معرفی کتاب سفر زمستانی، نوشته املی نوتومب

کتاب سفر زمستانی ماجرای جذاب زندگی مرد جوانی است که با قصد منفجر کردن یک هواپیما می‌خواهد سفری آغاز کند. املی نوتومب در این رمان از زندگی مردی می‌نویسد که تصمیمش را گرفته است: منفجر کردن یک هواپیما. اما او قبل از اینکه سفرش را آغاز کند به مرور خاطراتش می‌پردازد. او از خشمی صحبت می‌کند که او را به جایی رسانده است که تنها راه‌حل را دزدیدن هواپیما می‌داند. او قبل از شروع سفرش، شروع به نوشتن خاطرات و دلیل کارش می‌کند. در کنارش روایتی هم از عشق و عاشقی کردنش دارد. عشقی عجبی که در رساندن او به چنین وضع روحی، بی‌تاثیر نبوده است.

املی نوتومب نویسنده فرانسوی زبان در ۹ ژوئیه ۱۹۶۶ در بروکسل به دنیا آمد. او یکی از پرکارترین نویسندگان عصر حاضر است که طرف‌داران و خوانندگان بسیاری در سراسر دنیا دارد. نوتومب در رمان‌هایش به شرایط انسانی، نویسندگی و زندگی، می‌پردازد. نوتومب تاکنون برنده چندین جایزه ادبی بوده ‌است. علاوه بر این عضویت هیئت داوران جایزه دسامبر را هم در کارنامه‌ی حرفه‌ای اش دارد. از میان آثار املی نوتومب می‌توان به ریش آبی، آنته کریستا، سفر زمستانی، نه حوا نه آدم، سوقصد، فرهنگ اسامی خاص روبر، پدرکشی و شکلی از زندگی اشاره کرد.


کتاب سفر زمستانی

کتاب سفر زمستانی

نویسندگان: املی نوتومب    

بنفشه فریس‌آبادی    

نشر چشمه    


در فرودگاهها هنگام رد شدن از بخش بازرسی مثل همه آدم‌ها عصبی می‌شوم. تا به حال هم نشده که موقع عبور من از این قسمت، صدای «بیب» معروف بلند نشود. به همین خاطر بازرس‌ها هربار پایین و بالایم را می‌گردند و سرتاپایم را دستمالی می‌کنند. یک روز نتوانستم جلو دهانم را بگیرم و به‌شان گفتم «واقعا فکر می‌کنید می‌خوام هواپیما رو منفجر کنم؟ » فکر خوبی نبود؛ وادارم کردند کاملا لخت شوم. این آدم‌ها شوخی سرشان نمی‌شود. امروز از بخش بازرسی می‌گذرم و عصبی‌ام. میدانم که صدای بیب معروف بلند می‌شود و بازرس‌ها سرتاپایم را سک می‌زنند. در واقع این بار قرار است حقیقتأ هواپیمای ساعت ۳۰: ۱۳ را منفجر کنم. به جای فرودگاه آرلی یک پرواز از فرودگاه روآسی – شارل دوگول را انتخاب کردم و برای این انتخاب هم دلایل خوبی داشتم؛ فضای فرودگاه رواسی زیباتر و دلپذیرتر و مقصد پروازهایش متنوع‌تر و دورتر است. همچنین فری شاپ این فرودگاه خدمات و امکانات بیشتری به مشتریان ارایه می‌دهد. اما مهم‌ترین دلیل این است که در دست شویی‌های فرودگاه آرلی زنان نظافتچی و متصدی نشسته‌اند.

مشکل پرداختن پول به آن‌ها نیست. به هرحال همیشه به یکی از جیبها یک سکه پیدا می‌شود. آن چه نمی‌توانم تحملش کنم، ملاقات کسی است که قرار است آثار مرا پاک کند. این کار هم برای او، هم برای من تحقیرآمیز است. گمان نمی‌کنم در تأکید بر لطافت طبعم زیاده روی کرده باشم.

