پیشنهاد کتاب: به هوای دزدیدن اسب‌ها، نوشته پر پترسون

5

پِر پترسون متولد پنج ژوئیه‌ی ۱۹۵۲ در اسلو و هم‌اکنون ساکن این شهر است. او قبل از آن که به صورت تمام وقت به نویسندگی روی آورد، به حرفه‌های گوناگونی از جمله کتابداری، فروشندگیِ کتاب، ترجمه و نقد ادبی مشغول بوده است. پترسون تا پیش از دریافت جایزه‌ی ایمپک دوبلین (۲۰۰۷) برای رمان پیشِ رو (به هوای دزدیدن اسب‌ها) نویسنده‌ای گمنام به حساب می‌آمد، اما پس از آن مورد توجه جامعه‌ی ادبی جهان قرار گرفت و تاکنون آثارش به بیش از پنجاه زبان مختلف ترجمه شده‌اند و توانسته‌اند مخاطبان بسیاری را در سراسر جهان جذب کنند.

نثر پترسون روان و خوش‌خوان است. او در آثارش به موضوعاتی مرتبط با هم از جمله ناپدید شدن والدین، پایان دوری‌های طولانی با کمک دیدارهای اتفاقی، دوستی، آسیب‌های جبران ناپذیر دوران کودکی و اسرار و خواسته‌های سرکوب شده‌ی پنهانی می‌پردازد. بیان حوادث داستان براساس تاریخ و زمان مشخصه‌ی این نویسنده‌ی نروژی است.

رمان به هوای دزدیدن اسب‌ها در سال ۲۰۰۳ به رشته‌ی تحریر درآمد و آن بورن، مترجم انگلیسی، آن را در سال ۲۰۰۵ از زبان نروژی به انگلیسی ترجمه کرد و این رمان همان سال در بریتانیا و در سال ۲۰۰۷ در ایالات متحده منتشر شد و توانست نظر منتقدان ادبی را جلب کند. مجله‌ی تایم این رمان را در فهرست ده رمان برتر سالِ ۲۰۰۷ قرار داد و روزنامه‌ی گاردین آن را شاهکاری کوچک، روایتگر مرگ و وهم در سرزمین‌های اروپای شمالی خواند. این رمان علاوه بر جایزه‌ی ایمپک دوبلین جوایز متعدد دیگری از جمله جایزه‌ی رمان خارجی ایندیپندنت و جایزه‌ی ناشران نروژی را نیز از آن خود کرده است. پترسون پس از دریافت جایزه‌ی گران قیمت ایمپک طی سخنانی گفت: ((این پول بسیار به کارم می‌آید. با چنین پولی می‌توانم زمان خیلی زیادی را برای نوشتن بخرم. این جایزه برای یک نویسنده‌ی نروژی نوعی شهرت بین‌المللی است.)) این رمان از سوی هیئت داوران جایزه‌ی ایمپک به دلیل نوع نگاه به جهان، کتابی تأثیرگذار و تکان دهنده توصیف شده است. در فهرست اولیه‌ی این جایزه‌ی بین‌المللی، ۱۳۸ رمان از ۱۶۹ کتابخانه از ۴۹ کشور جهان حضور داشتند که هیئت داورانِ پنج نفره از میان آن‌ها کتاب پترسون را برگزید. حنان‌الشیخ، نویسنده‌ی لبنانی و یکی از داوران جایزه‌ی ایمپک، درباره‌ی این رمان گفت: ((این کتاب مرا به دوران کودکی‌ام برد. اگر این کتاب ترجمه است، پس اصل آن به زبان نروژی حتماً شاهکار است!))

به هوای دزدیدن اسب‌ها، نخستین کتابی است که از این نویسنده به فارسی برگردانده می‌شود.


