روزنوشت: شما هم در ذهنتان برای خودتان داستان کوتاه میسازید؟

شاید به خاطر آن ناهارهایی بود که با پدر و خواهرم، در ایام کودکی صرف میکردیم. پدرم عادت داشت برای سرگرم کردن خواهر، داستانهایی بسیار ساده خلق کند و برای خواهر تعریف کند. من هم با اینکه بزرگتر بودم، بعد از مدتی به آن داستانهای ساده عادت کرده بودم!
بعدها تلاش میکدم به سبک نویسندگان نامدار داستانهای علمی تخیلی، داستانهایی خلق کنم.
زمان گذشت و این بار بعد از سالهای محدود رونق روزنامهها و مجلهها، در ذهن تمرین میکردم که مقالههایی جامعتر و دقیقتر و جذابتر از ژورنالیستهای مشهور آن دوران بنویسم! این عادت و تکاپو و علاقه سرانجام منجر به متولد شدن وبلاگ کنونی شد.
اما چیزی که ارضا و برآورده نشد، نوشتن داستان کوتاه بود. هنوز هم عادت دارم که وقتی مسیر نسبتا کوتاه خانه تا محل کار را پیاده میروم و وقتی بیماران و همراهان را میبینم، در ذهنم داستانهایی کوتاه بعد از دیدن مردم و حوادث کوچک بنویسم.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
گاهی یک شات و یک صحنه کوتاه چند ثانیهای، کافی است تا سوژه نوشتن داستان دو سه هزار کلمهای به ذهنم خطور کند.
حالا که اینترنت قطع شده که امیدوارم موقت باشد و دیگر تکرار نشود، حس میکنم که این تمایل بار دیگر به ذهنم فشار میآورد.
مثال عرض میکنم:
1- هر صبح که پیادهروی میکنم، در مسیر راه دخترخانمی را میبینم که او از سمت مخالف ظاهرا به محل کار میرود. ایشان جمالی آنچنان که باید ندارند. امروز دیدم که جوانکی با تمسخر، خودرویش را پیش او متوقف کرده و چیزهایی به او میگوید که نمیشنوم. یک آن به خودم گفتم باید داستان تخیلی زندگی این دختر را بنویسی.
از کودکیاش شروع کنی و اینکه پدر و مادرش او را پرنسس زندگی خطاب میکردند تا زمانی که متوجه شده، زیبایی ظاهری خاصی ندارد و بعد ادامه بدهی که چطور استعدادهای دیگرش را پرورش را داده تا خط بطلانی بر روی این ظاهر متفاوتاش بکشد و با این همه هنوز گاه و بیگاه آزار میبیند.
2- داستان دوم کوتاه امروز را در ذهنم را برای یک ژورنالیست زبر و زرنگ نوشتم. این سوژه وقتی به ذهنم رسید که امروز با رفتن به سایت خبرگزاری ایکس، متوجه شدم موزیک ویدئویی که این خبرگزاری در بخش سرگرمیهای خود قرار داده بود و در آن موسیقی متن یک فیلم مشهور به همراه گلیچینی از صحنههای دراماتیک آن گنجانده شده بود، به ناگاه حذف شده است!
همان دیروز هم متوجه ناپرهیزی گذارنده آن موزیک ویدئو شدم و راستش شگفتزده که چنین ریسکی کرده است، آن هم با توجه به شرایط زمانه.
در ذهنم دارم داستان یک جوان ژورنالیست را مینویسم …از نوجوانی و آرمانخواهیاش و اینکه به رندی را در عین کار در یک مکان کار خشک و عبوس از دست نداده!
عکس شاخص این پست هم که پیداست تقریبا بیربط است. فی الواقع بدون گوگل، نمیشود به سادگی عکس متناسب با یک پست یا عکس زینتی خوب پیدا کرد.
بله. من هم به خصوص وقتی مسیرم دوره، گاهی چیزهایی رو که میبینم یا میشنوم، در کنار هم میگذارم و برای خودم داستانهای ذهنی میسازم.
همین داستانهای ذهنی، میتوانند تحمل واقعیتها را کمی راحتتر کنند و دنیا را برایمان به جایی بزرگتر و قابل زیستتر تبدیل کنند.
شاید بتونم بگم دو سه بار در روز سناریو های مختلفی به ذهنم میرسه و من نا خودآگاه اونا رو اجرا می کنم ولی هنوزم نمیدونم چرا انقدر در برابر نوشتن مقاومت می کنم بااین که عاشق نوشتنم