جناب سروان قلابی
در یکی از روزهای سال 1906 مردی به نام “ویلهلم ویت[1]” که یک پینه دوز دورهگرد بود، از زندانی در آلمان آزاد شد. او 57 سال داشت و طبق حساب خودش، تقریباً نیمی از عمر خویش را در زندان گذرانده بود. آخرین محکومیت او 15 سال زندان به جرم سرقت از خزانهداری دادگاهی در پروس شرقی بود.
“ویلهلم ویت” برای تأمین معاش خود با دشواریهای زیادی دست به گریبان بود، از جمله اینکه اولیاء امور، شناسنامه و گذرنامه اورا گرفته بودند، و بدون آنها، انگار که اصلاً موجودیت نداشت و هویت خویش را گم کرده بود. او بیکار بود و به سراغ هرکاری که میرفت از او شناسنامه مطالبه میکردند و اگر هم میخواست از مملکت خارج شود و به دیار دیگری رخت سفر بربندد، برایش امکانپذیر نبود. زیرا گذرنامهای در اختیار نداشت، به هرحال در وضع ناگواری گرفتار شده بود.
مدتی به فکر فرورفت و سپس به تکاپو افتاد تا برای خود شناسنامه جدیدی درخواست کند، اما این هم کار آسانی نبود. گرفتن شناسنامه جدید، مستلزم تشریفات زیادی بود و میبایستی از هفت خوان رستم عبور میکرد. او را به یکدیگر پاس میدادند و پیشینه نادرست او نیز مشکلی بر مشکلات دیگر افزوده بود.
در آن زمان “قصیر” بر آلمان حکمروائی داشت و شعار دولتمردان آن زمان چنین بود: “خدا، قصیر، ارتش” یعنی پس از خداوند یگانه، او همه کاره بود و پس از او نیز ارتش قدرت را در دست داشت. و مقامات دولتی نیز این سلسله مراتب سود برده خود را پس از ارتش قرار داده بودند و هر چه ظلم و ستم و جور و تعدی به ملت روا میداشتند، کسی جرأت اعتراض یا مخالفت نداشت، “ویلهلم” نیز برای گرفتن ورقه هویت یا گذرنامه خود، به میان شبکه عنکبوتی دولتمردان میافتاد. سرانجام از این وضع به تنگ آمد و تصمیم گرفت خودش کاری صورت دهد. با خود گفت:
ـ اگر نتوانم گذرنامه یا شناسنامهام را بگیرم، لااقل کمی سربسرشان میگذارم و دلم را خنک میکنم!
او آدمی باهوش و زرنگ، یا تبهکاری ورزیده و ماهر نبود، زیرا بیشتر برنامههایش با شکست روبرو شده بود و بیش و کم در همه این موارد، سروکارش با زندان افتاده بود.
ولی این بار، نبوغ منفی خود را به کار گرفت و دست به کاری زد که تا آن زمان برایش بیسابقه بود. یک فکر جسورانه، پیوسته ذهن او را به خود مشغول کرده بود. بارها و بارها نقشه خود را در مغزش مرور کرد. از هر زاویهای که به این نقشه مینگریست میدید که کاملاً بیعیب و نقص است و میتواند به زودی آن را به مرحله اجرا گذارد.
نخستین چیزی که لازم داشت، یک یونیفرم افسران آلمانی بود، ابتدا تصمیم گرفت به خود درجه ژنرالی بدهد، ولی پس از بررسی جوانب امر، بهتر دید که اندکی تخفیف قایل شود و این درجه را به سروانی تنزل دهد. از اینرو تصمیم گرفت خود را به شکل و هیبت یک سروان آلمانی درآورد. زیرا با این درجه، هم میتوانست از اختیارات لازم برخوردار باشد و هم اینکه آنقدر بالا نبود که در حمل آن با درد سر روبرو شود.
