کتاب پاییز فصل آخر سال است – نوشته نسیم مرعشی
کتاب پاییز فصل آخر سال است اثر نویسندهی جوان نسیم مرعشی است. این کتاب زندگی سه زن را که باهم دوستند اما تفاوتهای فکری بسیاری دارند، روایت میکند، پاییز فصل آخر سال است به عنوان رمان برتر جایزه جلال آل احمد سال ۹۴ شناخته شده است.
کتاب پاییز فصل آخر سال است از زبان سه زن به نامهای شبانه، روجا و لیلا روایت میشود. هر کدام از این سه زن که شخصیتهایی خاکستری دارند و از دل همین جامعه بیرون آمدهاند، درگیریهای فکری خاص خود را دارند. شبانه نمیداند از زندگی چه میخواهد و حجمی از دلتنگی را هر روز همراه خود به این طرف و آن طرف میبرد. لیلا که هنوز به ازدواج قبلی اش چسبیده است و حاضر نیست از آن دل بکند. لیلا با اینکه خودش همیشه دوست داشته در ایران بماند، همسرش را که میخواست مهاجرت کند، راهی کرده است و روجا، دختری که انگار مامور شده است تا آرزوهای افراد خانوادهاش را برآورده کند و انگار در زندگیاش نمیتواند نفس راحتی برای خودش بکشد.
کتاب پاییز فصل آخر سال است
نویسنده: نسیم مرعشی
نشر چشمه
دنبال تو میدویدم. روی سرامیک های سرد و سفید سالن. در آن سکوت ترسناک هزارساله. هن وهن نفس هایم با هر گام بلندتر در گوشم تکرار می شد و گلویم را تلخ می کرد. بخش پروازهای خارجی آن طرف بود. امام نه، مهرآباد بود انگار. و سالن پروازش هی دورتر می شد. رسیدم به گیت. پشتت به من بود، اما شناختمت. کت نیلی ات تن ات بود و چمدان به دست منتظر و آرام ایستاده بودی. روشنی سالن به سفیدی می زد. فقط نور میدیدم و تو را. لکهای نیلی روی سفیدی مطلق. صدایت زدم. راه افتادی و دور شدی. سر می خوردی روی سرامیک های سالن. دویدم. دستم را دراز کردم و دستت را گرفتم. برگشتی. دستت توی دستم ماند و هواپیما پرید.
روی لبهی خوایم هنوز. لبهی زجرآور خوابیدن و بیدار ماندن که خمیازهای تمام نشدنی را در سلول های تنم نگه می دارد. چشم هایم را سخت باز می کنم تا زجر تمام شود. در نیمه باز کمد را جلوم می بینم و چراغ خواب خاموش را، روی میز کوچکی که پر از لیوان کثیف و یک ساعت خوابیده و چند کتاب است. کتاب های تو. روی ملافه ی کنارم دست می کشم. نیستی.
هیچ کس نیست. این جا کجاست؟ چند سالم است؟ چندشنبه است؟ نمی دانم. حالم را ولی می دانم که بد است. به گلویم تلخ است و چیزی در سینه ام پرپر می زند. تشنه ام. باید یادم بیاید. دست چپم را از زیر تنم بیرون می کشم، ساعت فلزی روی مچ عرق کرده ام جا انداخته. یازده و پنج دقیقه. چرا این قدر دیر؟ چشم هایم را می بندم و مغزم را توی مشت فشار می دهم.
فکر می کنم به دیروز، به پریروز. یادم می آید. یکشنبه است و امروز برای کار قرار دارم. پتو را کنار میزنم.
