داستان کوتاه کلاه، نوشته پاتریک مودیانو

پاتریک مودیانو (زاده 30 ژوئیه 1945) نویسنده و فیلمنامهنویس فرانسوی و برنده جایزهٔ نوبل ادبیات در سال 2014 است. مودیانو یکی از چهرههای مهم ادبی فرانسه محسوب میشود. داستان کلاه از مجلهٔ پاریس ریویو شماره 122 تابستان 2017 انتخاب و ترجمه شده است.
مادرم در هجده سالگی در شهر زادگاهش انتورپ وارد عالم سینما شد. تا آن موقع در شرکت گاز کار میکرد و در دورههای آموزش فنِ بیان دوره میدید اما زمانی که در پیکسترات به همت فاندرهیدن استودیویی تاسیس شد، مادرم از راه نرسیده استخدامش کردند.
در مدت زمانی کوتاه گروهی فاندرهیدن جمع شدند که همیشه از یک گروه بازیگر و عوامل فنی استفاده میکرد. هم بر تولید نظارت داشت هم بر کارگردانی. فیلمهایش را هم در سر صحنه میساخت. استودیو پوکسترات چنان ازدحامی داشت که روزنامهنگارها اسمش را گذاشته بودند دو آنتورپشه هالیوود به معنی هالیوود آنتورپ.
مادرم در چهار فیلم فاندرهیدن نقش اول بازیگر جوان را داشت. دو فیلم اول او «این مرد فرشته است «و «یانسانها علیه پیترها» در سال 1939 تولید شد. دو فیلم بعدی یانسنها با پیترها آشتی میکنند و «موفق باشی مونیک» از 1941 کلید خورد. سه فیلم از این میان از کمدیهای محبوب مردم بود که داستان آن در آنتورپ میگذرد و به قول منتقدی فاندرهیدن را به مارسل پانیول شهر شِلدِه تبدیل کرد. فیلم موفق باشی مونیک فیلمی موزیکال است.
شرکت تولیدی فاندرهیدن تحت نظارت آلمانیها اداره میشد و مادرم را به مدت چند هفته به برلین اعزام کردند که در آنجا نقش کوچکی در فیلم بل آمی به کارگردانی ویلی فراست به عهده گرفت.
مادرم در سال سیونه قراردادی هم با تئاتر سلطنتی انتورپ امضا کرد. از ماه ژوئن تا دسامبر اقتباسی از نه نه نانت به صحنه بردند که مادرم در آن بازی میکرد. بعد از ژانویه 1940 بخشی از وقایع روز حضور یافت که در نمایش فردا بهتر میشود، به اجرا درمیآمد. مادرم گل سرسبد جمع بود. دخترهای گروه که با چتر چمبرلن میرقصیدند مادرم با هالهای از انوار طلایی صعود میکرد بالا و بالاتر میرفت تا آنکه باران بند میآمد و چترها را جمع میکردند. او تجسم خورشیدی بود که طلوع میکرد و نورش همهٔ سیاهیها سالهای پیش را میزدود. مامان آن بالا از توی سبد برای تماشاچیان دست تکان میداد و نوازندگان قطعات شاد مینواختند. پرده میافتاد. گروه هر بار محض شوخی او را در همان سبد رها میکردند که در تاریکی بماند.
در طبقهٔ دوم خانهٔ کوچکی در نزدیکی کوای فاندایک اقامت داشت. یکی از پنجرههایش به رودخانهٔ شیلده باز میشد و چشمانداز رودخانه مقابل آن بود و کافهٔ بزرگی که ته آن قرار داشت. تئاترسلطنتی هم بود با رختکنی که هر شب آنجا میرفت تا گریم کند. گمرک هم آنجا بود و خیابانهایی در امتداد ساحل بود و بندر و بارانداز. او را میبینم که از خیابان میگذارد و تراموایی تلقتلقکنان رد میشود و نور زردش در مه محو میشود. حالا شب است. کشتیها بوقهایشان را به صدا درمیآورند.
جامهدار تئاتر به مادرم علاقهمند شده بود و به او پیشنهاد کرد که مدیریت برنامهاش را به عهده بگیرد. مردی بود با لپهای آویزان و عینک دستهشاخی و خیلی آرام حرف میزد شبها توی کابارهای در محلهٔ یونانیها که پاتوق جاشوها بود در نمایشهای موزیکال نقش مادام باترقلای را بازی میکرد. اعتقاد داشت که فیلمهای فاندرهیدن هرقدر هم زیاد باشد و جذاب برای هنرپیشههای زن باعث ترقی نمیشود. عزیز من باید به چیزهای بزرگتر فکر کنی.
