اهلی کردن یک دقیقهای، نوشته فیروزه گلسرخی

در اولین برخورد بین شازده کوچولو و راوی داستان، شازده کوچولو از وی میخواهد که برایش برهای روی کاغذ نقاشی کند. خلبان که سخت روی موتور از کار افتادهٔ هواپیمایش کار میکند و سالهاست که دیگر نقاشی نکشیده، برهای را برای او میکشد، اما شازده کوچولو آن را دوست ندارد. تا این که بالاخره رویای زمان کودکی به دادش رسیده و جعبهای برای او نقاشی میکند. به شازده کوچولو میگوید برهای که میخواسته درون این جعبه است و این بار شازده کوچولو راضی میشود. بهاینترتیب، چند خط ساده و دو دایره، تمامی آنچه که برای کشیدن چنین جعبهای لازم است، باعث پیوندی لطیف بین او و شازدهٔ دوستداشتنی قصه میشود.
از اینجا به بعد تمام قسمتهای داستان با نقاشیهای سنت اگزوپری همراهی میشوند. نقاشیهایی که به عمد و تأکید فراوان در سادگی، داستان را به پیش برده و بخش عمدهای از طنز درونی آن را بر دوش دارند. برای به یاد آوردن این نقاشیها لازم نیست که چندان به حافظهٔ خود فشار بیاورم. کیست که چهرهٔ مغموم آن میخواره، تاجری که ستارهها را میشمارد، پادشاهی که به دنبال رعیت میگردد و هیئت باریک و معصوم شازده کوچولو با آن موهای زرد و آشفته را فراموش کند؟ تمام این نقاشیها که با اصرار بر سادگی و حذف زوائد خلق شدهاند، آنچنان گویا و یکپارچه هستند که هرگز نمیتوان جایگزینی برایشان تصور کرد. در واقع سنت اگزوپری زمان زیادی را صرف خلق این نقاشیها کرد و اگر کودکانه بودن این نقاشیها را دلیل خامدستی نویسندهای که نقاشی نمیداند تصور کنیم بسیار به خطا رفتهایم.
کنسوئلو، همسر سنت اگزوپری در کتاب خاطراتش مینویسد: «…آن خانه به خانهٔ شازده کوچولو تبدیل شد. تونیو (سنت اگزوپری) به نوشتن ادامه میداد. برای نقاشیهای شازده کوچولو، من و تمام دوستانی که به آنجا میآمدند به عنوان مدل قرار میگرفتیم. تونیو همه را از عصبانیت دیوانه میکرد. چون وقتی نقاشی تمام میشد، دیگر تصویر آنها نبود بلکه یک آقای ریشو، یا گل یا حیوانات کوچک بود…»
تا به امروز تصویرگریهای مختلف، آثار انیمیشن و سینمایی زیادی برای شازده کوچولو خلق شدهاند که هیچکدام نتوانستهاند جادو و لطف شاعرانهٔ طرحهای کودکانهٔ سنت اگزوپری را تکرار کنند. تردید ندارم که اگر این نقاشیها از کتاب حذف میشدند، شازده کوچولو هرگز اینچنین بر یادها نمیماند. سنت اگزوپری نقاش نبود، اما به زیرکی، اثر خود، این شعر بزرگ را، به جادوی خطوط پیوند زد.خطوطی که در ضمیر هریک از ما زندگی میکنند و برای بروز خود به وسایلی ساده: قلم، کاغذی سفید و روحی کودکانه نیاز دارند.
شب است. روبهروی پنجرهام نشستهام و قلمی در دست و کاغذ سپیدی روبهرویم دارم. دو خط مورب در پایین صفحه میکشم، به نشانهٔ دو تپه که همدیگر را قطع کردهاند و ستارهای پنجپر بر بالای صفحه. این آخرین و از دید من زیباترین نقاشی کتاب شازده کوچولو اثر آنتوان سنت اگزوپری است. همان جایی که شازده کوچولو جهان خاکی ما را برای همیشه و به سوی سیارهٔ خویش (یا مقصدی نامعلوم) ترک کرد.