امروز چند بار به دست شویی خواهم رفت. به هر حال این نخستین بار است که برای نابود کردن یک هواپیما آماده می‌شوم، و با در نظر داشتن این نکته که خودم هم در هواپیما خواهم بود، آخرین بار نیز هست. برای یافتن راهی که از طریق آن بتوانم در پرواز شرایط ممتاز و ویژه‌ای نسبت به سایر مسافران برای خودم فراهم کنم، گلی فکر کردم اما راه حلی پیدا نشد. وقتی

شما یک شهروند معمولی باشید چنین اقدامی مساوی با خودکشی است. مگر آن که عضو یک شبکه سازمان یافته باشید، که آن هم با سلایق من سازگار نیست.

من فاقد هر جور حس مشارکت و روحیه انجام کار گروهی هستم. هیچ دشمنی و مخالفتی با جامعه بشری ندارم و گرایشاتم بیشتر به سمت دوستی و عشق است، اما برای کارهایم به تنهایی برنامه ریزی می‌کنم. چه طور می‌توان با وجود کسانی که همیشه لای دست و پای آدم میلولند، کارهای بزرگ انجام داد؟ مواقعی هست که آدم روی هیچ کس جز خودش نمی‌تواند حساب کند.

وقتی همیشه خیلی زودتر از موعد مقرر در جایی حاضر می‌شوید، نمی‌شود شما را «وقت شناس» دانست. من به آن دسته از انواع انسانی تعلق دارم که چنان از دیر رسیدن می‌ترسند که به ناچار به شکل قابل توجهی زود می‌رسند. امروز رکورد خودم را زدم؛ ساعت ۸: ۳۰ در قسمت تحویل چمدان بودم. خانم مسئول این قسمت پیشنهاد کرد با هواپیمایی که چند ساعت زودتر پرواز می‌کند سفر کنم. رد کردم. حالا که این دفترچه و خودکار را با خودم آورده‌ام، پنج ساعت انتظار چندان هم طولانی نخواهد بود. من که تا حدود چهل سالگی به فضاحت و رسوایی نوشتن تن نداده بودم، تازه کشف کردم که کار جنایت کارانه نیاز به نوشتن را در انسان افزایش می‌دهد. این موضوع اهمیتی ندارد چون قرار است خط خطی‌هایم نیز همراه خودم هنگام سقوط هواپیما منفجر شوند. خودم را تا این درجه تنزل نخواهم داد که خواندن دست نوشته‌هایم را به یک ویراستار پیشنهاد کنم در حالی که ملتمسانه مشتاق دانستن نظراتش هستم و در عین حال خودم را به دروغ بیتفاوت نشان می‌دهم.

در قسمت بازرسی صدای «بیب» بلند شد. برای نخستین بار خندیدم. همان طور که پیش بینی کرده بودم بازرس‌ها سرتاپایم را گشتند. خنده ناگهانی‌ام به نظرشان مشکوک بود، من هم گفتم قلقلکی هستم. هنگامی که مشغول زیر و رو کردن محتویات کیفم بودند، لپهایم را از داخل گاز می‌گرفتم تا جلو خندهام را بگیرم. هنوز ابزاری که قرار بود برای ارتکاب جرم از آن استفاده کنم همراهم نبود. وسیله موردنظر را کمی بعد از یک مغازه در فری شاپ خریدم.

ساعت ۹: ۳۰ است. چهار ساعت برای پاسخ دادن به این نیاز کنجکاوانه باقی مانده است؛ میل به نوشتن چیزی که فرصتی برای خوانده شدنش وجود نخواهد داشت. انگار در لحظه مرگ تمام زندگی در عرض یک ثانیه از مقابل چشم آدم می‌گذرد. به زودی خواهم فهمید این گفته حقیقت دارد یا نه. از این چشم انداز خوشم می‌آید و به هیچ عنوان نمی‌خواهم بهترین»‌های داستان زندگی‌ام را از دست بدهم. اگر می‌نویسم به این خاطر است که می‌خواهم همه چیز را برای تدوینگری که تصاویر را انتخاب خواهد کرد مهیا کنم. بهترین لحظات را به او یادآوری و وادارش کنم آن چه را برایم اهمیت کمتری دارد در سایه نگاه دارد.