در شهر به جستجو پرداخت، همه مغازهها را برای یافتن وسایل کار، زیر پا گذاشت تا سرانجام توانست در یکی از مغازههای دست دوم فروشی “برلین” یک کلاه و یونیفرم سروانی پیدا کند. هرچند نو نبود و رنگ و رو رفته به نظر میرسید، ولی درست قالب تنش بود. انگار اصلاً این یونیفرم را مخصوص او دوخته بودند. این همان چیزی بود که لازم داشت زیرا اگر خیلی نو بود، امکان داشت توی چشم بخورد، و او به هیچ وجه نمیخواست جلب توجه بکند. خودش هم از قدیم، یک جفت چکمه سربازی داشت.
یونیفرم را به تن کرد و کلاه را بر سرگذاشت و مقابل آینه ایستاد. ابتدا یک سلام نظامی داد، سپس به تمرین قدم رو پرداخت. یکی دوبار به چپ چپ، و به راست راست کرد و چند بار هم مانند سربازان آلمانی با صدای محکم و رسا، دستوراتی صادر نمود. او جثه رشیدی نداشت، مردی کوتاه قد و باریک اندام بود، ولی یونیفرم و چکمههائی که به پا کرده بود، او را بلندتر نشان میداد. پاشنههایش را بهم کوبید و کلاهش را روی سرش جا به جا کرد و از خانه بیرون آمد و به سوی نزدیکترین سربازخانه به راه افتاد.
تنها چیزی که اکنون لازم داشت، تعدادی سرباز بود. نمیخواست یک لشکر به دنبال خود راه بیندازد، اگر تعداد انگشت شماری سرباز گیر میآورد برای اجرای نقشهاش کافی بود.
دیری نپائید که سرجوخهای همراه با نفرات خود که مرکب از پنج سرباز پیاده بودند، ظاهر شدند. “ویلهلمویت” با مشاهده آنها روی جاده رفت و فریاد زد:
ـ آهای سرجوخه، این افراد را کجا میبری؟
سرجوخه در حالی که احترامات نظامی را به جای میآورد پاسخ داد:
ـ قربان، آنها را به سربازخانه برمیگردانم.
“ویلهلمویت” با همان لحن قاطع و صدای رسای خود گفت:
ـ به آنها عقب گرد بده. دنبال من بیائید. حامل مأموریت فوری هستم که به فرمان مستقیم شخص “قصیر” باید انجام شود.
سرجوخه، بیآنکه از این دستور سرپیچی کند، در حالیکه به افرادش عقب گرد میداد با صدای بلندی گفت:
ـ اطاعت قربان!
“ویلهلمویت” جلو افتاد و افراد پشت سرش، با گامهای منظم به سوی ایستگاه راهآهن “برلین” رفتند. در بین راه به پنج سرباز دیگر برخورد کردند. “ویت” به افراد جوخه ایست داد و به چهار تن از آنان دستور داد تا به صف آنها ملحق شوند و نفر پنجمی را به سربازخانه فرستاد.
هنگامی که به سکوی ایستگاه راهآهن رسیدند، قطار تازه حرکت کرده بود و میخواست از ایستگاه خارج شود. “ویلهلم ویت” با لحن قاطعی فریاد زد:
ـ قطار را متوقف کنید. برگردانید، به نام قیصر این فرمان را صادر میکنم.
هرچند چنین اقدامی ممکن است در نظر یک فرد غیرنظامی عجیب جلوه کند، ولی برای یک افسر ارتش در برلین، آن هم در روزگاری که نظامیان از قدرت و اختیارات زیادی برخوردار بودند، اقدامی کاملاً قابل درک بود.
قطار، به منزله سگ فرمانبرداری که با یک اشاره، نزد صاحبش برمیگردد، عقب عقب به ایستگاه بازگشت و جلوی پای سربازان توقف کرد.
“ویت” به سرجوخه و 9 سرباز پیاده دستور داد که سوار واگن درجه دو شوند و خودش به یک کوپه درجه یک رفت. با ابهت روی صندلی نشست و سپس به رئیس قطار گفت:
ـ بسیار خوب، حالا میتوانید حرکت کنید.