کتاب به هوای دزدیدن اسب‌ها
نویسنده : پر پترسون
مترجم : فرشته شایان
نشر چشمه
۲۲۳ صفحه

اوایل نوامبر است. ساعت نُه صبح. چرخ ریسک‌ها خودشان را محکم به پنجره می‌کوبند. گاهی بعد از آن ضربات، گیج و منگ به پرواز درمی‌آیند و گاهی هم می‌افتند روی برف تازه باریده و بال بال می‌زنند و با هزار تقلا دوباره از زمین بلند می‌شوند. نمی‌دانم من چه دارم که آن‌ها بخواهند. از پشت پنجره به جنگل نگاه می‌کنم. از آن طرف درخت‌ها، کنار دریاچه، نوری که به قرمزی می‌زند دیده می‌شود. انگار منشأ نور دارد منفجر می‌شود. می‌توانم اَشکالی را ببینم که باد روی آب ایجاد می‌کند.

من این‌جا زندگی می‌کنم، در خانه‌ای کوچک در منتهاالیه شرق نروژ. رودخانه‌ای به دریاچه می‌ریزد. البته شاید نشود اسمش را رودخانه گذاشت. تابستان عمقش کم می‌شود، اما در پاییز و زمستان با جوش و خروش به جریان می‌افتد و قزل‌آلا هم در آن پیدا می‌شود. خود من تا حالا چندتایی صید کرده‌ام. دهانه‌ی رودخانه فقط صد متر با این‌جا فاصله دارد. من از پشت پنجره‌ی آشپزخانه‌ام آن‌را دیده‌ام، زمانی که برگ‌ریزانِ درخت‌های غان آغاز شده است. مثل الآن، در نوامبر. آن پایین، کنار رودخانه، یک کلبه هست. اگر بروم دم در، می‌توانم چراغ‌هایش را، هنگامی که روشن‌اند، ببینم. در آن کلبه مردی زندکی می‌کند که به گمانم از من بزرگ‌تر است. شاید هم این‌طور به نظر می‌رسد. اما شاید هم به این دلیل فکر می‌کنم از من بزر‌گ‌تر است که نمی‌دانم خودم چندساله به نظر می‌رسم. شاید هم زندگی به او بیش‌تر سخت گرفته تا من، نمی‌توانم این احتمال را هم رد کنم. او یک سگ بوردر کالی دارد.

کمی آن طرف‌تر، توی حیاط، یک میز چوبی دارم که مخصوص غذا دادن به پرنده‌هاست. دَم صبح، موقع روشن شدن هوا، با فنجانی قهوه در دستم می‌نشینم پشت میز آشپزخانه و وقتی آن‌ها پَرزنان سروکله‌شان پیدا می‌شود، تماشای‌شان می‌کنم. تاحالا این‌جا هشت گونه پرنده‌ی مختلف دیده‌ام که در مقایسه با تمام جاهایی که تا به حال زندگی کرده‌ام تعدادشان بیش‌تر بوده، اما بین آن‌ها فقط چرخ ریسک‌ها خودشان را به پنجره می‌کوبند. من جاهای زیادی زندگی کرده‌ام. حالا این جام. هوا که روشن شد بیدار بودم. بخاری را پُر هیزم کردم، این اطراف پیاده‌رَوی کردم، روزنامه‌ی دیروز را خواندم، ظرف‌هایی را که از دیروز مانده‌بود، شستم و به اخبار بی‌بی‌سی گوش کردم.اغلب اوقات در طول روز رادیو را روشن می‌گذارم و به اخبار گوش می‌کنم. نمی‌توانم این عادت را ترک کنم، اما دیگر نمی‌دانم چه‌طور توجیهش کنم. می‌گویند این روزها ۶۷ سالگی سنی نیست. خودم هم این‌طور احساس می‌کنم. حس می‌کنم کاملاً قبراق و سرحالم. اما گوش‌کردن به اخبار هم دیگر اهمیت گذشته را در زندگی‌ام ندارد. خبرها دیگر مثل سابق جهان‌بینی‌ام را تحت تأثیر قرار نمی‌دهند. شاید اشکال از اخبار است، از نحوه‌ی گزارش‌شان، از حجم زیادشان. خوبیِ اخبار بی‌بی‌سی، که صبح پخش می‌شود، این است که همه چیز خارجی است، از نروژ چیزی نمی‌گوید و من می‌توانم از سطح بازی‌های کریکت در کشورهایی مثل جاماییکا، پاکستان، هند و سریلانکا با خبر شوم؛ ورزشی که هرگز آن‌ را تماشا نکرده‌ام و، اگر به من باشد، در آینده هم به تماشایش نخواهم نشست. اما چیزی که فهمیده‌ام این است که تیم ((سرزمین مادری))، انگلستان، پشت سر هم دارد می‌بازد و این همیشه خبر خوبی است.