گوشی را که برداشتم، گفت: «سلام لیلا خانم. امیر صالحی هستم. شماره ی شما را از ساغر گرفته ام.» گفت دارند یک روزنامه ی جدید در می آورند. گفت هر روز سه صفحه ی فرهنگی دارند. یک صفحه اش ظهر می رود برای چاپ، دو صفحه اش عصر. گفت اگر فرصت دارم و اگر دوست دارم، یکشنبه عصر سری به شان بزنم. فرصت دارم. هر چه قدر که بخواهد. در این چهار ماه غیر از وقت بی مصرف چیز دیگری نداشته ام. وقتی که به هیچ می گذرد و از عمر نیست. نه از آن کم می کند و نه چیزی به آن اضافه می کند. با سردبیر هفته نامه ای که در آن کار می کردم کنار نمی آمدم. چهار ماه پیش بود که آمد جلو میزم ایستاد و گفت مطلبت مال من است و می توانم هر تغییری که دلم بخواهد در آن بدهم. کاغذهایم را جمع کردم. گفت فکر کرده ای چه می نویسی که نمی شود حتا یک کلمه اش را تغییر داد؟ کتاب ها و خودکارها را ریختم توی کیف. گفت دیگر نمی خواهم بشنوم که آمده ای و اعتراض کردهای. کیفم را روی شانه ام انداختم و گفتم دیگر نمی شنوید. و بیرون آمدم. نمی فهمید که تغییرش متنی را که نوشته بودم خراب کرده بود. از وقتی بیرون آمده ام، هر روز صبح بیدار شده ام و خورشید را قدم به قدم دیده ام که آسمان را گذرانده تا شب شده و خوابیده ام. کار دیگری یادم نمی آید کرده باشم. گاهی روجا را دیده ام یا شبانه را. آمده اند این جا یا رفته ایم بیرون چیزی خورده ایم و باز برگشته ام خانه. یک بار هم بابا آمد و باهم رفتیم اهواز، مامان و بقیه ی فامیل را دیدم. سه روز یا چهار روز، یادم نیست. فرصت دارم برای کار. هر چه قدر که بخواهد. اما دوست، نمی دانم دارم یا نه. باید داشته باشم، حتما دارم. قبلا کارم را دوست داشتم. تو باید خوب بدانی. سر کار می خندیدم. خنده هایم یادم هست. حالا اما، چه کار دوست دارم بکنم غیر از دراز کشیدن و شمردن روزهای باقی مانده؟ نمی دانم.
بابا گفت: «بیا بگذارمت شرکت نفت، توی رشته ی خودت کار کن. حقوق خوب بگیر، آینده ات را بساز. پیش خودمان هم هستی.» نمی خواهم برگردم اهواز، آدم که راه رفته را برنمی گردد. همان سه چهار روزی که آن جا بودم فهمیدم نمی توانم بمانم. اهواز گرم است. رم گرما از زمین بلند می شود و روی سینه ی آدم هوار می شود. چه قدر عصر بروی جادهی ساحلی و برگردی و بشود بیست دقیقه؟ چه قدر زیر باد کولر که بوی خوب خاک میدهد مجله بخوانی؟ چه قدر عصرها بروی بازار کیان با زن های عرب سر رطب و ماهی زبیدی چانه بزنی و بخندی؟ این بار که رفتم، اهواز کوچک شده بود انگار. کوچکتر از کودکی ام. با چهار قدم از هر خیابانی رد می شدم. چهارشیر وصل شده بود به فلکه ی نخل ها. فلکه ی نخل ها وصل شده بود به سید خلف. حیاطهای کوچک و سنگرهای اندازه ی قوطی کبریت، وقتی خیره میشدم به شان، تصویرهای کودکی ام را
به هم می ریخت و خاطره هایم را گم می کرد. شبها آن جا قرار نمی گرفتم. دلم خانه ی خودم را می خواست. تختم را. تخت مان را
شبانه گفت: «بیا شرکت. نیروی جدید می خواهند. مثل سال های دانشگاه، همه دور هم ایم. خوش میگذرد.» خوش نمی گذرد، میدانم. هر روز باید بنشینم پشت میز، و روی کاغذ و نقشه و مانیتور و همه جا عدد بنویسم. چهارها قاطی دوها می شوند، درها قاطی پنجها و همه پشت سر هم ردیف می شوند و مغزم را می جوند. پشت شان منفی می آید و ممیز. صفر، نقطه، سه. صفر، نقطه، هشت. قطر شفت ضرب در ارتفاع پره می شود، طول پیستون منهای اندازه ی سیلندر می شود و اینها دیوانه ام می کند. مثل سال های دانشگاه، شبانه می رود توی خودش و روجا سرش را می کند توی کامپیوتر. کسی با من حرف نمی زند؛ در آن دفتر دلگیر تنها می مانم.