از قرار چندتا تهیهکننده میشناخت که میخواستند فیلمی بسازند و دنبال زنی میگشتند که نقش دوم را به او بدهند. مادرم را پیش آنها برد.
این تهیهکنندهها اتفاقاً یکیشان مردی به اسم فلیکس اوپنفلد از آب درآمد و پدرش که به اوپنفلد بزرگ شهرت داشت. اوپنفلد بزرگ دلال جواهر بود و زمانی که هیتلر به قدرت رسید و کسب و کار یهودیها به خطر افتاد به انتورپ گریخت. پسرش که روزگاری در مؤسسهٔ تِرا فیلم تهیهکننده بود در آمریکا برای خودش کسبو کاری راه انداخته بود.
از مادرم خوششان آمد. حتی تست بازیگری هم نگرفتند. فقط متن فیلمنامهای را به دستش دادند که همانجا بخواند. فیلمنامه عنوانش شناگران و کارآگاهان بود و به قصد بزرگداشت ویلی دن اودن قهرمان المپیک هلندی نوشته بودند که قرار بود وارد عالم سینما شود. از حرفهای مادرم معلوم شد که طرح فرعی پلیسی ضعیفِ فیلمنامه زمینهای شده بود برای شیرجههای مختلف و بالهٔ آببازی. مادرم قرار بود نقش بهترین دوست ویلی دن اودن را بازی کند.
قرارداد مادرم را دارم. دوبرگ کاغذ ضخیم نیلی با واترمارک و سربرگ مؤسسهٔ اوپنفلد فیلمز در بالای صفحه. حرف او اوپنفیلد را خیلی گنده خطاطی کرده بودند و وسط آن دروازهی براندنبرگ ظریفی جا گرفته بود. احتمالاً برای اینکه نشان دهند تولیدکنندهها اهل برلین هستند.
در قرارداد ذکر شده که مادرم مبلغ هفتاد و پنجهزار فرانک بلژیک به صورت اقساط هفتگی در اول فیلمبرداری دریافت کند. هر دو طرف قرارداد پذیرفته بودند که این مبلغ تا زمان اعتبار قرارداد و تمدید آن تابع هیچ کاهش یا افزایشی نباشد. در قرارداد قید شده بود مدت زمان گریم و لباس صحنه به عنوان آماده شدن برای انجام کار تلقی میشود نه خودکار.
پای صفحه امضای دقیق مادرم بود. بعد امضای شلختهٔ فلیکس اوپنفلد. امضای سومی هم بود که خیلی خرچنگ قورباغه بود و یکی زیرش تایپ کرده بود آقای اوپنفلد بزرگ.
تاریخ قرارداد 21 آوریل 1940 بود
آنشب مادرم را به شام دعوت کردند. جامهدار هم بود و آنری پوتمان که ملیتاش نامشخص بود. بلژیکی؟ انگلیسی؟ آلمانی؟ ویلی دن اودن هم قرار بود بیاید و مادرم را ببیند که در آخرین لحظه برایش گرفتاری پیش آمد. خیلی خوش گذشت هر دو اوپنفلد مخصوصاً فلیکس کلی تحویل گرفتند، درست مثل باقی بچههای برلین هم جدی و هم شوخ و هم با نزاکت بودند. فلیکس اوپنفلد خیلی به فیلم دل بسته بود. یک استودیو آمریکایی ابراز تمایل کرده بود که سرمایهگذاری کند. مگر نگفته بود که دوست دارد سریال پلیسی کمدی بسازد که گوشهٔ چشمی هم به ورزش داشته باشد؟ سر شام عکسی هم انداختند که الان روی میزکار من است. مرد مومشکی بریانتینزده که موهایش را به عقب شانه کرده فلیکس اوپنفلد است. دو مرد چاق پشت سرش پوتمان و مرد جامهدار است. پیرمرد با ظاهر موذی و چشم درشت اوپنفلد بزرگ. دختری هم که شبیه ویوین لی است، مادر من.
قرار بود در صحنهٔ اول فیلم مادرم فقط خودش باشد. اتاق خوابش را مرتب کند، آواز بخواند و تلفن جواب بدهد. فلیکس اوپنفلد که کارگردان بود تصمیم گرفت که صحنهها را به ترتیب فیلمبرداری کند. اولین روز فیلمبرداری قرار بود ده مه 1940 در استودیو سونور بروکسل کلید بخورد. مادرم ساعت ده و نیم صبح رسید. چون در آنتورپ زندگی میکرد، بلیت قطار اول وقت را گرفت.
روز قبل پیش پرداخت دستمزدش را گرفته بود که رفت و یک کیف خوشگل سفری چرمی جمع و جور و محصولات الیزابت آردن خرید. عصر به خانه رفت و کمی روی نقشش تمرین کرد و شام خورد و بعد به رختخواب رفت.