اگر می‌نویسم به این دلیل هم هست که می‌ترسم این فیلم درخشان و زودگذر وجود نداشته باشد. هیچ بعید نیست این حرف دروغ باشد و آدم بدون دیدن چیزی به شکل احمقانه‌ای بمیرد. تصور نابود شدن بدون این نشئگی اجمالی غمگینم می‌کند. به همین خاطر محض احتیاط تلاش می‌کنم این ویدیو کلیپ را از راه نوشتن برای خودم بسازم. این کار آلیسیا، برادر زاده چهارده ساله‌ام، را به یادم می‌آورد. انگار این بچه از زمان تولدش رو به روی شبکه‌ام تی وی” نصب شده است. یک بار به او گفتم اگر بمیرد، یک کلیپ که با ترانه‌ای از تیک دت شروع می‌شود و با یکی از آهنگ‌های گلدپلیه به پایان می‌رسد، جلو چشم‌هایش نمایش داده خواهد شد. لبخند زد. مادرش گفت چرا دخترش را اذیت می‌کنم. اگر دست انداختن یک نوجوان به معنای اذیت کردن اوست، نمی‌توانم تصور کنم وقتی زن برادرم متوجه نقش من در ماجرای انهدام بویینگ ۷۴۷ می‌شود، چه فعلی را برایم به کار خواهد برد.

معلوم است که به این موضوع‌ها فکر می‌کنم. همه کارهای این چنینی فقط به خاطر حرف‌ها و وراجی‌های مردم و رسانه هاست؛ رسانه، شایعه‌ای در مقیاس کره زمین. کسی یک هواپیما را از سر دلخوشی از مسیرش منحرف نمی‌کند، بلکه به خاطر اشغال کردن صفحه اول یکی از روزنامه‌ها این کار را می‌کند. رسانه‌ها را جمع کنید، آن وقت همه تروریست‌ها بیکار می‌شوند. این هم که شدنی نیست؟

فکر می‌کنم ساعت ۱۴، یا با در نظر گرفتن تأخیرهای همیشگی در نهایت ۱۴: ۳۰، همه عوامل و مأموران فرودگاه به شبکه‌های سی ان ان و آاف پ” و غیره احضار خواهند شد. می‌توانم کله زن برادرم را روبه روی خبرهای ساعت هشت امشب تصور کنم؛ «بهت گفته بودم برادرت بیماره! » و من به خودم می‌بالم. به لطف من آلیسیا برای نخستین بار در زندگی‌اش شبکه‌ای جزام تی وی را نگاه خواهد کرد. با این حال احتمالا از دستم عصبانی خواهند شد.

چندان هم غیرعاقلانه نیست که از همین حالا شانس لذت بردن از تصور آن صحنه را به خودم هدیه کنم، چون آن جا نخواهم بود تا از تماشای خشم و عصبانیتی که دلیلش هستم، کیف کنم. برای لذت بردن از میزان شهرت پس از مرگ، در زمان حیات، بهترین راه جلو انداختن آن است با نوشتن. و واکنش پدر و مادرم: پدرم خواهد گفت «همیشه میدونستم پسر دومم کمی خاصه. این ویژگی رو از من به ارث برده.» و در همین حین مادرم مشغول ساختن خاطرات مشابهی است که سرنوشتم را از پیش نشان می‌دادند؛ «وقتی هشت سالش بود با لگو هواپیما می‌ساخت، بعد اونها رو پرت می‌کرد تو مزرعه اسباب بازیش.»