من یک ماده سگ دارم. اسمش لیراست. توضیحِ نژادش کار آسانی نیست. البته آن‌قدرها هم مهم نیست. من و لیرا تا چند دقیقه‌ی پیش، با یک چراغ قوه، مشغول پیاده رَوی در همان مسیر همیشگی بودیم؛ در امتداد رودخانه، که یخش چند میلی‌متری تا کنار ساحل بالا آمده. همان جا که نی بوریاهای خشکیده‌اش در پاییز به رنگ زرد درآمده‌اند. برف سنگینی هم آرام و بی‌صدا از ابرهای تیره‌ی بالای سر باریدن گرفته‌بود. برفی که باعث شد لیرا با سرخوشی به عطسه بیفتد. حالا هم کنار بخاری خوابیده. الآن برف بند آمده است. تا انتهای روز همه‌اش آب می‌شود. این را با توجه به دماسنج می‌گویم. ستون قرمز رنگش با خورشید بالاتر می‌رود.

تمام عمر آرزو می‌کردم تک و تنها در چنین جایی باشم‌. حتی وقتی همه چیز خوب پیش می‌رفت که خیلی وقت‌ها همین‌طور بود. همین‌قدر می‌توانم بگویم، این که خیلی وقت‌ها همین‌طور بود. من آدمِ خوشبختی بوده‌ام. اما حتی همان موقع هم، مثلاً در گرماگرم عشقبازی، زمانی که حرف‌هایی که دوست داشتم بشنوم زیر گوشم زمزمه می‌شد، ناگهان تمنای بودن در سکوت مطلق به سراغم می‌آمد. سال‌ها گذشت و من دیگر به این قضیه فکر نمی‌کردم. البته نه این که دیگر آرزوی بودن در چنین جایی را نداشته باشم، و حالا این جام و همه چیز دقیقاً همان‌طور است که تصور می‌کردم.

کم‌تر از دو ماه دیگر این هزاره به پایان می‌رسد. در منطقه‌ای که من زندگی می‌کنم کلی جشن و آتش‌بازی به راه خواهد افتاد، اما من به آن جشن‌ها نزدیک نمی‌شوم. با لیرا توی خانه می‌مانم، شاید هم بروم سمت دریاچه ببینم یخ آن اطراف می‌تواند وزن مرا تحمل کند یا نه. حدس می‌زنم دما منفی ده درجه خواهد بود و آسمان هم مهتابی. بخاری را پُر هیزم می‌کنم و صفحه‌ای از بیلی هالیدی را در آن گرامافون قدیمی می‌گذارم. صدای هالیدی نجواگونه است. درست مثل زمانی که در یکی از سال‌های دهه‌ی پنجاه در کولوسئوم اسلو آن را شنیدم. صدایش خسته اما همچنان مسحور کننده است، و بعد هم با مشروبی که گذاشته‌ام دم دست، توی گنجه، درست و حسابی مست می‌کنم. وقتی صفحه به انتهایش برسد، می‌خزم توی رخت‌خوابم و به عمیق‌ترین خواب ممکن می‌روم. خوابی عمیق که فقط اندکی با مرگ تفاوت داشته باشد، و بعد در هزاره‌ی جدید بیدار می‌شوم و نمی‌گذارم آن اتفاق اهمیت چندانی برایم داشته باشد. بی‌صبرانه مشتاق آن روزم.

