کتاب رستاخیز – اثر لئو تولستوی

هر زمان و هرجا نام تولستوی به میان میآید، بی درنگ غولی به نام جنگ و صلح قد علم میکند و گاهی هم برعکس جنگ و صلح نام نویسندهاش را به دنبال خود یدک میکشد، هیجانها که فروکش میکنند، پای برادر کوچکتر این غول هم به نام آنا کارنینا به میان میآید. همین؟ دیگر چی؟ یعنی تولستوی فقط با همین دو کتاب تولستوی شده؟ و غولی در ادبیات روس و ادبیات جهانی؟
انتشارات ژوبی لر در روسیهٔ شوروی از سال ۱۹۲۸ تا ۱۹۵۹ کلیهٔ آثار تولستوی را از رمان و داستانهای کوتاه گرفته تا آثار فلسفی – اجتماعی، یادداشتها، خودزندگی نامه و غیره را در نود جلد منتشر کرده است. متوجه هستید؟ نود جلد! پس بقیهٔ آثار تولستوی کدامها هستند؟ در ایران فقط این دو عنوان سر زبانها افتاده: جنگ و صلح و آنا کارنینا. گاهی هم البته چهل، پنجاه، شصت سال پیش رستاخیز، قزاقها، حاجی مراد، کودکی، نوجوانی، میان سالی، سونات کرویتز و چند داستان کوتاه دیگر. البته چه باید کرد؟ را هم باید اضافه کنم. پس لازم شد تولستوی را از نو بشناسیم.
اعیان زادهای صاحب آب و ملک و رعیت، با عنوانی اشرافی، که جوانی را مانند همهٔ اعیان زادههای آن زمان و هر زمان دیگر، به خوردن و خوابیدن و عیاشی و سفر میگذراند. همهٔ گندکاریهای این اعیان زادهها را هم مرتکب میشود، در جنگ هم شرکت میکند، درست مانند قهرمان رستاخیز به نام دیمیتری نخلیودف. اما این من بیرونی، یا بهتر بگویم من غریزی تولستوی است، من درونی، یا من معنویاش هنوز دوران نوباوگی را میگذراند، هنوز پخته نشده، وجدان به خواب رفته و تخدیرشدهاش هنوز از خواب گران بیدار نشده تا او را تبدیل به بشردوستی بکند طغیان کرده علیه رژیم سفاک تزاری، نهادها و تشکیلات فاسد و ظلم و جوری که اربابها و زمین داران بزرگ نسبت به تودهٔ دهقانها و رعیتها میکنند. البته بذر معنویت و هنر را در وجودش دارد، منتها زمان لازم است و تجربه و سرد و گرم چشیدنها تا این بذر بارور شود. بعدها هنر، مکتبی بشردوستانه برایش میشود در خدمت انسان ها.
جنگ و صلح اثری است حماسی، اما نه برای آنهایی که در جنک کشته یا زیر دست و پاله میشوند. دنیای اشرافیت است با غرورها، خودخواهیها، فخرفروشیها، نخوتها، تکبرها؛ عشق هم در این میان عشقی است اشرافی، پرزر و زیور، با آرایشهایی ظاهری و فریبنده، نه آن عشق صاف و پاک حقیقی که از چشمهٔ زلال احساس های واقعی انسانها سیراب میشود.
در نیمی از آنا کارنینا، باز هم پای اشرافیت به میان است، با همان ظواهر ساختگی و سطحی، با سرخوردگیها، خیانتها و فریبها و در نیمهٔ دیگر دهقان زادهای به نام لوین و دختر سادهای اگرچه با ریشهٔ اشرافی به نام کیتی، سرنوشت نیمهٔ اول به زیر چرخهای سنگین قطار میانجامد و در نیمهٔ دوم به زندگی پرصفا و سرشار از عشق و محبت.
خب، در این میان رستاخیز چه کاره است و در چه مرحلهای از آثار تولستوی جای دارد؟ اول این قطعهٔ زیبا از همین کتاب را نقل کنم.
