زادروز جروم دیوید سالینجر و نگاهی دوباره به رمان مشهور ناتور دشت
ناتور دشت (Catcher in the Rye)، اثر جی.دی. سالینجر (J.D.Salinger) به ترجمه محمد نجفی است. کتابی که محصول 17 سال نگارش توسط نویسنده بوده و در 1951 به چاپ رسیده است. این اثر یکی از آثار شاخص ادبی آمریکا، پس از جنگ جهانی دوم محسوب میشود؛ به گونهای که برای تدریس دوره آموزش زبان انگلیسی، در دبیرستانها و دانشکدهها به کار گرفته شده است.
«جرومی دیوید سالینجر»، در سال 1919 از پدری یهودی و مادری کاتولیک، در خانوادهای مرفه (همانند خانوادهٔ هولدن)، در نیویورک به دنیا آمد. پدرش که تاجر بود، میخواست فرزندش شغل او را دنبال کند، اما تمایل او هیچگاه عملی نشد (درست همانند هولدن که شغل وکالت پدر را نمیپسندید).
سالینجر در مدرسه نظام پنسیلوانیا درس خواند؛ مدرسهای که چون مدلی برای مدرسه نظام هولدن کالفیلد بود و از جمله برنامههای آن مدرسه، میتوان به برنامه شمشیر بازی اشاره کرد. پدیدهای که انعکاس آن را در مدرسه هولدن نیز میبینیم.
پس از آن، او دوره آیین نگارش داستانهای کوتاه را در دانشگاه کلمبیا گراند. او در سال 1940، اولین داستان کوتاه خود را منتشر کرد. در سال 1942 به سربازی رفت. چهار سال در ارتش بود و در کنار آن به نگارش هم میپرداخت. در سال 1946 ازدواجی ناپایدار داشت و در سال 1953، مجددا ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد.
از آثار او میتوان به کتاب ناتور دشت (1951)– مجموعه داستانهای نه گانه (1953)–فرنی و زوئی (1961)–تیرهای سقف را در اوج بنشان، درودگران، مقدمهای بر سیمور (1963) اشاره کرد.
ناتور دشت، از طرف کلوپ کتاب ماه، به عنوان کتاب برگزیدهٔ نیمه تابستان، برنده جایزه شد و شهرت سالینجر را به عنوان یک نویسنده مطرح تضمین کرد. فروش سالانه 400 هزار نسخه از این کتاب، نشانگر شهرت و محبوبیت این اثر و قهرمان آن «هولدن» است.
صحنه آغازین رمان، خواننده را متحیر کرده به او میفهماند که با اثری عادی و کلاسیک رودررو نیست، بلکه این اثری است که از ابتدا قرار است او را میخکوب کند و نفسش را بند آورد. راوی از همان آغاز اعلان میکند که در داستان مدرنش قصد دارد تمامی ملاکها و سبک رمان واقعگرای وقایع نگار را زیر سؤال برد. در رئالیسم او صفحه آغازین، شامل معرفی شخصیتها، سوابق خانوادگی، تشریح وضعیت و فضا بهطور معمول نیست. تنها تشریح بخشی کوتاه از زندگی خود اوست که درون آشفتهاش را که–متأثر از محیط بیرون است–بدون پردهپوشی نمایان میسازد
«اصلا قرار نیست کل زندگینامهٔ نکبتیم رو یا چیزی شبیه اون رو برات تعریف کنم. فقط داستان اتفاقات مسخرهای رو که دور و بر کریسمس گذشته…سرم اومد…برات تعریف کنم.»
راوی رودرروی مخاطب میکند و با او سخن میگوید. او با استفاده از جملاتی چون: اگه میخوای دربارهش بشنوی (ص 5)، اگه میدیدیش ازش خوشت میاومد (ص 51)، باید ببینیش (ص 132) و…فاصله خو و مخاطب را کاهش داده، در ابقای صمیمیت ما بین خود و مخاطب میکوشد. گرچه به صراحت مشخص نیست که مخاطب صحبتهای هولدن چه کسی است– یک روان درمانگر یا یک دوست–هر یک از انبوه مخاطبانی که با این اثر ارتباط بر قرار میکنند، خود را شنوندهٔ سخنان هولدن میدانند. بدین سبب است که این اثر، جزء جنگجال برانگیزترین آثار قرن حاضر قلمداد شده است.