شب با همهٔ سکوتش زیباست. لحظهای پیش اتومبیلی، با تنها سرنشین خود از روبهرویم گذشت. مسافری که از جایی که نمیدانم به مقصدی نامعلوم رهسپار بود. فردا اما روز دیگریست.
این که من از بچگی، یا شما از بچگی، یا همهٔ ما از بچگی، یا از آن زمان که یادمان میآید، کتاب شازده کوچولو را خواندیم اصلا مهم نیست. این که چهقدر از ترجمهٔ شاملو با آن اصطلاحات خاصش مثل «به هم رسیدن»«چلمن» و… کیف کردیم مهم نیست و این که چندبار اگر زن بودیم علنا، و یا اگر مرد بودیم در زیر سایهٔ غرور گریه کردیم و آن را بارها و بارها مرور کردیم اصلا مهم نیست. حفظ کردن جملاتش و نوشتن و باز نوشتن و خلاصه ور رفتن با پدیدهٔ شازده کوچولو هم خیلی به نظر من چیز غریبی نیست. مثلا غریب نیست که من هرچی کتاب از سنت اگزوپری پیدا کردم خواندم و دنبال ردپایی از آن نبوغ بینظیر گشتم و گاهی با خودم گفتم نکند واقعا شازده کوچولویی بوده و این حرفها واقعیت داشته باشد؟! حتی این هم مهم نیست که وقتی کارتون شازده کوچولو از تلویزیون پخش میشد، خیلی از ما در سنهای همچین یک کمی بزرگ یا با پشت لب سبز شده و یا امثال آن نشستیم و کارتون را سیر دیدیم تا بلکه کمی از آن نسیم ملایم انسانی کتاب به مشاممان بخورد. باور کنید هیچکدام مهم نیست، وقتی برای یک بار هم شده باهم بیرودربایستی و بیتعصب بررسی کنیم که کتاب شازده کوچولو چه راز غریبی را در اختیار همهٔ آدمها گذاشته است. بگذارید از اول بگویم. اینطوری همه را علیه خودم میشورانم.
وقتی تازه بیست و چهار سالم بود، سالها از آخرین باری که شازده کوچولو را خوانده بودم گذشته بود. کمابیش همهٔ آن را به یاد داشتم، اما خب کمی هم دستخوش مرور زمان شده بود. کلیت داستان به یادم مانده بود و متأسفانه تصویر مزخرف آن گل سرخ کارتونی با آن آدمک مسخرهٔ داخلش ته ذهنم خزیده بود و به همهٔ نوشتههای اگزوپری غلبه کرده بود و برای دویستمین بار برایم اثبات شده بود که ادبیات جای خودش و تصاویر جای خودشان. اما درهرحال یک چیزهایی از شازده کوچولو برایم مثل یک فرهنگ شده بود، مثلا مادرم همیشه میگفت عادت چیز غریبی است و در آن سن و سال قطعا هم باور کرده بودم که عادت کردن چه کار سهل و ممتنعی است. عادت کردن به دیدن بعضی آدمها و عادت کردن به ندیدن آنها. عادت کردن به دیده شدن و دیده نشدن و همچنین به شنیده شدن و شنیده نشدن. عادت به خواندن و خوردن و خوابیدن و فراموش کردن…بله تا آن موقع عادت داشتم تا نیمههای شب در زیر نور زرد یک چراغ، داستانها و افسانهها و قصهها را زیرورو کنم و عادت کرده بودم که بپذیرم عاشق شدن در نتیجهٔ یک جرقه، و فارغ شدن از آن هم ماحصل اراده است. اینها را شب به شب مشق میکردم و با خودم میگفتم پس این جرقه کی و کجا خواهد زد؟ و متأسفانه برای یک بار هم که شده نرفتم کتاب شازده کوچولو را باز کنم و باز هم بخوانم تا شاید بر همهٔ آن عادتهای بیمعنی غلبه کنم. راستش را بگویم ته دلم برای تولستوی و رومن رولان و میلان کوندرا و…این آدمهای کلهگنده که کتابهای سیصد چهارصد صفحهای نوشته بودند احترام زیادتری قائل بودم، ولی باید کلهام حسابی به دیوار کوبیده میشد تا ارزش کتاب باریک سنت اگزوپری را بدانم. کتابی که به صراحت تمام، رازی را در درون خودش داشت که تا کشف آن سالهای نوری فاصله داشتم.