«انسانها شبیه رودخانهاند. همگی از یک عنصر ساخته شدهاند، اما گاهی باریک میشوند،گاه سریع،گاه آرام وگاه پهناور، زلال یا گل آلود، سرد یا ولرم. آدمها این گونهاند. هریک جرثومهٔ کیفیتها و ویژگیهای انسانی را در خود دارد،گاه یک روی سکهٔ سرشتش وگاه روی دیگر، گاهی هم هردو با حفظ طبیعت ضدونقیض واقعیاش به شکلی کاملا متفاوت با آن چه هست، جلوهگر میشوند.»
خب، این درست تصویر واقعی تولستوی است و رستاخیز آینهٔ تمام نمای سراسر زندگیاش. دیمیتری نخلیودف (که من برای سادگی کار خواننده به ذکر دیمیتری در سراسر کتاب اکتفا کرده ام)خود تولستوی است و اگرچه ماجرایی را که هستهٔ اصلی کتاب را تشکیل میدهد، دوستش کنی که جزو هیأت منصفهٔ دادگاههای پترزبورگ است برایش تعریف کرده: «در ژوئن ۱۸۸۷ زن خودفروشی به نام روزالی در پترزبورگ محاکمه و به ناحق برای جرمی که مرتکب نشده محکوم میشود. یکی از اعضای هیأت منصفه که در گذشته او را فریفته، بازش میشناسد و بر اثر یک سهل انگاری و حتا سوءتفاهم میان اعضای هیأت منصفه، به زندان با اعمال شاقه محکوم میشود.»اولین یادداشتهایی که تولستوی درمورد این ماجرا مینویسد، ماجرایی که باید در آینده اثر غول آسای دیگری به نام رستاخیز را به وجود آورد، در سال ۱۸۹۱ است.
اما چرا گفتم تولستوی همان دیمیتری نخلیودف است؟ ۱. تولستوی که در کودکی پدر و مادرش را از دست میدهد، از سوی عمههایش بزرگ میشود. ۲. عاشق خدمتکار مخصوص خواهرش در پیروگوو میشود و او را میفریبد. ۳. مانند راسکولنیکف در جنایت و مکافات هموطنش داستایفسکی، عذاب وجدان به سراغش میآید. البته در داستان این عذاب وجدان به سراغ دیمیتری میآید و میخواهد خطا و ظلم بزرگی را که در حق دختر جوان مرتکب شده جبران کند. ۴. تولستوی از رمان نویس به متفکری بشردوست تبدیل میشود که حکومت مستبدانهٔ تزارها و زندگی فلاکت بار کشاورزان و به ویژه محکومان به زندان، به تبعید با اعمال شاقه و به اعدام، سخت آزارش میدهد و وظیفهٔ خود میداند علیه آن قیام کند. به همین دلیل هم داستان کوتاه تجاوز جوانی اشراف زاده و خوشگذران به دختری ساده دل و معصوم، تبدیل میشود به ماجرایی تازه. قهرمانهای داستان دیگر دیمیتری و کاتیوشا نیستند، بلکه زندانیهای گوناگون، از دزدها و جانیها گرفته تا زندانیهای سیاسی که میانشان تعدادی بیگناه بر اثر سهلانگاری و بیتفاوتی قضات و اعضای هیأت منصفه در این تور ماهیگیری بزرگ گرفتار آمدهاند هم دیده میشوند.
نهادها و تشکیلات اداری از بیخ و بن فاسد رژیم تزاری در نظامی خودکامه که سرنوشت ملتی دردست یک نفر است که بنا به میل و دلخواه خودش ملت و مملکت را سر انگشتش میچرخاند، به ویژه بهره کشی اربابها از رعیتها، فقر، بیماری و فساد به نوعی دیگر میان آنها، امری طبیعی است که تولستوی را سخت میآزارد.
