امیدواری چیست – نقش امیدواری در رسیدن به موفقیت
چرا امید مهم ترین احساس انسان، و مانند هوایی که تنفس می کنیم یا آبی که می نوشیم برای ما حیاتی است. در فصل دوم به ارائه مفاهیم امید از نظر روان شناسان، فلاسفه و سایر متخصصان پرداخته ایم که درک ما را نسبت به این احساس پیچیده تکمیل می کند. در فصل سوم به بررسی خطرهای از دست دادن امید پرداخته ایم و نُه نوع احساس ناامیدی را که می تواند انسان را از پا درآورد شرح داده ایم. در فصل چهارم به عوامل فرهنگی و معنوی موثر بر ایجاد امید پرداخته ایم. در این بخش ضمن پرداختن به اشکال مختلف معنویت، که لزوما ماهیت مذهبی هم ندارند، نقش امید در انواع فرهنگ ها و مذاهب را مرور و به خصوص مرکزیت ایمان را در ایجاد امید بررسی کرده ایم. این بخش در بر گیرنده روشی برای ارزیابی معنوی است که به وسیله آن می توانید به نگرش قابل توجه تری نسبت به نیازهای خاص معنوی خود دست یابید.
چرا امید؟
ما در دنیایی زندگی می کنیم که به شدت به امید نیازمند است. هر دفعه که تلویزیون یا رادیو را روشن می کنید یا در اینترنت جستجو می کنید با سیلی از اخبار ناامیدکننده در باره اقتصاد، درگیری های خاورمیانه، خشونت در کشور خود یا کشورهای دیگر، رسوایی دیگری در باره سیاستمداران یا رهبران مذهبی، یا اخطارهای دیگری در باره بهداشت غذا، ذخایر سوختی، یا گرم شدن کره زمین مواجه می شوید. خلاصه این که به نظر می رسد احتمال اندکی برای حفظ احساساتی مانند تعلق به جامعه، خوشبختی و آرامش که موجب ارزشمند شدن زندگی می شوند باقی مانده است. در گذشته می شد آسایش و رفاه را در روستایی منزوی یا در محله ای قدیمی به دست آورد، از طریق حکومت یا دولت پادشاهی به قدرت دست یافت، یا در سایه منجی ای همیشه حاضر احساس امنیت کرد. برای کسانی که در ظلم یا فقر زندگی می کردند همیشه این امکان وجود داشت که به مراتع سرسبزتر نقل مکان کنند. در حالی که امروزه به عکس به نظر می رسد تعداد مناطق امن کم تر شده است.
در این دوران تاریک، یافتن حس واقعی تعلق دشوار شده است. دولت ها و سایر نهادها ناتوان تر از پیش به نظر می رسند، و ایمان و اعتقاد به نیرویی والاتر به شدت تضعیف شده است. حتی در صنعتی ترین جوامع هم افراد بدون این که هدف مشخصی داشته باشند، به ثروت های فراوان دست یافته اند. با وجود سرعت تبادل پیام ها، بسیاری از انسان ها تنها و منزوی باقی مانده اند. پیشرفت های گاه و بی گاه در زمینه های طب و سیاست تنها باعث ایجاد جرقه های کوچک امید می شوند. ولی گزارش های تهدیدآمیزی در باره میکروب های مهلک و مقاوم یا موج فزاینده تروریسم جهانی این بارقه های پراکنده امید را تحت الشعاع قرار می دهند. خلاصه این که نشانه های ناامیدی در همه جا به چشم می خورد.
امید یعنی تسلط بر زندگی، یعنی احساس قدرت و اختیار، و حس هدفمندی جمعی و متمرکز بر اهدافی والاتر. در تضادی آشکار با آن، میلیون ها نفری قرار دارند که روزانه کار خود را از دست می دهند. فارغ التحصیلان دبیرستان ها و والدینشان هر روز بیش از پیش برای پرداخت هزینه کالج با دشواری مواجه می شوند. افرادی دیگر از مهارت هایی برخوردارند که دست کم گرفته می شود و نمی توانند با آن امرار معاش کنند. حتی در میان صاحبان مشاغل هم بسیار هستند افرادی که از شغل های خود متنفرند یا نمی توانند آن ها را رها کنند، چون نگرانند که سرنوشتی بدتر از این نصیبشان شود.
امید یعنی وابستگی، یعنی اعتقاد به حضور مداوم فرد یا چیزی مورد علاقه، مشاور یا متحدی که باعث ایجاد حس تعلق می شود، یعنی اعتماد، و صداقت. ظاهرا این پیوندهای امید در دسترس کسانی مانند اریک هریس یا دیلان کلبولد، قاتلان کلمبیایی، یا سونگ هوی چو، تیرانداز ویرجینیا تِک نبوده است. چیزی که جوانان نگران و خشمگین از نومیدی به آن نیاز دارند « امیدواری » است. بسیاری از نوجوانان و جوانان که الگوهای سالم ندارند، اغلب برای دستیابی به امنیت ناشی از حس تعلق و نیز کنترل زندگیشان به دار و دسته های مختلف منحرف و خطرناک ملحق می شوند. کارتن خواب های مبتلا به ایدز یا افرادی که در بیمارستانی غمزده بستری هستند هم دچار همین بحران های وابستگی شده اند.