خواهرم هم به نوبه خود خاطراتی تعریف خواهد کرد که واقعی اند اما باید برای یافتن ربط میان خاطره و ماجرای اتفاق افتاده الکی جست و جو کرد؛ «اون همیشه کلی به آب نبات‌های توی دستش قبل از خوردن شون نگاه می‌کرد.» برادرم – اگر زنش به او اجازه صحبت کردن بدهد – خواهد گفت که با آن اسمی که من داشتم، می‌بایست پیش از این منتظر چنین اتفاقی بودند و این انحراف و ناهنجاری بیدلیل نبوده است.

وقتی در شکم مادرم بودم، والدینم با اطمینان از این که من دختر خواهم بود، اسم «زوئه» را برایم انتخاب و اعلام کردند «اسم خیلی خوشگلیه و معنیش هم میشه زندگی! » برای آن که «کلوئه» به خواهر کوچک آینده‌اش حسادت نکند به او می‌گفتند «با اسم تو هم همقافیه ست.» آن‌ها آن قدر لبریز از جدیت فرزند بزرگشان «اریک» بودند، که به نظرشان یک پسر دیگر زاید و بیهوده می‌آمد. زوئه فقط می‌توانست یک کپی از نمونه نفیس کلونه باشد. نوع تقلیل یافته او

من بین پاهای مادرم، همراه یک «تکذیب» متولد شدم. آن‌ها با خوش خلقی پذیرفتندم اما آنقدر به نام «زوئه» دل بسته بودند که می‌خواستند به هر قیمتی شده معادل مذکرش را پیدا کنند. در یک دایره المعارف قدیمی نام «زوییل» را پیدا کردند و بدون توجه به معنای آن – که محکومم می‌کرد موجودی نایاب و خاص باشم – این اسم را برایم انتخاب کردند. شش خطی را که در فرهنگ لغات روبر، اسامی خاص درباره «زوییل» نوشته شده بود از بر کردم؛ «زوییل (به یونانی Zoilos). زبان‌شناس و سفسطه‌گر اهل یونان (آمفیپولیس یا افسوس، حدود قرن چهارم) که به ویژه به خاطر نقد پرحرارت، مغرضانه و بیارزشش بر آثار هومر، شهرت فراوان یافت. او ملقب به Homéromastix (مصیبت هومر) بود که گفته می‌شود عنوان کتابی که در آن تلاش کرده با اتکا به منطق خود، پوچی شگفتی آفرینی‌های هومر را به اثبات برساند نیز همین است.»

به نظر می‌رسد این نام به زبان رایج و متداول نیز راه یافته بود. مثلا گوته آن قدر به نبوغ خودش واقف بود که نقدهایی را که در آن‌ها آثارش ناچیز و پست ارزیابی می‌شدند، «نقدهای زوییلی» می‌خواند.

در یک دانش نامه علم زبان هم خواندم که زوییل به دست جمعی از مردمان شجاع که از خرده فرمایش‌های او درباره ادیسها دلخور شده بودند، سنگسار شده و جان باخته بود؛ زمانه قهرمان پروری که در آن علاقه مندان یک اثر ادبی در کشتن منتقدی که تاب تحملش را نداشتند تردیدی به خود راه نمی‌دادند. خلاصه آن که زوییل یک احمق نفرت‌انگیز و مضحک بوده است. موضوعی که نشان می‌دهد هیچ کس برای فرزندش چنین نام بدآهنگ و عجیبی انتخاب نمی‌کند؛ البته جز پدر و مادر من.