دوباره برمیگردم به رمان رستاخیز و اهمیت آن در آثار تولستوی. حماسه ایست از بیدار شدن وجدان آگاه عضوی از جامعه که خطایش بیجریمه و جرمش بیمجازات مانده است، جرمی که سرنوشت دختر بیگناهی را رقم میزند و او را ابتدا به منجلاب فساد و گمراهی سوق میدهد و بعد هم به سیبری و محکومیت به اعمال شاقه. راسکولنیکف جنایت و مکافات اگرچه جرمش بزرگتر و وخیمتر است، یعنی آدم کشی است، اما قاضی ای جز خودش ندارد، دادگاه را خودش تشکیل میدهد، خودش میشود قاضی و هیأت منصفه و خودش خودش را محکوم میکند و بعد با رفتن به سیبری و جبرکاری و زیستن میان دزدها و آدمکشها تقاصش را پس میدهد. دیمیتری هم دچار عذاب وجدان است و از خطایی که مرتکب شده در رنج، هیچ کس او را مجرم نمیداند، اما خودش خود را محاکمه و محکوم میکند و درصدد جبران آن برمی آید.
رستاخیز را سالها پیش خوانده بودم، با نگاهی سطحی و زودگذر. اما اخیرا که ترجمهٔ فرانسوی آن را خواندم، به غول دیگری در آثار تولستوی برخوردم که در کشورهای دیگر مقام و منزلتش را بازیافته و در ایران در سایهٔ جنگ و صلح و آنا کارنینا گم شده. البته هنگام انتشار هم در روسیه مورد استقبال چندانی قرار نگرفت. منتقدان در آغاز آن را اثری ضعیف به شمار آوردند، خب زیاد هم تقصیر نداشتند، در برابر زرق و برق و فرو شکوه جنگ و صلح و صحنههای پرهیبتش که به فیلم سازان گوناگون کمک بزرگی برای جلب تماشاچی کرده، رستاخیز اثری ساده و بیپیرایه به نظر میآید، اما مانند دریاچهٔ عظیمی بود با ژرفای زیاد و سطحی آرام و ساکت که شبههٔ برکهای ساده را در تماشاچی به وجود میآورد، اما هنگامی که به آن وارد میشود، هرچه پایین میرود، پایش به زمین سفت نمیرسد تا جایی که بیم غرق شدنش به میان میآید.
رستاخیز اثری است که اگر اهمیتش بیشتر از جنگ و صلح و آنا کارنینا نباشد، دست کمی هم از آنها ندارد، منتها در زمینهای کاملا متفاوت با آن دو. به خواننده توصیه میکنم با دقت بیشتری آن را بخواند تا به زوایای پنهانش، به برخوردها و ماجراهای سادهاش بیشتر پی ببرد و ارزیابی منصفانهای از آن بکند.
یک یادآوری دیگر، تولستوی در این کتاب مانند پست مدرنیستهای دوران ما، همهٔ لوازم و مصالح داستان را به خواننده میدهد، اما نتیجهگیری را به عهدهٔ خودش وامی گذارد. از این نکته غافل نشوید.
مقدمه کتاب
کتاب رستاخیز
نویسنده : لئو تولستوی
مترجم : پرویز شهدی
انتشارات مجید
۷۳۶ صفحه
چندصد هزار آدمی که در این پهنهٔ تنگ گرد آمدهاند آن را از ریخت انداختهاند، مثلهاش کردهاند. آن را زیر خروارها سنگ درهم کوفتهاند تا هیچ بذری در آن به عمل نیاید، هر گیاهی را که شروع کرده به سبزشدن، از ریشه درآوردهاند، هوا را با دود نفت و زغال سنگ آلودهاند، درختها را قطع کردهاند، حیوانها و پرندگان را از زیستگاههاشان راندهاند. بهار همیشه بهار بود، حتا در شهرها. آفتاب گرم بود، جان بخش. علف هرجا که ریشه کن نشده بود، نه تنها در علفزارها، خیابانها، بلکه حتا از میان سنگفرش کوچهها میرویید. سپیدارها، تبریزیها، درختان گیلاس و آلبالو، شاخ و برگهای معطر و چسبناکشان را به هر سو میگستراندند، جوانههای درختان زیزفون آمادهٔ شکوفا شدن بودند؛ زاغها، گنجشکان و کبوترها بنا به عادت بهاری همیشگیشان، شادمانه لانه هاشان را میساختند. مگسها که از گرمای آفتاب جان گرفته بودند روی دیوارها وزوز راه میانداختند. همه غرق شادمانی بودند: گیاهان، پرنده گان، حشرهها، بچه ها. اما آدمها، بزرگ سالان، آدم بزرگها، مدام یکدیگر را گول میزدند، همدیگر را شکنجه میدادند. آن چه را مهم میانگاشتند، به این صبح بهاری دلپذیر بود، نه این زیبایی جهان شمولی که پروردگار برای خوشبختی آدمها، دراختیار یکایکشان گذاشته است – زیبایی ای که آنها را به صلح و صفا، همدلی و عشق دعوت میکرده: اما نه، برای آنها مهم و مقدس نبوده، آن چیزی بوده که برای چیره شدن بر همنوعانشان در ذهن میپروراندهاند.
