کتاب « خانه ارواح »، نوشته ایزابل آلنده

فصل ۱: رزا خوشگله
«باراباس(۱) از دریا پیش ما آمد»؛ این را کلارا(۲)ی کوچک با خط ظریف و زیبایش نوشت. کلارا عادت داشت مطالب مهم را یادداشت کند. بعدها هم که لال شد تمام جزئیات را مینوشت و هرگز گمان نمیکرد پنجاه سال بعد من برای بازسازی گذشته و غلبه بر وحشتهای خودم از آنها استفاده کنم.
باراباس در یک روز پنجشنبهٔ مقدس رسید. آن را در قفسی محقر انداخته بودند و سر تا پا غرق در نجاست و ادرار خود بود، و نگاه سرگشتهٔ یک زندانی درمانده و کاملاً بیپناه را داشت. ولی وضع قدوقواره و حالت شاهوار سرش گویای آن بود که در آینده غولی افسانهای خواهد شد. یک روز ملایم پاییز بود، و از آن حوادثی که کودک یادداشت میکرد نشانهای با خود نداشت؛ این حوادث در خلال آیین عشا ربانی نیمروز، در کلیسای سنسباستین روی داد، و همهٔ خانوادهٔ کلارا در آن حضور داشتند. مجسمهٔ قدیسان را به علامت سوگواری با خرقههای ارغوانی پوشانده بودند. بانوان پرهیزگار هیئت مذهبی، خرقهها را سالی یکبار از صندوقخانهٔ کلیسا بیرون میآوردند، آنها را میگشودند، و گرد و غبارشان را میستردند. این خدم و حشم آسمانی در لباسهای عزا، به مقداری اسباب و اثاثیه شباهت داشتند که میباید جابهجا شوند، و این حالت اسبابکشی را حتی شمعها و بخور و نالهٔ آرام ارگ نیز از میان نمیبرد. این قدیسان همقد آدم، با رنگپریدگی بیمارگون و کلاهگیس آراسته و بافته از موهای کسانی که مدتها پیش مرده بودند و با یاقوتها، مرواریدها و زمردهایی از شیشهٔ رنگی و ردای گرانبهای اشراف فلورانسی، در سر جایشان، به شکل بستههای تیره و خوفناک بهنظر میرسیدند. تنها پیکرهای که مراسم عزاداری بر جلوهاش افزوده بود، سباستین حامی مقدس کلیسا بود که مؤمنان در خلال هفتهٔ مقدس از دیدار تنش معاف بودند، که با وضعی بسیار ناشایست پیچ خورده و چندین نیزه سوراخش کرده بود، و چون یک همجنسباز مفلوک خون و اشک از او فرومیچکید، و زخمهایش که با قلمموی پدر رسترپو(۳) به طرز معجزهآسایی تازه شده بود، از نفرت رعشه بر اندام کلارا میانداخت.
آن هفته، هفتهٔ طولانی توبه و پرهیز بود، و طی آن از ورقبازی یا رقص و آواز که آدمی را در شهوت و لاقیدی غرقه میکنند خبری نبود، و تا حد امکان شدیدترین مراسم اندوهگساری و پرهیزگاری رعایت میشد. اگرچه درست در همین ایام بود که دُم چندشاخهٔ شیطان تن کاتولیکها را یکبند به خارخار میانداخت. غذای ایام پرهیز از کلوچههای نرم پفکرده، خورشهای خوشمزه گیاهی و تورتیا(۴)های چاقوچله، و قالبهای بزرگ پنیر که از روستاها میآوردند، تشکیل میشد؛ و خانوادهها با این غذاها مصائب عیسی مسیح را پاس میداشتند و از ترس تکفیر که پدر رسترپو پیوسته از آن زنهارشان میداد، نهایت احتیاط را به خرج میدادند تا مبادا دستشان به گوشت و یا ماهی بخورد. هرگز کسی جرئت نکرده بود از فرمانهای او سرپیچی کند. کشیش از کرامت انگشتی متهم کننده، برای نشان دادن گناهکاران در میان جماعت برخوردار بود، و از زبانی پرورده برای برانگیختن احساسات.
کشیش از سکوی وعظ با نشان دادن مرد محترمی که برای پنهان داشتن صورتش خود را با توری یقهاش مشغول کرده بود، نعره کشید: «ببینید دزدی را که از صندوق اعانه پول میدزدد، و ببینید این زن بیشرم هرزه را که در کنار اسکلهها فاحشگی میکند.» و با این فریاد خانم استر تروئبا(۵) را متهم کرد که بیماری آرتروز معلولش کرده بود، و یکی از سرسپردگان دل کارمن(۶) باکره بود، و با شنیدن این سخنان که معنایشان را نمیفهمید و نمیدانست اسکلهها کجا هستند، از حیرت نزدیک بود چشمانش از حدقه درآید. «توبه کنید گناهکاران، لاشههای گندیده، نالایقان آن همه فداکاری عیسی بزرگ! پرهیز کنید! توبه کنید!»
کشیش که مجذوب شور و التهاب حرفهای خود شده بود میکوشید که از نقض آشکار احکام رؤسای روحانی خود اجتناب کند. اربابان کلیسا که با وزش تجددگرایی به لرزه افتاده بودند دیگر پوشیدن پیراهن مویین و شلاق زدن را روا نمیدانستند. اما کشیش، خود اعتقاد راسخ داشت که یک شلاقزنی درست و حسابی، ضعف روحی را منکوب میکند. او به خاطر خطابههای بیقیدوبندش شهره بود. مؤمنان قصبات از کلیسایی به کلیسایی دیگر دنبالش میرفتند و به هنگام شرح عذاب اهل جهنم، یعنی بدنهایی که با انواع ابزارهای دقیق شکنجه، شکافته میشدند یا شعلههای ابدی چنگکهایی که عضو مردانگی را سوراخ میکردند و خزندگان نفرتانگیزی که به دهانهٔ عضو مادینگی میخزیدند و هزاران بلای دیگر که وعظهای خود را با آنها میآکَند تا ترس از خدا را در دل کلیساروندگان بنشاند، عرق به تنشان مینشست. کشیش که مأموریتش در این جهان بیدار کردن وجدان این کروه کرئول(۷) راحتطلب بود، حتی درونیترین انحرافات شیطان را با لهجهٔ گالیسی خود توضیح میداد.