روجا گفت: «جمع کن برویم. تو امتحان زبانت را بده، پذیرش و ویزایت با من. می مانی اینجا چه کار کنی؟» – اگر می خواستم بروم، با میثاق میرفتم. – لج میکنی لیلا. با خودت لج میکنی. نمی خواهم بروم. چرا هیچ کس حرفم را نمی فهمد؟ حالا، حتا اگر بخواهم، دیگر زورم به این کارها نمی رسد. زورم به اندازه ی روجا یا به اندازه ی تو نیست. رفتن را از نزدیک دیده ام. در خانه ی خودم بودی و دانه دانه از هر کاغذی که آماده کردی، نردبام ساختی و قدم به قدم دور شدی از من. سخت بود. هزارتا نامه و مدرک جمع کردی، دادی برای ترجمه، مهر زدی امضا کردی، وقت سفارت گرفتی… وقت سفارت؟ امروز یکشنبه است و روجا صبح زود وقت سفارت داشت. گفته بودم بیدارش می کنم. چرا یادم رفت؟
– دستگاه مشترک موردنظر… حتما به موقع بیدار شده و رفته که گوشی اش خاموش است. روجا که از قرار جا نمی ماند. روجا قوی است. مثل تو. سرم گیج می رود. باید چای درست کنم و چیزی بخورم. پایم را که از اتاق بیرون می گذارم، به هم ریختگی خانه آوار می شود روی تنم. زیرسیگاری پر از ته سیگار شده. بدت می آمد و زود خالی شان می کردی. می گفتی خانه بوی خوابگاه می گیرد. بشقاب های کثیف، پر از دستمال کاغذی و چربی خشک شده ی غذاهای نیم خورده، پخش اند روی پیشخان. تابلوهای روی دیوار یک بندانگشت خاک گرفته اند. شیشه ی میز پر از جای انگشت کثیف شده و روزنامه های نخوانده ی دیروز و پریروز و تمام هفته ی پیش روی آن پخش است. مانتوم افتاده روی دسته ی مبل. برمی گردم توی اتاق و زیر پتو پناه می گیرم. این جا خانه ی من نیست. باید روزی را که از من فرار می کند پیدا کنم و خانه را شبیه خانه کنم. اگر رفتم سر کار و خوب شدم و
خوب ماندم، باز به خانه می رسم. همه چیز را مرتب می کنم. لامپ های سوخته را عوض می کنم. مبل های قرمزم را میدهم درست کنند. کثیف شده اند و فنرهای شان خوابیده. پولیش لازم دارند و چند دکمه ی سفید که مثل روز اول شان شوند. دوستشان نداشتی. خسته شده بودی از رنگشان. از اول گفته بودی خسته می شوی. از همان روزی که رفته بودیم خرید. من و تو و روجا و شبانه کلاس ظهرمان را نرفتیم و از دانشگاه آمدیم بیرون. مامان هنوز نرسیده بود تهران. رفته بودیم مبل های شهر را ببینیم و یکی شان را انتخاب کنیم تا مامان را از این ور تهران به آن ور نکشانیم. روجا می گفت برویم یافت آباد. حوصله ی این همه راه را نداشتم. گفت همین یک بار است، ولی می دانستم آخرش برای دو سه تکه تیروتخته می خواهد صدبار
مرا بکشاند تا ته شهر و برگرداند. تو می گفتی بگذاریم روجا هر کاری دلش می خواهد بکند و شبانه مثل همیشه نگاهش به ما بود و چیزی نمی گفت. از جهان کودک رد می شدیم که چشمم خورد به آن مغازه ی بزرگ، مبل های قرمز پشت شیشه با آن دکمه ها و گل های بزرگ سفید دلم را برد. گفتی: «مبل قرمز؟ چند روز دیگر خسته می شوی از آنها آن کرم و قهوه ای ها را نگاه کن چه قدر قشنگ اند..»
اخمهای روجا رفت توی هم.