این گونه بود در دفتر زندانی واقع در مرکز ایالتی که شادمانی و مهربانی بهاری به طور یکسان به همه ارزانی شده بود، اما در آن جا به هیچ شمرده میشد و اهمیتی برایش قایل نبودند. نه، آن چه آنها را به خود مشغول میداشت، کاغذی شماره دار بود که روز پیش دریافت کرده بودند که دارای سربرگ و مهر و امضا بود و طی آن دستور داده شده بود روز ۲۸ آوریل ساعت نه صبح سه زندانی برای محاکمه به کاخ دادگستری برده شوند، این سه زندانی عبارت بودند از دو زن و یک مرد. یکی از این زنها که به جنایتی بزرگ متهم شده بود، باید جداگانه به کاخ دادگستری برده میشد.
به پیروی از این حکم، رییس زندان وارد راهرو تاریک و متعفن بخش زنان شد. زنی با موهای سفید و چهرهای که آثار درد و رنج در آن خوانده میشد، همراهش بود. پیراهن گشاد بلندی به تن داشت که سرآستینهایش یراق دوزی شده بود و کمربندی هم با حاشیهٔ آبی به کمرش بسته بود. او سرپرست بخش زنان بود.
به یکی از سلولها نزدیک شد و از رییس زندان پرسید: «دنبال ماسلوا آمدهاید؟ » نگهبان بخش با سروصدا کلید را در قفل چرخاند و در سلول را باز کرد. بوی تعفن زنندهای از آن بیرون زد. در را کاملا باز کرد و فریاد زد: «ماسلوا باید بروی دادگاه.» بعد خودش دم در منتظر ماند. حتا در حیاط زندان هم باد رایحهٔ جانبخش چمنزارها را همراه میآورد. اما توی راهرو بوی تند و نفس گیر مدفوع، قیر و گندیدگی فضا را پر میکرد و هر تازه واردی را به طرز طاقت فرسایی در اندوه و ناراحتی فرو میبرد. سرپرست بخش زنان که از بیرون آمده بود، به رغم آشنا بودن با این بوهای تهوع آور در فضای راهرو، حالش به هم خورد. به محض قدم گذاشتن توی راهرو، احساس خستگی و نوعی حالت خواب آلودگی به او دست داد.
توی سلول جنب وجوشی راه افتاد: هیاهوی زنها و صدای برخورد کف پاهای برهنه روی سنگفرش سلول به گوش رسید.
نگهبان از درز در فریاد زد: «بجنب، ماسلوا، سریع تر، از جایت تکان بخور.»