سورو دلواله(۸) لامذهب و فراماسون بود. اما بهخاطر جاهطلبی سیاسیاش نمیتوانست فیض حضور در مراسم روز یکشنبه و ایام جشن را از خود دریغ کند، زیرا جمعیت کثیری گرد میآمدند و این فرصت را مییافتند که او را رؤیت کنند. همسرش نیوآ(۹) ترجیح میداد بدون یاری واسطهای به خدای خود بپردازد. به خرقهپوشان شدیداً بیاعتماد بود، و از توصیف بهشت و برزخ و دوزخ ملول میشد. ولی در جاهطلبیهای پارلمانی شوهرش سهیم بود، زیرا امیدوار بود که با صاحب کرسی شدن شوهرش در مجلس سرانجام موفق شود حق رأی زنان را تأمین کند، و این امری بود که در ده سال گذشته به خاطرش جنگیده و نگذاشته بود حاملگیهای پیاپیاش مانعی بر سر راه ایجاد کند. پدر رسترپو در این پنجشنبه مقدس با تصاویر مکاشفهای خود حضار را سخت بیتاب کرده بود، طوری که نیوآ احساس میکرد سرش گیج میرود. به شک افتاده بود که نکند باز هم آبستن شده باشد. نیوآ با وجود شستوشو با سرکه و پاک کردن خود با زرداب پانزده شکم زاییده بود، که از آن میان یازده تا هنوز زنده بودند. اما نیوآ دلایل قاطعی داشت که فکر کند به سن کمال رسیده است. زیرا کوچکترین دخترش کلارا ده ساله بود. بهنظر میرسید که بالاخره نیروی باروری شگفتانگیزش رو به افول نهاده است؛ در نتیجه توانست دریابد که علت ناراحتی کنونیاش پدر رسترپو است که به نیوآ اشاره کرده بود، برای تجسم مطلبی دربارهٔ فریسیان(۱۰) که کوشیده بودند به حرامزادگان و ازدواج عرفی اعتبار قانونی دهند، و بدینوسیله خانواده، سرزمین آبا و اجدادی، مالکیت خصوصی و کلیسا را از بین ببرند و زنان را همشأن مردان قرار دهند، یعنی نقض آشکار قانون خدا، که در این مورد بسیار روشن است. نیوآ و سورو همراه فرزندانشان تمام نیمکتهای ردیف سوم را اشغال کرده بودند. کلارا کنار مادرش نشسته بود و هرگاه کشیش مدت زیادی بر گناهان جسم درنگ میکرد او دست کلارا را میفشرد، چون میدانست که این حرفها باعث میشود کودک انحرافاتی را که با واقعیت فاصلهٔ بسیار دارد با دقت بیشتری پیش خود مجسم کند. کلارا دختری بود بسیار پیشرس و تخیل لگامگسیختهٔ تمام زنهای فامیل مادریاش را یکجا به ارث برده بود. این از سؤالهایی که میکرد، و هیچکس جوابشان را نمیدانست معلوم بود.
گرمای داخل کلیسا بالا رفته بود و بوی نافذ شمع و بخور و جمعیت بههم فشرده به خستگی نیوآ دامن میزد. دلش میخواست مراسم هرچه زودتر پایان یابد، و او به خانهٔ خنک خود برگردد و میان سرخسها بنشیند و جرعهجرعه از کوزهٔ افشرهٔ جو که طعم بادام میداد و نانا همیشه در روزهای تعطیل تهیه میکرد بخورد. به بچههایش نگاه کرد. کوچکترها خسته بودند و با لباسهای روز یکشنبهشان شق و رق مینمودند، و بزرگترها در جای خودشان وول میخوردند. نگاه نیوآ روی رزا، بزرگترین دخترش درنگ کرد و مثل همیشه شگفتزده شد. زیبایی غریب این دختر کیفیتی اضطرابانگیز داشت که او نیز نمیتوانست آن را نادیده بگیرد؛ زیرا این دخترش گویی خمیرهای سوای دیگر افراد بشر داشت. نیوآ حتی پیش از تولد رزا میدانست که خمیرهٔ او این جهانی نیست زیرا پیشاپیش او را در خواب دیده بود. از اینرو وقتی قابله هنگام بیرون آمدن کودک جیغ کشید تعجب نکرد. رزا هنگام تولد سفید و صاف بود، بدون ذرهای چین و چروک، مثل یک عروسک چینی، با موهای سبز و چشمان زردرنگ. قابله با کشیدن صلیب بر سینه گفته بود: زیباترین موجودی که از گناه نخستین تابهحال به دنیا آمده است. نانا از همان اولین استحمام، موهای رزا را با بابونه شست که رنگشان را روشن کرد و مایهای چون مفرغ کهنه به آنها داد. او رزا را بدون روانداز در برابر آفتاب گذاشت تا پوستش که در قسمتهای بسیار ظریف سینه و زیر بغل شفاف بود و رگها و بافت پنهان ماهیچهها بهخوبی در زیر آن دیده میشد، سفت و سخت شود. حقههای کولیانهٔ نانا کاری از پیش نبرد و بهسرعت شایع شد که نیوآ فرشتهای زاییده است. نیوآ امیدوار بود که مراحل پیدرپی و ناخوشایند رشد عیب و ایرادهایی در دخترش پدید آورد که البته چنین چیزی اتفاق نیفتاد، بلکه برعکس رزا در هجدهسالگی همچنان باریکاندام و بیعیبونقص بود. میتوان گفت که فریبندگی دریاییاش بیشتر هم شده بود. حالت پوستش با آن روشنای آبی ملایم موهایش و خرامیدن و رفتار آرامی که داشت آدم را به این فکر میانداخت که باید از موجودات دریایی باشد. در وجودش چیزی ماهیوار بود. اگر دُمی فلسدار داشت پری دریایی میشد. اما پاهایش او را درست در مرز باریک میان موجودی انسانی و آفریدهای اساطیری قرار داده بود. با همهٔ اینها زندگی این زن جوان تقریباً عادی بود. نامزدی داشت که روزی با وی ازدواج میکرد و در آن صورت مسئولیت زیباییاش دیگر بر دوش شوهرش میافتاد.
رزا سرش را خم کرد و پرتو خورشید از شیشهٔ رنگین پنجرههای گوتیک کلیسا گذشت و چهرهاش را در هالهای از نور فرو برد. چند نفر سر برگرداندند، تا نگاهش کنند و ـ مثل همیشه که از جلو آدمها میگذشت ـ بین خود به نجوا پرداختند. اما رزا متوجه چیزی نبود. از کبر و غرور بری بود و آن روز بیش از همیشه حواسش پرت بود. در رؤیای جانوران تازهای فرو رفته بود که بر سفرهاش گلدوزی خواهد کرد، موجوداتی که نیمی پرنده و نیمی پستاندار بودند، و تنشان را پرهایی رنگینکمانی میپوشاند و شاخ و دم داشتند و چندان چاق بودند و چنان بالهای کوتاه و کلفتی داشتند که قوانین زیستشناسی و آئرودینامیک را برهم میزد. بهندرت به نامزدش استبان تروئبا(۱۱) فکر میکرد، نه اینکه دوستش نداشته باشد، بلکه به سبب طبیعت فراموشکارش و نیز به خاطر اینکه دو سال دوری مدت زیادی بود. استبان تروئبا در معادن شمال کار میکرد. و مرتب برای رزا نامه مینوشت و رزا گهگاه برایش چند خط شعر و چند نقاشی گل و بوته که روی کاغذهای پوستی برگردانده بود میفرستاد. رزا با این نامهها ـ که نیوآ منظماً و بیآنکه کسی معترضش شود به آنها دستدرازی میکرد ـ از خطرات زندگی یک معدنچی آگاه میشد، یعنی به سر بردن در وحشت دایم از آوار سنگ و خاک، دنبال رگههای اغفالکننده گشتن، درخواست اعتبار بانکی در برابر ثروتی که هنوز در راه است و اعتماد داشتن به اینکه بالاخره روزی یک رگهٔ حسابی طلا پیدا میکند، با این رگه یک شبه ثروتمند میشود و همچنان که همیشه در پایاننامههایش نوید میداد خواهد آمد تا دست رزا را بگیرد و به کلیسا ببرد و شادترین مرد جهان شود. اما رزا هیچ عجلهای برای ازدواج نداشت و تنها بوسهای را نیز که به هنگام وداع از هم گرفته بودند، تقریباً فراموش کرده بود و رنگ چشمان خواستگار مصر و مراقبش را هم نمیتوانست به یاد آورد. و چون رزا فقط داستانهای رمانتیک میخواند، دوست داشت او را چنان مجسم کند که با چکمههایی با تخت کلفت، و پوستی سوخته از بادهای بیابان به جستوجوی دفینهٔ دزدان دریایی و سکههای اسپانیایی و جواهرات اینکاها زمین را میکاود. تلاش نیوآ برای قبولاندن این مطلب به رزا که ثروت معادن در دل صخرهها نهفته است بیهوده بود. آخر برای وی قابل تصور نبود که استبان تروئبا سالهای سال سنگ و کلوخ را روی هم تلنبار کند و خدا میداند که برای ذوب کردن سنگ و کلوخها به چه ترفندهایی دست بزند به امید آنکه یک ذره طلا از لای آنها بیرون جهد. در این مدت رزا بیآنکه ملالی احساس کند، منتظرش ماند و به گلدوزی بزرگترین سفرهٔ جهان پرداخت، بیآنکه از این وظیفهٔ سنگین که برای خود تعیین کرده بود خم بر ابرو بیاورد. رزا کار گلدوزی را با تصویر سگ، گربه و پروانه شروع کرد اما دیری نپایید که کار را به تخیلش واگذاشت و سوزنش بهشت کاملی آفرید پر از موجوداتی غیرممکن که زیر چشمهای نگران پدرش شکل میگرفتند. سورو احساس میکرد هنگام آن فرا رسیده دخترش بیحالی و بیعلاقگی را از خود بتکاند و با استواری بر امور واقعی تکیه کند و در خانهداری که برای ازدواج آمادهاش میکند مهارت یابد، ولی نیوآ طوری دیگر میاندیشید. او ترجیح میداد دخترش را با نیازهای زمینی عذاب ندهد، چون دلش گواهی میداد که دخترش موجودی آسمانی است، و مقدر نیست که در گذرگاه مبتذل این جهان دیری به سر برد. به همین سبب او را با نخهای گلدوزیاش تنها گذاشته بود و از جانوران کابوسوارش حرفی نمیزد.