قطار به حرکت درآمد. همه چیز طبق برنامه پیش میرفت.
مقصد این گروه “کوپنیک[2]” شهر کوچکی در حومه آلمان بود. قطار، در این شهر ایستگاه داشت و طبق برنامه معمول در آنجا توقف میکرد، ولی “ویت” تصمیم گرفت در ایستگاهی که شش کیلومتر با آن شهر فاصله داشت از قطار پیاده شود و بقیه راه را پیاده طی کنند، زیرا اگر مقداری قدم آهسته میرفتند بسیار مؤثر و احساسات برانگیز بود.
هنگامی که از قطار پیاده شدند، افراد با رفتن رژه در گوشهای صف کشیدند و او، به بررسی حرکات آنها پرداخت و زیر لبی گفت: “عالی است!”
خود نیز از مشاهده آنان دستخوش هیجان و غرور شده بود. به سرجوخه گفت:
ـ به راست راست، حرکت!
در حدود دو ساعت راه پیمودند تا سرانجام به خیابان اصلی شهر رسیدند. در محوطه شهرداری، او سربازان را متوقف ساخت و به آنها آزادباش داد. سپس خطاب به آنان گفت:
ـ خوب گوشهایتان را باز کنید ببینید چه دستوراتی صادر میکنم. از شما دو نفر میخواهم چند اتومبیل آماده کنید تا به وسیله آن زندانیان خود را به “برلین” ببریم. شما چند نفر هم به خزانهداری شهر بروید. سیمهای تلفن را قطع کنید و در همانجا منتظر من بمانید. بقیه شما نیز همراه من به اتقا شهردار خواهیم رفت. وقتی کارمان تمام شد، هریک از شما، به هر ترتیبی که مایل بود، میتواند به سربازخانه بازگردد. فهمیدید:
سرجوخه با خودشیرینی گفت:
ـ بله قربان! همه فهمیدند.
سپس برای خوشخدمتی، و برای آنکه به جناب سروان نشان دهد که دستورات او بیدرنگ انجام میشود، به سوی افراد رو کرد و گفت:
ـ شما دو نفر، اتومبیلهائی که در آنجاست تحویل بگیرید!
شما چهار نفر به طرف خزانهداری بروید، سریعتر!
“ویت” شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و به دست گرفت، سپس به چابکی از پلهها بالا رفت و بقیه افراد نیز در حالی که به دنبالش از پلهها بالا میرفتند، به سوی اتاق شهردار به راه افتادند. مردی جلو آمد تا مانع عبور آنها شود و از آنها سئوال کرد که با چه کسی کار دارند، ولی “ویلهلمویت” او را کنار زد و گفت:
ـ فضولی موقوف!
سپس با لگد محکمی در اتاق شهر را باز کرد و وارد شد.
شهردار که پشت میز خود نشسته بود، با وحشت سر خود را بلند کرد و فریاد زد:
ـ چه خبر شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
“ویت” جلو رفت و گفت:
ـ به فرمان “قیصر” شما زندانی من هستید و فوراً باید شما را به “برلین” ببرم.
شهردار با لکنت زبان گفت:
ـ ولی مگر من چه کردهام؟ تمنا دارم …
“ویث” به او مجال نداد تا بقیه صحبت خود را تمام کند و فریاد زد:
ـ خواهش بی خواهش! مثل اینکه متوجه نشدید چه گفتم؟ گفتم که شما بازداشت هستید.
“ویلهلمویت” پینه دوزی که با لباس سروانی به جستجوی شناسنامه خویش پرداخت. این عکس در روز واقعه، برحسب تصادف به وسیله یک عکاس دوره گرد از این کلکباز 57 ساله گرفته شد. و هماکنون به عنوان یک عکس مستند در تاریخ کلاهبرداری نگهداری میشود.
این یک نمونه از کاریکاتورهائی است که نقاشان آن زمان از “ویلهلمویت” در یونیفورم ترسیم کردند.
