در جستجوی حلقه گمشده داروین!
ماجرا از آنجا آغاز شد که در یکی از روزهای سال 1869، دو کارگر امریکائی در مزرعهای در نزدیکی روستای “کاردیف” واقع در حومه نیویورک، سرگرم حفر یک چاه آب بودند. آنها همچنان به کار خود ادامه میدادند و هنگامی که در حدود یک متر زمین را کنده بودند، ناگهان کلنگ یکی از آنها به جسم سختی برخورد کرد. موقتاً کلنگ را به زمین انداخت و با دستش خاک را کنار زد و در کمال تعجب مشاهده کرد که نوک یک انگشت شست پای غولآسا از زیر خاک بیرون آمده است!
با هیجان به همکارش گفت:
ـ آه خدای من! این دیگه چیه؟
دومی گفت:
ـ مثل اینکه یک شست پاست!
اولی گفت:
ـ شکی نیست که یک شست پاست، ولی قسم میخورم که در عمرم انگشتی به این بزرگی ندیدهام!
دومی گفت:
ـ آره، عجب بزرگه!
کارگر اولی در حالیکه با تعجب به این شیئی عجیب زل زده بود گفت:
ـ ولی خیلی سفته، مثل سنگ میمونه. انگشت پای آدمیزاد که اینجوری نمیشه. مگه نه؟ یقیناً انگشت پای تو هم این شکلی نیست.
دومی گفت:
ـ بهتره بیشتر بکنیم، ببینیم این چیه؟
با دقت هرچه تمامتر مشغول کار شدند و خاک را از اطراف این انگشت غولآسای عجیب کنار زدند و به تدریج پای یک انسان، و سپس قوزک و ساق پای آن را از زیر خاک بیرون آمد، و شگفت آنکه، این پا، یک پای معمولی نبود، بلکه تعلق به موجودی غولپیکر داشت!
کارگر دومی دست از کار کشید و گفت:
ـ این موضوع مرا سخت شوکه کرده! بهتر است موضوع را به ارباب خبر بدهیم. در اینجا بجز من و تو کسی وجود ندارد و از عقل ناقص ما هم کاری ساخته نیست.
صاحب آن مزرعه – یا به قول آنها ارباب – “استابی نیوئل[1]” نام داشت و از ساکنان محلی آنجا نبود، بلکه از نقطه دیگری به آن مکان آمده و مزرعهای برای خود دست و پا کرده بود. هنگامی که بعد از ظهر به آن مکان رسید، مشاهده کرد که این دو کارگر، بیشتر قسمتهای یک موجود عجیب و استثنائی را از زیر خاک بیرون آوردهاند. و جمعیت زیادی در اطراف این سوراخ گرد آمده است. پرسید:
ـ اینجا چه خبر شده؟ کسی صدمه دیده؟
کارگران هنگامی که در حدود یک متر از زمین را کنده بودند، ناگهان به یک انگشت پای غولآسا برخورد کردند.
یک نفر از بین جمعیت گفت:
ـ نه، آقا کارگرهای شما هستند. مثل اینکه یک غول بیشاخ و دوم از زیر زمین درآوردهاند.
“نیوئل” جلوتر رفت و به تماشا پرداخت. به نظر میرسد که این جسد عظیمالجثه در گوری به عمق ده پا جا گرفته بود که طول آن ده پا و چهار اینچ یعنی در حدود سه متر و ده سانتیمتر بود!
تنه این جسد روی پهلوی راستش پیچیده و پای چپ او به طرف بالا چرخیده بود. همه حاضران، با دیدگان از حدقه درآمده به آن چشم دوخته بودند و بر ایشان مسلم بود که این موجود تیرهبخت، در رنج و عذاب شدیدی جان سپرده بود.
کارگری که ابتدا انگشت پای آن را کشف کرده بود، به سوی “نیوئل” رفت و گفت: ارباب، ببینید چی پیدا شده! شما فکر میکنید این چیه؟
“نیوئل” نیشخندی زد و در پاسخ گفت:
ـ و الله، اینطور که معلوم است شما به جای آب، به یک غول بیشاخ و دم رسیدهاید؟ کارگر دومی گفت:
ـ باید خیلی وقت پیش مرده باشد. تا آنجا که من خبر دارم، این روزها، غولی در این صفحات زندگی نمیکند.
