! این جا من یعنی شخصی صحبت میکند که تمام فکر و ذکرش سرنوشت بشریت است و به تجدید نظر در روشهای اجتماع و دگرگون ساختن سیاستها میاندیشد.
انواع کتابهای منطقی را میخواند که ژرفایشان حتا برای نویسندگان آنها نیز پیمودنی نیست. ببینید! با تمام قدرتام میکوشم از خویشتن خویش، نیروی اجتماعی فعال و مؤثری بسازم. شاید تا حدودی هم در این کار موفق شدهام اما در آن زمان از نقطه نظر خودم حتا در مورد حق زیستن نیز دچار تردید بودم. زنی مرا با بدن خود گرم میکرد، موجودی بیچاره و پایمال شده که نه جایی داشت، نه جانی داشت و نه معنایی برای زیستن. کسی که تا خود به یاریام نیامد، هیچ کمکی به او نکردم. دلام میخواست تمام آن چه برایم اتفاق افتاده بود در عالم خواب رخ داده باشد. خوابی که بسیار ناگوار و ظالمانه بود. اما افسوس دست یازیدن به این تصور با قطرات سرد باران که به رویم میچکید غیر ممکن بود. زن در حالی که مرا به خود می فشرد، نفس گرماش روی صورتام میخورد. از رایحهٔ نفساش خوشام میآمد. باد همچنان همهمهکنان میوزید، باران سیل آسا به روی کرجی میریخت، فریاد امواج بلند بود. هر دو با این که به شدت همدیگر را در آغوش کشیده بودیم همچنان از سرما میلرزیدیم. همه چیز حقیقت داشت. یقین دارم هیچکس چنین خواب ترسناک و ناگواری که من در عالم حقیقت دیدم، ندیده است. اما ناتاشا در تمام آن مدت با لحن مهربان و حاکی از دلسوزی از هر دری برایم صحبت میکرد. تحت تأثیر صدا و کلمات مهربانهاش گرمای کمی در درونام دوید، و بر اثر این گرمی، به قلبام نیز حرارتی مطبوعی راه یافت و سپس اشک سیلآسا از چشمانام جاری شد و تمام کینهها، ندانم کاریها و غمهایی که تا آن شب بر قلبام سنگینی میکرد را با خود شست.
ناتاشا مرا تسلی داد که آرام باش، آرام، کوچولوی من. همهٔ این چیزها میگذرند فکرش را نکن، همه می گذرند، خدا به تو فرصت دیگری می دهد. تو دوباره خود را می سازی و بر مسندی که آرزویت است می نشینی و همه چیز رو به راه میشود.
((آرام باش، فکرش را نکن، نتوانستی جایی پیدا کنی، فردا خودم این کار را برایت میکنم.))
نجوای آرام و دلگرم کنندهاش چنان گوشام را نوازش میکرد که گویی خواب میبینم. تا صبح به همان حال در آن جا بودیم و وقتی سپیده دمید از زیر قابق بیرون خزیدیم و به شهر رفتیم. سپس دوستانه از هم جدا شدیم. بعد از این جدایی با این که شش ماهی به هر گوشه و کنار برای یافتن ناتاشای مهربان سرکشیدم، دیگر او را ندیدم. ناتاشایی که با او یک شب پاییزی را سپری کردم.
اگر او مرده است که خوشا به سعادتاش، آرامش ابدی بر او باد. اگر اگر زنده است باز هم میگویم که روحاش قرین آرامش باد و هیچ آگاهی به سقوط، روحاش را نیازارد، چون این آگاهی، جز رنج بیهودهای در قبال ادامه زندگی نیست.
دوست عزیز، علیرضا مجیدی جان؛
من به ذات کتاب گریز هستم و فکر کنم تنها جایی که بدون استثنا همه مطالب آن را میخوانم وبسایت شماست.
از داستانهایی که تا بحال منتشر کرده بودید به هیچ عنوان به این اندازه لذت نبرده بودم. توصیفها و تعبیرها در این داستان چنان مثال زدنی بود که سرما و گرمای محیط داستان به من خواننده نیز منتقل میگشت و هرلحظه را با راوی زندگی کردم.
دست مریضاد و اگر هم از این گونه داستانها بیشتر منتشر کنید ممنونتان خواه(ی)م شد
دوست گل حضور علیرضا
اثار ماکسیم گورگی بدلیل اینکه بیانگر واقعیت می باشد گیرای ویژه ای دارد وقتیکه شروع به خواندن میکنی آنچنان درآن غرق خواهی شد که بدون وقفه پیگیر راوی خواهی شد کار شما ستودنی است امید که پیگیرانه آنرا ادامه دهید
ایام به کامتان باد.
لطفا داستان مادر (در مورد یک زن مادر و تیمور لنگ) را بذارید
لطفا نوول مادر در مورد گفتگوی یک زن(مادر) با تیمور لنگ از ماکسیم گورکی را بذارید. ممنون