– مگر چند سال تان است؟ حالا وقتش است که میل قرمز بخرید. وقتی پیر شدید، بروید با خیال راحت روی این قهوه ای های زشت بنشینید و نوه هایتان را بغل کنید. قرمزها را دوست داشتم. خسته نمی شدم از آن ها می دانستم. نگاه کردم به شبانه. نظری نداشت. – هم قرمزها قشنگ اند، هم قهوه ای ها. نرویم یافت آباد را هم ببینیم؟ نمی خواستم بروم یافت آباد. همانها را می خواستم. همان قرمزها را که گران و جیغ بودند و خانه مان را شاد می کردند. مثل خودمان. زنگ زدم به بابا. – فکر پولش را نکن باباجان. چند سال می خواهی روی آنها بنشینی. هر رنگی دوست داری بخر. هر چیزی که می خواهی.
خریدم شان. ناراضی نبودی. دست می کشیدی به گل های شان و می گفتی نرم اند. بعد که مامان رسید، رفتیم پردهی قهوه ای خریدیم که دکوراسیون خانه هم سلیقه ی من باشد هم تو. پرده ها دیگر کهنه شده اند بعد از هفت سال. باید عوض شان کنم. اگر رفتم سر کار و خوب شدم، می نشینم و فکر می کنم چه رنگی بیشتر از این قهوه ای های تیره به قرمز می آید و
پرده ها را نو می کنم. خانه را دوباره قشنگ می کنم، هر وقت دوباره خوب شدم.
دلم چای می خواهد. هال را از نگاهم پنهان می کنم و می روم آشپزخانه. کتری پر از لکه های هفت رنگ را برمی دارم. سنگینی اش مرا یاد جرم گیری می اندازد که هزار سال است یادم رفته بخرم. پرش می کنم و می گذارم روی اجاق گاز، کنار تمام چربی های زرد و قرمز خشکیده و دانه های برشته ی برنج و رشته های ماکارونی پر از لکه که به آنها چسبیده اند. نگاه می کنم به جای انگشت های کثیفم روی دستگیره ی یخچال. به کابینت ها، که پر از خرده نان و کیسه های پلاستیکی خالی است و این لکه ی ماست خشک شده، که با هیبت زرد زشت کویری تکه تکه شده اش حالم را به هم می زند. از سینک بوی ظرف های کثیف چندروزه می آید. باید بگویم ملوک خانم بیاید و تمیزشان کند. ماه هاست که باید زنگ بزنم، اما تحملم بس نیست برای این که صبح تا عصر بالای سرش بایستم و به داستان زندگی دختر بیچاره ی طلاق گرفته و خواهرشوهر فلجش، که بیست سال است و بال گردنش شده، گوش بدهم. کاش مامان می آمد. حال خوش زندگی را پخش می کرد در خانه. ملوک خانم را می آورد، فریزر را پر می کرد، توی خانه بوی غذایش می پیچید و می نشست و حرف می زد و حرف می زد. از خاله می گفت که ماشین نو خریده. از زن عمو که چند وقت است زنگ نزده حال پدربزرگ را بپرسد. از بابا که چه قدر دلش برای من و سمیرا تنگ شده و هر شب که از مطب می آید دلش دو دخترش را می خواهد که سر شام کنارش باشند. از دخترخاله اش که با دو بچه ی دوقلویش چه می کند و این که بچه ی سمیرا چه کلمه ی فارسی دیگری یاد گرفته و چه قدر قشنگ آن را می گوید. من هم می نشستم جلوش روی مبل، چای تازهی خوش رنگ می نوشیدم و پرتقال پرپرشده می خوردم و به صدایش که در خانه می پیچید گوش می دادم و همین طور الکی نچ نچ می کردم.