امید یعنی بقا، یعنی اعتقاد به رهایی از آسیب، اعتقاد به این که همیشه راه چاره ای هست و اعتقاد به این که با اطمینان به بهبود و اصلاح امور می توان به آرامش دست یافت. این بُعد از امید به خصوص برای قربانیان ضربه های روحی گریزپا است. شاید شما کهنه سرباز جنگ، قربانی جنایتی خشونت بار، یا فردی بزرگسال باشید که در دوران کودکی به شدت لطمه دیده است. شاید گرفتار همسری هستید که می خواهد شما را کنترل کند یا آزارتان می دهد یا ضربه های روحی به شما وارد می کند. شاید به دوران بازنشستگی رسیده اید یا دیگر نمی توانید به تنهایی زندگی کنید.
امید در بیش تر موارد معنویت است، نه لزوما از لحاظ مذهبی، بلکه از لحاظ ایمان داشتن، از لحاظ معنا داشتن زندگی و وابستگی به نیرویی عظیم تر در زندگی یا اعتقاد به کائناتی رئوف. این که در چنین دوران ناآرامی شما یا کسی که به او علاقه دارید دچار بحران ایمان شده اید قابل درک است. اگر اعتقادات مذهبی دارید ولی دچار بیماری حادی شده اید، از همسرتان جدا شده اید یا از کار اخراجتان کرده اند، شاید با خودتان فکر کنید پس خدا کجاست؟ اگر مذهبی نیستید ولی خودتان را فردی معنوی می دانید، و در عین حال بانک خانه تان را ضبط کرده، از عهده مخارج کالج فرزندتان برنمی آیید و همسرتان به شما خیانت کرده، در این صورت اعتقادتان به کائناتی منظم ممکن است دچار فروپاشی شود.
امروزه دنیا بیش از هر زمان دیگری به امید نیاز دارد که هنوز بهترین دارو برای غلبه بر درماندگی، حس از خود بیگانگی یا ترس به شمار می رود. متاسفانه ظاهرا در جهانی زندگی می کنیم که در وجود امید تردید است. شاید حتی اوضاع کنونی را بتوان نتیجه طوفانی مهیب توصیف کرد که سال هاست جنبه های مختلف امید مانند تسلط بر زندگی، وابستگی، بقا و معنویت را تضعیف کرده است.
آزادی هایی که به دنبال رواج تک والدی، طلاق های بی دلیل و اینترنت ایجاد شده است نقاط ضعف خاص خود را به خصوص در زمینه روابط دارند. پیوندهای خانوادگی و دوستانه مان دیگر مانند گذشته نیست. نیمی از ازدواج ها با شکست مواجه می شوند. فرصت های شغلی موجب دوری از وطن می شوند. خانواده ها مانند گذشته سال ها در یک محل باقی نمی مانند تا موجب استحکام حس تعلق به جامعه شوند. ایمیل و فیس بوک جای شام های خانوادگی شب های تعطیل را گرفته اند. دیدارهای شتابزده ما از دوستان و اقوام تنها به چند بار در سال، آن هم در زمان عید سال نو یا مناسبت های دیگر، محدود شده است.
حس تسلطِ توام با امیدواری بر زندگی از اختیار و هدف ناشی می شود. چند نفر از ما احساس می کنیم در محیط کار حمایت می شویم یا کار چند نفر از ما نمادی از فراخوان یا رسالت زندگی است؟ بسیاری از ما احساس می کنیم قدرمان را نمی دانند، مهارت ها و استعدادهایمان به هدر رفته و رویاهایمان نقش بر آب شده اند. بسیاری از ما در حالی که امیدمان محدود شده به داشتن پرونده آبرومند شغلی که بتوانیم با آن این سال های آخر را محترمانه پشت سر بگذاریم، به کندی به سوی سال های بازنشستگی پیش می رویم.
جوانان امروزی خلاقیت کم تری دارند. در بسیاری از موارد والدین این جوانان که نتوانسته اند با حضوری محبت آمیز و در عین حال قدرتمند یا پایه گذاری ارزش هایی برای زندگی برتر به آن ها اقتدار و اختیار ببخشند، موجبات سرخوردگی و یاس آن ها را فراهم کرده اند. در مواردی دیگر، معلمان، مسئولان مدرسه یا مربیان آن ها اجازه داده اند بلندپروازی های شخصی یا اوضاع متغیر سیاسی، نیازها و منافع واقعی جوانان را تحت الشعاع قرار دهد و به این ترتیب موجب ناامیدی آن ها شده اند.
کاهش روزافزون قهرمانان به فرزندان ما لطمه می زند. مثلاً ورزشکاران دیگر آن قهرمانانی نیستند که روزگاری پرستش می شدند، بلکه تنها پیمانکاران و کاسبکاران طمعکار، یا متقلبان دوپینگی هستند که این و آن استخدامشان می کنند. فرزندان ما در دنیای امروز که با سرعت برق آسای اخبار و توسط رسانه ها تغذیه می شود از هر رسوایی افراد سرشناس یا هر ابر سیاهی که در افق دیده می شود خبردار می شوند. در روزگاری که امید در حال زوال است، ما فرزندانمان را از معصومیتی که امکان رشد بارقه های امید را در آن ها ایجاد می کند محروم کرده ایم.