“نیوئل” گفت:
ـ بله همینطور است، این جسد مربوط به مدتها قبل میباشد و باید گفت که شما به یک کشف علمی قابل توجه نایل آمدهاید. این نشان میدهد که اجداد ما، موجودات غولپیکری بودهاند. قدمت انسانی که در اینجا خفته، ممکن است به آغاز تاریخ پیدایش بشر برسد.
کارگر اولی پرسید:
ـ ولی عجیب است! چگونه ممکن است که این جسد، پس از گذشت این همه سال نپوسیده باشد؟ معمولاً همه اجساد، پس از مدتی میپوسند و از بین میروند، حتی استخوانهایشان هم خاک میشود. مگر اینطور نیست؟ ولی انی جسد سالم است، منظورم این است که شکل کامل خود را حفظ کرده است. ولی چرا؟ حتی میتوان منافذ پوست او را مشاهده کرد.
“نیوئل” گفت:
ـ تاکنون اسم “فسیل” یا “سنگواره” به گوشت نخورده است؟ این موجود غولپیکر، فسیل شده و یا به عبارت سادهتر تبدیل به سنگ شده است. شنیدهام که چندی قبل نیز نوعی فسیل در این صفحات پیدا شده، ولی این یکی، به راستی کشف بزرگ و شگفتانگیزی است.
کارگر دومی که از یافته خود احساس غرور میکرد لبخند زنان گفت:
ـ با توجه به قد و قواره جسد، باید گفت که کشف خیلی خیلی بزرگی است!
دیری نپائید که اخبار مربوط به کشف این فسیل غولپیکر، در همه جا پیچید و مثل بمب صدا کرد. این کشف باعث شد که روستای “کاردیف” که همواره یک دهکده کوچک و گمنام بود و نام آن حتی در روی نقشههای جغرافیا وجود نداشت، به زودی از اهمیت خاصی برخوردار شود.
سیل جهانگردان به این دهکده سرازیر شد. تنها هتل محلی آن روستا، نام خود را به “سالن غول” تغییر داد و در محل اکتشاف، بر روی این پیکره عجیب چادری نصب شد. تعداد زیادی از کسانی که به آن روستا سفر کرده بودند، مایل به دیدن این فسیل غول پیکر بودند و این بهانه خوبی به شمار میرفت تا دستاندرکاران، به سر کیسه کردن مردم بپردازند. بلیتهائی چاپ کردند و علاقهمندان، تنها با خرید این بلیتها که قیمت آن یک دلار و نیم بود، اجازه داشتند از این کشف بزرگ دیدن کنند.
کار و کاسبی بدی نبود و دهکده “کاردیف” که تا آن زمان وضع رقتباری داشت، از برکت این غول بیشاخ و دم، ناگهان تغییر کرد و پول زیادی به سوی این دهکده سرازیر شد. ساکنان دهکده سر و سامانی یافتند و قیمت زمینها در آن روستا به میزان قابل توجهی ترقی کرد!
همه چیز بر وفق مراد بود تا آنکه سر و کله چند کارشناس پیدا شد.
با اینکه همه مردم، این پدیده زیرخاکی را به عنوان یک کشف بزرگ پذیرفته بودند، ولی کارشناسان پای خود را در یک کفش کردند که باید این فسیل، عظیمالجثه و باستانی را که گفته میشد مربوط به یکی از انسانهای اولیه است، مورد آزمایشهای علمی قرار دهند. زیرا یک چنین کشفی میتوانست تاریخ بنیاد بشر را دگرگون سازد. هرچند به نظر میرسید “نیوئل” از سماجت کارشناسان چندان خوشحال نبود، ولی چارهای جز آن نداشت که به درخواست آنان گردن نهد. او نیز مانند بسیاری از افراد معتقد بود که: نتیجه کار این کارشناسان معلوم است. با توسل به علم، از یک معجزه، چیز مسخرهای به دست میدهند. این تصور را که در کره زهره انسانهای هوشمندی زندگی میکنند، به باد تمسخر میگیرند، و یا این نظریه را که ساکنان کره مریخ از یک سیستم کانالهای پیشرفته برخوردارند، رد میکنند. خلاصه هر وقت پای کارشناسان به جائی باز شود، اعجاب و شگفتی موضوع با سرعت هرچه تمامتر پا به فرار میگذارد!