سپس رو به سربازان کرد و گفت:
ـ این مرد را از اینجا ببرید. سر راه به خانهاش بروید و همسرش را هم سوار کنید. سپس آنها را به ستاد فرماندهی تحویل دهید.
فرمان او به یک چشم برهم زدن اجرا شد و همینکه در اتاق تنها ماند، به فکر انجام بقیه مأموریت افتاد. تا اینجای نقشه خود، شهردار را دست انداخته، ارتش را به بازی گرفته بود، ولی هنوز قسمت آخر برنامهاش اجرا نشده بود. مجبور بود دنبال گذرنامه و شناسنامهاش بگردد. حدس میزد هر دو آنها باید در همین اتاق باشند.
به سرعت شروع به جستجو کرد. داخل همه قفسهها سرک کشید. همه کشوها را گشت، ولی موفق به یافتن آنها نشد. با خود اندیشید شاید شناسنامه و گذرنامهاش را در خزانهداری نگهداری میکنند. به دنبال این فکر، به سوی خزانهداری شهر که تنها چند متر با اتاق شهردار فاصله داشت به راه افتاد. چهار سرباز، طبق دستور او بیرون اتاق منتظر ایستاده بودند و با مشاهده او گزارش دادند که کلیه سیمهای تلفن را قطع کردهاند.”ویت” سری به نشانه رضایت تکان داد و گفت:
ـ بسیار خوب، حالا به سراغ خزانهدار میرویم.
به دنبال این دستور، همگی به سوی دفتر خزانهداری هجوم بردند. خزانهدار، با ورود ناگهانی آنها از جا برخاست، ولی پیش از آنکه موفق شود کلمهای بر زبان آورد با تعجب و حیرت خویش را ابزار دارد، “ویت” سرش فریاد کشید:
ـ شما بازداشت هستید: به من دستور داده شده است که کل موجودی شما را در قبال رسید تحویل بگیرم.
خزانهدار که مات و مبهوت مانده بود، زیر لبی سخنان نامفهومی ادا کرد. سپس بر اعصاب خود مسلط شد و به آرامی گفت که میخواهد اجازه نامه او را ببیند، اما “ویت” که چنین اجازه نامهای در اختیار نداشت فریاد کشید:
ـ احتیاجی به اجازه نامه کتبی نیست. من نماینده ارتش آلمان و مجری فرمان “قیصر” هستم.
سپس صدایش را بلندتر کرد و گفت:
ـ ای احمق! نمیتوانی این را بفهمی؟
خزانهدار، از این همه توپ و تشر، دست و پای خود را جمع کرد و در برابر دستور این سروان ارتش آلمان و مجری فرمان “قیصر” چارهای جز اطاعت ندید. به آرامی در صندوقچه را باز کرد و از داخل آن جعبهای حاوی پول نقد بیرون آورد. محتویات آن را روی میزش ریخت و شروع به شمارش کرد. موجودی صندوق 400 مارک بود.
“ویت” پولها را برداشت و گفت:
ـ حالا رسیدش را بنویس تا امضاء کنم.
خزانهدار، طبق گفته او عمل کرد و “ویت” یک امضای ساختگی پائین کاغذ انداخت و در حالیکه سری تکان میداد زمزمه کرد:
ـ بسیار خوب،
سپس خطاب به سربازان گفت:
ـ این مرد را با اتومبیل دیگری به ستاد فرماندهی ببرید. مراقب باشید فرار نکند! فهمیدید؟
یکی از سربازان گفت:
ـ اطاعت جناب سروان!
