معرفی کتاب: ظرافت جوجهتیغی، نوشته موریل باربری
«از بیرون پوشیده از خار، یک قلعه واقعی نفوذناپذیر، ولی احساسم به من میگوید که از درون او به همان اندازه جوجهتیغی ظریف است، حیوان کوچک بیحال، به شدت گوشهگیر و بیاندازه ظریف…
کاکورو فکر میکند که گربه او لئون نام دارد و این به خاطر تولستوی است و از این نظر هم عقیده بودیم. سرایداری که تولستوی و کتاب های انتشارات ورن را می خواند، شاید یک سرایدار معمولی نباشد…»
جملات بالا بخشی از رمان «ظرافت جوجه تیغی» هستند که دومین کتاب موریل باربری، نویسنده فرانسوی است.
ظرافت جوجهتیغی (به فرانسوی: L’Élégance du hérisson) یکی از رمانهای موریل باربری است. این کتاب اولین بار در اگوست ۲۰۰۶ منتشر شد و ترجمه انگلیسی آن در سپتامبر ۲۰۰۸ به چاپ رسید. این کتاب را مرتضی کلانتریان به فارسی ترجمه کرده است.
کتاب «ظرافت جوجه تیغی» دو راوی دارد؛ اولی پیرزنی پنجاه و چهار ساله است که سرایدار یک ساختمان مجلل در بالای شهر است. سرایداری که کتابخوانی قهار است و تمام کتابهایی را که شما در کتابخانه دارید، خوانده که نه، بلکه بلعیده است. او دلش نمیخواهد بقیه اهالی ساختمان به هوش و علاقهمندیهایش پی ببرند به همین دلیل یک زندگی مخفی و پنهانی دارد تا دیگران او را به شکل یک سرایدار پیر و ابله ببینند. دومین راوی پالوما، باهوشترین دانشآموز مدرسه است؛ اما یأس فلسفی دارد و زندگی را به هیچ میانگارد. او بسیار گوشه گیر است و نمیتواند آدمهای اطراف و مخصوصا اعضای خانواده خود را تحمل کند به همین دلیل قصد دارد در روز تولدش خودکشی کند و خانه را به آتش بکشد!
مارکس (مقدمه)
۱. آنکس که بذر آرزو میپاشد
امروز صبح، پالییر کوچولو، که معمولاً هرگز با من حرف نمیزند، اعلام کرد:
ــ مارکس دیدگاهم را نسبت به جهان کاملاً دگرگون کرده است.
آنتوان پالییر، وارث خوشبخت یک خانواده کارخانهدار، پسر یکی از هشت کارفرمای من است، آخرین باد گلوی سرمایهداری بزرگ ــ باد گلویی که فقط در اثر سکسکههای پاک و سالم بهوجود میآید ــ، سرشار از شادی کشفی که کرده، بهطور غیر ارادی، بیآنکه حتا تصور کند که بتوانم چیزی از آن سر در بیاورم، آن را برایم نقل میکند: تودههای زحمتکش از اثر مارکس چه میتوانند بفهمند؟ خواندنش دشوار، زبانش فرهیخته، نثرش دقیق، و فلسفهاش بسیار پیچیده است.
در اینجاست که به طرز احمقانهای خودم را لو میدهم و به این ابله سبزقبا میگویم:
ــ باید ایدئولوژی آلمانی (۱) را بخوانید.
برای درک مارکس و برای درک اینکه چرا مارکس برخطاست، باید ایدئولوژی آلمانی را خواند. این اثر پایه اصلی ستون مردمشناسیای است که بر آن همه فراخوانیها بهسوی جهانی نو بنا شده و بر تارک آن این یقین بیچون و چرا قرار داده شده است: انسانها، که مشتاقاند به آرزوهای خود برسند، باید در چارچوب نیازهایشان خود را محدود سازند. در جهانی که در آن آرزوهای دور و دراز لگام زده شده باشند، تشکیلات اجتماعی تازهای که از مبارزههای طبقاتی پاک شده باشد و سرکوبیها و سلسلهمراتب زیانمند اجتماعی در آن وجود نداشته باشد، میتواند بهوجود آید.
ــ آنکس که بذر آرزو میپاشد، سرکوبی درو میکند.
این حرف را چنان زیر لب زمزمه کردم که تصور میکنم فقط گربهام آن را شنیده باشد.