در دوازده سالگی، هنگامی که متوجه این همنامی شوم شدم، برای شنیدن توضیح پیش پدرم رفتم که با پاسخی سرسری خود را خلاص کرد؛ «کسی این داستان رو نمی‌دونه.» اما مادرم سرسخت‌تر بود؛ «به این شایعات گوش نده! » اما مامان، اینا رو تو لغت نامه نوشته.» «اگه قرار باشه هر چی رو که توی لغت نامه‌ها نوشته شده باور کنیم که…) و من با لحن یک فرمانده جواب دادم «باید باور کنیم! » و او بلافاصله به استدلالی حیله گرانه‌تر و فلاکت بارتر رو آورد؛ «تازه اشتباه هم نکرده. قبول کن که بعضی قسمت‌های ایلیاد ۱۴ خیلی طولانی ان.» غیرممکن بود بتوانم وادارش کنم که اعتراف کند کتاب را نخوانده است. اگر دلشان می‌خواست نام یک فیلسوف را برایم انتخاب کنند با گرگیاس، پروتاگوراس‌ها یا زنون ۱۶ که دست کم هوش و ذکاوت‌شان را حین توطئه از دست ندادند، هیچ مخالفتی نداشتم. اما داشتن نام ابله‌ترین و حقیرترین فرد بین آن‌ها نمی‌توانست برای من آینده‌ای درخشان رقم زند.

در پانزده سالگی به سمت این مشکل حمله ور شدم و خواستم از سرنوشتم جلو بزنم؛ تصمیم گرفتم هومر را از نو ترجمه کنم.

در ماه نوامبر مدارس یک هفته تعطیل بود. مادر و پدرم ته جنگل یک خانه کوچک درب و داغان داشتند که هرازگاهی برای تفریح در دل طبیعت به آن جا می‌رفتیم. کلید خانه را از آن‌ها خواستم. پدرم پرسید «اونجا میخوای تک و تنها چی کار کنی؟ »

می خوام ایلیاد و ادیسه رو ترجمه کنم.» ولی قبلا ترجمه‌های خیلی خوبی از اونا شده.» می‌دونم. اما وقتی آدم خودش متنی رو ترجمه می‌کنه پیوندی قوی‌تر از موقع خوندن ترجمه‌های دیگه بین خودش و نویسنده ایجاد می‌کنه.» می‌خوای ثابت کنی حرفای اون هم اسم معروفت اشتباه بوده؟ »

نمیدونم. قبل از قضاوت باید این آثار رو حسابی بشناسم.» سفر را با قطار آغاز کردم. به روستا رسیدم و از آن جا تا خانه پیاده رفتم؛ دهها کیلومتر پیاده روی، یک لغت نامه قدیمی و دو کتاب مشهور را با شور و هیجان در کوله پشتی‌ام به دوش می‌کشیدم. جمعه شب دیروقت رسیدم. خانه محقر و کوچک بسیار سرد بود. شومینه را روشن کردم و روی یک مبل راحتی که آن را با پتو پوشانده بودم نزدیک آتش جمع شدم. جوری از شدت سرما بیحس شدم که خوابم برد. صبح زود همان جا گیج و مبهوت از خواب بیدار شدم. شراره‌های آتش در تاریکی به سرخی می‌زد. با به یاد آوردن آن چه در انتظارم بود هیجان‌زده از جا پریدم؛ پانزده ساله بودم و قرار بود طی نه روز در تنهایی مطلق با تمام توانم به کشف و دریافت ارزشمندترین و بزرگترین اثر ادبی تاریخ بپردازم. یک تکه هیزم در شومینه انداختم و برای خودم قهوه درست کردم. کنار آتش یک میز کوچک گذاشتم همراه با لغت نامه و کتابها، نشستم، با یک دفتر نو و خودم را در خشم آشیل رها کردم.