یکی از میلههای شکمبند نیوآ از جا کنده شده بود و نوک آن دندههایش را سخت میآزرد. حس کرد درون جامهٔ مخمل آبیرنگ، با یقه توری خیلی بلند و آستینهای تنگ و کمر فشردهاش دارد خفه میشود، به طوری که وقتی کمربندش را باز کرد یکباره شکمش بیرون زد و تا اعضایش سر جای خود قرار گیرند نیمساعتی پیچ و تاب خورد. نیوآ اغلب این مطلب را با دوستانی که هواخواه حق انتخاب برای زنان بودند در میان گذاشته بود و همه متفقالقول بودند که تا وقتی زنان لباس و موی خود را کوتاه نکنند و از بستن سینهبند دست نکشند، حتی اگر طب هم بخوانند یا حق رأی هم داشته باشند باز وضعشان فرقی نمیکند، چون جرئت نخواهند کرد که از آن استفاده کنند. البته خود وی آنقدرها شهامت نداشت تا از جملهٔ نخستین کسانی باشد که از مد، دست میکشند. نیوآ متوجه شد که لهجهٔ گالیسی دیگر بر مغزش نمیکوبد. یکی از آن وقفههای طولانی در میان خطبه ایجاد شده بود، که کشیش، این خبرهٔ سکوتهای غیرقابل تحمل، مکرر و به نحو بسیار مطلوبی از آنها استفاده میکرد. چشمان ملتهبش فراز سر یکیک افراد محل به گردش درآمد. نیوآ دست کلارا را رها کرد، دستمالی از آستینش بیرون کشید تا قطرههای عرق را که از گردنش سرازیر شده بود، پاک کند. سکوت سنگین شده و انگار زمان در داخل کلیسا متوقف شده بود. هیچکس از ترس نگاه پدر رسترپو جرئت سرفه کردن و جابهجا شدن نداشت. هنوز طنین آخرین جملههای وی در بین ستونها پیچیده بود، و درست در همان دم ـ چنانکه نیوآ سالها بعد هم به یاد میآورد ـ در میانهٔ آن همه اضطراب و سکوت، صدای کلارای کوچک با همهٔ پاکیاش به گوش رسید:
ـ وای، وای! پدر رسترپو! اگر این قصهٔ جهنم دروغ باشد، ترتیب همه ما داده شده، نه…
انگشت اشارهٔ یسوعی که برای تجسم شکنجههای بیشتر بالا رفته بود مثل چوب بر فراز سرش خشک شد. مردم نفسها را در سینه حبس کردند و کسانی که سرشان فرو افتاده بود و چرت میزدند، چرتشان پاره شد. خانم و آقای دلواله اولین کسانی بودند که از خود واکنش نشان دادند. وقتی دیدند فرزندانشان ناآرام در جای خود وول میخوردند وحشت سراپایشان را فراگرفت. سورو دریافت باید پیش از شلیک خنده جماعت یا بروز توفانی آسمانی دستبهکار شود. از همین رو بازوی همسرش و گردن کلارا را گرفت و همچنانکه آن دو را در پی خود میکشاند با گامهای بلند از در خارج شد و سایر بچههایش هم با هجوم به سمت در به دنبالش روان شدند. آنان موفق به فرار شدند پیش از آنکه کشیش فرصت یابد که صاعقهای را برای تبدیل آنان به سنگ فراخواند، اما از آستانهٔ در صدای خوفناک ملک مقرب رنجیده را شنیدند:
ـ جنزده… شیطان او را تسخیر کرده!
کلمههای پدر رسترپو با تمام شدت و سنگینی تشخیص یک بیماری، در خاطرهٔ خانواده نقش بست و در سالهای بعد بارها از آن یاد کردند. تنها کسی که هیچگاه به آنها نیندیشید خود کلارا بود. فقط آنها را در دفتر خاطراتش نوشت و فراموششان کرد. اما پدر و مادرش نتوانستند فراموش کنند، اگرچه هردو قبول داشتند که تسخیر شیطانی برای کودکی به این خردی، گناه بسیار بزرگی است. آن دو از طعن و لعن مردم و تعصب شدید پدر رسترپو میترسیدند. آنان تا آن روز بر کارهای عجیب و غریب کوچکترین دخترشان نامی ننهاده بودند و هرگز به ذهنشان خطور نکرده بود که آنها را از القائات شیطانی به شمار آورند. عجیب بودن کلارا صرفاً صفت خاص کوچکترین دخترشان بود، مثل چلاقی لوییز و زیبایی رزا. تواناییهای ذهنی کودک کسی را نگران نمیکرد و باعث اختلالی نمیشد، بلکه همیشه در سطح امور کماهمیت و در چارچوب سخت خانواده باقی میماند. این درست است که گهگاه پیش میآمد که ضمن نشستن افراد خانواده دور میز برای صرف غذا، و درحالیکه همه در اتاق بزرگ ناهارخوری حاضر بودند و هرکس در جای خاص خود نشسته بود ناگهان نمکدان بدون هیچ نیروی مرعی و یا نشانهای از تردستی، مثل مار، از لای بشقابها و تنگها شروع به حرکت و خزیدن میکرد. نیوآ گیسهای کلارا را میکشید و همین کافی بود که دخترش را از پریشانی دیوانهوارش بیرون بیاورد و نمکدان را از حرکت بازدارد. سایر بچهها پیش خود قرار گذاشته بودند که در صورت حضور مهمانان، پیش از آنکه آنان متوجه شوند و از حیرت از جا بپرند، هرکس که نزدیکتر باشد دستش را دراز کند و شیئی در حال حرکت را بر روی میز متوقف کند. افراد خانواده بدون اظهارنظر به خوردن ادامه میدادند. آنها به پیشگوییهای این کوچکترین دختر نیز عادت کرده بودند. کلارا وقوع زلزلهها را پیشاپیش اعلام میکرد که برای آن دیار مصیبتخیز کاملاً مفید بود. چون فرصتی مییافتند تا ظروف قیمتی را جای امنی بگذارند و چنانچه مجبور باشند در دل شب به بیرون فرار کنند دمپاییهایشان را دمدست بگذارند. کلارا در سن شش سالگی پیشبینی کرد که اسب، لوییز را به زمین خواهد زد، اما لوییز به حرف او اعتنا نکرد و از آن زمان به بعد از ناحیهٔ پا، دچار مشکل شد که باعث کوتاه شدن پای چپ و به تبع آن پوشیدن کفش مخصوص گردید که تختی ضخیم داشت و خودش آن را درست میکرد. از آن پس نیوآ نگران شد اما نانا دلداریاش میداد و میگفت خیلی از بچهها مثل پرندهها پرواز میکنند و رؤیای افراد دیگر را میخوانند و با ارواح حرف میزنند و همینکه معصومیتشان را از دست بدهند این چیزها از سرشان میافتد. و برایش توضیح داد:
ـ هیچکدام از آنها اینطوری به سن بلوغ نمیرسند؛ صبر کن تا به خودنمایی بپردازد. آنوقت خودت میبینی که چه زود نسبت به حرکت دادن میز و مبلها در اتاق و پیشگویی مصیبتها بیعلاقه میشود.
