کتاب دختری که راز کهنه را آشکار کرد، نوشته استیگ لارسون

استیگ لارسون، ۱۹۵۴-۲۰۰۴ استیگ لارسون (۲۰۰۴-۱۹۵۴) نویسنده و روزنامه نگاری سوئدی بود. پیش از مرگ ناگهانی اش بر اثر سکته قلبی در نوامبر ۲۰۰۴، سه رمان جنایی را که بخشی از سه گانه ی «مجموعه هزاره» بود، به اتمام رساند. «دختری که رازی کهنه را آشکار کرد»، «دختری که با آتش بازی کرد» و«دختری که لانه زنبور را لگد کرد» پس از مرگ او منتشر شدند. این مجموعه سه گانه تا دسامبر ۲۰۱۱ بیش از ۶۵ میلیون نسخه در جهان فروش داشته است.
کتاب دختری که راز کهنه را آشکار کرد
نویسنده : استیگ لارسون
مترجم : میترا کیوانمهر
نشر قطره
۶۱۸ صفحه
جمعه ای در ماه نوامبر هر سال اتفاق می افتاد. تقریبا به صورت آیین درآمده بود و امسال هشتاد و دومین سال تولد او بود. در این روز یک دسته گل برای او فرستاده می شد، او بسته بندی کاغذی را باز می کرد و سپس گوشی تلفن را برمی داشت و به سربازرس مورل زنگ می زد. وقتی مورل بازنشسته شد، به دریاچه ی سیلیان در دالارنا نقل مکان کرد. آن ها نه تنها هم سن بودند، بلکه در یک روز به دنیا آمده بودند. این مسئله در نوع خودش جالب به نظر می رسید.
پلیس پیر همان طور که قهوه اش را می نوشید منتظر بود تا تلفن زنگ بزند.
– رسید.
-امسال چیست؟
-نمی دانم از چه نوعی است، باید کسی را پیدا کنم تا از او بپرسم. رنگش سفید است.» به گمانم نامه ای در کار نیست.
-«فقط گل. قاب آن مثل سال گذشته است. یکی از آن نمونه های من درآوردی.
-نشانی پستی چیست؟
-استکهلم.
-یادداشت چه طور؟
مثل همیشه. با حروف درشت و دست خطی زیبا و عمودی.» با گفتن این حرف، موضوع تمام شد و حداقل تا یک دقیقه ی دیگر کلمه ای ردوبدل نشد. پلیس بازنشسته به پشتی صندلی خود در آشپزخانه تکیه داد و پیپ خود را بیرون آورد. او می دانست که دیگر از او انتظار ندارند توضیحی کوتاه و یا سؤالی غیرمنتظره داشته باشد، طوری که موضوع را کمی روشن کند. از آن روزها مدت زیادی می گذشت و تبادل این حرف ها بین این دو مرد به صورت آیینی درآمده بود که رمز و راز خود را داشت؛ رازی که هیچ کس در جهان کم ترین علاقه ای به برملا کردن آن نداشت.
نام لاتین این گیاه لپتوسپرموم(میرتاسیا) روبینت بود، ارتفاعش به ده سانتی متر می رسید. برگ هایی سوزنی همراه با گلی سفید با پنج گلبرگ به پهنای /۲۵ سانتی متر داشت.
این گیاه بومی مناطق مرتفع استرالیا بود، یعنی منطقه ای که پوشیده از علف زارها است. نام این گیاه در آن منطقه، برف بیابان است. یک نفر در باغ های گیاه شناسی اوپسالا بعدها تأیید کرد که این گیاه به ندرت در سوئد کاشته می شود. این گیاه شناس در گزارشش نوشت که گیاه مزبور از خانواده ی درخت چای است. گاهی اوقات با خانواده ی
بسیار نزدیک خود لپتوسپرموم اسکوپاریوم که به وفور در نیوزلند رشد می کند، به اشتباه گرفته می شود. این گیاه شناس می گوید تفاوت این دو گیاه در این است که روبینت تعداد کمی دانه های صورتی روی نوک گل برگ هایش است که به ظاهر گل، حالت کمرنگی از صورتی می بخشد.
روبینت روی هم رفته گل هایی طبیعی دارد. هیچ خاصیت درمانی ندارد و نمی تواند مضر باشد. خوردنی هم نیست و در صنعت رنگ سازی گیاهی هم نمی توان از آن استفاده کرد. از طرف دیگر، مردم بومی استرالیا، منطقه و گیاهان اطراف آیرز راک را مقدس می دانند.
این گیاه شناس گفت که خودش قبلا این گیاه را از نزدیک ندیده است، اما پس از مشورت با همکارانش گزارش کرد که آن ها تلاش کردند این گیاه را در گلخانه ای در گوتنبرگ پرورش دهند و البته توانستند آن را با کمک گیاه شناسان تازه کار کشت کنند. رشد آن در سوئد سخت بود، چون محل رشد آن در آب و هوای خشک است و بایستی نیمی از سال را در فضای بسته بماند. در خاک آهک دار هم رشد نمی کند. باید از زیر، آن را آبیاری کرد. این گیاه به مراقبت زیادی احتیاج دارد.
از آن جایی که گیاه بسیار کمیابی است، ردیابی منشأ این نوع خاص راحت به نظر می رسید، اما در عمل، کار غیرممکنی بود. اسمش در هیچ دفتری ثبت نشده بود و هیچ مجوزی برای بررسی آن وجود نداشت. هر جایی که هواداران این گیاه از تعداد کم گرفته تا افراد بی شمار می توانستند به دانه ها با خود این گیاه دسترسی داشته باشند،
این دانه ها را بین دوستان ردوبدل کرده و یا با پست سفارشی دریافت می کردند و به هر نقطه ای از اروپا و استرالیا و نیوزلند می فرستادند.