حدود چهار صبح با صدایی که گمان میکرد صدای رعدوبرق باشد از خواب پرید اما این صدا خیلی بلندتر بود. غرشی بلند و خفه. آمبولانسها در بارانداز فاندایک در حرکت بودند، مردم از پنجرههای خانه سرشان را بیرون آوردند. صدای آژیرها در شهر بلند شد. زن همسایهٔ آپارتمان کناری ترسان و لرزان گفت که نیروی هوایی آلمان بندر را بمباران کرده. سر و صدا که خوابید مادرم به رختخواب رفت تا بخوابد. ساعت هفت زنگ ساعت شماطهاش به صدا درآمد. با عجله از پلهها پایین رفت و ساک در دست کنار میدان ایستاد که منتظر تراموا شود. تراموا نیامد. مردم دسته دسته رد میشدند و با صداهایی فروخورده حرف میزدند. سرانجام یک تاکسی پیدا کرد و راننده تا ایستگاه راهآهن یک ریز حرف میزد و انگار در مراسم عشای ربانی دم گرفته باشند میگفت”بدبخت شدیم رفت… به باد فنا رفتیم. به باد فنا رفتیم.»
ایستگاه غلغله بود و مادرم به هزار زحمت راه خود را به سمت سکو باز کرد تا به قطار بروکسل برسد. ملت دور رئیس ایستگاه ریخته بودند و از او سؤال میکردند. نه قطاری حرکت نمیکند. منتظر دستور از مرکز بود. یک جمله ورد زبان همه بود:”آلمانها از مرز رد شدهاند… آلمانها از مرز رد شدهاند.» ساعت شش و نیم خبر رادیو اعلان کرد که ارتش ورماخت به بلژیک، هلند و لوکزامبورگ حمله کرده.»
مادرم حس کرد که یکی دستش را گرفته. برگشت و دید که اوپنفلد بزرگ است. کلاه نمدی مشکی لبهداری به سر داشت و اصلاًح نکرده بود و صورت موذیاش انگار آب رفته و نصف شده بود و چشمهای آبیاش درشت به نظر میرسید. دو چشم درشت وسط سری کوچک، از آن کلههایی که قبیلهٔ ژیوارو در آمازون جمع میکردند. او را از ایستگاه بیرون برد.
باید سریع خودمان را برسانیم به فلیکس در استودیو بروکسل. با تاکسی… بجنب با تاکسی..
نصف حرفهایش را خورد.
رانندههای تاکسی از ترس بمباران حاضر نبودند، آن مسیر طولانی را قبول کنند. اوپنفلد یکی از رانندهها را با اسکناس صدفرانکی راضی کرد. توی تاکسی به مادرم گفت کرایه را تخس میکنیم.
مادرم گفت کل پولی که دارد، همهاش بیست فرانک است.
– خیلی خب حالا بگذار تو استودیو حل میکنیم.
توی ماشین خیلی کم حرف میزد. گاه و بیگاه دفتر تلفنش را باز میکرد و سراسیمه جیبهای کت و پالتوی خود را میگشت. با سر به ساک چرمی روی پای مادرم اشاره کرد و پرسید، چمدان دیگری نداری؟
– چمدان؟
– معذرت میخواهم… حق با شماست… شما اینجا میمانید.
زیرلبی جرف نامهومی ادا کرد. برگشت به سمت مادرم.
هیچ فکرش را نمیگردم بی… طر.. فی بل.. ژیکیها را نادیده بگیرند.
روی تکتک هجاها تأکید کرد. تا آن روز ظاهراً به آن دو واژه امید واهی بسته بود و لابد بارها تکرار کرده بود نه اینکه باور کند. خوشخیالی بود. حالا بیطرفی بلژزیک هم مثل هم باقی چیزهای دیگر به باد رفت. تاکسی آنها را به بروکسل رساند و سر خیابان دو ترفورین پیاده کرد که چند ساختمان کاملاً تخریب شده بود. گروههای آتشنشانی لابهلای آوارها میگشتند. راننده پرسیدچی شده. گفتند ساعت هشت صبح بمباران کردهاند.
توی حیاط استودیو سونور کامیون و یک ماشین کروکی گنده دیدند که تا خرتناق پر کرده بودند از بار و چمدان. وقتی مادرم و اوپنفلد بزرگ در استودیو صدا وارد شدند، فلیکس اوپنفلد به افراد مختلف دستور میداد که دوربینها و نورافکنها را جمع میکردند. فلیکس با صدایی مطمئن گفت به آمریکا میرویم.
مادرم روی چهارپایهای نشست. اوپنفلد بزرگ قوطی سیگاری را تعارف کرد.