کمی بعد زنی جوان با قد کوتاه و بالاتنهای پر و پیمان که روی بلوز و دامن سفیدش، نیم تنهای خاکستری رنگ پوشیده بود، با گامهایی تروفرز و چرخشی سریع، آمد رودرروی نگهبان ایستاد. جورابهای نخی و دمپاییهای زندانیان را به پا داشت. روسری سفیدی به سرش بسته بود که طرههایی از موهای مشکیاش – احتمالا به عمد از زیر آن بیرونزده بود. چهرهاش مانند کسانی که مدتها در فضایی بسته و هوایی محبوس گذراندهاند، شبیه جوانههای سیب زمینی در زیرزمین انبارشده، پریده رنگ و حتا سفید بود. دستهای سفید و کم وبیش چاقالویش و همچنین گردنش که از یقهٔ پیراهنش دیده میشد، سفید بودند. تضاد عجیبی میان پریده گی رنگ و سفیدی پوستش با چشمان سیاه درخشان و نگاه بسیار تندش وجود داشت، کیسههای کوچکی زیر پلکهای زیرینش تشکیل شده و یکی از چشمهایش هم کمی تاب داشت. اگرچه سینهاش را جلو داده بود، اما پشتش کمی خمیده به نظر میرسید.
موقعی که وارد راهرو شد، سرش را کمی به عقب برد و یک راست به چشمهای نگهبان نگاه کرد، بعد ایستاد و منتظر اجرای دستورهایی ماند که به او داده میشدند. موقعی که نگهبان آماده میشد در سلول را ببندد، چهرهٔ پرچین و چروک، پریده رنگ و جدی پیرزنی با موهای کاملا سپید از میان در نمایان شد. کوشید نجواکنان چیزی به ماسلوا بگوید، اما نگهبان در را به رویش بست و چهره ناپدید شد. توی سلول زنی تمسخرکنان حرفهایی زد. ماسلوا لبخندی زد و رفت نزدیک دریچهٔ کوچک روی در. پیرزن صورتش را از درون سلول به دریچه چسباند.
صدایی خش دار از پشت دریچه گفت: «مخصوصا زیاد حرف نزن، با لجاجت پایداری کن. همین و بس.»
ماسلوا سری تکان داد و گفت: «هر بلایی بخواهند به سرم بیاورند اهمیتی ندارد، برای من مشکلی نخواهد بود.»
رییس زندان با اطمینان به این که حرفهایی که میزند به خاطر مقامی که دارد بذله گویانه است گفت: «البته فقط یک بلا به سرت خواهد آمد نه دوتا. یالا، راه بیفت، دنبالم بیا.»
چهرهای که پشت دریچه بود ناپدید شد و ماسلوا با گامهایی سریع و سبک دنبال رییس زندان توی راهرو راه افتاد. از پلههای سنگی پایین رفتند، از بخش مردها که پرسروصداتر بود، با بویی تهوع آورتر و از دریچهها عبور آنها را تماشا میکردند، گذشتند و سرانجام به دفتر زندان رسیدند که دو سرباز تفنگ به دست منتظرشان بودند. منشی که پشت میزی نشسته بود نامهای را که بوی توتون میداد به یکی از آن دو داد و با اشاره به زندانی گفت: «ببریدش! »
سرباز که یک روستایی اهل نیژنی نوگورود بود، با صورت سرخ و آبله رو، کاغذ را توی برگردان آستینش گذاشت و به همقطارش که تاتار بود با قدی کوتاه و گونههای برجسته، چشمکی زد و سه نفری از دفتر زندان بیرون رفتند، پس از گذشتن از در کوچک کنار دروازه وارد کوچه شدند و به سوی شهر راه افتادند.
کاسب کارها، از بقال و آشپز و کارگر گرفته، تا درشکه چی و کارمندان دولت که توی کوچه و خیابان بودند، هنگام عبور آنها، دست از کار کشیدند و کنجکاوانه وراندازشان کردند. بعضیها سری تکان دادند و توی دلشان گفتند: «این است آخر و عاقبت کسانی که مثل ما نیستند و به راه خطا میروند…» بچهها زن خطاکار را وحشتزده تماشا میکردند، اما با حضور سربازهای مسلح خیالشان آسوده بود که آسیبی متوجهشان نخواهد شد. دهقانی که زغالهایش را فروخته بود و میخواست برود توی قهوه خانه فنجانی چای بخورد، به ماسلوا نزدیک شد، صلیبی به خود کشید و یک کوپک به او داد. ماسلوا سرخ شد، سرش را پایین انداخت و چند کلمهای زیرلبی زمزمه کرد.