داستان در این استراحتگاه روانی، در کالیفرنیا آغاز میشود؛ جایی که هولدن تجربیاتش را بازگو میکند و در پایان هم ماجرا به استراحتگاه ختم و این چنین، حلقه روایت کامل میشود. او ابتدا میگوید که میخواهد داستانی برای ما بگوید که برای د.ب گفته و پس از شرح آن در فصل آخر، اعلان میکند: «خیلیها از جمله این یارو روانکاوه که اینجاس، هی ازم میپرسن وقتی سپتامبر آینده برم مدرسه، خوب درس میخونم!»(ص 261) و این نمایانگر آن است که او روی تخت روانکاو، به شرح وقایع پرداخته و بنابراین ساختار این روایت حلقوی است.
حضور راوی اول شخص، سبب میشود که خواننده حس کند بیش از هولدن از داستان میداند؛ چرا که علاوه بر منظر این جوان 17 ساله، از دریچه ذهن خویش نیز به تحلیل قضایا میپردازد و جزء جزء تجربیات او را در ذهن خود نیز ارزیابی و قضاوت میکند.
زبان عامیانه و محاورهای هولدن.با اصرار عامدانه او در استفاده از بعضی واژگان و بیان نادرست آنها، ضمن هماهنگی این روش با روحیات جوانی چون او، دلیل دیگری نیز با خود به همراه دارد.
راوی قصد مبارزه با سنت کلاسیک زبان و دوروییهای زبان آدم بزرگها را دارد. در نتیجه در این رمان، بخش مهمی از تأثیر از طریق لحن و دیالوگ منتقل میشود؛ لحنی که به یاری فرم آمد تا اثری بدیع خلق کند. و جای تقدیر بسیاری از مترجم اثر است که در انتقام این لحن، بسیار استادانه عمل کرده است. طنز سیاه هولدن که تعلیقی بین خنده و تهوع است، ریاکاری انسانها را به باد انتقال میگیرد.
گرچه متن سالینجر، ارتباط مستقیم و دراماتیکی با مخاطب ایجاد میکند و جنبه طنز آن اهمیت فرعی دارد، طنز راوی نیز شگفتی و برندگی و قدرت متن را میافزاید. گویی تزویر و ریا، همیشه موضوعهای دمدست اوست؛ خاصه وقتی ریاکاران به واسطه حرفه یا پایگاه اجتماعی خود، متعهد به معیارهای رفتاری کاملا متفاوتی باشند (همچون کشیشان، مسئولین آموزش و پرورش و مقامات مهم دیگر).
اگر یک عملکرد طنز را این بدانیم که چیزی را پیش روی ما بنهد و بگوید «بنگر این آنچه مینماید، نیست، راوی در این امر بسیار موفق عمل کرده است برای مثال، میتوان به مواردی از طنز در اثر، چون انگشت در دماغ کردن آقای اسپنسر، معلم هولدن در حضور او اشاره کرد. این چنین و با حضور چنین صحنههای طنزی، حرکت سطح داستان به حالت تعلیقی در میآید تا بتواند مخاطب را با طنزش اندکی تسکین دهد و سپس او را متقاعد کند که باید به اصطلاح درکش در خصوص تصویری که راوی از انسان ارائه میدهد، بپردازد.
و اما مسئله شاخصی که در مورد درونمایه اثر باید اضافه کرد، طرح مشکلات ارتباطی انسانی است: ارتباطی که به درستی شکل نمیگیرد.