کلارا عزیزدردانهٔ نانا بود. نانا در هنگام دنیا آمدن کمکش کرده بود و تنها کسی بود که کارهای عجیب و غریب وی را درک میکرد. وقتی کلارا به دنیا آمد، نانا او را شست و در گهواره گذاشت. و از آن زمان محبتی عمیق نسبت به این موجود ترد و لطیف در دلش نشسته بود، موجودی که ریهاش همیشه پر از خلط بود. همیشه بیم آن میرفت که نفسش بند آید و صورتش کبود شود، و او مجبور شده بود هنگامیکه او را برای شیر دادن در آغوش میگرفت دوباره زندهاش کند، زیرا میدانست که این کار، تنها راه علاج نفستنگی است و از شربتهای تقویتی دکتر کوئواس(۱۲) بسیار مؤثرتر است.
در آن روز بهخصوص پنجشنبهٔ مقدس، سورو مشوش از افتضاحی که دخترش در مراسم آیین عشا ربانی برپا کرده بود، در اتاق پذیرایی بالا و پایین میرفت. و استدلال میکرد که فقط آدم متعصبی چون پدر رسترپو در نیمهٔ قرن بیستم میتواند به تسخیر شیطانی اعتقاد داشته باشد. حالا یعنی در قرن روشنایی، دانش و تکنولوژی، زمانیکه شیطان آبرو و حیثیت خویش را از دست داده است. نیوآ سخن وی را قطع کرد تا بگوید که مسئله فقط این نیست. خطیر بودن اتفاقی که افتاده در این است که چنانچه کلمهای از کرامات دخترشان از چاردیواری خانه به بیرون درز کند و کشیش به بازجویی بپردازد، همهٔ همسایگان به آن واقف خواهند شد. و گفت:
ـ مردم جلو در صف میکشند تا او را که انگار هیولاست ببینند.
سورو در این اندیشه که وجود بچهای سحر شده در خانه به فعالیت سیاسیاش صدمه میزند، افزود:
ـ و کار حزب لیبرال ساخته است.
در این موقع نانا با دمپاییهایش که بر زمین کشیده میشد و تالاپتالاپ صدا میداد و با شلیتهٔ آهاردارش که خشخش میکرد وارد شد تا بگوید که چند نفر در حیاط دارند مردهای را از درشکه بیرون میآورند. همینطور بود. درشکهای چهاراسبه وارد صحن حیاط بیرونی شده و تمام فضای آن را اشغال کرده بود؛ گلهای کاملیا را له و پهن اسبها بر سراسر سنگفرش براق حیاط پاشیده شده بود و همهٔ اینها در میان گردبادی از گردوغبار و کوبش سم اسبها، و لعنت و نفرین آدمهای خرافاتی، صورت میگرفت که سرودستشان را برای دفع چشمزخم میجنباندند. این افراد جسد دایی مارکوس(۱۳) و همهٔ وسایلش را آورده بودند. مردی خوشزبان، با لباس سیاه، با فراک و کلاه خیلی گشادی بر شور و غوغا نظارت میکرد. وی به ایراد خطابهای متین پرداخت و داشت شرح واقعه را میداد، که نیوآ وحشیانه سخنان وی را قطع کرد و خود را بر سر تابوت غبار گرفته افکند که بقایای عزیزترین برادرش را در خود داشت. بر سر آنان فریاد میکشید که در تابوت را بردارند تا بتواند با دو چشم خود او را ببیند. نیوآ یکبار پیش از این او را دفن کرده بود؛ و از این نظر تردیدش کاملاً موجه بود، که آیا مرگ وی این بار واقعی است یا نه؟! فریادهایش سیل مستخدمین را به بیرون خانه ریخت و بچهها نیز که نام دایی خود را در میان فریاد و ناله میشنیدند به بیرون هجوم آوردند.
از آخرین باری که کلارا دایی مارکوس را دیده بود دو سال میگذشت، اما او را خیلی خوب به یاد داشت. تصویر دایی مارکوس تنها تصویر کاملاً روشنی بود که از تمام دوران کودکی در خاطر خود حفظ کرده بود و برای توصیف چهرهاش نیازی نداشت به عکس قدیمی اتاق پذیرایی مراجعه کند که مارکوس را در لباس سیاحی نشان میداد که بر یک تفنگ دو لول قدیمی تکیه داده و پای راستش را بر گردن ببری مالزیایی گذاشته بود. درست مثل همان حالت پیروزمندانهٔ مریم عذرا در بین ابرهای گچی سفید و فرشتگان رنگباخته که در محراب اصلی دیده بود، و یک پایش را بر گردهٔ شیطان مغلوب نهاده بود. برای دیدن دایی مارکوس کافی بود کلارا چشمهایش را ببندد و وی را مجسم کند، تکیده و آفتابسوخته با سبیلی شبیه سبیل دزدان دریایی که از لای آنها لبخند غریب و کوسهمانندش را به وی دوخته بود، و حالا باورکردنی نبود که او داخل این جعبهٔ سیاه و دراز باشد که آن را در وسط حیاط گذاشته بودند.
هر بار که دایی مارکوس به خانهٔ خواهرش سر میزد، چندین ماه میماند؛ که بچهها مخصوصاً کلارا بسیار بسیار خوشحال میشدند. ورودش توفانی برپا میکرد که نظم خشک امور خانه را درهم میریخت و خانه آکنده میشد از چمدانها و حیواناتی که درون شیشههای دهنگشاد مواد ضدعفونی قرار داشتند و نیزههای هندی و بقچههای ملوانی. در همه جای خانه، افراد روی وسایلش سکندری میخوردند و سروکلهٔ انواع و اقسام جانوران عجیب و غریب پیدا میشد که انگار از سرزمینهای بسیار دور آمده بودند تا فقط در زیر جاروی غضبناک نانا در پرتترین گوشههای خانه کشته شوند. سورو میگفت که آداب و اطوار دایی مارکوس آداب و اطوار یک آدمخوار است.