– تو با ما نمیآیی؟ فکر کنم در آمریکا بشود فیلمبرداری کرد.
فلیکس اوپنفلد گفت، تو که در مرز مشکلی نداری. گذرنامه همراهت داری؟
برنامهشان این بود که به سرعت از راه اسپانیا به لیسبون بروند. فلیکس از طریق کنسول پرتغال که میگفت دوست صمیمیاش است، اسناد لازم را تهیه کرده بود.
اوپنفلد بزرگ سری تکان داد و میگفت، آلمانها تا فردا پاریس را میگیرند و ظرف دو هفته به لندن میرسند. وسایل را بار کامیون کردند. سه نفر بودند. دو اوپنفلد و گرونبام که فیلمبردار سابق توبیس بود و هر چند یهودی بود اما خودش را به جای ویلهلم دوم هم میتوانست جا بزند.
مادرم او را میشناخت چون هفتهٔ قبل سر تست نورپردازی و کلوزاپ دیده بود. گرانبائوم پشت فرمان کامیون نشست.
فلیکس اوپنفلد گفت، مارک پشتسر من بیا.
خودش هم پرید توی ماشین کروکی. مادرم و اوپنفلد بزرگ دوتایی توی صندلی جلو تنگ هم نشستند. صندلی عقب پر بود از ساکهای سفری و یک چمدان بزرگ.
افراد برای آنها آرزوی سفر خوش کردند. فلیک اوپنفلد تند میراند و کامیون هم پشت سرش میآمد.
اوپنفلد بزرگ گفت، فکر کنم در آمریکا بشود فیلمبرداری کرد.
مادرم جوابی نداد. از سیر تند حوادث گیج شده بود.
فلیکس اوپنفلد در پلیس دو بروکر ماشین را جلو هتل متروپل زد بغل. کامیون هم پشت سرش نگه داشت.
همین جا باشید الان برمیگردم.
دوان دوان رفت توی هتل. چند دقیقه بعد با دوبطری آب معدنی و یک ساک گنده برگشت.
– برای توی راه ساندویچ گرفتم.
میخواستند راه بیفتند که مادر از ماشین پرید بیرون.
گفت، من.. مجبورم همین جا بمانم.
دو مرد به او نگاه کردند و لبخند محوی داشتند. هیچ حرفی نزدند که نظرش را برگردانند. فکر کردند او که چیزی از دست نمیدهد. اصلاً چرا باید برود؟ پدر و مادرش در انتورپ منتظرش بودند.
اول کامیون راه افتاد. اوپنفلدها برای او دست تکان دادند. مادرم هم دست تکان داد و خداحافظی کرد. فلیکس اوپنفلد با حرکت سریع فرمان تیکآف کرد و ماشین را از پارک درآورد شاید هم باد تندی وزید و کلاه نمدی اوپنفلد بزرگ را باد برد که در پیادهرو قل خورد. کلاه چه ارزشی داشت. وقت را نباید تلف میکردند. مادرم کلاه را برداشت و راه افتاد و نمیدانست کجا میرود. جلو مؤسسهٔ اعتباری صف بیپایان زنان و مردانی را دید که صف کشیده بودند تا پول خود را بیرون بکشند. به سمت ایستگاه راهآهن در خیابان نورد پیاده میرفت. آنجا هم همین بلبشویی را دید که صبح در انتورپ دیده بود. باربری به او گفت که قطاری حدود ساعت سه بعداز ظهر به انتورپ میرود هر چند احتمال دارد تا شب نرسند.
توی کافهتریا در گوشهای کز کرد. ملت با یونیفورم میآمدند و میرفتند. شنید که یک نفر میگفت قرار است ساعت نه فرمان بسیج عمومی بدهند. از رادیویی در اتاق پشتی اطلاعیهها را میخوااندند. در انتورپ بندر را دوباره بمباران کرده بودند. نیروهای فرانسه از مرز گذشته بودند. آلمانیها روتردام را اشغال کرده بودند. کنار او زنی بندهای کفش پسربچهای را میبست. بعضی از مسافران داد میزدند و قهوه سفارش میدادند، بقیه هل میدادند و تنه میزدند عدهای هم نفس بریده چمدانها را دنبال خود میکشیدند.
باید تا ساعت سه صبر میکرد. مختصری سردرد داشت. ناگهان متوجه شد که کیف سفریاش را گم کرده با همهٔ محصولات الیزابت آردن (Arden) و فیلمنامه. لابد توی استودیو سونور جا گذاشته بود یا توی ماشین. چیزی جز کلاه نمدی لبهدار مشکی
ترجمه از اسدالله امرایی – شماره 147 نشریه آزما