برای منی که اهل عمل نبودم و مطالعه و دیدن و شنیدن، مجرای باریکی بود که مرا به دنیای عشق و عاشقی میبرد، اتفاقی لازم بود تا حد اقل سنت اگزوپری را در شأن بقیهٔ نویسندهها بدانم. حالا بگذریم از عاقل و بالغ شدن خودم که هزینهٔ آن کمی سنگین بود انگار که به نرخ شناور ارز حساب شده باشد. خندهدار هم نیست. برای بعضی تجربهها آدم باید قیمت ارزی پرداخت کند! مگر خیلی از ما نیستیم که میرویم شهربازی و سوار مثلا «رنجر» میشویم که هم خطر مرگ دارد و هم بعدش حالمان به هم میخورد و سرگیجه میگیریم و با عق زدن پیاده میشویم؟ مگر برای آن پول نمیدهیم؟ حالا برای یک تجربهٔ فرنگیماب نباید به یورو و یا پوند پول بپردازیم؟ و قطعا تضمین میکنم که این تجربه قدر و قیمتی دارد به قدر نرخ شناور پوند یا یورو. خودتان امتحان کنید. میبینید و اذعان میکنید که میارزد.
همانطور که گفتم داستان از این قرار بود که به همه چیز عادت کرده بودم. اما تا آن موقع کسی مرا اهلی نکرده بود. یعنی کسی زحمت این کار را به خودش نداده بود. تا آن زمان اهلی نشده بودم؛ نه رنگ گندمزار برایم معنی داشت و نه دلم تالاپوتولوپ خاصی داشت و همینجور برای خودش تپشی داشت. ولی همهٔ اینها تا زمانی بود که اهلی نشده بودم. راستی تابهحال شما را کسی اهلی کرده است؟ این که کسی پیدا شود و آدم را اهلی کند، البته خوب و در نوع خود قابل بررسی است. اما تازه بعد از این که مزهٔ اهلی شدن را چشیدم، فهمیدم که آدمها میتوانند دو دسته باشند. آدمهایی که اهلی میکنند و آدمهایی که اهلی میشوند. و من اگر فقط کتاب سنت اگزوپری را یک بار دیگر در بیست و چهار سالگی خوانده بودم، میتوانستم جزو دستهٔ اول باشم. اما وااسفا که تازه بعد از اهلی شدن و آن هم به سبب همدردی با «روباهه» کتاب را خواندم و بر مراحل سادهٔ اهلی شدن خودم سخت گریه کردم. داستان از تلفنهای سر ساعت شش بعدازظهر شروع شد و هنوز به دو هفته نرسیده بود که اهلی شده بودم و مثل مرغ کرچ چسبیده به گوشی تلفن مینشستم و به ساعت خیره میشدم. واقعا خجالتآور بود که فرد بامطالعه و درسخوانده و اهل دانشگاهی مثل من به این راحتی و بیمایگی اهلی شود و اسفبارتر از آن این که این اهلی شدن را از عشق اصلا فرق نگذارد. تا آن زمان فکر میکردم که کثرت کتابهای مطالعه شده و تجربهاندوزیهای دو ضرب با واسطهٔ همین کتابها و فیلمها، من را تبدیل به معبودی دستنیافتنی کرده که اهلی شدنام خیی تلاش بخواهد، نه فقط با قیمت پیشپاافتادهٔ دو پالس تلفن مخابرات داخل شهری. خلاصه غیر قابل باور و بینهایت برخورنده و عصبانیکننده بود که هرروز سر ساعت پنج و نیم لرزان و ترسان حیات و مماتم به سیم نازک تلفن وصل شود. انصاف داشته باشید و با خودتان صاف باشید. تا حالا نشده که کسی شما را اهلی کند؟ و بدتر از آن حتما توی دلتان فکر کردید این همان عشق است.