در این اثنا، مشغول سروسامان دادن به این‌جا می‌شوم. کارهای زیادی هست که باید انجام بدهم. پول زیادی بابت این‌جا نداده‌ام. در واقع خودم را آماده کرده بودم که برای تصاحب این خانه و زمین‌های اطرافش کلی هزینه کنم. اما رقبای چندان جدی‌ای نداشتم. حالا می‌فهمم چرا، اما مهم نیست. به هرحال من راضی‌ام. سعی می‌کنم بیش‌تر کارها را خودم انجام بدهم، هر چند می‌توانستم از یک نجّار کمک بگیرم. به هیچ وجه مشکل مالی ندارم، اما نجّار کارها را خیلی زود راه می‌اندازد. من می‌خواهم از وقتی که صرف تعمیرات می‌شود استفاده کنم. با خودم می‌گویم که الآن زمان برای من اهمیت زیادی دارد. مسئله تند یا کُند سپری شدنش نیست. خود زمان مهم است. چیزی که در آن زندگی کنم و بتوانم با کارها و فعالیت‌های جسمی پُرش کنم و بین ساعت‌هایش جدایی بیندازم. طوری که در نظرم قابل تشخیص و ملموس شود و حتی وقتی نگاه نمی‌کنم ناپدید نشود.

دیشب اتفاقی افتاد.

من در اتاقک کنار آشپزخانه روی تخت خوابِ موقتی که زیر پنجره گذاشته‌ام خوابیده بودم. ساعت از نیمه شب گذشته بود. بیرون تاریکِ تاریک بود. آخرین باری که برای شاشیدن رفتم بیرون، سردم شد. در این مورد راحتم. در حال حاضر این‌جا غیر از آن توالت صحرایی چیز دیگری ندارد. به هر حال کسی مرا نمی‌بیند. جنگل به سمت غرب انبوه می‌شود.

چیزی که مرا از خواب پراند صدای بلند و گوش‌خراشی بود که در فواصلی کوتاه تکرار می‌شد. سکوت و باز هم تکرار صدا. روی تخت نشستم. لای پنجره را کمی باز کردم و به بیرون نگاهی انداختم. در دل تاریکی نور زرد رنگ چراغ‌قوه‌ای را کمی پایین‌تر از جاده، کنار رودخانه دیدم. کسی که چراغ‌قوه را در دست داشت حتماً همانی بود که آن سر و صدا را به راه انداخته بود. اما نمی‌دانستم آن صدای چیست و آن مرد، البته اگر یک مرد باشد، چرا آن همه هیاهو به پا کرده است. سپس نور چراغ، انگار که امیدش را از دست داده باشد، بی‌هدف به چپ و راست چرخید. چشمم افتاد به صورت پُر چین و چروک همسایه‌ام. چیزی شبیه سیگار گوشه‌ی لبش بود، و بعد دوباره آن صدای کذایی بلند شد. آن موقع بود که فهمیدم صدای سوتک سگ است، هر چند که تا به حال سوتک سگ را از نزدیک ندیده‌ام. مرد همسایه شروع کرد به صدا زدن سگ. فریاد می‌زد ((پوکر، پوکر. برگرد این‌جا پسر.)) اسم سگش پوکر بود. دوباره دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم، اما می‌دانستم که دیگر خوابم نمی‌برد.

تنها چیزی که می‌خواستم این بود که بخوابم. تازگی‌ها نسبت به ساعات خوابم سخت‌گیر شده‌ام. هرچند این ساعات زیاد هم نیستند. الآن، در مقایسه با گذشته، به دلایل دیگری با آن‌ها نیاز دارم. یک شبِ از دست رفته تا مدت‌ها روی فعالیت‌هایم سایه می‌اندازد. عصبی می‌شوم و خُلقم تنگ می‌شود. برای این احوالات وقت ندارم. من به تمرکز نیاز دارم. با تمام این اوصاف دوباره نشستم. در دل تاریکی پاهایم را از تخت آویزان کردم و لباس‌هایم را از پشت صندلی برداشتم. از سردی‌شان نفسم بند آمد. از آشپزخانه گذشتم و رفتم توی هال، نیم‌تنه‌ی پشمیِ قدیمی‌ام را پوشیدم، چراغ‌قوه را از توی قفسه برداشتم و رفتم روی پله‌ها استادم. همه جا تاریک بود. دوباره در را باز کردم. دستم را بردم تو و چراغ بیرون را روشن کردم. نور چراغ کارساز بود. دیوارهای قرمزرنگِ بیرون خانه جلوه‌ی گرمابخشی به حیاط داده بودند.