اگر پدر و مادر یا معلمی با فرزند یا شاگرد خود، در انتخاب راه آیندهاش دشواری دارد، اگر همسرانی از همنشینی باهم رضایت متعارف را احساس نمیکنند، اگر خریداری از خرید خود شادمان نیست یا از تماشای فیلم، تأتر و موسیقی که بابت آن سرمایهای پرداخته ناراضی است، اگر دوستی از مصاحبت دوست خود لذت نمیبرد، اگر دانشآموزی از دانش خود بهره نمیگیرد و استعدادهای خود را نمیتواند در جهت دلخواه به کار گیرد و صدها اگر دیکر، ریشه در ارتباطات میان فردی حضور راوی اول شخص، سبب میشود که خواننده حس کند بیش از هولدن از داستان میداند؛ چرا که علاوه بر منظر این جوان 17 ساله، از دریچه ذهن خویش نیز به تحلیل قضایا میپزدازد و جزء جزء تجربیات او را در ذهن خود نیز ارزیابی و قضاوت میکند.
سالینجر با مهارت، مراحل شکلگیری و تضعیف و از میان رفتن یک فراگرد ارتباطی را مورد مطالعه قرار میدهد و طرح میکند. او در این راستا، هماره روی دو نوع ارتباط تأکید میکند:1-ارتباط با خود و 2-ارتباط با دیگران .
در مورد اول، هولدن در مورد شخص مقابل خود، اندیشهای دارد که آن را با ما در میان میگذارد. مثلا نظرش را در مورد «اکلی» اینگونه اعلام میکند: «خیلی لجنه». (ص 37) باوجود این، ارتباط با خود فقط در تنهایی نیست، بلکه در میان جمع و جماعات نیز وقوع ممکن یافتنی است. مثل هنگامی که هولدن با کسی است، اما به درون خود پناه میبرد و با خود به مکالمه میپردازد. مثلا وقتی که با «سپنسر» است، ولی به او گوش نمیدهد: «با مزهش اینه که موقعی که داشتم چرت و پرت میگفتم، فکرم جای دیگه بود. ما خونهمون تو نیویورکه. داشتم درباره حوضی که تو سنترال پارکه، فکر میکردم».
اما ارتباط نوع دوم که ارتباط با دیگری است، به منظور حل مسائل و مشکلات، رفع تضادها و تعارضات، نیاز به تعلق داشتن به جمع است. ارتباطات وسیله است که توسط آن، فرد به فراسوی خویشتن خویش میرود. او به قلمرو دیگران گام میگذارد و دنیایی را که آنان در پی فرونشاندن تنهاییاش و نیازش در برقراری ارتباط با دیگری راههای مختلفی را میآزماید؛ از تلفن زدن به یک دختر ناشناس که موفق به قرار گذاشتن با او نمیشود تا رقص با دخترهایی که آنها را عجوزه و احمق میپندارد یا ملاقات با یک فاحشه یا دیدار از دوست دختر سابقش، سلی و… در تمامی این موارد، او دچار شکست ارتباطی میشود.
برای اینکه در شکست ارتباطی بین هولدن و فرد مقابلش بیشتر دقیق شویم، به دو وظیفه ارتباطات نظر میاندازیم. اولین وظیفه ارتباطی، وظیفه پیوستگی است. فرد ازاینرو به ارتباطات روی میآورد تا به دیگران بپیوندد و خود را با دگرگونیهایی که از آن فرایند حادث میشود، سازگار کند. اما هولدن در استقرار، ابقا و دگرگونی روابط اجتماعی خود، توفیق نمییابد. دومین وظیفه ارتباطی، وظیفه تأثیرگذاری است که به منظور تغییر نگرشها، باورها، ارزشها یا رفتار اشخاص دیگر است. هولدن معترض، میکوشد تا به دلخواه خود، در دیگران و جامعه خود تغییراتی به وجود آورد. اما در برخورد بین هولدن و دیگران صدها عواملی که از آنها به «موانع ارتباط» نام میبریم و میتواند شامل مواردی چون: فرصت مخرب و بنیان برانداز ارتباطی موجود است که هر کدام توانایی آن را دارند که رابطه موجود را به نیستی و تباهی کشانند؛ عدم درک صحیح از محتوای پیام، بی توجهی مخاطب به گفتههای فرستنده پیام (ناشی از بیتفاوتی یا عواملی روانی چون خستگی، عصبانیت و…)، پاسخهای منفی (در قبال فرستنده پیام)، خود فریبی و تظاهر و…باشد. همه اینها باعث میشود تا ارتباط بین هولدن و دیگری، از پیوند شروع، به مرحله جدایی ختم شود.