آنگاه خزانهدار را که سخت وحشت کرده بود، از ساختمان بیرون بردند و به داخل اتومبیل انداختند، به محض رفتن آنها، همین که “ویت” خود را تنها دید، دست به کار شد و همه گوشه و کنار آن اتاق را به دنبال گذرنامه و شناسنامهاش را گشت، ولی کمترین اثری از آنها نیافت. این قسمت از برنامهاش، از همان آغاز با شکست روبرو شده بود. او از یک چیز بیاطلاع بود و آن اینکه هرچند گذرنامه و شناسنامهاش را در این شهر از او گرفته بودند، ولی سابقه نداشت که اسناد موجود را در کوپنیک” نگهداری کنند و همه را به مرکز ارسال میداشتند. در حالیکه “ویت” از این حقیقت بیاطلاع بود. ولی به هرحال، او بخش بزرگی از نقشه خود را با موفقیت به انجام رسانده بودو از این بابت قلباً خوشحال بود. تنها میماند و مرحله آخر که میبایستی فکری به حال خود کند. این سروان قلابی و اسرارآمیز که میبایستی فکری به حال خود کند. این سروان قلابی و اسرارآمیز که خود سرانه دو تن از مقامات برجسته آن شهر کوچک را بازداشت کرده بود، اینک مجبور بود فرار را بر قرار ترجیح دهد و بی آنکه رد پائی از خود باقی بگذارد ناپدید شود.
“ویلهلم ویت” از قبل، تسهیلاتی برای فرار خود فراهم ساخته بود. بستهای را به بخش امانات ایستگاه راهآهن “کوپنیک” سپرده بود. این بسته حاوی لباسهای غیرنظامی، کفش، یک پیراهن و یک کراوات بود و اینک، زمان آن فرا رسیده بود که این بسته را تحویل گیرد.
از خوششناسی او، در آن ساعت از روز تنها تعداد انگشت شماری از مردم در ایستگاه راهآهن بودند. او بسته را گرفت و در توالت عمومی ایستگاه، یونیفرم سروانی را از تن خارج ساخت و لباسهای معمولی خود را پوشید، و به این ترتیب دوباره به “ویلهلم ویت” زندانی پیشین و استاد دغلبازی زمان خود تبدیل گشت. پس از پوشیدن لباس، یونیفرم نظامی را با سلیقه و دقت تمام بستهبندی کرد و زیر بغل زد. ولی هنوز یک مشکل وجود داشت و آن اینکه نمیدانست شمشیر را کجا پنهان سازد و سرانجام نیز آن را در توالت جا گذاشت.
با قطار بعدی به “برلین” بازگشت و به اتاق اجارهای خود رفت. روزنامهها پس از اطلاع از این واقعه، با آب و تاب تمام به شرح ماجرا پرداختند و آن را یک عمل قهرمانی نامیدند. چنان این موضوع را بزرگ کردند که به زودی مسبب این ماجرای مضحک، یک قهرمان ملی شد. حتی شخص “قیصر” که از این نمایش سخت به خشم آمده بود، افکار عمومی را از نظر دور نداشت و عامل واقعه را یک “لات و اوباش بامزه” نامید. و پلیس با همه کوششی که به خرج داد نتوانست کوچکترین سر نخی از عامل ماجرا به دست آورد.
ولی در این میان، خود “ویلهلمویت” بیش از همه دستخوش هیجان شده بود. از اینکه اقدام او یک عمل قهرمانانه نام گرفته بود، به خود میبالید. در حقیقت این نخستین بار بود که دست به کار خلافی زده بود و سروکارش به زندان نیفتاده بود! درست مانند نقاشی بود که یک تابلو عالی و با شکوه کشیده بود، اما فراموش کرده بود آن را امضاء کند! یا آنکه شباهت به هنرپیشهای داشت که یک عمر، نقش جالب توجهی را ایفاء کرده بود، ولی روزی دریافت که در تمام این مدت، نامش از برنامه حذف شده بود!
هرچند این بار پلیس او را به چنگ نیاورد، ولی خودش هوس کرد که دستگیر شود زیرا تنها از این راه بود که میتوانست خود را به مردم، که نسبت به این ماجرا کنجاو شده بودند بشناساند و از شهرت زیادی برخوردار شود.
