به مناسبت زادروز لئو تولستوی: مقالهای از محمدعلی جمالزاده درباره او
امشب که این سطور را مینویسم شب هفتم ماه نوامبر 1960 مـیلادی مـطابق بـا 17 آبان 1339 هجری شمسی است. درست پنجاه سال پیش در چنین شبی در ایستگاه خط آهن دهکدهای واقـع در دویست کیلومتری مسکو پیرمرد ریشسفیدی که پیراهن بلند روستائیان را دربرداشت درآغوش یک نـفر از کارمندان بینام و نشان ایـستگاه دور از کـس و کار خود دار فانی را وداع گفت. نام این پیرمرد لئون تولستوی بود و تولستوی که بدین صورت در سن هفتاد و دو سالگی در روی برف جان میسپرد یکی از مشاهیر آن زمان بود، و از آن پس روز بروز بر شهرت و عزتش افزوده شده است. مـقصود ما در اینجا معرفی این مرد بزرگوار و نویسنده بسیار مشهور نیست و هرکس بخواهد اطلاع بیشتری از زندگانی و کارها و آثار جاویدان او حاصل نماید میتواند بکتابهای بسیاری که بزبانهای مختلف در ترجمهٔ حال او نوشته شده اسـت مـراجعه نماید.
همین الآن که این کلمات را بروی کاغذ میآورم رادیوی شهر ژنو برای تذکار مرگ تولستوی موسیقی عزا میسراید و یقین دارم در همین دقیقه در اطراف جهان کرورها مرد و زن بشنیدن حوادث و وقایع زنـدگی و مـرگ این مرد که خود را مرد تمام دنیا میدانست -و الحق مرد تمام دنیاست-مشغولند و با احترام تمام تصویر فراموشناشدنی او را با آن چشمهای ژرفبین و نظر نافذ و ریش سفیدی که مانند موجی از نـقره تـا بروی سینهاش میآمد و آن پیراهن روستائی ساده و آن کمربند چرمین و آن چکمههای بلند دهاتی در مقابل فکر و خیال مجسم ساختهاند و از خود میپرسند آیا میتوان باور کرد که او مرده باشد و ما زنده. آیا مـیتوان وجـودی چـنین را که دریای پر طوفانی بود و هـنوز طـوفانش عـالمی را میلرزاند و مرده و رفته نامید و خودمان را که وجودمان ماشین خوردن و دفع کردنی بیش نیست زنده بخوانیم.
کتابهای تولستوی بمحض انتشار چنان شـهرت عـالمگیری مـیگرفت که کمتر نظیر آن درعالم دیده شده است. بـا ایـن همه روزی رسید که خود را از شهرت و افتخار بکلی بیزار دید و او نیز مانند احمد غزالی خودمان بزبان حال مترنم این مـقال گـردید کـه:
«بستر دنی است آنچه بنگاشتهایم بفکندنی است آنچه برداشتهایم» «سـودا بوده است آنچه پنداشتهایم دردا که بهرزه عمر بگذاشتهایم»
از شهر و مردم و قال و قیل دنیا کناره گرفت و در ملکی که در یـاسنایاپولییانا داشـت در حـقیقت گوشهنشین حشر و نشرش منحصر به روستائیان و رعایای خردهپا گردید. در آنجا بـود کـه پیرمردی که دراطراف جهان مرید بسیار پیدا کرده و حتی عدهای در حق او احترامی را که به پیغمبران مـیگذراند قـایل بـودند درسال 1881 میلادی با یکنفر رعیت ساده که مرد خدا بود آشنائی پیـدا کـرد. ایـن مرد موسوم بود به واسیلی سونتابف و تولستوی را با عقاید پاک و بیآلایش و سادهای که دربـارهٔ خـدا و مـذهب و کتاب انجیل داشت همراه ساخت و معروف است که باو گفت «هر چه را داری رها کـن و از دسـترنج خود زندگی بنما و با حدی ستم و جفا روا مدار و زیر بار هیچ حکومتی مـرو بـخصوص حـکومتی که ترا بجنگ و خونریزی بخواند.»