آب جوش را که می ریزم توی لیوان، رگه های قهوهای دود می شوند توی آب و پیچ و تاب می خورند. نخ کیسه ی چای را می کشم. رگه ها با هم قاطی میشوند و برایم چای فوری درست می کنند. نیستی و با خیال راحت قوری را در بالاترین کابینت قایم کرده ام و فقط چای فوری می خورم. باید چای بخورم تا سرحال شوم. باید سرحال بروم سر کار. دارم میروم سر کاری که همیشه دوست داشته ام. کاری که خوشحالم می کرد. باید باز هم دوست اش داشته باشم. چرا ندارم؟ چرا هیچ چیز این روزها دیگر مرا نمی خنداند؟ به خاطر بیکاری است حتما. باید چیزی داشته باشم که مرا فرو ببرد توی خودش و نگذارد بفهمم کجا هستم. باید روزهایم را بگذراند. باید حواسم را پرت کند از همه چیز. حواسم که به چیزی پرت نمی شود، فکرها پیدایشان می شود. خودم را ول می کنم روی مبل قرمز و هزار ساعت هم که بنشینم حوصله ام سر نمی رود بس که فکر میدود توی سرم. فکر خودم، تو، سمیرا، زندگی شبانه و ماهان. فکر این که چرا به این جا رسیدیم. کجا را اشتباه کردیم. کجای خلقت و با کدام فشار شالودهمان ترک خورد که بدون این که بدانیم برای چه، با یک باد، طوری آوار شدیم روی خودمان که دیگر نمی توانیم از جای مان بلند شویم. نمی توانیم خودمان را بتکانیم و دوباره بایستیم و اگر بتوانیم، آنی نیستیم که قبل از آوار بوده ایم. اشتباه کدام طراح بود که فشارها را درست محاسبه نکرد و سازه مان را طوری غیرمقاوم ساخت که هر روز می تواند برای شکستن مان چیزی داشته باشد؟ فکر زندگی بی خنده و بی آرزو تکه تکه ام می کند. مثل لکه ی زشت زرد ماست، روی پیشخان آشپزخانه. اما کار که داشته باشم، دیگر فکر نمی کنم. کار می کنم و خسته می شوم و بعدش خستگی ام را بغل می کنم و آرام آرام می خوابم. روجا گفت: «چرا این قدر خودت را اذیت می کنی؟ تو که نیازی نداری به کار.» چرا نمی فهمید زندگی لعنتی من همین یک دلخوشی را دارد. فقط همین یکی را. از وقتی رفته ای، چیز دیگری در آن باقی نگذاشته ای. اما حالا باید خوشحال باشم. باید خوشحالی ام یادم بیاید. سرم را در دست هایم فشار میدهم و دنبال صدای خنده ی بلند خودم می گردم
– بیا دیگر، این قدر نایست لیلی. دیرمان شده.
– خواهش می کنم. فقط یک دقیقه، نمی توانم.
دستم توی دست تو بود و بلند بلند می خندیدم. کنار خیابان تا شده بودم. نفسم از خنده بند آمده بود و دردی را که در دلم پیچیده بود یادم است. دستم را می کشیدی. دیرمان شده بود. به چه میخندیدم؟ یادم نیست. فقط یادم است انقلاب بودیم. سینما بهمن. فیلم بدی از جشنواره دیده بودیم و برمی گشتیم دانشگاه. خیابان کارگر، بین سی دی فروش ها و
سمبوسه فروش ها، پرینت ارزان، لباس دست دوم و کلوچه ی فومن دنبال تاکسی می چرخیدیم و از لای دست و کتف و کمر مردم رد می شدیم. تو بلوز سفیدی را که سمیرا برایت فرستاده بود پوشیده بودی. مردی از روبه رو با سرعت به طرف مان آمد. سرش پایین بود. دستم را رها کردی که رد شود. باز خندیدم. مرد نگاهم کرد. یک آن مردد شدی و به سمتم آمدی.
مرد سرش را که بلند کرد، دیگر دیر شده بود. سرش خورد توی سینه ات و لیوان آب انارش لب پر زد روی بلوز سفیدت و لکه ای شد که تا وقتی کنارم بودی، نه با جوش شیرین رفت، نه با سرکه، نه وایتکس، نه لکه بر رافونه که آخرین بار بهش زدم و توی چمدانت گذاشتم و گفتم: «فقط در خانه بپوش، وقتی کسی نیست.»