هرازگاهی سرم را از روی کتاب بلند می‌کردم تا بتوانم مجذوب موقعیت و لحظه بشوم و با خودم تکرار می‌کردم به عظمت آن چه در حال وقوع است، آگاه باش.» پیوسته آگاه بودم چه اتفاقی در حال افتادن است و هیجان بیش از اندازه‌ام در گذر روزها همیشه باقی می‌ماند؛ مقاومت مرد یونانی به شکلی ارادی مدام احساس یک فتح عاشقانه تراز اول را تجدید می‌کرد. اغلب متوجه میشدم که هنگام نوشتن متن را بسیار بهتر ترجمه می‌کنم. نوشتن شیوه‌ای است برای انتقال فکر به واسطه قسمتی از بدن که به گمان من از گردن، شانه و بازوی راست تشکیل شده بود. تصمیم گرفتم با استفاده از تمام اعضای بدن ذهنم را پرورش دهم. هنگامی که سطری معنایش را ازم پنهان می‌کرد، آن را در ریتم پاها، زانوها و دست چپم تقطیع

می کردم. این کار هیچ نتیجه‌ای نداشت. سپس آن سطر را زیرلب زمزمه می‌کردم و صدایم را به تدریج بالا می‌بردم. باز هم نتیجه‌ای نداشت. آن وقت، خسته از مجادله، به دست شویی می‌رفتم. هنگام بازگشت سطر موردنظر خود به خود معنا شده بود.

بار اول از تعجب چشم‌هایم گشاد شد. یعنی واقعا برای فهمیدن متن باید شاشید؟ برای ترجمه آن متون باید چند لیتر آب می‌نوشیدم؟ اما کمی بعد متوجه شدم عامل مؤثر نه ادرار که همان چند قدمی است که تا توالت راه می‌روم. در حقیقت من از پاهایم کمک می‌خواستم و برای یافتن راه حل باید آن‌ها را به حرکت وا می‌داشتم. بیشک اصطلاح عامیانه «کار راه انداختن» هم از همین جا آمده است.

به گردش در جنگل هنگام غروب عادت کردم. سایه‌های بزرگ درختان و هوای سرد برایم لذت بخش بود. احساس می‌کردم با این کار با محیطی مهاجم و بینهایت مقابله می‌کنم. نسخه فیلسوفانه‌اش می‌شود این حس می‌کردم این تمرین به مغزم نیرویی می‌بخشید که قبلا نداشت. در خانه سفیدی‌ها و جای خالی متون را پر می‌کردم.

به روز حتا برای ترجمه نیمی از ایلیاد هم کافی نبود. با این حال با احساس پیروزی به شهر بازگشتم. عشقی باشکوه را تجربه کرده بودم که من را برای همیشه به هومر وابسته کرده بود. از آن زمان بیست و پنج سال می‌گذرد و باید بگویم حتا توانایی بازنویسی یکی از سطرهایی را که خواندم ندارم. اما حافظه‌ام نکته اصلی متون را نگاه داشته است؛ انرژی خارق العاده آن خلسه. باروری ذهنی که با تمام سرعت چرخید و همه طبیعت را به جانب خودش فرا خواند. کلیتی که طبیعت ذهن خودم نیز بخشی از آن بود. در پانزده سالگی هیجانی برخاسته از هوش هست که باید آن را به چنگ آورد. این حس مثل بعضی از ستاره‌های دنباله دار، که فقط یک بار از آسمان رد می‌شوند، گذشته و دیگر از بین رفته است.

پس از تعطیلات تلاش کردم آن چه را بر من گذشته بود برای رفقای دبیرستانی‌ام تعریف کنم، اما هیچ کس به حرف‌هایم گوش نداد. تعجبی نکردم. اصولا توجه کسی را جلب نمی‌کردم. هرگز توجه کسی را به خود جلب نکرده بودم. شخصیت جذابی هم نداشتم. به خاطر این که از این موضوع رنج می‌بردم خودم را سرزنش می‌کردم. مگر چه شده بود؟ معلوم بود که یک سفر خودمانی با هومر برای یک مشت بچه دبیرستانی موضوع هیجان‌انگیزی نیست. به علاوه، اصلا چرا باید آن‌ها را تحت تأثیر قرار میدادم؟