از آن پس تولستوی خود را مدافع این اصول جدید دانست و بـا تـمام قوای خود بمبارزه پرداخت و بخصوص در حمایت فرقهای که بنام دون خوبورها عقایدی شبیه بـعقاید او بـودند و از طـرف حکومت و جهال و متعصبین مورد زجر و آزار قرار گرفته بودند قد علم ساخت. در سنهٔ 1892 کتابی نوشت بـاسم «رسـتگاری در خود شماست» که حکومت مستبد تزاری انتشار آنرا ممنوع ساخت ولی در همان اوان در انـگلستان بـطبع رسـید و منتشر گردید.
هرچند همه میدانستند که تولستوی در حقیقت مغضوب امپراطور و حکومت است مردم دسته بـدسته از راهـهای دور بـزیارتش میرفتند و یاسناپولییانا طوافگاه مردم دور و نزدیک گردید. امروز هم همچنانکه حکومت مستبد تـزار جـرئت نمیکرد که بخود این پیرمرد بزگوار صدمهای برساند و دق دل را بر سر هواداران و طرفدارانش خالی میکرد حکومت شـوروی کـمونیستی از مردم و جماعاتی که گروه بگروه بزیارت مزار او میروند جلوگیری نمینماید و چنانکه بـر طـبق حساب ارقام بثبوت رسیده است امروز پنـجاه سـال پسـ از مرگش پنجاه ملیون جلد از شاهکار جاودانی او مـوسوم بـه «جنگ و صلح» در اطراف و اکناف کرهٔ زمین خوانندگان بسیاری را از مذهب و نژادی محفوظ و مستفیض مـیدارد.
تـولستوی زنده است هرچند پنجاه سـال از وفـاتش میگذرد و بـاز قـرنها زنـده خواهد ماند و مرده کسانی هستند کـه هـر چند سواد خواندن وفرصت خواندن و وسایل خواندن دارند بکارهای دیگر مشغولند.
ژنو، شب هفتم نوامبر 1960 میلادی
سید محمد علی جمال زاده
لِف نیکلایویچ تولستوی (۱۸۲۸ ـ ۱۹۱۰) در جرگهٔ بزرگترین داستاننویسان ادبیات دنیاست. او همچنین متفکر اخلاقی و دینی و مصلح اجتماعی حایز اهمیتی محسوب میشود.
تولستوی در «یاسنایا پولیانا» یعنی املاک خانوادگیاش واقع در حوالی «تولا»به دنیا آمد. در سنین جوانی والدینش را از دست داد و تحت سرپرستی خویشانش قرار گرفت. تحصیلات ابتدایی را نزد آموزگاران خصوصی خارجی گذراند. در ۱۸۴۴ وارد دانشگاه «کازان» شد، ولی تحصیلات دانشگاهی را ملالآور یافت و موفق به اخذ دانشنامه نشد. در ۱۸۴۷ به یاسنایا پولیانا برگشت تا هم به ادارهٔ املاکش بپردازد و هم تحصیلاتش را دنبال کند. سه رمان شبه زیستنامه نگاشت که سالهای شکلپذیری شخصیت او را منعکس میکنند: «کودکی» (۱۸۵۲) و «نوجوانی» (۱۸۵۴) و «جوانی»(۱۸۵۷).
تولستوی قسمت معتنابهی از جوانیاش را صرف حشر و نشر با مردم طبقات بالای شهرهای مسکو و سنپترزبورگ کرد. خاطراتش گویای آن است که او ناآرام و از زندگی خویش ناخشنود بود و به همین سبب داوطلبانه وارد ارتش روسیه شد. او در طی جنگ کریمه (۱۸۵۳ ـ ۱۸۵۶) سرباز بود و در نبرد سواستوپول از خود شجاعت شایان توجهی نشان داد. در ۱۸۵۵ چند طرح سواستوپول برای مجلات نوشت که در آنها جنگ را حمام خونی باشکوه شمرد و تصور شاعرانهای را که مردم از قهرمانان جنگ دارند، تخطئه کرد. اثر دیگری که از سفرهای تولستوی با ارتش روسیه الهام پذیرفته، رمان کوتاه «قزاقها»است که در ۱۸۶۳ به رشتهٔ تحریر درآمد.