و این کارشناسان، هنگامی که غول “کاردیف” را مورد آزمایش قرار دادند، اعلام کردند که هیچ گونه دگرگونی در تاریخ بنیاد بشر صورت نگرفته و داستانهائی که مردم درباره وجود غولها تعریف میکردند و حتی نظریات برخی از دانشمندان در این باره که میگفتند زمانی درگذشته، ممکن است موجودات غول پیکری در روی زمین زندگی میکردهاند، صحت ندارد. بلکه این کشف جدید، فقط زائیده یک تقلب، و دسیسه زیرکانهای است که برای فریب مردم و علم باستانشناسی تدارک دیده شده است.
آنها گفتند که این غول بیشاخ و دم، با موجودی که از گوشت و خون و استخوان تشکیل شده، کمترین ارتباط یا شباهتی ندارد. بلکه مجسمهای است که از یک قطعه سنگ پنج تنی تراشیده شده است. وزهی باطل که تصور کنیم یک موجود واقعی بوده است! برای مثال، حتی منافذ روی پوست آن نیز به کمک یک سوزن و چکش، بر روی سنگ ایجاد شده است. به عبارت دیگر، این یک اثر جعلی و ساختگی است که مشتی کلاهبردار و سودجو در صدد سوء استفاده از آن برآمدهاند.
کارشناسان در عین حال تأکید کردند که این اثر، بیتردید یک اثر هنری ارزنده است، ولی فاقد هرگونه ارزش علمی میباشد.
به موجب نوشته کتاب رکوردهای جهانی، بلند قامتترین انسان روی زمین، مردی بود به نام “رابرت پرشینگ وادلو[2]“که از سال 1918 تا پ 940 در این جهان زندگی میکرد، و درازی قامت او، به دو متر و هفتاد سانتیمتر میرسید. در سال 1724 نیز در بریتانیا مردی به نام “هنری بلکر[3]” میزیست که در سن بلوغ، قد او از 5/2 متر فراتر رفته بود. باری، وقتی کاشف به عمل آمد، معلوم شد که یک کارخانهدار آمریکائی به نام “حرج هال[4]” که کارش ساختن سیگار بود و از زمینداران معروف روستای “کاردیف” به شمار میرفت، در این شوخی فریبآمیز دست داشته و با همدستی “نیوئل” شبانه، هنگامی که اهالی روستا در خواب بودند، این مجسمه غولپیکر را به وسیله ارابهای به مزرعه آورده و در آنجا دفن کرده بودند. چند روز بعد “نیوئل” عمداً از دو کارگر خواست در همان نطقهای که این پدیده ساختگی در زیرزمین پنهان شده بود، به حفر چاه آب بپردازند!
تا زمانی که پرده از روی این نیرنگ کنار نرفته بود، چهره دهکده “کاردیف” دگرگون شده و بهای زمینهای آن بسیار ترقی کرده بود. هرچند توانستند برای مدتی کوتاه سر مردم شیره بمالند، ولی موفق نشدند کارشناسان را فریب دهند.
انسان اولیه “پلتدان”
آری، کارشناسان را نمیتوان فریب داد. هرگاه چیزی شبیه این مجسمه غولپیکر از زیر خاک کشف شود، آنها قدم به میدان میگذارند تا با استفاده از تجربه خویش، حقیقت را آشکار سازند. گاهی بررسیهای آنان، در حدود چهار ساعت به طول میانجامد و گاهی ممکن است این زمان به 40 سال برسد، ولی به هرحال سرانجام حقیقت کشف خواهد شد. و فرد دستکار از نادرست و متقلب شناخته خواهد شد.