با خودم گفتم من آدم خوشبختی بوده‌ام. می‌توانم بروم پیش همسایه‌ام که دنبال سگش می‌گردد. این کار فقط چند روزی وقتم را می‌گیرد و بعد هم دوباره سرحال می‌شوم. چراغ‌قوه را روشن کردم و از حیاط زدم بیرون و راه افتادم سمت پایین جاده؛ به طرف شیبِ ملایمی که او روی آن ایستاده بود و نور چراغ قوه‌اش را به حالت دَورانی می‌انداخت روی حاشیه‌ی جنگل، روی جاده، ساحلِ رودخانه و دوباره اطراف همان نقطه‌ای که ایستاده بود، و فریاد می‌زد ((پوکر، پوکر)) و بعد در سوتش می‌دمید. صدای سوت در دل شب فرکانس بالای آزاردهنده‌ای داشت. چهره و اندام مرد در تاریکی دیده نمی‌شد. او را نمی‌شناختم. فقط چندبار که دَمِ صبح با لیرا از کنار کلبه‌اش گذشته بودم چند کلمه‌ای با هم حرف زده بودیم. یکهو با خودم فکر کردم برگردم و همه چیز را فراموش کنم. آخر چه کاری از من بر می‌‌آمد؟ اما او احتمالاً نور چراغ‌قوه‌ام را دیده بود. دیگر دیر شده بود. گذشته از این، چیزی در شخصیت آن مرد وجود داشت که نمی‌توانستم اجازه بدهم آن موقع شب تنها بماند. او نباید  تنها می‌ماند. اصلاً درست نبود تنها بماند.


اگر خواننده جدید سایت «یک پزشک»  هستید!
شما در حال خواندن سایت یک پزشک (یک پزشک دات کام) به نشانی اینترنتی www.1pezeshk.com هستید. سایتی با 18 سال سابقه که برخلاف اسمش سرشار از مطالب متنوع است!
ما را رها نکنید. بسیار ممنون می‌شویم اگر:
- سایت یک پزشک رو در مرورگر خود بوک‌مارک کنید.
-مشترک فید یا RSS یک پزشک شوید.
- شبکه‌های اجتماعی ما را دنبال کنید: صفحه تلگرام - صفحه اینستاگرام ما
- برای سفارش تبلیغات ایمیل alirezamajidi در جی میل یا تلگرام تماس بگیرید.
و دیگر مطالب ما را بخوانید. مثلا:

کودکی که از کتابخانه عمومی شهر می‌خواستند بیرون بیندازندش، اما فضانورد شد!

دو برادر به نام‌ها رونالد (چپ) و کارل مک نیر (راست) با 10 ماه اختلاف در جنوب جدا شده به دنیا آمدند. این دو در دوران کودکی تا بزرگسالی جدایی‌ناپذیر بودند.در سال 1959، رونالد مک نیر 9 ساله به یک کتابخانه عمومی در لیک سیتی در کارولینای…

برآورد میزان موفقیت قرارهای عاشقانه زوج‌ها با هوش مصنوعی و اندازه‌‌گیری میزان همسانی پاسخ‌های سیستم…

در حین یک قرار آشنایی پاسخ‌های فیزیولوژیکی دو نفر حین گفتگو و دیدار با هم هماهنگ می‌شود، این پدیده‌ای است که از آن با نام همسانی فیزیولوژیکی یاد می‌شود.درجه این همگامی با تعامل در مکالمه و کیفیت همکاری همبستگی دارد و بنابراین می‌تواند…

عکس‌هایی که به ما جلوه‌ای عجیب و جالب از دوره ویکتوریایی و ادواردین در انگلیس می‌دهند

دورهٔ ویکتوریا یا دورهٔ ملکه ویکتوریا، که گاهی دورهٔ ویکتوریایی نیز گفته می‌شود، دورهٔ اوج انقلاب صنعتی در بریتانیا و اوج امپراتوری بریتانیا بود.پس از ویلیام چهارم، که خود جانشین جرج چهارم بود، در ۱۸۳۷، ملکه ویکتوریای ۱۸ساله به تخت…

حداقل مجازات کسانی که این چیزها را طراحی کرده‌اند، زندان است!