هولدن گرچه شخصی عصیانگر است، منحرف و کجرو نیست. او قوانین جامعهای که در آن زندگی میکند، مورد تردید قرار میدهد. این تردید را میتوان در سخنانش در سطح کلان، نسبت به قوانین آموزش و پرورش، نظریات معلمین و مدیران مدرسهاش، در مورد زمامداران دینی، در مورد اهل سینما و هنر، اصحاب مشاغل مهم و…دید. شخص عصیانگر، خلاف شخص منحرف که خواهان تغییر قانون به نفع منافع خود است، میخواهد نقص در قانون و نظام را بر ملا میسازد و کاری به نفع دیگران انجام دهد. سالینجر تصویر گستردهای از جامعه آمریکا را به نمایش میگذارد؛ تصویری از بیگانگی در یک جامعهٔ مصرفی. نمونهٔ بارز آن، طرح مسئله چمدانهایی با مارک کراس، از چرم طبیعی گاو است و رفتاری که هم اتاقی هولدن، در قبال این مسئله دارد. این مطلب و مواردی نظیر این (قهوه و نان سوخاری خوردن خواهر روحانیها–اتاق بزرگ د.ب و استفاده از آن–خریدهای مادرش–ماشین د.ب و پدرش و تفریحات آنان و…)، مخاطب را به یاد بحثهای اریک فروم میاندازد. فروم معتقد است که امروزه انسانها، اغلب چیزهایی را که به دست میآورند، فقط برای این است که آن را داشته باشند، چه که از مالکیت بیهوده و بیمصرف خوشهالند (حتی اگر تصور و توهمی در مورد این مالکیت داشته باشند؛ چون تصور دوست هولدن از مالکیت چمدان او). درواقع، بهره بردن جای خود را به لذت داشتن داده است و انسان امروز، در انتخاب و خرید، از حس تفننطلبی و نشان دادن ثروت خویش پیروی میکند و به مصرف چیزهایی که فقط مولود مبارزات تبلیغاتی است، میپردازد. این رویکرد مصرفی، تخیلاتی را که بهطور مصنوعی تحریک شدهاند، ارضا میکند. آیا این همان ندای اعتراض هولدن در غالب یک رمان نیست:
«مثلا اکثر مردم کشته مردهٔ ماشینن، همیشه میترسن خط بیفته و همیشه درباره این حرف میزنن که یه گالن بنزین تو چند مایل تموم میشه و همیشه ماشین نو میخرن و باز میخوان با یه نوترش عوضش کنن و مسئله اینه که من حتی قدیمیهاش رو هم دوس ندارم. اسب رو ترجیح میدهم. اصلا اسب خیلی انسانی تره. (ص 163– 162). این انسان، همانطور که روش مصرفش
گرچه سالینجر، به تصویر یک قهرمان تنها و ناهمگون با محیط پر تضادش پرداخته، از میان همین جامعه، عواملی را برای کمک به او و امید دادن به او برای زیستن در چنین محیط مغشوشی، برگزیده است
نسبت به آنچه خریده، بیگانه و انتزاعی است فوتبال، سخنرانیها، مناظر طبیعی، نمایش و موسیقی و کلا اجتماعات را نیز به همان نحو مصرف میکند. او در فعالیتها شرکت نمیکند، بلکه میخواهد آنچه را هست، جذب کند. برای مثال، هولدن در مورد تأثیری که ناظر آن بوده، مطلبی به این مضمون میگوید که گرچه تعداد تماشاگران تأتر زیاد بود، آنها برای لذت بردن نیامده بودند، بلکه هدفشان شرکت در مسابقه دست زدن و تشویق بیموقع هدفشان بود؛ آن هم برای خراب کردن یک لحظه پر احساس.