به دنبال این تصمیم، سر نخی به دست پلیس داد تا زحمت آنان را کمتر سازد. عکسی برای آنها فرستاد که او را در لباس یک افسر ارتش و عامل حمله به شهر “کوپنیک” نشان میداد.
در ساعت 8 بامداد یکی از روزها هنگامی که تازه قهوه خود را نوشیده بود، پلیس به سراغش رفت و او را دستگیر ساخت.
مبلغ یکصد مارک از پولی که از خزانه “کوپنیک” برداشته بود هنوز در جیب بغلش بود و ما بقی را قبلاً خرج کرده بود.
محاکمه نمایشی او یکی از محاکمات پرتماشاچی بود. مردم برای شرکت در این محاکمه سرود د ست میشکستند و در حدود 10000 درخواست برای حضور در سالن دادگاه رسیده بود که اولیاء امور را سخت گیج و دستپاچه ساخت و نمیدانستند با این همه درخواست چکار کنند 1
از سوی دیگر، وقتی دادگاه سرانجام “ویلهلم ویت” را به چهار سال زندان محکوم ساخت، فریاد اعتراض شرکتکنندگان در دادگاه برخاست و به طرفداری از این پینهدوز بینوا، خشونت و بیعدالتی این دادگاه را محکوم ساختند. با این همه “ویلهلم ویت” دوباره به زندان رفت، اما دوران اسارت او برخلاف دفعات گذشته، چندان طولانی نبود، زیرا قیصر آلمان که خودش مردی بذلهگو و از شوخطبعی بسیار برخوردار بود، پا درمیانی کرد و محکومیت او را به بیست ماه زندان تخفیف داد.
“ویلهلم ویت” در سل 1908 از زندان آزاد شد. ولی دیگر علاقهای به استفاده از نبوغ منفی خویش و طرح نقشه جدید نداشت، و تا زمان مرگش که در سال 1922 اتفاق افتاد، در نهایت آرامش زندگی کرد. او از گناهان گذشته خود توبه کرد و کوشید نه تنها دیگر دردسری برای کسی به وجود نیاورد، بلکه از خدمت به خلق نیز کوتاهی نورزد.
“قیصر” دستور داد علاوه بر شناسنامه و گذرنامهاش، مستمری نیز برای او در نظر گیرند تا بقیه عمر خویش را با شرافت زندگی کند. البته این مستمری از کیسه دولت به او پرداخت نشد بلکه این مبلغ از طریق یک بیوهزن ثروتمند برلینی که نسبت به این ماجرا علاقهمند شده بود در اختیار او گذاشته شد.
در سال 1912 یکبار دیگر، برای مدتی کوتاه، نام او بر سر زبانها افتاد و این زمانی بود که یک آژانس مطبوعاتی، خبر نادرستی انتشار داد و اعلام کرد که “ویلهلمویت” در بیمارستان درگذشته است. و این پیرمرد شوخطبع، با علاقه تمام خبر مرگ خویش را در روزنامهها خواند و از شنیدن این خبر، اندوهی به دل راه نداد و برعکس، با صدای بلند زیر خنده زد.
شگفت اینکه در روزی که این پینه دوز آلمانی، به اجرای نقشه مضحک خود مبادرت ورزید، بر حسب تصادف، یک عکاس دورهگرد که در آن حوالی بود، از این جناب سروان قلابی و سربازان او عکس گرفت و هماکنون این عکس، به عنوان یک عکس مستند در تاریخ کلاهبرداری نگهداری میشود.
توجه افکار عمومی به این واقعه، موجب شد که نقاشان و کاریکاتوریستهای آن زمان نیز تصاویر مضحکی از “ویلهلمویت” در یونیفرم افسران پروسی تهیه کنند که این تصاویر در مطبوعات به چاپ رسید و هنرمندان نقاش، عموماً ترس و وحشتی را که مردم از یونیفرم نظامی داشتند، به باد طنز و استهزاء گرفتند.
[1]-Wilhlm Voight
[2] -Kopenick