اینکه میگوئیم بررسی کارشناسان ممکن است چهل سال آزگار به طول انجامد، سخنی به گزاف نگفتهایم. بد نیست در این مورد، به ماجرای انسان اولیه “پلتدان[5]” توجه کنیم:
“پلتدان” دهکده کوچکی در “ساسکس” انگلستان است که با شهر “آک فیلد” فاصله زیادی ندارد. در سال 1890 حقوقدانی به نام “حارلز داوسن[6]” از لندن به “آک فیلد” رفت. در آنجا در دادگاهی به کار مشغول شد و در عین حال، به امور چند مزرعه بزرگ در آن حوالی رسیدگی میکرد. یکی از آنها مزرعه “بارکهم مانور[7]” در روستای “پلتدان” بود.
“چارلز داوسن” قاضی محبوبی به شمار میرفت، ولی از مهارتهای دیگر نیز برخوردار بود. از جمله در امور عتیقه سررشته داشت و از این رو میتوان او را یک زمینشناس و باستان شناس آماتور به شمار آورد. یک بار موفق شد در نزدیکی دهکده “آک فیلد” یک مخزن گاز طبیعی کشف کند که سالها از آن برای روشن کردن چراغها در ایستگاه راه آهن محلی استفاده میشد.
به طوریکه خود تعریف میکرد، یک روز هنگامی که در زمینهای “بارکهم مانور” قدم میزد، به چند نفر برخورد کرد که سرگرم تعمیر جاده مزرعه بودند. از آنجا که زمینشناسی ماهر بود، بلافاصله دریافت که سنگهای آتشزنهای که این کارگران به کار میبردند، مربوط به آن ناحیه نبود و معلوم نبود از کجا آوردهاند. از این رو حس کنجکاوی او تحریک شد و از کارگران پرسید که این سنگها را از کجا آوردهاند. کارگران به او پاسخ دادند که زمین مزرعهای را که در آن نزدیکی قرار داشت کنده و این سنگها را از آنجا به دست آوردهاند. “داوسن” پرسید:
ـ آیا در آن محل، اثری از استخوان، فیسل و یا نظایر آن مشاهده کردهاید؟ کارگران سری به علامت نفی تکان دادند و گفتند:
ـ نه، با چنین چیزهائی برخورد نکردهایم.
چند سالی از این ماجرا گذشت. و “داوسن” یک روز ناگهان در جهان دانش موفق به کشف قابل توجهی شد. در سال 1912 به گروهی از کارشناسان اعلام کرد که شواهد تازهای درباره اصل و بنیاد بشر به دست آورده که میتواند بیانگر اطلاعات علمی جدیدی در این باره باشد. او گفت هنگام حفاری در نقطهای که کارگران، سنگهای آتشزنه را از آنجا استخراج کرده بودند، موفق شد اجزا جمجمه یک انسان را همراه با آرواره و دندانهای او کشف کند و در کنار آن، آلات و ادواتی که از سنگ آتشزنه ساخته شده است پیدا کند.
کارشناسان با قرار دادن این اجزاء در کنار هم اظهار داشتند که این انسانها در حدود نیم میلیون سال قبل، در این منطقه زندگی میکردهاند. این زمان، به اوایل “دوره یخ” میرسید و از میان جانوران آن دوره باید از کرگردن، فیل، گوزن، سگ آبی و اسب نام برد.
“داوسن” پس از مدتی، برای آنکه بر اعتبار نظریه خویش بیفزاید، از زیر خاک آلات و ادواتی به شکل گرز، که از استخوان فیل ساخته شده بود، کشف کرد. باز مدتی بعد، از مکانی در حدود سه کیلومتر دورتر، اشیاء دیگری از زیر خاک به دست آورد.
لیکن در این زمان، آتش جنگ اول جهانی شعلهور شد، و “داوسن” همه اوقات خود را صرف اختراع و ساختن گلولههای آتشین نمود که به وسیله آن میتوانستند سفینههای هوائی دشمن را هدف قرار دهند. (ولی این اختراع هیچگاه مورد استفاده قرار نگرفت). “داوسن” آدم مریض الحالی بود و سرانجام در تاریخ 10 اوت 1916 دیده از جهان فروبست. در خلال آخرین روزهای عمر او، و مدتی پس از مرگش، کاوشهای زیادی در منطقه ”پلتدان” صورت گرفت، تا شاید بتوانند مدارک بیشتری درباره این انسان اولیه به دست آورند. ولی هرچه بیشتر کندند، کمتر یافتند و ظاهراً چنین به نظر میرسید که انسان “پلتدان” تنها موجودی بوده است که کشف شده است.