چون احساس کرد همه دارند نگاهش میکنند، بیآن که سرش را برگرداند، دزدگی نگاهی به کسانی که تماشایش میکردند انداخت و از این که مورد توجه قرار گرفته خوشش آمد. نسیم دلپذیر بهاری که با هوای گندیدهٔ سلول از زمین تا آسمان تفاوت داشت، بیشتر سرحالش آورد. پاهایش که مدتها بود عادت راه رفتن را از دست داده بودند و نیز دمپاییهای زمخت و سفت زندان، در هر گامی که بر میداشت آزارش میدادند، به همین علت هم چشم به زمین دوخته بود و میکوشید تا آن جا که امکان دارد قدمهای سبکی بردارد. وقتی از برابر دکانی که گندم و جو و دانههای دیگری میفروخت گذشت، جایی که کبوترها آزادانه در آمدوشد بودند و دانههای افتاده روی زمین را می
خوردند، پایش به کبوتری چاهی خورد و پرنده که به پرواز درآمده بود، با بالش کمی گوش او را لمس کرد و بر اثر این جابه جایی ناگهانی هوا، کمی جاخورد. لبخندی زد، اما خیلی زود با به یادآوردن موقعیتش دوباره در خود فرو رفت و آهی عمیق کشید.
ماجرای ماسلواکه او را به زندان کشانده بود، داستانی بود پیش پاافتاده و بیاهمیت. ماسلوا فرزند نامشروع دختری روستایی بود و با هم زندگی میکردند، کار مادرش رسیدگی و نگه داری گاو و گوسفندهای ملکی بود که به دو پیردختر تعلق داشت. مادرش همه ساله بچهای به دنیا میآورد، از پدری نامعلوم. بنا به رسم روستاها نوزاد غسل تعمید مییافت اما چون مزاحم کار و فعالیتهای مادر بود، به او شیر نمیداد و درنتیجه نوزاد از گرسنگی میمرد.
پنج نوزاد به این ترتیب به دنیا آمده برگشتند به جایی که آمده بودند. بچهٔ ششم که پدرش کولی رهگذری از آن منطقه بود، دختری بود که باید به سرنوشت بچههای دیگر دچار میشد، اما یک روز یکی از پیردخترها که به اصطبل سر زد تا مادر را به خاطر کوتاهی در رسیدگی به گاوهای شیرده ملامت کند، مادر را در آن جا نیافت و درعوض چشمش به نوزادی زیبا و سالم و دوست داشتنی افتاد. پس از ایراد گرفتن به بقیهٔ کارگرها که زنی را که تازه زایمان کرده در اصطبل جا دادهاند، هنگام بیرون رفتن دوباره چشمش به نوزاد افتاد، دلش به حال او سوخت، دستور داد او را غسل تعمید بدهند، خودش هم مادر تعمیدیاش شد و چون به نوزاد علاقهمند شده بود، پول در اختیار مادرش گذاشت و به او دستور داد به بچه شیر بدهد. درنتیجه، این یکی زنده ماند و به همین دلیل اسمش را هم گذاشتند: «نجات یافته.»
سه ساله بود که مادرش بیمار شد و مدتی بعد درگذشت و چون مادربزرگش هم مأمور نگه داری و مراقبت از گاو و گوسفندها بود و وقت نداشت به تربیت و بزرگ کردن کودک بپردازد، دو پیردختر او را پیش خودشان بردند و مراقبت و تربیتش را به عهده گرفتند.