در نوجوانی همیشه این سؤال مهم و اساسی درباره روشنایی در ذهن آدم به وجود می‌آید: در نور خواهیم بود یا تاریکی؟ دلم می‌خواست می‌توانستم انتخاب کنم، اما شدنی نبود. چیزی که هرگز موفق به تحلیل آن نشدم من را به بودن در تاریکی محکوم می‌کرد. و این عامل نمی‌توانست چندان خوشایند من باشد، مگر آن که خودم انتخابش کرده باشم. در باقی موارد مانند دیگران بودم؛ مثلا از آدم‌های جذاب خوشم می‌آمد. وقتی فرد وارنوس یا استیو کاراوان صحبت می‌کردند تحت تأثیر جذابیت آن‌ها قرار می‌گرفتم. نمی‌توانستم چیستی اغواگری آن‌ها را توضیح دهم اما با اشتیاق در برابرشان تسلیم می‌شدم. می‌دانستم این رمزوراز بسیار فراتر از من است. مدت هاست که در اروپای غربی جنگی اتفاق نیفتاده است. نسل‌هایی که برای مدت درازی در صلح زندگی می‌کنند راههای دیگری برای قرار گرفتن در معرض ماشین دروگر مرگ پیدا می‌کنند. هر سال تعداد بیشماری اسم به لوح قربانیان میان مایگی اضافه می‌شود. جرم بسیاری از آن‌ها را نمی‌توان اثبات کرد؛ آن‌ها از جنگ نگریخته‌اند، سرباز فراری نیستند. حتا برخی از آن‌ها در پانزده سالگی قهرمان بودند. اغراق نمی‌کنم. وقتی یک نوجوان در خط مقدم جنگ قرار می‌گیرد خیره‌کننده‌ترین نمایش‌ها را اجرا می‌کند. وارتوس و کاراوان به راستی نابغه بودند.

وارنوس در هجده سالگی از دست رفت؛ وارد دانشگاه شد و هر روز بیشتر از روز قبل به تکرار شعارهای کهنه این استاد و آن استاد پرداخت. کاراوان بیشتر دوام آورد؛ برای گذراندن دوره و آموزش دیدن نزد بهترین موزیسین‌های بلوز، به نیوآرلئان سفر کرد. ساز زدنش را شنیده بودم، موهای تنم سیخ شده بود. حدود سی سالگی در یک سوپرمارکت به او برخوردم.

سبد خریدش پر آبجو بود. بی هیچ خجالتی گفت که موزیک بلوز همان قدر کافی بوده و از این که از سوی «سرچشمه و اصل واقعیت» تسخیر شده ناراضی نیست. جرئت نکردم از او سؤال کنم که آیا واقعأ بسته‌های آبجو را با چنین نامی صدا می‌کند؟

میان مایگی لزوما برای برتری یافتن و پیروزی مسیر اجتماعی – شغلی را دنبال نمی‌کند. فتوحات میان مایگی اغلب بسیار درونی‌تر از این هاست. اگر من ترجیح دادم از دو پسر نابغه‌ای که در پانزده سالگی خدا را بنده نبودند یاد کنم، به این معنا نیست که ماشین درو همیشه به نخبهترین‌ها حمله ور می‌شود. همه ما بیآن که بدانیم و متوجه شویم به جنگ فرستاده می شویم و راه‌های بسیاری برای شکست خوردن‌مان وجود دارد.

نمی شود لیست قربانیان را مشخصأ و به طور واضح در جایی پیدا کرد. هرگز نمی‌توان با اطمینان دانست نام چه کسانی در آن نوشته شده است. حتا نمی‌شود فهمید آیا نام خودمان هم در آن هست یا نه. به همین خاطر می‌توان به وجود چنین جبهه‌ای شک داشت. در چهل سالگی بازماندگان و آنهایی که جان به در برده‌اند آن قدر اندک اند که احساسی تراژیک آدم را آزار می‌دهد. در چهل سالگی آدم به اجبار عزادار است…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]