ولی آنتوان پالییر، که سبیل نفرتآور و نوخاستهاش ملاحتی به قیافهاش نمیبخشد، حیران از حرفهای عجیب من، با تردید نگاهم میکند. مثل همیشه، ناتوانی آدمها، از قبول آنچه موجب میشود چارچوب عادتهای ذهنیشان درهم شکسته شود، به دادم میرسد و نجاتم میدهد: یک سرایدار ایدئولوژی آلمانی نمیخواند و در نتیجه قادر نیست تز یازدهم راجع به فوئرباخ (۲) را نقل کند. علاوه بر این، یک سرایدار که مارکس میخواند، بهطور یقین، بهسوی براندازی گام بر میدارد و خود را به شیطانی که ث ـ ژ ـ ت (۳) نام دارد فروخته است. اینکه مارکس را برای اعتلای روحی و خشنودی خاطرش بخواند، ناشایستگی آشکاری است که هیچ بورژوایی نمیتواند آن را بپذیرد.
در حالیکه در را به رویش میبندم و امیدوارم که نابهجا بودن دو جملهای که از زبانم پریده بود در زیر خروارها پیشداوریهای هزارانساله مدفون شده باشد، زیر لب میگویم:
ــ سلام مرا به مادرتان برسانید.
۲. معجزههای هنر
نام من رُنه است. پنجاه و چهار سال دارم. از بیست و هفت سال به اینطرف، سرایدار ساختمان شماره ۷ خیابان گرونل هستم، یک هتل کاملاً خصوصی با حیاط و باغ. این ساختمان دارای هشت آپارتمان بسیار بزرگ و باشکوه است که مالک هر یک از آنها در آپارتمان خود زندگی میکند. من بیوهام: ریزهمیزه، زشت، چاق و خپله. پاهایم پر از میخچه است. بوی دهانم، اگر گواهی بعضی از صبحها را قبول کنیم، نباید بیشباهت به بوی نفسِ ماموت باشد. درسی نخواندهام، همیشه فقیر، ملاحظهکار و آدم بیاهمیتی بودهام. تنها با گربهام زندگی میکنم، گربه نرِ تنبلی که ویژگی آشکارش این است که، وقتی خشمگین میشود و چنگالهایش را نشان میدهد، بوی بدی از وجودش بیرون میزند. از آنجا که بهندرت مهربانم، با وجود اینکه در همهحال مؤدبم، کسی مرا دوست ندارد ولی با اینحال تحملم میکنند بهعلت اینکه کاملاً منطبق با آن چیزیام که باور اجتماعی از یک سرایدار دارد: من یکی از چرخدندههای گوناگون این باور اجتماعیام که موجب شکل دادن رؤیای بزرگ جهانشمولی شده که بر طبق آن زندگی مفهومی دارد که نمیتوان به آسانی به رمز و راز آن پی برد. و چون در جایی نوشته شده که سرایدارهای زن پیر، زشت و بدعنقاند و همینطور با حروف آتشین بر گنبد گیتی ثبت شده که سرایدارهای زن گربه چاق و بیحالی دارند که بر کوسنهای مبلشان لم داده و چُرت میزند، من هم علیالاصول باید چنین وضعی داشته باشم.
در همین زمینه گفته شده، سرایدارِ زن، تماموقت، جلو تلویزیون میخکوب شده و گربهاش در کنارش چُرت میزند و بوی سوپ کلم و غذاهای بدبوی دیگرش در تمام راهرو میپیچد. من این شانس باورنکردنی را دارم که سرایدار یک ساختمانِ سطح بالا هستم. ولی یکبار که آقای دوبروگلی، عضو شورای دولتی، ساکن طبقه اول، از جلو اتاق سرایداریام رد میشد و من مشغول تهیه یکی از این غذاهای بدنام بودم سخت احساس حقارت کردم، ولی به هر ترتیبی بود توانستم به کمک قیافه فرمانبردارانهام خودم را نجات بدهم و امیدوار بودم که او ماجرا را به اطلاع همسر مؤدب ولی بسیار جّدیاش نرسانده باشد.
این قضیه مربوط به بیست و هفت سال پیش است. از آن زمان به اینطرف، هر روز، برای خرید یک بُرش ژامبون یا یک تکه جگر گوساله به قصابی میروم و این دو قلم خرید را میان دستهای هویج یا بستهای ماکارونی طوری در زنبیلم میگذارم که توجه همه را جلب کند. چون فقیرم و در ساختمان پولدارها زندگی میکنم، این مواد خوراکی فقیرانه را با برجسته نشان دادن ویژگی عمده آنها که بیبو بودنشان است به نمایش میگذارم تا همزمان بتوانم به کلیشه مورد قبول همگان ضربهای وارد کنم و همینطور نشان دهم که چاقی گربهام، لئون، ظاهرا نتیجه همین مواد خوراکی است که به من اختصاص دارد. با این نمایش، لئون با اشتهای زیاد گوشتِ خوک کرهآلودش را میخورد و من هم بیمزاحمتهای بوجویانه، بیآنکه کسی سوءظن ببرد، غذای مورد علاقهام را تهیه میکنم و میخورم.