امید واقعی ترس را ریشه کن می کند و راه های چاره فراوانی در اختیارمان قرار می دهد؛ امروزه در جهانی هولناک زندگی می کنیم که به نظر می رسد به نحوی آزارنده به سمت تصنعی شدن پیش می رود. شعار دنیای ما در هزاره جدید « ترور » است. از یازده سپتامبر به بعد هر روز با انواع علائم با رنگ های مختلف از سبز گرفته ( که تصادفا رنگ امید هم هست ) به معنای احتمال ضعیف حمله تروریستی تا رنگ قرمز به معنای احتمال جدی آن مواجه می شویم. بخش عمده ای از هشت سال گذشته این ترورسنج یا به رنگ زرد ( احتمال متوسط ) یا به رنگ نارنجی ( احتمال زیاد ) بوده است. آیا دوباره رنگ سبز را می بینیم؟
از زمان رکود اقتصادی بزرگ ( ۱۹۲۹ ) این بدترین وضعیت اقتصادی است که با آن مواجه شده ایم. حتی اگر بتوانیم خود را از این ورطه رکود اقتصادی بیرون بکشیم، در دنیایی که تعداد مدیران فاسد در آن روز به روز در حال افزایش است و سیستم سیاسی گرفتار در جرم و جنایت و بی کفایتی است، آیا تضمینی وجود دارد که شغل ها، خانه ها یا وضعیت بازنشستگیمان در امان باقی بماند؟
برای امیدوار بودن باید به چیزی ایمان داشت. لازم نیست حتما به نیرویی برتر ایمان داشته باشید. در هر حال تحقیقات اثبات کرده است که افراد امیدوار به یک یا چند محور ارزشی ایمان دارند: افراد ماندگار و ارجمند، اشیا یا موسساتی که به آن ها اعتماد دارند و به نوعی حس اقتدار و اختیار را در آن ها به وجود می آورند، تجربه وصل، و حس امنیت و رهایی از درد و رنج. متاسفانه بسیاری از این محورهای ارزشی ما تحت محاصره اند. آیا می توانید به خدا ایمان داشته باشید؟ چرا خدا به پلیدی هایی که ما امروز با آن ها مواجه هستیم اجازه وجود می دهد؟ آیا می توانید به مذاهب سازماندهی شده و مقاماتشان اعتماد کنید تا بذرهای فاسد را ریشه کن کنند و خانواده شما را از شر متجاوزان حفظ کنند؟ آیا می توانید به دولت اعتماد داشته باشید؟ چرا رهبران سیاسی ما در بودجه ها توازن ایجاد نمی کنند، چرا جلو هزینه های زائد را نمی گیرند و چرا از فساد و رسوایی دوری نمی کنند؟ دانشمندان معتقدند گرم شدن کره زمین یک واقعیت است و طبیعت دیگر نمی تواند در برابر روش های امروزی تاب بیاورد. آیا می توانید به علم و فناوری ایمان داشته باشید؟ زمانی معتقد بودیم ام.آر.آی، لیزر، کامپیوتر و اینترنت می توانند به ما قدرت بدهند، بین ما ارتباط ایجاد کنند و موجب رهایی ما شوند. ولی انفجار ایدز، فیلم های مستهجن اینترنتی، و دزدی هویت ایمانمان را حتی به این معجزات دنیای مدرن هم متزلزل کرد.
فرد امیدوار
افراد امیدوار از چیزی عمیق تر و ماندگارتر از راه و روشِ رسیدن به هدف، حل مشکلات یا مدیریت بحران برخوردارند؛ آن ها راهی متفاوت برای حضور در دنیا ابداع کرده اند. افراد امیدوار علی رغم هر اتفاقی که در اطرافشان در حال رخ دادن است، احساس قدرت، همبستگی و مرکزیت می کنند. آن ها در رویارویی با موانع و مشکلات اعتمادشان را از دست نمی دهند و به هدفشان فکر می کنند. وقتی به لحاظ زمانی و مکانی از افراد مورد علاقه خود جدا می شوند، با خانواده، دوستان یا خدا احساس یگانگی می کنند. در هنگام رویارویی با مرگ، بیماری یا هر نوع خطر و تهدید، ترس بر آن ها غلبه نمی کند. آن ها معتقدند همیشه منابع کافی در اطراف و درونشان هست که به وسیله آن می توانند بر هر مشکلی غلبه کنند، و هرگز از چاره جویی بازنمی ایستند. فرد امیدوار هر اندازه در این راه با مشکلات مواجه شود، هر اندازه تنها یا تحت فشار باشد، می تواند هدف و دلیلی برای زندگی پیدا کند.
افراد امیدوار شادتر از افراد ناامیدند. همه ما می خواهیم شاد باشیم. علاوه بر آن وقتی از ما سوال می کنند چه آرزویی برای فرزندان، والدین یا دوستانمان داریم بدون استثنا پاسخ می دهیم: « فقط می خواهم شاد و راضی باشند. »
روان شناسان مدت هاست فهمیده اند که رفاه و سعادت ظاهری که با معیارهایی مانند وضعیت مالی، پست و مقام، یا مادیات ارزیابی می شود، به ندرت می تواند نشانه رفاه و سعادت درونی باشد. تحقیقات اخیر روی این موضوع تاییدی مجدد بر خرد یونانیان باستان است و اثبات می کند که زندگی سعادتمند از حس هدفمندی و معنا سرچشمه می گیرد. به قول « سِفر جامعه » باقیمانده تنها « نخوتِ تعقیب باد » است. طبع امیدوار، شادی ماندگارتری به دنبال دارد، چون بر پایه مواردی چون هدفمندی زندگی، تعهد در قبال عشق، محوری مقاوم، و اتصال با نیرویی عظیم تر از خود قرار دارد.