در چنین جامعهای، انسان برای استفاده از اوقات فراغت خود، آزاد نیست. چگونگی گذراندن ساعات بیکاری، توسط صنعت تعیین میشود. محیط اجتماعی و اقتصادی است که نوع تفریح را معین میکند، نه خود افراد. ذوق و سلیقه شخص، هدایت شده است. تفریح و سرگرمی نیز یک صنعت است که مشتری ناچار میشود آن را بخرد و مصرف کند؛ همانطور که ناچار از خرید کفش و لباس است. ارزش تفریح، با میزان مقبولیت آن در بازار مربوطه، تعیین میشود و نه با معیارهای انسانی و این نشان از ناتوانی انسان چنین جامعهای در برابر نیروهای حاکم بر او را دارد. ابعاد جامعهشناختی اثر، آنقدر وسیع است که این مختصر را توان پرداختن به تمام آن نیست.
در پایان باید گفت که گرچه سالینجر، به تصویر یک قهرمان تنها و ناهمگون با محیط پر تضادش پرداخته، از میان همین جامعه، عواملی را برای کمک به او و امید دادن به او برای زیستن در چنین محیط مغشوشی برگزیده است. جامعهای که گرچه مقصر شکست هولدن و سرخورگی اوست، او را به یک آگاهی عمومی و جدید نیز سوق میدهد. نویسنده با اعتقاد به پاکی و معصومیت هولدن، به خوبی ذات بشر معتقد است و با نشان دادن جلوههای فراوان روح پر عظمت هولدن، آن را قابل تعمیم به تمامی انسانها میداند. او انسان را ناگزیر از تلاش برای پایبند ماندن به ارزشها میداند؛ آن هم نه با بریدن از جمع و اختیار انزوا، بلکه با رویآوردن به ارتباط با تمامی انسانها و عشق به آنها. چنانچه هولدن نیز در آخر، خود اعتراف میکند که: «دلم برای همه اونهایی که ازشون گفتم، تنگ شده. مثلا حتی برای ستراد لیتر و اکلی: فکر کنم حتی دلم برای موریس لعنتی هم تنگ شده. هیچ وقت به هیچکس چیزی نگو. اگه بگی، دلت برای همه تنگ میشد.»(ص 261)
نوشته: شهره کائدی
کتاب ماه کودک و نوجوان, مهر 1382
ناتور دشت
سال هفتاد و شش که در نمایشگاه کتاب ، خریدمش،
با آن جلد زیبا ، ساده و پر معنی(مترسکی ایستاده) و مترجمی فوق العاده(نجفی) ؛ هیچ وقت فکر نمی کردم یک «کتاب مقدس» خریده ام .
کتابی که بعد ها، هی خواندمش، هی خواندمش، بارها و بارها
و هر بار، از خواندنش، لذت بیشتری می بردم( از خواندن این نکبت موجود در فضای کتاب، که پیچیده شده در هاله ای از کورسوی امید)
کتابی که من داشتم، البته ضمیمه ای هم داشت: توضیحی در مورد شخصیت های کتب سلینجر از جیمز ای میلر ؛ که بعدها دیگر در چاپهای بعدی، ندیدم.
در مورد این کتاب باید فقط این را گفت: کتابی باید بار ها و بارها خوانده شود و بعد هم، تازه باید رفت سراغ خانواده«گلس»: سیمور و فرانی و زویی و این دیگران متفاوت و دوست داشتنی
به به. چه روز خوبی
همیشه ناتور دشت رو توی کیفم دارم و میخونمش، حسابش از دستم در رفته چند صد بار خوندمش