چای سردشدهام را یک نفس سر می کشم. صدایش تکانم می دهد. از سکوت خانه است که صدای قورت دادن این قدر بلند در سرم میپیچد، یا از گوش هایم که دیگر عادت به شنیدن ندارند؟ عادت کرده ام به سکوت خالی خانه. به خفگی هوا و زندانی شدن پشت پنجره های دوجداره ی بی صدا. حتا دوست ندارم ساز هم بزنم. چند ماه میشود که پشت پیانو ننشسته ام ؟ چهار ماه؟ هشت ماه؟ یادم نیست. انگشتهایم را باز می کنم، مشت می کنم و دوباره باز می کنم. باز باز. درد تا مچ هایم بالا می رود. انگشت هایم دیگر نه نرم اند نه سبک. کوتاه و زشت شده اند. بندهایشان ضخیم و سفت شده اند و با هر تکان اضافه ای درد می گیرند. با این درد و این ناخن های بلند و بدقواره که لیز میخورند روی کلاویه ها، دیگر نمی توانم پاساژ والس لامینوری را که دوست داشتی بزنم. آمدی نشستی کنارم، روی صندلی پیانو. گفتی: «دوست دارم که ناخن هایت همیشه کوتاه اند و به شان لاک نمیزنی.»
گفتم به خاطر پیانوست، و یادت دادم اکتاو می مینور باس را سر هر ضرب نگه داری تا من قطعه ای از شوپن بزنم. گفتی: «همان روز عاشقت شدم. همان روز که توی آمفی تئاتر دانشگاه نشستی پشت ساز و گمانم چیزی از شوپن زدی. میدانستی دارم نگاهت می کنم؟» – واقعأ داشتی نگاهم می کردی؟ فکر می کردم من اول عاشقت شدم. روز اعتصاب، که مطمئن تر از همه ی بچه ها روی بالاترین پله ی انجمن صنفی نشسته بودی و کلاه مخمل فرانسوی سرت بود. | – هنوز هم دوست دارم وقتی ساز میزنی و حواست نیست، به انگشت هایت نگاه کنم که میرقصند روی سازه تمرین که می کردم، میدانستم ایستاده ای توی چارچوب در اتاق و نگاهم می کنی. چه طور ساز بزنم وقتی نیستی و نگاهم نمی کنی؟ نیستی وانگشتهایم رقصیدن یادشان رفته. خشک شده اند و دیگر چیزی از شوپن یادم نیست. باید درست اش کنم. وقتی رفتم سر کار و روز خوبی را که از من فرار می کند پیدا کردم، پیانو را میدهم رگلاژ کنند. دوباره تمرین می کنم تا انگشت هایم مثل روزهای نرفتن ات بشوند. باید پارتیتورهایم را پیدا کنم.
چرا امروز سلانه سلانه می رود؟ ساعت هنوز یک نشده. لپ تاپم را روشن می کنم و ایمیل هایم را به امید چیزی که هیچ وقت نیست باز می کنم. «مهم، مهم، مهم»، «سه روش برای جلوگیری از سرطان سینه»، «مانکن زیبای ایرانی در نیویورک». همه را پاک می کنم. صفحه ها را می بندم و وبلاگم را بالا می آورم. پست دیروزم یازده نظر دارد. از پیشنهاد کار جدیدم نوشته ام.
از صالحی از روزنامه و روزهای خوب روبه رو. از خوشحال کننده ترین نگرانی های دنیا. نوشته اند: «به سلامتی»، «شیرینی ما چه می شود؟»، «چه عجب، بالاخره چیزی نوشتی»، «یک سری هم به ما بزن» و چیزهایی مثل همین ها. دوست دارم که نمی بینم شان. دوست دارم هر وقت می خواهم چیزی بگویم، از دور بگویم و قایم شوم و هر وقت می خواهم جواب بشنوم، از
دور بشنوم. نمی خواهم کسی جلوم بنشیند و نگاهم کند و منتظر حرفی باشد. روزنامه را هم برای همین دوست دارم. دوست دارم توی تحریریه بنشینم و بنویسم و فردا پشت چنار بزرگ کوچه ی روبه روی کیوسک بایستم و ببینم چند نفر موقع ورق زدن خیره می شوند به تیتر مطلبی که نوشته ام.