او در تمام طول شب در اتاق پذیرایی حرکاتی میکرد که کسی از آنها سر درنمیآورد. ولی بعدها معلوم شد که آن حرکات تمرینهایی هستند برای تکمیل نظارت ذهن بر جسم و بهبود هضم غذا. در آشپزخانه به کارهای کیمیاگری دست میزد و خانه را پر میکرد از دود متعفن، و دیگها و قابلمهها را با مواد سفت و سختی که به تهشان میچسبید و جداکردنشان غیرممکن بود از بین میبرد. هنگامیکه بقیهٔ اهل خانه میکوشیدند بخوابند او چمدانهایش را در راهروها بالا و پایین میکشاند و با سازهای بدوی تمرین میکرد و از آنها صداهای بسیار زیر درمیآورد و به یک طوطی که زبان بومیاش لهجهٔ آمازونی بود، اسپانیایی میآموخت. در طول روز در ننویی میخوابید که آن را میان دو ستون در راهرو بسته بود و فقط یک لنگ به کمر خود میبست، که سورو را بهشدت کفری میکرد؛ اما نیوآ توجهی نداشت، چرا که مارکوس او را قانع کرده بود که این از همان نوع لباسی است که عیسی ناصری با آن موعظه میکرده است. کلارا نخستین باری را که دایی مارکوس پس از یکی از سفرهایش به خانه آمده بود کاملاً به خاطر داشت، اگرچه آن هنگام هنوز بچه کوچکی بود. او چنان در آنجا مقیم شد که گویی قصد ماندن برای همیشه را دارد. پس از مدتی کوتاه که از حضور در مجالس بانوان، که در آنها خانم میزبان پیانو مینواخت، و از ورقبازی، و از طفره رفتن در برابر اصرارهای همهٔ فامیل برای آنکه خود را جمعوجور کند و شغل منشیگری را در کارهای حقوقی سورو دلواله انتخاب کند، خسته شد. ارغنونی خرید و به امید اغوای دخترعمویش آنتونیتا(۱۴) آوارهٔ خیابانها شد و مردم را هنگام دادوستد سرگرم میکرد. این دستگاه جعبهای زنگ زده بود روی چند چرخ که آن را با طرحهای دریانوردی نقاشی کرد و روی آن یک دودکش کشتی سوار کرد و سرانجام به شکل یک بخاری زغالی درآمد. ارغنون یا مارش نظامی مینواخت یا آهنگ والس، و در فاصله چرخاندن دستهٔ آن، طوطی لهجهٔ خارجیاش را از دست نداده، اما توانسته بود اسپانیایی را فرا بگیرد با فریادهای گوشخراش جمعیتی را به آنسو میکشاند. طوطی همچنین با نوک خود تکه کاغذهایی را برای فروش فال و طالع به افراد کنجکاو از جعبهای بیرون میآورد. کاغذهای کوچک صورتی و سبز و آبیرنگ آنقدر باهوش بودند که همیشه آرزوهای کاملاً پنهان مشتریها را برملا میکردند. غیر از ورقههای فال گلولههای کوچکی هم که از خاکاره درست شده بود برای سرگرم کردن بچهها موجود بود و نیز گرد مخصوصی که گمان میرفت ناتوانی جنسی را درمان میکند و مارکوس پنهانی به کسانی که به این درد دچار بودند میفروخت. پس از آنکه کوششهای مارکوس برای ابراز عشق به دخترعمو آنتونیتا با روشهای مرسوم با شکست مواجه شده بود، به فکر ارغنون افتاده بود که آخرین تلاش نومیدانهاش برای به دست آوردن دل او بود. مارکوس فکر کرد که هر زنی که مغزش درست کار کند در برابر نوای عاشقانهٔ ارغنون نمیتواند آرام و قرار گیرد. یک روز غروب زیر پنجرهٔ آنتونیتا رفت و هنگامیکه او با جمعی از دوستان خود چای مینوشید مارش نظامی و آهنگ والسش را نواخت. آنتونیتا نمیدانست که آهنگها برای وی نواخته میشود، تا اینکه طوطی او را به نام کامل صدا کرد که به این ترتیب آنتونیتا دم پنجره پدیدار شد. واکنش آنتونیتا آنچنان نبود که خواستگارش آرزو داشت. دوستان آنتونیتا پیشنهاد کردند که این خبر را در تمام سالنهای میهمانی شهر پخش کنند و فردای آن روز مردم برای دیدن برادرزن سورو دلواله که ارغنون مینواخت و با یک طوطیِ گر، گلولههای خاکاره میفروخت؛ به خیابانهای اصلی شهر هجوم آوردند تا اثبات کنند که حتی در خانوادههای سرشناس نیز دلایل محکمی برای آشفتگی و پریشانی خیال وجود دارد. مارکوس در برابر لطمهای که به اعتبار و حیثیت خانواده زده بود ناچار شد از گرداندن ارغنون دست بردارد و برای جلب نظر دخترعمو آنتونیتا به روشهای کم جلوهتری بپردازد، اما از هدف خود دست نکشید. بههرحال مارکوس موفقیتی به دست نیاورد چرا که یکی دو روز بعد خانم جوان با یک رجل سیاسی که بیست سال از خودش بزرگتر بود ازدواج کرد. آقا او را برای زندگی کردن به یک کشور گرمسیری برد که هیچکس نمیتوانست نامش را به یاد آورد، جز آنکه سیاه برزنگی، موز و درختان خرما را القا میکرد و آنتونیتا در آنجا از خاطرهٔ خواستگاری که هفده سالگیاش را با مارش نظامی و آهنگ والس خراب کرده بود، خلاص شد. مارکوس به افسردگی عمیقی دچار شد که دو سه روز به طول انجامید و در پایان اعلام کرد که هرگز ازدواج نخواهد کرد و قصد دارد به دور دنیا سفر کند. ارغنون را به مردی کور فروخت و طوطی را برای کلارا بهجا گذاشت، اما نانا با خوراندن مقدار زیادی روغن جگر ماهی او را مسموم کرد. زیرا هیچکس نمیتوانست نگاه هرزه، و ککها و نوکزدنهای خشن و بیصدایش را به ورقههای فال و گلولههای خاکاره و گرد ناتوانی جنسی، تحمل کند.