تولستوی در ۱۸۵۷ از ارتش کنارهگیری کرد. بین ۱۸۵۶ و ۱۸۵۷ دو بار به اروپای غربی سفر کرد و به روشهای آموزش و پرورش آن سامان، علاقهمند شد. پس از مراجعت به املاکش مدرسهای برای کودکان روستایی دایر کرد.
در ۱۸۶۲ باسونیابرس ازدواج کرد. زندگی زناشوییاش در ابتدا سعادتآمیز و سپس مشقتبار گشت. او در این دوران به خلق دو شاهکار خود یعنی «جنگ و صلح» (۱۸۶۶) و «آنا کارنینا» (۱۸۷۷) پرداخت. «جنگ و صلح» شرح ماجراهایی است که بر پنج خانوادهٔ روس در اوایل قرن نوزدهم و در طی حملهٔ ناپلئون به روسیه میگذرد و «آنا کارنینا» توصیف خیانت گستاخانهای است که شاهزادهخانمی روسی به شوهرش روا میدارد.
تولستوی در طی نوشتن «آنا کارنینا» بیش از گذشته به تعمق دربارهٔ مفهوم و هدف زندگی رو آورد که حاصل آن کتاب «اعترافات من» در ۱۸۸۲ بود.
بحران روحی سببساز تحول شگرفی در تولستوی گشت. او اختیارات کلیسای اورتدوکس روسیه را رد کرد و تلقی خود را از مسیحیت در کتابی به نام «ملکوت خداوند در خود شماست» در ۱۸۹۴ عرضه داشت. به اعتقاد او، مردم میتوانند با خویشتننگری و اصلاح ارادی به نیکیای که در آنها وجود دارد، دست یابند. او خشونت را مذموم میشمرد و معتقد بود که باید به طریقی غیرخشن، با آن به مقابله برخاست. او مخالف قدرت در هر شکل و صورتی بود.
بین ۱۸۷۸ و ۱۸۸۵ تولستوی به جای نوشتن داستان به مطرح کردن موضوعات دینی و اجتماعی پرداخت و برای اینکه مطابق اعتقاداتش زندگی کند، از املاکش دست شست و از امیال نفسانی دوری جست. خانوادهاش صاحب اموالش گشت و همسرش حق تألیف تمام آثاری را که او قبل از ۱۸۸۱ نوشته بود، به دست آورد. او لباس روستایی به تن میکرد و اغلب در مزارع به کار میپرداخت و تلاش میکرد تا حد امکان خودبسنده شود. شهرتش بهعنوان رماننویس سبب جلب توجه مردم به اعتقادات دینیاش گشت. آنها از اکناف دنیا به دیدارش میشتافتند. مرجعیتش چنان گسترده بود که کلیسای اورتدوکس روسیه او را در ۱۹۰۱ تکفیر کرد تا از نفوذش بر مردم بکاهد.
تولستوی در کتاب «هنر چیست؟» (۱۸۹۸) تمام آثاری را که قبل از تحول روحیاش پدید آورده بود، مردود شمرد و اعلام کرد که هنر باید ساده باشد و سبب تعالی روحی و اخلاقی مردم گردد.
تولستوی با نوشتن «مرگ ایوان ایلیچ» در ۱۸۸۶ دوباره به نگاشتن داستان رو آورد. او همچنین چند نمایشنامه نوشت که معروفترین آنها «قدرت ظلمت» (۱۸۸۸) است.
میتوان داستانهای «ابلیس»(۱۸۸۹) و «سونات کروتزر» (۱۸۹۱) و رمانهای «رستاخیز» (۱۸۹۹) و «حاجی مراد» را بزرگترین آثار واپسین دوران خلاقیت تولستوی محسوب کرد.
تولستوی فوق العاده س. کتاب های آنا کارنینا، جنگ و صلح، رستاخیز، جن زدگان (شیاطین)، و مرگ ایوان ایلیچ رو خوندن. بدون اغراق همه عالی بودن، أنا کارنینا واقعا یه شاهکاره.