“داوسن” اندکی پس از آنکه کشف خود را اعلام کرد، اجزاء جمجمه، آرواره و ردیف دندانها را به موزه بریتانیا تسلیم داشت. ظواهر امر نشان میداد که با گذشت زمان، رنگ این استخوانها به قهوهای تبدیل شده بود، و جز این هم انتظاری نمیرفت.
ولی در این میان، چند نکته مبهم و اسرارآمیز وجود داشت که کارشناسان را گیج و مبهوت میساخت. برای مثال، اگر از ردیف دندانها چشم پوشی میکردند آرواره کشف شده را میتوانستند با استخوان فک یک شامپانزه اشتباه بگیرند. در حالیکه دندانها، وضع خاصی داشت، سطح آنها بر اثر فرسایش، صاف و هموار شده بود که این از ویژگیهای دندانهای یک انسان است نه یک میمون.
از سوی دیگر، قطعات جمجمه در ناحیه پیشانی و جایگاه مغز نشان میداد که این جمجمه کاملاً متعلق به یک انسان میباشد، آن هم متعلق به انسانی هوشمند و پیشرفته! این موضوع به راستی عجیب بود. زیرا همه آثار و مدارک به دست آمده، چه قبل از کشف بشر “پلتدان” و چه بعد از
جمجمه انسان “پلتدان” با آرواره و دندانهائی که با میمون و بشر قابل مقایسه است.
گروهی از کارشناسان، سرگرم بررسی این کشف تاریخی هستند. نفر سوم از سمت راست (ایستاده) “چارلزداوسن” میباشد. این تصویر دست جمعی در سال 1915 به یادبود کشف جمجمه عجیب بشر “پلتدان” تهیه شده است.
آن نشان میداد که آرواره انسان، تقریباً در همان مراحل اولیه تکامل، به شکل کنونی رسیده بود، و در حقیقت، این مغز بود که تکامل آن سالها به طول انجامیده بود.
یکی از کارشناسان با حیرت گفت:
ـ این دندانها، کار را خراب میکنند. اگر این دندانها وجود نداشت، میتوانستیم چنین تصور کنیم که این استخوانها، بقایای دو موجود است که هر دو متعلق به یک دوره بودهاند: یعنی یک انسان و یک شامپانزه.
تردیدی وجود نداشت که بشر “بلتدان” یک پدیده جالب توجه بود و این حدس و گمان را در بین دانشمندان به وجود آورد که این، همان حلقه مفقودی است که “چارلز داروین[8]” در فرضیه تکامل خویش از آن نام برده، یعنی موجودی بین میمون و انسان. این استخوانها، با همه کشفیاتی که در سایر نقاط جهان صورت گرفته بود، تفاوت داشت و درباره این مخلوق عجیب، هیچگونه سخنی نمیشد بر زبان راند جز اینکه گفت که بشر عجیب و منحصر به فردی بوده است!
سالها گذشت، ولی هنوز یک علامت سئوال بزرگ در برابر این موجود عجیب قرار داشت و هیچ کشف جدیدی که بتواند به حل این مسئله کمک کند، صورت نگرفت.
پس از جنگ دوم جهانی، بار دیگر موضوع این اسکلت عجیب توجه کارشناسان را به خود جلب کرد. این بار، با توجه به پیشرفتهای علمی که حاصل شده بود، به کمک روشهای نوین، میتوانستند این استخوان جمجمه را مورد بررسی قرار دهند. یکی از این روشها استفاده از دستگاهی به نام “فلورسکوپ[9]“بود، یعنی دستگاهی که در علم پزشکی جهت مشاهده اندامهای درونی بدن به کمک اشعه ایکس به کار میرود و به وسیله آن میتوان میزان “فلور” موجود در استخوان را سنجید. و دیگری لوله “گایگرمولر[10]” نام داشت. این دستگاه نیز که مجهز به وسائل الکترونی است، برای کاوش و ثبت “رادیواکتیو” به کار میرود.