حالا اگر خیلی اطرار دارید که نه این قطعا عشق است یا بوده یا همچین تصوری در ته ذهنتان است، بگذارید بقیهٔ قصه را هم تعریف کنم.
بعد از این که کاملا اهلی شدم و هر روز مثل تبنوبهایها غش و لرز و تب و استفراغ و داغی و سردی و عقعق و…را تجربه کردم، با اعتراف به این که اهلی شدهام، با تصور این که شاید بیماریای از طایفهٔ اهلیها را هم مثل تب برفکی یا آنفولانزای مرغی یا جنون گاوی یا…گرفتهام، تازه در پی درمان این مرز کریه و بدمعالجه افتادم. راستش از آنجا که توی مغزم فرورفته بود که عشق یا همان اهلیت چیزی آسمانی و رویایی است، باور نمیکردم که این دلآشوبهها خود خودش باشد و فکر کردم حتما به ژنریک آن مبتلا شدهام و بعد با هر شیرپاکخوردهای که اصلا اهل مطالعه هم نبود صحبت کردم، دیدم مراحل اهلی کردن را بسیار دقیق میدانند و وقتی تیر خلاص را خوردم که دیدم حتی بچههای بیست ساله هم ازاینروند ساده و اثبات شده آگاهند و انگار آنهایی که حتی لای کتابهای درسی را هم صد سال یک بار باز نمیکنند، این کتاب سنت اگزوپری را زیر بالششان میگذارند و خلاصه مثل این که فقط من بودم که نه اهلی کردن را بلد بودم و نه حتی فرقها و تشابهات سادهٔ آن را از عشق تشخیص میدادم و این یکی را هنوز هم شرمندهام (اگر مرا به بیاحساسی محکوم نکنید) چون تا امروز باور نمیکنم که آن حس تبنوبهای اهلی شدن همان رویای بینظیری باشد که در فیلمها و قصهها آنجور رنگ و لعب بهاش زدهاند. ولی تا اینجای کار ایراد خیلی زیادی نداشت. ماجرا از جایی بیخ پیدا کرد که متأسفانه روباهه نبودم که از رنگ گندمزار لذت ببرم و اصلا حاضر نبودم فقط صرفا به جهت رنگ طلایی گندمزار هر روز ساعت شش مثل مار به خودم بپیچم تا آن گندی را که درسته بلعیده بودم هضم کنم. برای همین تصمیم گرفتم مثل قهرمانهای رومن رولان اراده پیشه کنم و…خندهدار است که سنت اگزوپری توانسته باشد در آن چند صفحه آن هم درقالب بچگانه کلک به این بزرگی را کاملا عملی ارائه کند، اما رومن رولان در چهار جلد کتاب که گاهی آدم در خواندن آن بوکسووات میکند، یک روش عملی برای استفاده از اراده مطرح نکرده باشد.
اینطوری است که من حالا در دههٔ چهل زندگیام با خودم فکر میکنم آنتوان سنت اگزوپری درست مثل اینشتین سلاحی را در اختیار عام و خاص قرار داده که هر کس هم (که مثل من زبانم لال از این جهتها کمی عقبافتادگی داشته باشد) مثل یک خودآموز میتواند کتاب را بگیرد دستش و به اهلی کردن بندگان خدا مشغول شود. حالا از بقیهٔ کتاب درگذریم که در این مقال نگنجد و شاید باز هم نکتههای آموزنده و عملی بسیار داشته باشد که کشف آن برای این بندهٔ کمسواد بماند برای دهههای پنجاه و شصت و…فقط شما دعا کنید به هفتاد هشتاد نکشد که گاهی دیگر فرصت برای فهمیدن گافهای آدم هم باقی نمیماند.
منبع : نشریه 7 – خرداد 84