دخترک با آن چشمهای مشکی شادابش که بینهایت هم سرزنده و دوست داشتنی بود، به زودی مایهٔ تسلای خاطر دو پیردختر شد و به زندگی سرد و بیروحشان گرما بخشید. پیردخترجوان تر، یعنی سوفی ایوانونا که باگذشتتر و دل رحمتر بود مادر تعمیدی دخترک شد، اما خواهر مسن ترش به نام ماریا ایوانونا، نسبت به دخترک سخت گیرتر و خشکتر بود. سوفی به دخترک خواندن و نوشتن یاد میداد، تربیتش میکرد و میخواست او را دخترخواندهٔ خودش بکند. خواهرش، یعنی ماریا ایوانونا برعکس عقیده داشت او میتواند پیشخدمت مخصوص خوبی برای هردوشان بشود، به همین دلیل هم پرمدعا بود و از او خیلی کار میکشید. گهگاه تنبیهش میکرد و حتا اتفاق میافتاد از شدت عصبانیت کتکش بزند. کودک با این رفتار و برخوردهای دوگانه بزرگ میشد و نیمی دخترخوانده بود و نیمی پیشخدمت مخصوص. اسمی هم که رویش گذاشته بودند و با آن صدایش میزدند، چیزی بود خودمانی، میان کاتیا و کاتینکا، یعنی کاتیوشا. کارش دوخت و دوز، مرتب کردن اتاقها، تمیزکردن مجسمهها و تمثالهای مقدس، تف دادن قهوه، آسیاب کردن و آماده کردنش، شستن رختها، همنشینی با دو پیردختر و گاهی هم برایشان کتاب خواندن بود.
بزرگ که شد چندین خواستگار برایش پیدا شد، اما او ردشان کرد چون در این فکر بود که زندگی کردن با دو پیردختر به زندگی با روستایی خشن و زبان نفهمی ترجیح دارد، به ویژه که حالا به بهرهمند شدن از زندگی راحت و آسودهٔ دو خواهر عادت کرده بود.
به شانزده سالگی که رسید، برادرزادهٔ دو پیردختر، پرنسی بسیار ثروتمند و در آن زمان دانشجو، تصمیم گرفت بیاید مدتی در روستا با عمههایش زندگی کند. کاتیوشا با دیدن او، بیآن که جرأت اعتراف کردن به او و حتا به خودش را داشته باشد عاشقش شد. دو سال بعد همین دانشجو که حالا افسر شده بود و میرفت به هنگش بپیوندد، دو روزی را پیش عمههایش ماند و طی این مدت توانست دخترک ساده دل را پیش از عزیمت بفریبد. فردا صبح پس از این که اسکناسی صد روبلی کف دست کاتیوشا گذاشت آن جا را ترک کرد. پنج ماه پس از رفتنش، کاتیوشا مطمئن شد آبستن است…
چندی پیش کتاب جنایت و مکافات رو خونده بودم و کمی بعدش، تقریبا بخش اول جنگ و صلح (فرصت نشد ادامه بدم فعلا). برام خیلی جالب بود. یک داستان در مورد طبقه فقیر روسیه و یک داستان در مورد طبقه اشراف، تقریبا در یک دوره زمانی.
در تک تک لحظات و مهمونی های اشراف تولستوی، فشار اقتصادی زندگی و سوپ کلم صاحبخونه داستان جنایت و مکافات تداعی میشد (اسم شخصیت اصلی فراموش شد). این شکاف طبقاتی شاید امروز خیلی خیلی بیشتر باشه. ولی تا این اندازه نتونسته بودم از شکاف طبقاتی اینقدر رنج ببرم و بفهممش و فکر میکنم هرکسی لازمه این دو رو، فقط برای درک و فهم اختلاف طبقاتی بین مردم عادی و اعیان رو ببینه.
خودبزرگبینی و علایق و اهداف و … هم، از تفاوتهای دو نوع انسان (رعیت و اعیان) هست که در این دو کتاب به زیبایی مشاهده میشه.
سلام. امیدوارم این پیام رو ببینید. از بعد از اینکه این پست شما رو در تابستان امسال دیدم، نسبت به خوندنش ترغیب شدم. بعد از شیش ماه خریدمش و امروز تمومش کردم. از شما ممنونم که معرفیش کردید. نکاتی رو در موردش نوشتم. به خصوص بخش نقدها. خوشحال میشم بخونیدش.
http://theeverything.blogfa.com/post/301