در حال مطالعه این کتاب به دنبال راه های چاره ای برای مسائل مربوط به معنویت، بقا، وابستگی ها و وضعیت تسلطتان بر زندگی کنونیتان باشید. ما توصیه های فراوانی در این باره برای شما داریم. ولی نمی خواهیم پتانسیل امیدواری بیش تر را در شما محدود کنیم. می خواهیم در زندگی برای این که به فردی امیدوار واقعی تبدیل شوید هدفی والاتر برای دگرگونی شخصیتتان داشته باشید.
ما مدتی طولانی در حال تحقیق، تعلیم و روان شناسی بوده ایم. در واقع کل سال های فعالیت ما در این زمینه تقریبا برابر با هشت دهه بوده است. در مورد افرادی از همه طبقات اجتماعی، از جمله کودکان و خانواده ها مطالعه و بررسی کرده ایم، به آن ها آموزش داده ایم، و درمانشان کرده ایم. در همین مقدمه در باره زندگی شخصی ما هم می خوانید. در این جا تنها گفتن این موضوع کافی است که ما هم سهم خود را از ناامیدی ها و فقدان ها پرداخته ایم. همان قدر که در باره امید می دانیم در باره ناامیدی هم می دانیم.
علاوه بر این ها به دلیل تجربه شخصی و همچنین حرفه ای که داریم می توانیم به شما اطمینان بدهیم که همیشه می توانید به امید دست یابید، آن را به وجود بیاورید و استحکام ببخشید. برای این کار گاهی باید به اطرافتان نگاه کنید، ولی در اکثر موارد باید نگاهی عمیق به درونتان بیندازید. امید ممکن است در قالب مجموعه ای از رهنمودها از راه برسد، یا از الگوی الهام بخشی از موفقیت، عشق، بقا یا تعهد معنوی سرچشمه بگیرد. امید در دسترس پیر و جوان، فقیر و غنی، سالم و بیمار، مذهبی و ملحد قرار دارد. این شعار قدیمی که می گوید « همیشه امید هست » واقعیت دارد.
این کتاب برای شما نوشته شده که همه یا بخشی از امیدتان را از دست داده اید یا سال ها با ناامیدی زندگی کرده اید. به این کتاب نگرشی امیدبخش داشته باشید: به آن اعتماد کنید و قلبتان را به رویش بگشایید. آن را آهسته بخوانید و تمرین ها و آزمون هایش را کامل کنید تا بتوانید بهتر محتویات آن را درک و درونی کنید. معمولاً بیش از یک راه حل و پاسخ برای یک مشکل یا مسئله پیدا می کنید. زیر راه حل هایی که در هر فصل به آن ها اشاره شده خط بکشید یا یادداشتشان کنید. به خاطر داشته باشید که امید یعنی راه حل های مختلف. در مورد خودتان و روند کار صبر و حوصله داشته باشید، به خصوص اگر واقعا می خواهید به فردی امیدوار تبدیل شوید. اگر در راه کشف و مهار نیروی امید ثابت قدم باشید، مطمئنا زندگیتان برای همیشه ارتقا می یابد.
همه به وجود امید اعتقاد ندارند. بسیاری از کسانی که خود را واقع گرا می نامند معتقدند امید معادل است با شکلی از طرز فکر توام با تکذیب یا توهّم، و دیدگاه امیدوارانه ممکن نیست واقعی باشد. افراد بدبین سادگی افراد امیدوار را به دیده تحقیر می نگرند و معتقدند که با گذشت زمان و رسیدن به پختگی بیش تر، واقعیت یاس آور هستی برملا می شود. سنت گرایان که اعتقاد دارند فقط برای امروز باید زندگی کرد، معتقدند امید لحظه حال را خراب می کند و رضایت خاطری را نسبت به فردا ایجاد می کند که هرگز نخواهد رسید. عده ای دیگر هم معتقدند که باید در مقابل دنیا نگرشی فعالانه اتخاذ کنند، و امیدواری یعنی متعهد شدن در مقابل زندگی انفعالی.
امید واقعی نباید با امید کاذب یا خوشبینی کورکورانه اشتباه گرفته شود. امید واقعی چشم اندازی وسیع از زندگی در اختیارمان قرار می دهد نه تصویری محدود و تحریف شده از دنیا. نباید امید را با سکوی پرتاب یا چاه آرزوها اشتباه بگیرید؛ امید واقعی فراتر از زمان و مکان است. همان طور که قبلاً هم گفتیم، امید واقعی روشی است برای زندگی کردن، و نگرش و برخوردی پایدار نسبت به زندگی، هم در بلندمدت و هم در کوتاه مدت.
به علاوه به قول فلاسفه عملاً نمی توان در لحظه حال زندگی کرد. در لحظه حال زمان یا فضای کافی برای درگیر شدن در حداقلِ تفکری که برای تجربه کردن لازم است وجود ندارد. تلاش برای زندگی در لحظه، مانند تلاش برای گرفتن عسلی است که در حال ریختن از یک صافی است؛ کاری بیهوده و بی ثمر. برخلاف آن، امید حس قدرت، اتصال و رهایی را در طول زمان و مکان منتشر می کند. به این طریق امید باعث ایجاد نوعی منحصربه فرد از شادی می شود که می توان آن را با اجرای موفق و زیبای نوازندگان، با حس یگانگی عاشقان، یا آرامشی که کوهنوردان در قله کوه به آن دست می یابند مقایسه کرد. ساموئل جانسون، نویسنده قرن هجدهم، گفته است: « امید خود گونه ای از شادی و شاید بزرگ ترین شادی و موهبتی است که این دنیا می تواند ارائه کند. »
امید منفعل نیست. افراد امیدوار در گوشه ای نمی نشینند تا اتفاقات خوب به نحوی سحرآمیز در زندگیشان رخ دهند. آن ها به طور مداوم درگیر امیدند: دستیابی به امکاناتی که به آن ها قدرت می بخشد، ایجاد و حفظ ارتباطات، هموارسازی راه هایی به سوی رهایی، و تقویت منابع مدیریت ترس و بحران در زندگی.