“فلور” مادهای است که در خاک مرطوب وجود دارد. این ماده با ایجاد ذخایری در استخوانهای دفن شده و دندانها، موجبات استحکام آنها را فراهم میسازد. به وسیله “فلورسکوپ” میتوان دریافت که چه مقدار از این ماده، در جمجمه کشف شده موجود است. آزمایشی که با این شیوه، بر روی استخوانهای کشف شده انجام شد، نشان میداد که مقدار “فلور” در همه قطعات تقریباً نزدیک به یکدیگر است.
به این طریق کارشناسان درمییافتند که آیا مجموعه استخوانهای کشف شده، همگی مربوط به یک تاریخ بودهاند، و یا آنکه به دورههای مختلف قبل از تاریخ تعلق دارند؟
در سال 1949، دستگاه “فلورسکوپ” را به جمجمه و استخوان فک بشر “پلتدان” وصل کردند. فرایند کار، به راستی شگفتانگیز بود. و کارشناسان، بیدرنگ این نظر را که این استخوانها متعلق به یک انسان هوشمند بوده است و این انسان قادر بوده به کمک دستانش به ساختن ابزارهای ابتدائی بپردازد، رد کرد.
اکنون پس از چهل سال، به تدریج واقعیت امر روشن میشد. نخستین آزمایشهائی که به وسیله “فلورسکوپ” انجام شد نشان داد که این موجود، به آن اندازهای که کارشناسان انتظار داشتند، قدمت نداشت. این آزمایشها موید آن بود که آرواره و جمجمه، در حقیقت متعلق به یک دوره بودند، ولی بیش از 50000 سال قدمت نداشتند. و از سوی دیگر موضوع آرواره، هنوز به صورت یک معما باقی مانده بود.
یکی دو سال بعد، آزمایشهای دیگری بر روی این جمجمه به عمل آمد. کارشناسان این بار کشف کردند که اگرچه خود جمجمه، بدون تردید متعلق به 50000 سال پیش بود، ولی آرواره آن، از این قدمت برخوردار نبود. و آزمایشهائی که به وسیله دستگاه “گایگرمولر” برای اندازهگیری میزان رادیواکتیو موجود صورت گرفت، حاکی از این حقیقت بود. کارشناسان اعلام کردند که این دندانها نیز احتمال داشت متعلق به یک میمون نسبتاً جدید باشد. ولی آیا به راستی این دندانها، تا این حد از اهمیت برخوردار بودند؟ حقیقتی درباره آنها وجود داشت که کارشناسان را گیج و مبهوت میساخت. مسلماً هیچ کس به یقین نمیتوانست بگوید که این دندانها، برای چه مدتی، آنچه را که بشر اولیه میخورده است، جویده است. ولی ظاهر آنها نشان میداد که بیش از حد لازم سائیده و فرسوده شده بودند. آیا در مورد این دندانها، چیز نادرستی وجود داشت که دانشمندان را از اظهار نظر قطعی باز میداشت؟ یکی از دانشمندان، دندان یک میمون را گرفت و با دقت زیاد، به سمت جلو و عقب سوهان زد. حاصل کار، بیاندازه شبیه دندانهای بشر “پلتدان” درآمد.
آزمایشهای بعدی نشان داد که این دقیقاً همان کاری بود که بر روی دندانها انجام شده بود، و افزون بر این، استخوان جمجمه و استخوان فک را به طرزی ماهرانه رنگ کرده بودند. به طوریکه به نظر میرسید هر دو آنها متعلق به یک زمان باشند!
پس از این کشف، حال نوبت آلات و ادواتی بود که از جنس سنگ آتشزنه ساخته شده بود، و وسیلهای شبیه گرز که ادعا میشد در ازمنه قدیم، از استخوان فیل تراشیده شده است! این آلات و ادوات نیز ساختگی از آب درآمدند، و معلوم شد که این گرز، به وسیله یک انسان حیلهگر، آن هم به کمک یک تیغه فولادین تراشیده شده و یقیناً قدمت هیچ یک از این وسایل، حتی 50000 سال نبوده است چه برسد به اینکه متعلق به یک میلیون سال قبل باشد!!