ولی حل مسئله تلویزیون دشوارتر بود. در زمان زنده بودن شوهرم، خودم را با طرز تفکر مالکان تطبیق داده بودم، زیرا پشتکاری که شوهر مرحومم در نگاه کردن به تلویزیون از خود نشان میداد مرا از این کار اجباری معاف میکرد. در راهروی ورودی صدای بلند تلویزیون به گوش همه میرسید و این امر برای استمرار بازی سلسلهمراتب اجتماعی کفایت میکرد. ولی با مردن لوسین میبایستی سخت به مغزم فشار میآوردم تا راهی برای حفظ ظاهر پیدا کنم و زوالی در اعتقادات عمومی ایجاد نکنم. زنده لوسین مرا از تعهد ظالمانه تماشای تلویزیون معاف میکرد، مردهاش مرا از بیفرهنگیاش، که سنگری در برابر سوءظن دیگران بود، محروم میساخت.
در سایه استفاده از زنگی که با مکانیسم مادون قرمز کار میکند راهِحل پیدا شد: از آن بهبعد، برای آگاهی از ورود افراد به ساختمان، دیگر فشار دادن دکمه زنگ دم در برای باز شدن در و آگاه کردن من، ولو اینکه در دورترین محل دیدهبانیام باشم، ضرورت ندارد. در چنین وقتهایی، من در پستوی اتاق سرایداریام بهترین ساعتهای فراغتم را میگذرانم. در این پستو، به دور از سر و صدای تلویزیون و بوهایی که شرایط زندگی به من تحمیل کرده است، با خیال راحت هر کاری که دلم بخواهد انجام میدهم بیآنکه از دسترسی به اطلاعات حیاتی که لازمه شغل هر سرایداری است ــ چه کسی وارد میشود؟ چه کسی خارج میشود؟ با چهکسی و در چه ساعتی وارد یا خارج شده است؟ ــ محروم باشم.
بدینترتیب، ساکنان آپارتمانها، هنگام عبور از جلو اتاق سرایدار، صدای تلویزیون را میشنوند و تصورات ذهنیشان از دربانی که مدام محو برنامههای تلویزیون است خدشهدار نمیشود. ولی من، حبسشده در پستوی اتاقم، هیچگونه صدایی از تلویزیون به گوشم نمیرسد، و به لطف زنگ بهکار افتاده با مکانیسم مادون قرمز، پی میبرم که چه کسی وارد ساختمان شده یا از آن خارج میشود: در دیوار پستو، پنجره بیضی شکل کوچکی است که درست روبهروی پلهها قرار دارد و جلو آن پردهای از وال سفید آویزان است و من پنهانی از هویت فرد وارد شده به ساختمان باخبر میشوم.
با ظهور کاستِ ویدئو، سپس، کمی بعد، خداوندگاری دی وی دی، اوضاع و احوال را در جهت شادمانی من بهکلی دگرگون کرد. چون چندان متعارف بهنظر نمیآید که یک سرایدار در برابر دی وی دی مرگ در ونیز (۴) از هیجان سر از پا نشناسد و اینکه در اتاق سرایداری موسیقی مالر طنینانداز باشد، به پسانداز زناشویی، که به چه زحمتی کنار گذاشته شده بود، یورش بردم و یک تلویزیون نو خریدم و آن را در پستو قرار دادم. بدینترتیب، در حالیکه تلویزیون همیشه روشن اتاق سرایداری، تضمینکننده زندگی پنهانیام، برای آرامش خیال صاحبان آپارتمان نعره میکشد و ابدا پرت و پلاهای آن را نمیشنوم، با چشمانی اشکآلود در مقابل معجزههای هنر از خود بیخود میشوم.
ظرافت جوجهتیغی
نویسنده : موریل باربری
مترجم : مرتضی کلانتریان
ناشر: انتشارات کندوکاو
تعداد صفحات : ۳۶۰ صفحه
سپاسگزارم که این کتاب را معرفی کردید ، در دقیقههایی که دخترم کنارم خوابیده و هر حرکتی باعث بیداری میشه، کتاب الکترونیکی خوندن راه گریزی برای ذهنم هست. بنظرم کتاب جذابی است.