طراحی خوب در هر عرصه‌ای چه فضای وب، معماری، وسایل خانگی و صنعتی و گجت‌ها مهم است. یک طراح باید بتواند خود را جای کاربران نهایی بگذارد و حدس بزند که در استفاده از وسیله یال محل چه مشکلاتی پیش خواهد آمد یا در شرایط مختلف و با گذشت زمان چه…

عجیب ولی واقعی: چشم‌های این زن در این عکس آبی نیست! + ویدئو

در یک خطای دیداری بسیار جالب که به تازگی دین جکسون در تیک تاک منتشر شده، چهره عادی زنی را می‌بینیم که برخلاف ظاهر امر، چشمان او آبی نیست و در واقع حاکستری است.دین جکسون در زمینه ایجاد خطاهای دیداری، یک حرفه‌ای محسوب می‌شود. ویدئوی او در…

زندگینامه «هرژه» و مروری بر مجموعه کتاب‌های «ماجراهای تن تن»

امروز مصادف است با نخستین بخش از رشته ماجراهای تن‌تن و میلو نوشته هرژه . به همین خاطر این پست را به صورت مشروح اختصاص می‌دهیم به این نوستالژی دوران کودکی‌مان: «نیروهای ویلهلم دوم قیصر آلمان وارد بلژیک شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند.» این را زنانی…
آگهی متنی در همه صفحات
دکتر فارمو /جراح تیروئید / پزشکا /تعمیر فن کویل / سریال ایرانی کول دانلود / مجتمع فنی تهران / دانلود فیلم دوبله فارسی /خرید دوچرخه برقی /خرید دستگاه تصفیه آب /موتور فن کویل / شیشه اتومبیل / نرم افزار حسابداری / خرید سیلوسایبین / هوش مصنوعی / مقاله بازار / شیشه اتومبیل / قیمت ایمپلنت دندان با بیمه /سپتیک تانک /بهترین دکتر لیپوماتیک در تهران /بهترین جراح بینی در تهران / آموزش تزریق ژل و بوتاکس / دوره های زیبایی برای مامایی / آموزش مزوتراپی، PRP و PRF /کاشت مو /قیمت روکش دندان /خدمات پرداخت ارزی نوین پرداخت / درمان طب / تجهیزات پزشکی / دانلود آهنگ /داروخانه اینترنتی آرتان /اشتراك دايت /فروشگاه لوازم بهداشتی /داروخانه تینا /لیفت صورت در تهران /فروش‌ دوربین مداربسته هایک ویژن /سرور مجازی ایران /مرکز خدمات پزشکی و پرستاری در منزل درمان نو / ثبت برند /حمل بار دریایی از چین /سایت نوید /پزشک زنان سعادت آباد /کلاه کاسکت / لمینت متحرک دندان /فروشگاه اینترنتی زنبیل /ساعت تبلیغاتی /تجهیزات پزشکی /چاپ لیوان /خرید از آمازون /بهترین سریال های ایرانی /کاشت مو /قیمت ساک پارچه ای /دانلود نرم افزار /
5 نظرات
  1. فاطمه.م می گوید

    ممنون از معرفی آقای دکتر. کتاب رو دوست داشتم و چند روزی در جنگل های نروژ لحظات خوبی رو سپری کردم:) رمان های شمال اروپا چقدر آرامش بخشند.

  2. جواد حسینی نسب می گوید

    عالی بود.

  3. سمیرا رنجبر می گوید

    خوب بود.

  4. مهدی فرهادی می گوید

    خیلی عالی و آرامش بخش بود.
    به شدت دوست دارم زمان هر چند اندکی رو در کشورهای اسکاندیناوی((سوئد٬ نروژ و فنلاند)) سپری کنم. آرامش و سرمای این کشورها رو بسیار می‌پسندم.

  5. فیاضی می گوید

    عالی. فضاسازی و ترجمه درجه یک. ممنون از پیشنهاد.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.