به هرحال دانشمندان پس از 40 سال، چنین نتیجه گرفتند که بشر “پلتدان” که این همه سروصدا در اطراف خویش ایجاد کرده بود و چیزی نمانده بود آن را به جای “حلقه مفقوده” قالب بزنند. تنها ساخته و پرداخته یک شیاد و نیرنگباز بود و در تاریخ باستانشناسی، باید از آن به عنوان یک فریب هوشمندانه و یک شوخی قابل توجه نام برد که نزدیک به نیم قرن، بزرگترین مغزهای علمی جهان را به بازی گرفت!
اگر روشهای پژوهشی جدید به کار گرفته نمیشد، شاید هیچ گاه ماهیت واقعی این جمجمه و آلات و ادواتی که همراه آن بود، از پرده بیرون نمیافتاد.
تهیه آرواره میمون و سنگهای آتش زنه، و استخوان فیل، چندان دشوار نیست، زیرا مغازههائی هستند که این قبیل چیزها را میفروشند، فقط شاید تهیه جمجمه، چندان آسان نباشد. در سال 1954 زنی که در “ساسکس” انگلستان زندگی میکرد تا حدی پرده از روی این راز برداشت و اعلام کرد که پدرش در سال 1906، یک جمجمه عجیب انسان را به “چارلز داوسن” داده است. وی افزود: “رنگ این جمجمه بر اثر مرور زمان به قهوهای گرائیده بود و فاقد استخوان فک پائین بود.”
این بانوی انگلیسی همچنین گفت:
ـ وقتی “داوسن” این جمجمه را دریافت کرد گفت: به زودی خبرهای تازهای خواهید شنید. این احتمالاً همان حلقه مفقود “چارلز داروین” است! و به این ترتیب “داوسن” با استفاده از این استخوانها، یعنی یک استخوان جمجمه انسان و یک آرواره و دندانهای میمون، دست به حیلهای زد که تا مدتها باستان شناسان را گیج و مبهوت ساخت. ولی در اینجا یک مسئله باقی میماند و آن اینکه مرد فهمیده و محترمی چون “چارلز داوسن” که از موقعیت اجتماعی ممتازی برخوردار بود، چرا باید دست به یک چنی کاری بزند. شاید حس جاهطلبی او را به این کار واداشت. شاید میخواست در سراسر جهان مشهور شود و توجه و احترام محافل علمی را نسبت به خود جلب کند. و یا آنکه ذاتاً آدم شوخ طبعی بود و آنچه انجام داد تنها یک شوخی فریبآمیز بود! و یا برعکس میخواست با توسل به دوز و کلک، به زور بقبولاند که انسان از میمون به وجود آمده است!!
به هرحال پس از این افشاگری، نام علمی استخوان فک که از سوی کارشناسان، به نام کاشفش یعنی “داوسن” نامگذاری شده بود و از لحاظ علمی آن را Eoanthropus Dawsoni مینامیدند، بیاعتبار قلمداد شد و بنای یادبودی که در محل کشف این استخوانها برپا شده بود، ویران گردید. و همه کتابهائی که در تأیید انسان “پلتدان” به رشته نگارش درآمده بود سوزانده شد. و همه این کارها، تازه پس از 40 سال – که معلوم شد همه چیز قلابی بوده – انجام گرفت!
تنها چیزی که همچنان دست نخورده باقی ماند، جمجمه انسان تقلبی “پلتدان” بود که آن را به عنوان خاطره یک کلاهبرداری علمی بزرگ همچنان حفظ کردهاند. این اسکلت که جمجمهای شبیه انسان و آروارههائی نظیر میمون دارد، مانند همه جمجمهها به تماشاگر، نیشخند میزند، ولی نیشخند آن، گوئی تنها متوجه کارشناسان و دانشمندانی است که پیش از کشف حقیقت، چندین دهه فریب این پدیده ساختگی را خورده بودند!
[1] -Stubby Newell
[2] -Robert Pershing Wadlow
[3] – Henry Blacker
[4] – George Hull
[5] -Piltdown
[6] – Charles Dawson
[7] -Barkham Manor
[8] -Charles Darwin
[9] – Fluoroscope
[10] -Geiger – Muller