در واقع این کتاب می خواهد بگوید امید مهارتی است که می توان آن را فراگرفت، بسط داد و بهبود بخشید. این کاملاً با رده بندی قدیمی امید به عنوان یکی از فضایل اخلاقی در یک راستا قرار دارد، که به این معناست که امید نیرو یا قدرتی است که شدت و ضعف ایجاد آن در هر فردی فرق می کند. در هیچ زمینه ای از زندگی نمی توان مهارتی را توسط تفکرات آرزومندانه، دلمشغولی های گذرا یا انفعال به دست آورد. باید حفر کنید و دستانتان را در گِل فرو کنید. برای این که امید به درونتان راه یابد باید در ماهیت تسلط بر زندگی، وابستگی، بقا و معنویت کند و کاو کنید و یاد بگیرید که چطور باید این مهارت های فرعی سازنده امید را در کنار هم قرار دهید.
چرا ما؟
چطور شد که فکر نوشتن کتابی در باره امید به ذهن ما خطور کرد؟ برای هر دوی ما دشوار است که علاقه حرفه ایمان را نسبت به امید از عوامل شخصی تری مانند دوران کودکی و تاثیرات خانوادگی، شرایط فردی زندگی، یا علایق و عاداتمان مجزا کنیم. وقتی کمی دیگر در مطالعه این کتاب پیش بروید احتمالاً مانند ما حدس خواهید زد که تجارب فردی ما نیرویی موثر و تعیین کننده بوده است که ما را به سمت روان شناسی و به خصوص نوعی از آن که آموزش داده ایم، آموخته ایم و با آن بیمارانمان را بررسی کرده ایم سوق داده است. ضمن تصدیق این واقعیت، از این که یافتن چنین رسالتی به زندگیمان معنا بخشیده است خشنودی عمیقی احساس می کنیم. این موضوع با مضمون اصلی دیگر این کتاب مرتبط است: این که تسلط توام با امید بر زندگی از هدف، فراخوان یا رسالتی والاتر در زندگی سرچشمه می گیرد.
یکی از ما ( تونی سیولی ) روان شناس بالینی بهداشت و سلامت است که در زمینه احساسات، مقابله، و سلامت و بهداشت روان فعالیت دارد، و دیگری ( هنری بیلر ) روان شناس بالینی طول عمر است که زمینه علاقه اش تفاوت های فردی، تندرستی و رشد خانواده است. علاقه ما به زمینه امید نه تنها در زیرشاخه هایی که برای تخصص انتخاب کرده ایم بلکه در نحوه نگرش ما به این موضوعات منعکس شده است. تونی تحقیقاتش را در زمینه نقش مثبتی که احساسات ممکن است در زندگی فرد ایفا کنند متمرکز کرده است. او همچنین در زمینه طب رفتاری و بازخورد زیستی فعالیت می کند و به بیمارانش کمک می کند تا بیش تر در باره استراتژی های موثر مقابله و خودتنظیمی بیاموزند. تحقیقات هنری در زمینه تندرستی در جهت استراتژی های ارتقای سلامت و بهداشت تنظیم شده که باعث ایجاد انعطاف پذیری و مقاومت بیش تری در طول عمر می شود. کار او در زمینه کودکان و خانواده ها در جهت به حداکثر رسانیدن امکانات ذاتی در سیستم خانواده انجام می شود که بخش عمده ای از پتانسیل دست نخورده اجدادشان را هم در بر می گیرد.
ما نگرانی فزاینده ای در زمینه کمبود جهانی امید حس می کنیم. این مسئله بلافاصله در مراجعان ما مشاهده می شود. تعداد اندکی از آن ها از حضور فردی دلسوز و قدرتمند نیرو گرفته اند. طرد شدن از سوی دیگران، یا آزار دیدن باعث شده حالت دفاعی پیدا کنند و نتوانند به دیگران اعتماد کنند یا قلبشان را به روی آن ها باز کنند. ضربه های روحی، سرکوب شدن، یا فریب خوردن موجب کاهش آزادی آن ها شده است. آن ها خود را کاملاً اسیر شرایط حاضر احساس می کنند.
می دانیم که روند کلی روان شناسی در یافتن راه حل برای افراد گرفتار ناامیدی کند عمل کرده است. روان شناسی در بخش عمده ای از قرن بیستم درگیر کشف اختلالات جدید روانی یا تلاش برای پی بردن به این موضوع بوده که مغز ما تا چه حد مانند کامپیوتر عمل می کند. تلاش کمی برای درک احساسات انسانی دیگری بجز ترس و پرخاشگری انجام شده است. انعطاف پذیری جز در زمینه عوامل موثر در خلق و خوی مثبت در میان کودکان، تا به حال کم تر بررسی شده است. مداخله برای ایجاد انعطاف پذیری در کودکان یا بزرگسالان تا قبل از اواخر این قرن مطرح نشده بود.