تلفن زنگ می خورد. روجاست. می گوید کارش تمام شده. – کی باید سر کار باشی؟
– ساعت چهار و نیم.
می گویم: «بیدار بودم تا آفتاب زد. اما یادم رفت بیدارت کنم. به موقع رسیدی؟» به موقع رسیده. می گوید برویم ناهار. تازه ساعت یک و نیم است و تا قرار روزنامه کلی وقت دارم که باید بگذرد. می گوید: «می آیی؟ حوصله ندارم الان بروم سر کار. ناهار می خوریم، بعد من می روم شرکت، تو هم برو روزنامه.» چیزی پاهایم را بسته. می گویم نمی دانم. – یعنی چه که نمیدانی؟ بیا برویم دیگر. من ماشین ندارم. دو و ربع، آپادانا، سر نیلوفر باش، باهم یک جایی می رویم. می آیی. وقتی سکوت می کنی، یعنی موافقی. وقتی سکوت می کنم یعنی موافقم؟ نه، نیستم، من وقتی موافق باشم سکوت نمی کنم، می خندم، دهانم را باز می کنم و می گویم بله، موافقم. اما سکوت، میدانم که نمی کنم، شاید آن روز هم سکوت کرده بودم که فکر کردی با رفتن ات موافقم، ساکت نشسته بودم و چمدانت را می بستم، موافق نبودم، فقط ساکت بودم و تو بدون من رفتی. رفتی و پدر و مادرت را دیدی. حتما کلی خندیدی و سربه سر مادرت گذاشتی و گفتی دلتنگی نکند. حتمأ خاله هایت را، که آمده بودند تو را قبل از رفتن ببینند، بغل کردی و بوسیدی و گفتی زود برمی گردی. دو سه بار چمدانت را باز کردم و مطمئن شدم چیزی جا نمانده و دوباره بستم اش و همه اش ساکت بودم. در شهر چرخیدی و با بچه ها خداحافظی کردی. حتما سفارش کردی مرا تنها نگذارند و هوایم را داشته باشند وقتی نیستی. من سکوت کرده بودم و برای آخرین بارها زیپ چمدانت را می کشیدم و تو حتما با همه خوش و بش می کردی و به کسانی که می خواستی تنهای شان بگذاری، لبخندهای امیدوار میزدی. در چمدان را قفل کردم. در خانه را باز کردی و آمدی تو. من ساکت بودم. اما موافق، میدانم که نبودم. فکر می کردم نمی روی. منتظر بودم بیایی توی اتاق، مرا ببوسی و بگویی پشیمان شده ام، تو موافق نباشی هیچ جا نمی روم. منتظر بودم بیایی و بگویی معلوم است که تنهایت نمی گذارم، کجا بروم بدون تو؟ مطمئن بودم نمی روی. حتا وقتی به آژانس زنگ زدی و گفتی می روی فرودگاه امام، با خودم گفتم نمی روی بدون من. ایستادم توی چارچوب در. لباست را عوض کردی، نگاهم را برگرداندم. پیراهن و پلیور نو پوشیدی. اتیکتهای شان را درآورده بودم و گذاشته بودم روی تخت. خودم برای رفتن ات خریده بودم و حواسم بود که شیک ترین مسافر هواپیما باشی. پیراهن راه راه یاسی و پلیور خاکستری و شلوار جین تیره. کت نیلیات روی تخت بود. کوله ات را نگاه کردی، زیپ بالایی اش را باز کردی و خواستی لباس هایی را که درآوردی در آن بگذاری.
– لباس نو زیاد برایت گذاشته ام. اینها را نبر. گفتی باشد. نگاهم نکردی. جورابت را برداشتی. رفتم توی هال و نشستم روی مبل و کتابم را دست گرفتم. نباید گریه می کردم. تو نمی رفتی. مطمئن بودم نمی روی بدون من. می خواستی مرا بترسانی. صدای چرخ چمدان آمد. جلو در بودی. از بالای کتاب نگاهت کردم. کت نیلی را پوشیده بودی. کوله ات را زمین گذاشتی، کفش هایت را پا کردی و بندشان را آرام آرام بستی. نگاهت که سمتم چرخید، سرم را پایین انداختم.