این طولانیترین سفر مارکوس بود. او از راه دریا با محمولهٔ جعبههای بزرگ بازگشت و آنها را در گوشهٔ حیاط، بین مرغدانی و انبار هیزم تلنبار کرد تا زمستان سپری شد. بهمحض پیدا شدن اولین نشانههای بهار دستور داد آنها را به میدان سان و رژه منتقل کنند، که پارک بسیار بزرگی بود و مردم آنجا دور هم جمع میشدند تا رژهٔ سربازان را با قدم آهستهای که از پروسیها یاد گرفته بودند در روز استقلال تماشا کنند. وقتی صندوقها را باز کردند درونشان پر بود از تکههای چوب و فلز و پارچه نقشدار. مارکوس ظرف دو هفته توانست به کمک یک دفترچهٔ راهنما به زبان انگلیسی محتویات جعبهها را برهم سوار کند. او معنی لغات دفترچهٔ راهنما را به برکت تخیل شکستناپذیر خود و یک فرهنگ لغات کوچک، کشف کرد. وقتی کار تمام شد پرندهای از آب درآمد، با ابعاد جانوران پیش از تاریخ با صورت عقابی خشمگین و بالهایی متحرک و پرهای بر پشتش. پرنده جنجالی به پا کرد. خانوادههای اشراف قضیهٔ ارغنون را بهطور کلی فراموش کردند و مارکوس ستارهٔ جذاب سال شد. مردم گردشهای یکشنبه را به تماشای پرنده میرفتند و فروشندگان دورهگرد و عکاسان پول خوبی به جیب میزدند. با همهٔ اینها علاقهٔ مردم بهسرعت فروکش کرد. ولی بعداً مارکوس اعلام داشت که بهمحض آنکه آسمان صاف شود قصد دارد سوار بر پرنده از فراز «سلسلهجبال» بگذرد. خبر بهعنوان مهمترین واقعهٔ سال در همهجا پخش شد و همگان دربارهاش سخن میگفتند. این وسیلهٔ جدید و سنگین و کند که با شکمش روی زمین صلب پهنشده بود؛ بیشتر به اردکی مجروح میمانست تا یکی از آن هواپیماهای نوظهور که تازه داشتند در ایالاتمتحده میساختند. از ظاهرش برنمیآمد که بتواند از جا بجنبد، چه رسد به آنکه بر فراز قلل برفپوش به پرواز درآید. روزنامهنگاران و افراد کنجکاو دستهدسته به تماشایش میآمدند. مارکوس در برابر سیل پرسشها با لبخند ثابت خویش میخندید و بدون کوچکترین توضیح فنی و یا علمی دراینباره که چگونه و با چه امیدی میخواهد نقشهاش را عملی کند، در برابر عکاسان ژست میگرفت. مردم از استانهای دیگر برای دیدن این منظره میآمدند. چهل سال بعد نیکلاس(۱۵) نوهٔ خواهرش، که مارکوس چندان نزیست تا وی را ببیند، به این آرزوی پرواز که همیشه در دل مردان دودمانشان نهفته بود، جامهٔ عمل پوشاند. نیکلاس به دلایل تجاری به انجام پرواز راغب شد آن هم با یک سوسیس بسیار عظیم که درونش از هوای گرم پر بود و روی آن تبلیغی برای نوشابههای گازدار نقاشی کرده بودند. اما زمانیکه مارکوس سفر خود را با هواپیما اعلام داشت کسی باور نمیکرد که از اختراع وی بتوان عملاً استفاده برد.
روز موعود با آسمانی پر از ابر آغاز شد، اما چنان جمعیت کثیری جمع شده بود که مارکوس دلش نیامد آنان را ناامید کند. او بهموقع در جایگاه مقرر حاضر شد و یکبار هم به آسمان که هر دم از ابرهای ضخیم و خاکستری تیرهتر میشد نظر نیفکند. جمعیت متحیر تمام خیابانهای اطراف را پر کرده بود و بر بامها، ایوانهای خانههای نزدیک آنجا چندک زده و در پارک بههم فشرده شده بود. هرگز هیچ اجتماع سیاسی نتوانسته بود این همه آدم را به خود جلب کند مگر نیمقرن بعد که نخستین کاندیدای مارکسیست کوشید با روشهای کاملاً دموکراتیک رئیسجمهور شود. کلارا تا زمانیکه زنده بود این روز تعطیل را به یاد میآورد. مردم بهترین لباسهای بهارهشان را پوشیده بودند و به این ترتیب به پیشباز آغاز رسمی فصل رفته بودند. مردها لباسهای سفید کتانی پوشیده بودند و خانمها کلاههای حصیری ایتالیایی که آن سال مد بود، بر سر نهاده بودند. بچههای دبستان دستهدسته با آموزگارانشان و با در دست داشتن گل برای قهرمان، رژه میرفتند. مارکوس دستهگلها را میگرفت و به شوخی به بچهها میگفت دستهگلها را پیش خود نگهدارند و صبر کنند تا او خرد و خمیر شود و بعد آنها را یکراست به تشییعجنازهاش بیاورند. سروکلهٔ جناب اسقف هم همراه دو نفر بخوردان به دست، بیآنکه کسی از ایشان خواسته باشد، ظاهر شد تا پرنده را متبرک کند. دستهٔ موزیک پلیس نیز آهنگهایی شاد و خالی از خودنمایی نواخت که همه را خوشحال کرد. پلیس سواره و نیزهدار برای دور نگهداشتن جمعیت از مرکز پارک دچار زحمت میشد، که در آنجا مارکوس با لباس کار مکانیکی و عینک دودی بسیار بزرگ مخصوص مسابقه و کلاهخود کاشفان منتظر ایستاده بود. او همچنین مجهز بود به یک قطبنما و یک دوربین چشمی و چندین نقشهٔ عجیب که خود بر اساس نظریههای گوناگون لئوناردو داوینچی و اطلاعات اینکاها از قطب زمین، ترسیم کرده بود. پرنده برخلاف هر منطقی در دومین تلاش، بدون حادثهای ناگوار و با ظرافتی خاص همراه با غره غره اسکلت و غرش موتورش از زمین برخاست. پرنده با برهم زدن بالها در میان هلهله و بدرود و سوت زدنها و تکان دادن دستمالها و غرش طبل و افشاندن آب مقدس از جا برخاست و در دل ابرها ناپدید شد. تنها چیزی که از آن همه بر زمین بر جای ماند عبارت بود از اظهارنظرهای جماعت حیرتزده و انبوه کارشناسانی که میکوشیدند برای آن معجزه توضیحی معقول به دست دهند. کلارا مدتها پس از آنکه داییاش ناپدید شد همچنان به آسمان خیره بود. ده دقیقه بعد فکر کرد که داییاش را دیده است، اما چیزی که دیده بود تنها یک گنجشک مهاجر بود. پس از گذشت سه روز آن نشاط اولیه که با نخستین پرواز هواپیما در کشور پدید آمده بود، از بین رفت و دیگر کسی به آن واقعه نیندیشید، مگر کلارا که همچنان به نگریستن به افق ادامه میداد.