سرانجام این که ما این کتاب را به دلایل فردی نوشته ایم. علاقه ما به نوشتن این کتاب، بیش از کنجکاوی حرفه ای، از تجارب خودمان در مقابله با مشکلاتی سرچشمه گرفته است که در زمینه احساس تسلط بر زندگی، وابستگی، بقا و معنویت با آن ها مواجه شده ایم.
تمرین اول: تعمق در امید
قبل از ادامه مطالعه، کمی وقت صرف کنید و به یادماندنی ترین امیدواری های خود را در زندگی به خاطر بیاورید. در مقابلتان تابلوی تبلیغاتی ای مجسم کنید که کلمه « امید » با حروف بزرگ روی آن نوشته شده است. خاص ترین تجربه ای که در زمینه این احساس داشته اید چه بوده است؟ شاید با خود شما یا دوستی نزدیک مرتبط بوده است. شاید مربوط به داستانی الهام بخش و عاشقانه، عملی قهرمانانه، یا ماجرای تلاش برای حفظ بقا بوده است. شاید در مورد احساسات شما به دنبال حادثه یازده سپتامبر یا فاجعه دیگری بوده است. هر قدر می خواهید، فکر کنید. گاهی امید در زمان های بحرانی پدیدار می شود، و گاهی برای به دست آوردن آن فعالانه تلاش می کنید. چشمانتان را ببندید و به چند موقعیت در زندگیتان فکر کنید که به شدت نیازمند امید بوده اید.
سه امید بزرگ خود را از گذشته تا به حال در این فهرست یادداشت کنید:
۱.
۲.
۳.
آیا این امیدها تحقق یافته اند؟ اگر این طور بوده است چقدر از آن را بیش از آن که مدیون عوامل خارجی ( مانند خانواده، دوستان یا نیرویی برتر ) بدانید، مدیون وضعیت درونی خود ( توانایی های خود ) می دانید؟ اگر برخی از امیدواری های شما محقق نشده اند، چقدر علت آن را بیش از آن که مرتبط با موانع بیرونی بدانید، در پیوند با کمبودهای شخصی خودتان می بینید؟
۱.
۲.
۳.
۴.
۵.
۶.
۷.
۸.
۹.
ماجرای تونی
من در کانتالوپو نل سانیو، شهر کوچکی در منطقه مولایس ایتالیا، به فاصله تقریبا دو ساعتی شمال ناپل متولد شده ام. مولایس که در میان کوه های جنگلی محصور شده و خانه های کاهگلی اش مانند نقاطی نارنجی رنگ دیده می شود دومین استان کوچک ایتالیاست. کانتالوپو در اواخر دهه ۱۹۵۰ به پنج هزار نفر ساکن خود می بالید. امروزه جمعیت آن به حدود هشتصد نفر تقلیل یافته است. بسیاری از جوانان بعد از مرگ نسل های قبلی برای یافتن امید به رُم، میلان یا تورین نقل مکان یا به آمریکا، کانادا و استرالیا مهاجرت کردند. متاسفانه باید بگویم که تعداد فزاینده ای از خانه های دنج و گچی کانتالوپو اکنون متروک مانده است. به جای آن ها چیزی نمی توان دید جز پی و پایه مخروبه و انباشته شده از تلی گِل و آجر. در همان حوالی تاکستان های خشکیده ای هم دیده می شوند که زیر علف های خودروی زرد و سبز مدفون شده اند.
شرکت های مسافرتی در سال ۲۰۰۸ مولایس را منطقه ای « دورافتاده و کشف نشده » معرفی کردند. در واقع جاهایی مثل کانتالوپو به مرور زمان فراموش می شوند. در دهه ۱۹۶۰ آمریکا میزبان بیتل ها بود و موشک به ماه می فرستاد، ولی کانتالوپو هنوز بیش تر به شهرهای کوچک آمریکاییِ دهه های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ شباهت داشت. این شهر جامعه ای کشاورزی داشت و محله های آن که فاصله زیادی از هم داشتند به روستاهایی خودمختار شبیه بودند که تنها با راه های خاکی که نیمی از آن ها با مزارع گندم، جو و ذرت پوشیده شده بود با هم ارتباط داشتند. پت پت موتورها با صدای کالسکه های اسبی در این شهر کوچک در هم می آمیخت و ماشین به ندرت در آن دیده می شد.
در دوران قبل از جنگ جهانی دوم، فرصت های تحصیلی تنها مختص ایتالیایی های متنفذ بود که عمدتا اهل شهرهای بزرگ تر و استان های شمالی بودند. والدین من جزو انسان های خوش شانسی بودند که توانسته بودند به مدرسه راهنمایی بروند. هر دوی آن ها هرگز از یاد گرفتن و گسترش افق های دیدشان دست نکشیدند. والدین من به جای این که مانند بسیاری از کسانی که از حقوقشان محروم شده بودند، با حالتی دفاعی تحصیلات را تحقیر کنند، همیشه از تحصیلات اندک و رسمی خود با احترام یاد می کردند و آن را راهی به سوی زندگی بهتر می دانستند.
پدرم نماینده منطقه شد. او که سرمایه گذاری زیرک بود، از طریق کارهای مختلف اعم از پس انداز لیر یا تجارت دام، شهرتی برای خود دست و پا کرد. سال ها بعد وقتی برای تعطیلات بهار از کالج به خانه برگشتم، معمایی را در باره خرید و فروش اسب با او مطرح کردم.