اما فقط یک نقطه از مجموعه نقاط زندگی این گیاه اسرارآمیز بود که هر سال، اول نوامبر دسته گلی با پست از آن جا فرستاده می شد. این گل ها همیشه زیبا و از همه مهم تر کمیاب بودند و به هم فشرده می شدند. از میان کاغذی با نقشی از آب رنگ خودنمایی می کردند و در بسته بندی پانزده در بیست و پنج سانتی متری ارسال می شدند.
داستان عجیب این گل ها هیچ وقت در مطبوعات گزارش نشد؛ تنها تعداد کمی از مردم از آن باخبر بودند. سی سال پیش موضوع ورود مداوم این گل ها در آزمایشگاه جنایی ملی، توسط کارشناسان انگشت نگاری، خط شناسان، کارآگاهان جنایی و یکی دو نفر از نزدیکان و دوستان دریافت کننده ی گل، به طور دقیق بررسی شد. حالا بازیگران این نمایش فقط سه نفر هستند؛ پسر پیری که روز تولدش از راه می رسد، کارآگاه بازنشسته ی پلیس و کسی که گل را می فرستد. دو نفر اول به سنی رسیده اند که احتمال کم شدن تعداد افراد علاقه مند به این موضوع را زیاد می کرد.
پلیس مورد نظر، مرد باتجربه و سرسختی بود. او هرگز اولین پرونده ی کاری خود را فراموش نمی کرد؛ در آن پرونده، معتادی خطرناک را که رفتاری غیرقابل پیش بینی داشت، در پایگاه برق دست گیر کرد، آن هم قبل از این که بتواند به کسی آسیب برساند. او در طول دوران خدمتش افراد زیادی را دست گیر کرده بود، از جمله شکارچیان غیرمجاز، افرادی که همسرشان را کتک می زدند، افراد شیاد، سارقان اتومبیل و رانندگان خطرساز. او با دزدها، قاچاقچیان مواد مخدر، و بمب گذارهای آشوبگر سروکار داشته است. با ئه پرونده ی قتل و آدم کشی مواجه شده بود که در پنج مورد آن ها خود قاتل با پلیس تماس گرفت و با لحنی پشیمان اعتراف کرد که همسر یا برادر و یا یکی از خویشاوندانش را به قتل رسانده است. به حساب دو پرونده ی دیگر در عرض چند روز رسیدگی شد و در پرونده ای دیگر باید از پلیس ملی جنایی کمک می گرفتند و رسیدگی به آن دو سال طول کشید.
هر نه پرونده طوری حل و فصل شدند که رضایت خاطر پلیس را فراهم کرد، به این معنی که آن ها فهمیدند قاتل چه کسی است، اما از آن جایی که مدارک کمی در دست بود، دادستان کل تصمیم گرفت که در مورد آن ها اقدامی نکند.
سرانجام به دلیل قانون مرور زمان و عدم رضایت از پرونده، بازرس مافوق پرونده را مختومه اعلام کرد. اما در مجموع، وقتی به گذشته اش نگاه می کرد، تحت تأثیر قرار می گرفت.
او هرگونه حسی داشت غیر از احساس رضایت. موضوع «گل های بسته بندی شده» کارآگاه را چندین سال تحت فشار گذاشته بود. این آخرین پرونده ی او بود که حل نشده باقی مانده و او را سردرگم کرده بود. این وضعیت از هر جهت پوچ به نظر می رسید، چون پس از صرف هزاران ساعت فکر کردن در مورد موضوع، چه موقع انجام وظیفه و یا در اوقات فراغت، او نمی توانست بدون تردید بگوید که درواقع چه جنایتی رخ داده بود.
این دو مرد می دانستند هرکسی که گل ها را کنار هم می چیند، باید دستکش به دست داشته باشد، چرا که هیچ اثر انگشتی روی چارچوب قاب و یا شیشه وجود نداشت. این قاب را باید از یکی از مغازه های عکاسی با لوازم التحریر خریده باشد که در سراسر دنیا فراوان اند و هیچ ردی برای دنبال کردن آن ها وجود نداشت. این بسته معمولا در استکهلم پست می شد، اما سه بار از لندن، دو بار از پاریس، دو بار از کپنهاگ، یک بار از مادرید، یک بار از بن و یک بار از پنساکولا در فلوریدا پست شده بود. سربازرس بایستی به اطلس جهانی نگاهی می انداخت تا محل را پیدا کند.
پسر هشتاد و دو ساله ای که روز تولدش بود، پس از گذاشتن گوشی تلفن، مدت زیادی همان جا نشست و به گل های زیبا و پرمعنایی نگاه کرد که هنوز اسم شان را نمی دانست. بعد به دیوار بالای میزتحریرش نگاهی انداخت؛ چهل و سه دسته گل بسته بندی شده در قاب های شان روی دیوار نصب شده بودند. چهار ردیف ده تایی و یک ردیف چهار تایی در پایین آن ها در ردیف بالا، یکی از دسته گل ها در محل دسته گل نهم، سرجایش نبود. در این صورت تعداد گل برف بیابان به چهل و چهار می رسید.
او بدون هیچ مقدمه ای شروع به گریستن کرد. و نیز از بروز ناگهانی این احساس پس از تقریبا چهل سال شگفت زده شد…
این نوشتهها را هم بخوانید