پس از یک هفته که دیگر از دایی پرنده صحبتی نبود مردم به این اندیشه افتادند که او آنقدر بالا رفته که در فضای بالای جو گم شده است، و عوامالناس میگفتند که او به ماه میرسد. سورو با آمیزهای از غم و آسودگی بر آن بود که برادرزن و ماشینش حتماً به درون یکی از شکافهای مخفی «سلسلهجبال» سرنگون شده و هیچوقت هم پیدا نمیشود. نیوآ با دلشکستگی بسیار گریست و برای سن آنتونیو، حامی گمشدگان، شمع روشن کرد. سورو با اندیشهٔ برگزاری آیین عشا ربانی مخالف بود چرا که حتی برای رفتن به بهشت هم به این چیزها اعتقاد نداشت چه رسد به بازگشتن از آسمان به زمین؛ و معتقد بود که آیین عشا ربانی و نذورات مذهبی و فروش رقعهٔ بخشش گناهان و حمایل و شمایل قدیسین دغلبازی است. نیوآ و نانا به سبب مخالفت سورو بچهها را واداشتند که نه روز دور از چشم پدرشان ذکر بگویند. در این ایام دستههای کاشفان و کوهنوردان داوطلب، بیآنکه خستگی به خود راه دهند قلهها و گردنهها را جستوجو کردند و هر تکه زمینی را که توانستند بر آن پا بگذارند کاویدند و سرانجام پیروزمندانه بازگشتند تا جسد آن مرحوم را در تابوتی سیاه و مهروموم شده به خانواده تحویل دهند. مسافر دلیر را در یک تشییع باشکوه به خاک سپردند. مرگ از وی یک قهرمان ساخت و نامش روزهای متوالی در صفحهٔ اول تمام روزنامهها میآمد. تمام جماعتی که برای بدرقهاش در روز پرواز گرد آمده بودند، از برابر تابوتش گذشتند. تمام افراد خانواده همانطور که در چنین موقعی شایسته است گریستند بهجز کلارا که همچنان با شکیبایی یک منجم به آسمان مینگریست. یک هفته پس از آنکه دایی مارکوس را دفن کردند سر و کلهاش در درگاه خانهٔ نیوآ و سورو دلواله پیدا شد، با لبخند شیطنتآمیزی که در پس سبیلهای چخماقیاش بازی میکرد. همانطور که خودش ابراز داشت به برکت دعاهای پنهانی زنها و بچهها زنده و تندرست مانده بود و همهٔ استعدادها و تواناییهایش سرجایشان بود، از جمله بذلهگوییاش. با وجود اصالت سابقهٔ نقشههای هواییاش، پرواز به شکست انجامیده، هواپیمایش را از دست داده بود و ناگزیر شده بود پیاده بازگردد؛ هیچ جایش نشکسته و روحیهٔ ماجراجویانهاش سالم باقی مانده بود. این حادثه سرسپردگی ابدی خانواده را به سن آنتونیو تثبیت کرد؛ اما نسلهای آینده که آنان نیز، البته با وسایل متفاوتی کوشیدند پرواز کنند، از آن عبرت نگرفتند. بههرحال مارکوس از نظر حقوقی یک نعش بود. سورو دلواله ناچار شد همهٔ کاردانی حقوقی خود را به کار اندازد تا برادرزنش را به زندگی بازگرداند و حق کامل استفاده از مزایای شهروندی را برایش تأمین کند. وقتی تابوت را در حضور مقامات ذیربط گشودند آن را حاوی یک کیسهٔ شن یافتند. کشف این عمل به حسن شهرت کاشفان داوطلب و کوهنوردان، که تا آن موقع خدشهای ندیده بود لطمه زد و از آن پس به آنان به چشم یک مشت افراد قطاعالطریق مینگریستند.
رستاخیز قهرمانانهٔ مارکوس باعث شد که همگان دورهٔ ارغنون وی را از یاد ببرند. بار دیگر مارکوس مهمان مطلوب سالنهای شهر گشت و نامش دستکم برای مدتی از هر چیزی مبرا و منزه شد. مارکوس چند ماهی در خانهٔ خواهرش ماند، و یک شب بدون خداحافظی از آنجا رفت و چمدانها، کتابها، سلاحها، چکمهها و همهٔ داروندارش را بهجا گذاشت. سورو و حتی خود نیوآ نفس راحتی کشیدند. اقامتش خیلی طولانی شده بود. اما کلارا آنچنان پریشان شد که یک هفته در خواب راه میرفت و انگشت شستش را میمکید. این دختر کوچک که در آن زمان هفت ساله بود یاد گرفته بود کتابهای قصهٔ داییاش را بخواند و به خاطر داشتن قدرت پیشگویی، از همهٔ افراد خانه به وی نزدیکتر بود. مارکوس بر آن بود که از استعداد خواهرزادهاش میتوان منبع درآمدی ساخت و برای خودش هم فرصت مناسبی است تا قدرت غیبگوییاش را پرورش دهد. او معتقد بود همهٔ افراد بشر از این قدرت برخوردارند، بهویژه خانوادهٔ خودش، و اگر عملکرد خوبی ندارد علتش صرفاً فقدان کارآموزی است. از بازار ایرانیها یک گوی بلورین خرید و اصرار داشت که آن گوی دارای نیروهای جادویی است و از شرق آمده است (گرچه بعدها معلوم شد که قطعهای است از شناور یک قایق ماهیگیری). آن را روی تکهای مخمل سیاه قرار داد و اعلام کرد که میتواند طالع مردم را ببیند و چشمزخم را چاره کند و کیفیت رؤیاها را بهبود بخشد و همهٔ اینها در ازای پنج سنتاوس(۱۶) ناقابل. نخستین مشتریانش دختران خدمتکار آن دوروبر بودند، یکی از آنان به دزدی متهم شده بود، چرا که صاحبکارش یک انگشتر گرانبها را در جای عوضی گذاشته بود. گوی بلورین محل دقیق شیئی موردنظر را مشخص کرد: انگشتر به زیر گنجه لباس سر خورده بود. روز بعد در برابر در ورودی خانه صفی تشکیل شد. درشکهچیها و انباردارها و شیرفروشها آمدند و کمی بعد سروکلهٔ چند کارمند شهرداری و خانمهای متشخص نیز پیدا شد که با احتیاط رخ مینمودند و برای آنکه کسی ایشان را بهجا نیاورد از کنار دیوارهای جانبی خانه دزدانه رد میشدند. مشتریها را نانا میپذیرفت، آنان را به سالن انتظار میبرد و پولها را جمع میکرد. این وظیفه او را سراسر روز مشغول میکرد و چنان وقتش را میگرفت که داد اهل خانه درآمد و غر میزدند که ناهارشان به لوبیا ترش و ژله منحصر شده است. مارکوس انبار را با چند پردهٔ مندرس آراسته بود که زمانی در اتاق پذیرایی آویخته بودند، ولی بیتوجهی و گذشت زمان آنها را به پلاسپارههای گرد آلود بدل کرده بود. او و کلارا در اینجا مشتریها را میپذیرفتند. این دو غیبگو جامههای گشاد و بلند به رنگ زرد میپوشیدند که مارکوس آن را «رنگ اهل نور» مینامید. نانا این جامهها را، با گرد زعفران، در دیگهای مخصوص نگهداری برنج و خمیر، جوشانده و رنگ کرده بود. مارکوس علاوه بر چنین جامهای دستاری دور سرش میبست و طلسمی مصری به گردنش میآویخت. موی سروصورت را واهشته و از همیشه لاغرتر شده بود. حالت مارکوس و کلارا بسیار حقبهجانب بود بهویژه آنکه کودک برای حدس زدن آنچه مشتریانش میخواستند بشنوند ناچار نبود به گوی بلورین بنگرد. کلارا بیخ گوش داییاش پچپچ میکرد و او هم پیغام را همراه مطالبی که خود به صورت بداهه میساخت و فکر میکرد با موضوع ارتباط دارد به مشتری تحویل میداد. با این ترتیب کارشان بالا گرفت، زیرا تمام کسانی که غمگین و ملول به اتاق مشاوره وارد میشدند سرشار از امید آنجا را ترک میگفتند. به عشاق دلشکسته میگفتند که چگونه قلبهای سرد را از آن خود کنند، و تهیدستان با اطمینان کامل از برنده شدن در شرطبندی در میدانگاه سگدوانی، از آنجا بیرون میرفتند. کارشان چنان گرفته بود که اتاق انتظار همیشه مملو از جمعیت بود و نانا از اینکه بیشتر اوقات روز سرپا بود؛ چندین بار سرش به دوران افتاده بود. این بار سورو ناچار نشد جهت پایان دادن به ماجراجویی برادرزنش مداخله کند، زیرا مارکوس و کلارا که هردو دریافته بودند حدسهای خطاناپذیرشان میتواند سرنوشت مشتریان را، که طابقالنعل از آنها پیروی میکردند، دگرگون سازد دچار هراس شدند و بر آن شدند که این کار افراد متقلب است. آنان انبار مکاشفهٔ خود را رها کردند و منافع حاصل از آن را بین خود قسمت کردند، اگرچه تنها کسی که به جنبه مادی امور اهمیت میداد نانا بود.