در حدود بیست درصد از افراد بزرگسال نمی توانند به جواب برسند و اکثرشان برای پیدا کردن جواب با خودکار و کاغذ باید چند دقیقه وقت صرف کنند. من مسئله را با صدای بلند برای او خواندم و وقتی تمام شد او بلافاصله پاسخ صحیح را به من داد!
مادرم باید بین آشپزی، نظافت و کارهای مختلف مزرعه توازن برقرار می کرد. بسیاری از غذاهایی که تهیه می کرد در تنور پخته می شد. او مایکروویو، یا ماشین رختشویی یا خشک کن نداشت. با این که به بسیاری از گیاهان و درختان حساسیت داشت، گاهی ساعت ها در مزرعه وقت صرف می کرد، گاو و گوسفندها را به مرتع می برد، علف ها را جمع می کرد و ذرت ها را برای پُلنتا ( نوعی غذای ایتالیایی ) به آسیاب می برد تا خرد کند، و برای تهیه سس و انواع کنسروها، میوه و سبزیجات می چید.
والدین من باشهامت بودند، چاره دیگری نداشتند. هر دو پدرانشان را در کودکی از دست داده بودند. دوران کودکیشان در رکود اقتصادی بزرگ سپری شد، و کشورشان در دوران نوجوانیشان صحنه نبرد عمده ای برای درگیری های جنگ جهانی دوم محسوب می شد. مادرم به وضوح به خاطر دارد که خانواده اش چطور برای فرار از بمباران متحدین به کوه های آن حوالی عقب نشینی کردند. پدرم را مجبور کردند به پیراهن سیاه های موسولینی ملحق شود و او را به بولزانو در نزدیکی مرز آلمان به اردوگاه های تمرینی و آموزشی تازه کارها فرستادند.
در سال ۱۹۶۰، یعنی زمانی که آن ها حدودا سی سال داشتند و هنوز حتی یک کلمه انگلیسی نمی دانستند، اثاث خود را در چند صندوق جمع کردند و به همراه برادر بزرگ ترم از اقیانوس اطلس گذشتند تا در بوستون مستقر شوند. پدرم در بوستون کارگر کارمزدی کارخانه ساخت سوئیچ برای ماشین، راه آهن و ارتش شد. او پنج روز در هفته مسافت چهار کیلومتری تا سوئیچ سازی آرکلس را با دوچرخه طی می کرد. در زمستان ها برای این که خیس نشود روزنامه های تاکرده زیر لباسش جاسازی می کرد. در روزهای آخر هفته برای یک گلخانه محلی کار می کرد و گیاهان آن را هرس می کرد، آب می داد و جابجا می کرد. مادرم هفته ای شش و گاهی اوقات هفت روز در کارخانه تولید لباس کار می کرد، ساختمانی آجری و کهنه بود که روزی شرکت ساعت سازی والتهام در آن قرار داشت.
با این سابقه خانوادگی آشفته و پر از کمبود، تسلط اندک بر وضعیت زندگی، و ضربه های روحی فراوان، شاید امید تنها از جنبه های تسلط بر زندگی، وابستگی، بقا و معنویت برای من توجیه پذیر بود. ولی اطمینان دارم که تلاش های فردی ام برای یافتن عشق، موفقیت و آرامش درون نقش عمده ای را در تصمیم من برای تبدیل شدن به روان شناسی ایفا کرد که در حال حاضر امید را در همه جنبه های زندگی بررسی می کند.
در چهارسالگی دو بار به مدت های طولانی از اولین کسانی که مراقبت از من را بر عهده داشتند جدا شدم: ابتدا مادرم، وقتی که والدینم به آمریکا نقل مکان کردند، و بعد عمه ام که از شش ماهگی تا سه سال و شش ماهگی از من مراقبت می کرد. وقتی در پنج سالگی دوباره به خانواده ام در بوستون ملحق شدم، زن همسایه مان را که ما خاله صدایش می کردیم، شوهرش، یعنی همان مردی که هر روز صبح من و برادرزاده های خودش را به مدرسه می رساند، با چاقو کشت. در هشت سالگی، بهترین دوستم ادی را به سبب بیماری مادرزادی قلبی از دست دادم. در ۲۴ سالگی، شائول سامِرز روان شناس که در آن زمان مشاور من بود به دلیل سرطان درگذشت. در ۲۵ سالگی درست قبل از شروع دوره فوق لیسانس، برای دیدن عمه ام که حدود بیست سال بود او را ندیده بودم به ایتالیا رفتم. ولی او پنج ساعت قبل از رسیدن من به کانتالوپو به دلیل خونریزی زخم معده ای که علت آن تشخیص داده نشده بود از دنیا رفت.
در مقایسه با دوستان و آشنایانم دیرتر از دیگران توانستم با افرادی غیر از خانواده ام روابطی اعتمادآمیز برقرار کنم. یکی از دلایل آن این بود که بیش از حد معمول محتاط شده بودم. من روابط نزدیک همراه با رها شدن و همچنین مرگ، بیماری و خشونت را از سر گذرانده بودم. علاوه بر آن در میان چند دنیای مختلف معلق مانده بودم: دنیای سنتی کانتالوپو و دنیای جدید بوستون، زندگی کارگری و ساده والدینم و حال و هوای تحصیلات عالی که بار فکری بالاتری داشت. در چنین وضعیتی احساس راحتی نمی کردم و نمی توانستم هویتم را بشناسم.
سال های متمادی باید ضمن تلاش برای دنبال کردن راه های مختلف پیشرفت، تجاربم را بخش بندی می کردم: در مقام فردی ایتالیایی، آمریکایی، کارگری ساده، و پزشکی بالینی و دانشجو. سرانجام موفق شدم این تجارب مختلف را به « کلی هدفمند » تبدیل کنم. این کار نه تنها حس آرامش درونی را برایم به دنبال داشت بلکه باعث شد در روابطم با دیگران بتوانم حضور بیش تری داشته باشم و وابستگی ها و نیازهای خود را بهتر بشناسم.
زمانی که وارد آمریکا شدم حتی نمی توانستم یک کلمه انگلیسی صحبت کنم. خانواده ام در محله ای کارگری با وضعیت متوسط رو به پایین مستقر شده بودند. در آن روزها ایتالیایی بودن، به زبانی غیر از انگلیسی در خانه حرف زدن، بردن ساندویچ تخم مرغ و فلفل به مدرسه یا گوش کردن به موزیک های محلی ناپلی مرسوم نبود. به سختی تلاش می کردم با محیط اطرافم هماهنگ شوم و وقتی در این کار شکست می خوردم به مطالعه و ورزش، به خصوص بیسبال پناه می بردم. در دهه ۱۹۷۰ هنگامی که موج تنیس فراگیر شد، می خواستم بدانم دلیل آن همه هیجان در باره این ورزش چیست. بعد از آن که تابستان با یک راکت قرضی این بازی را یاد گرفتم، وارد تیم تنیس دبیرستان شدم. متاسفانه تنها راکتی که توانستم بخرم راکتی پنج دلاری با سیم های نخی بود، ولی در کمال تعجب جایی برای خود پیدا کردم و سرانجام کاپیتان تیم شدم.
سال آخر، آرزویم را در باره روان شناس شدن با مشاور راهنمایم در میان گذاشتم. او مرا به روان شناس مدرسه معرفی کرد که به من گفت از آن جا که مهاجرم باید کاری را دنبال کنم که بتواند « موقعیت اجتماعی » خانواده ام را ارتقا دهد ( تا زمانی که برادر بزرگ ترم وارد کالج شد هیچ یک از اعضای دور و نزدیک خانواده ام هرگز فراتر از دبیرستان درس نخوانده بودند ) . با این حال من در باره هدف زندگی ام اطمینان کامل داشتم. شاید این فقط به دلیل مکانیسم دفاعی من بود، ولی خودم را متقاعد کرده بودم که روان شناس مدرسه مان در بهترین حالت خود غیرحرفه ای بود و در بدترین حالت خود روان شناسی قلابی. جسورانه به دنبال کالجی گشتم که گروه روان شناسی قوی ای داشته باشد.
گرچه در سال های اولیه کالج پیشرفت خوبی داشتم، مدتی طول کشید تا معنای کامل تبدیل شدن به یک روان شناس حرفه ای را درک کنم. مشاورانی فوق العاده که محققان برجسته و در عین حال واقع بینی بودند در این راه به من کمک کردند. حال که به گذشته نگاه می کنم می بینم گرایشم بیش تر به سمت افرادی مثل ستوان کلمبو بوده است؛ قهرمانانی متواضع که ذکاوتشان بیش تر از شبه روشنفکران یا نخبگان بوده است.
الگوهایی که در همگروهی های خود داشتم برایم اهمیت خاصی داشتند. در واقع هنوز هم آن روز مهم را در بهار اولین سال تحصیلم به یاد دارم که امیدم به موفقیت سرانجام در آن روز متبلور شد. همراه چند نفر از همکلاسی هایم مشغول قدم زدن بودم که یکی از آن ها رو به دیگری گفت: « با مدرکت می خواهی چه کاری انجام دهی؟ » او جواب داد: « دقیقا می دانم چه می خواهم بکنم. می خواهم پرفسور روان شناسی شوم. »
فکر کردم چه ایده فوق العاده ای. اگر او می تواند این کار را بکند من هم حتما می توانم. با توجه به ریشه های ضعیفم ــ مهاجری که از طبقه کارگر وارد مدرسه بزرگ دولتی حومه ای شده بود که چندان مناسب پیشرفت و موفقیت نبود ــ به این الهام از سوی همکلاسی ای که او را با خودم برابر می دیدم نیاز داشتم.
با نگاهی به گذشته می بینم همیشه علی رغم شرایط اطرافم فردی امیدوار بوده ام. زندگی خانوادگی ام گرچه گاهی مختل می شد ولی باعث ایجاد اعتماد در من شده بود. والدینم هرگز نتوانسته بودند رسما به تحصیلاتشان ادامه دهند، ولی در مسائل عملی بسیار مهارت داشتند و فوق العاده عاقل بودند. برادر بزرگ ترم با ورود به کالج و بعد هم دانشگاه به من ثابت کرد برای کسانی با سابقه خانوادگی ما هم امکان تحصیلات عالی وجود دارد. شاید مهم تر از همه این بود که شاهد پشتکار خانواده ام در راه تعهد، حمایت و ایمان بودم. به این ترتیب از جهاتی مختلف به معنای امید پی بردم.
کتاب نیروی امید
نویسنده : آنتونی سیولی ، هنری بی.بیلر
مترجم : مریم مقدسی