بین بچههای دلواله، کلارا از همه بیشتر به داستانهای داییاش علاقه و اشتیاق نشان میداد. و میتوانست هریک از آنها را بازگو کند. او کلماتی از چندین زبان محلی سرخپوستان را از حفظ داشت، و با آداب و رسومشان آشنا بود، و میتوانست روش دقیق سوراخ کردن لبها و نرمهٔ گوششان را با قلمهای چوبی و آیین بلوغ و نام سمیترین مارها و پادزهر مناسب هرکدام از آنها را شرح دهد. داییاش چنان با فصاحت حرف میزد که کودک نیش سوزان گزش مار را احساس میکرد و خزندگان را میدید که روی فرش بین پایههای پاراوان، که از چوب خاکاراندا(۱۷) ساخته شده بود میخزیدند؛ بانگ طوطیان را از پس پردههای اتاق پذیرایی میشنید، و به هنگام یادآوری تلاش لوپهدو آگویره(۱۸) برای یافتن سرزمین طلا و یا نامهای غیرقابل تلفظ گیاهان و جانورانی که دایی اعجوبهاش دیده بود، مکث نمیکرد و دربارهٔ روحانیان بودایی که چای شور را با پیه خوک و گوشت گاو میخورند چیزها میدانست و میتوانست از زنان ثروتمند تاهیتی و مزارع برنج چین و دستهای سفید شمال، که یخهای ابدیشان جانوران و آدمهای راهگمکرده را میکشت و در چند ثانیه به سنگ تبدیل میکرد توصیفات دقیقی بکند. مارکوس چند دفتر گوناگون سفری داشت که شرح سیر و سیاحتها و خاطرات خود را در آنها نوشته بود؛ و همچنین مجموعهای نقشه و کتاب داستان و افسانه، که آنها را داخل انبار خنزرپنزر، در منتهاالیه حیاط سوم گذاشته بود. این چیزها به مرور از آنجا بیرون آورده شد تا در رؤیاهای بازماندگانش جای گیرد تا آنکه نیم قرن بعد آنها را اشتباهاً بر آتش رسوا سوزاندند.
اکنون مارکوس درون تابوت از آخرین سفرش بازگشته بود. در اثر یک طاعون اسرارآمیز آفریقایی مرده بود که بدنش را مثل یک تکه پوست، زرد و چروکیده کرده بود. وقتی فهمیده بود مریض شده به امید آنکه مراقبتهای خواهرش و دانش دکتر کوئواس سلامت و جوانی را به وی بازگرداند راه خانه را پیش گرفت، اما شصت روز اقامت در کشتی را تاب نیاورد و تبزده و غرق در اوهام دربارهٔ زنان مشکبو و گنجهای پنهان در منطقه گوایاگیل(۱۹) درگذشت. ناخدای کشتی، که مردی انگلیسی به نام لانگفلو(۲۰) بود، قصد داشت وی را لای پرچمی بپیچد و به دریا افکند؛ اما مارکوس بهرغم ظاهر وحشی و هذیانهایش، آنقدر در کشتی دوست پیدا کرده و آنچنان زنان بسیاری را اغوا کرده بود که مسافرین لانگفلو را از این کار بازداشتند و لانگفلو ناچار شد برای حفظ جسد در برابر گرما و پشههای مناطق گرمسیری، آن را در کنار سبزیهای آشپز چینی نگهداری کند؛ تا آنکه نجار کشتی فرصتی یافت و برای وی تابوتی سرهم کرد. در الکالائو(۲۱) تابوت بهتری تهیه کردند و چند روز بعد ناخدا خشمگین از دردسرهایی که این مسافر برای او و شرکت کشتیرانی به بار آورده بود، خودش شخصاً بیآنکه خم به ابرو بیاورد او را از کشتی پایین آورد و از اینکه هیچکس برای تحویل گرفتن جسد و یا جبران مخارجی که روی دستش گذاشته بود، نیامد، بسیار تعجب کرد. بعدها البته متوجه شد که به ادارهٔ پست این مناطق نمیتوان مثل ادارههای پست در مناطق دوردست انگلستان اعتماد کرد، انگار تمام تلگرامهایش در بین راه دود شده بودند. بخت با لانگفلو یار شد و شخصی که مشاور ادارهٔ گمرکات و از دوستان خانوادگی دلواله بود پیدا شد و قبول کرد که ترتیب کارها را بدهد. و مارکوس و تمام لوازمش را در یک واگون باری گذاشت و آنها را به سوی پایتخت و تنها آدرسی که از متوفی داشت، یعنی آدرس خواهرش، فرستاد.
چنانچه باراباس در میان اسباب و اثاثیهٔ داییاش نمیبود، این واقعه برای کلارا به صورت دردناکترین لحظهٔ زندگی درمیآمد. کلارا بیتوجه به شلوغی داخل حیاط، از روی غریزه مستقیماً به گوشهای که قفس را آنجا گذاشته بودند رفت. باراباس درون آن بود. بهتر است بگوییم یک کپهٔ استخوان با پوستی که رنگش مشخص نبود و پر بود از لکههای زخم، یک چشم فروبسته و ناپیدا بود و چشم دیگرش کبرهبسته، و چون جسدی در نجاست خود خشک شده بود. با وجود وضع ظاهری حیوان، کودک بدون هیچ زحمتی او را تشخیص داد و فریاد کشید.
ـ تولهسگ!
مسئولیت جانور به گردن کلارا افتاد. آن را از قفس بیرون آورد و در آغوش گرفت و تکان تکان داد و با توجه و مراقبت یک مبلغ مذهبی، به گلوی خشک و متورمش مقداری آب ریخت. از زمانیکه ناخدا لانگفلو ـ که مثل بیشتر افراد انگلیسی با حیوانات مهربانتر بود تا با انسان ـ آن را همراه سایر بارها روی بارانداز نهاده بود، کسی زحمت غذا دادنش را به خود نداده بود. زمانیکه سگ همراه صاحب در حال مرگش در کشتی بود، ناخدا با دستهای خود غذایش میداد و به عرشه میبردش و هر نوع توجهی را که از مارکوس دریغ کرده بود، نثارش میکرد. اما وقتی پا به خشکی نهاد مثل بارها با وی رفتار کردند. کلارا بدون آنکه در این امر با رقابتی مواجه شود به صورت مادر این موجود درآمد و طولی نکشید که جانی تازه به او داد. چند روز پس از آنکه غوغای رسیدن جسد فرونشست و دایی مارکوس را به خاک سپردند سورو متوجه جانور پرمو شد که دخترش در آغوش گرفته بود و پرسید:
ـ این چیست؟
کلارا پاسخ داد:
ـ باراباس است.
کتاب خانه ارواح
نویسنده : ایزابل آلنده
مترجم : حشمت کامرانی
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۵۸۲ صفحه