دایی جان ناپلئونیسم چیست؟ ایرج اسماعیل پور قوچانی
ایرج اسماعیل پور قوچانی
سی و شش سال از نگارش رمان موفقیتآمیز دائی جان ناپلئون میگذرد. فی الواقع، چیزی در این رمان هست که موجبات محبوبیتش را در میان ما ایرانیها فراهم آورده، وادارمان میدارد تا با هر جملهٔ سادهای که از دهان پرسوناژهای رمان بیرون میپرد شلیک خنده را سر دهیم و سپس کلام آنها را در فهرست اصطلاحات یومیهٔ خود جای دهیم:”مومنت”و دروغ چرا تا قبر آ آ آ آ…”،”بهوت افسر داهه”،…….”کار، کار انگلیساست”و علی الخصوص این آخری که تنها از دهان دائی جان ناپلئون-این دن کیشوت وطنی-شنیده میشود و امروز مبدل به یک ضرب المثل سیاسی شده است تا اعتقاد خودمان را به تئوری توطئه در زیر لفاف نازکی از طنز پنهان کنیم.
به راستی که خالقان اثر هنری پیش از آنکه خالق باشند کاشفان حوزههای دلمه کرده و آبسههای به چرک نشستهٔ اجتماع خود هستند که هربار از جایی سر برمیآورد، از طریق انواع مکانیسم های خود تنظیمگر خود اجتماع سرکوب و لاپوشانی میشوند و اصولا روانشناسی خود یکی از مدرنترین وسیلههای چنین لاپوشانیهایی است که کار کردش ارجاع تمامی آن مسائلی است که سیاسیون نان به نرخ روز خور از پسش بر نیامدهاند و حالا تمامی بار ما با بیگانه هراسی به خود هویت مجدد میدهیم و با بیگانهگرایی هویت فعلی خودمان را در جستجوی یک هویت موهوم به خطر می اندازیم. در یهنههای فئودالی قدیم این هویت از طریق سکونت در یک قلعه و عضویت در یک فئود معنا مییافت و دیوار قلعه حصاری میشد برای جدایی میان «خود» و «دیگری» که همان «همسایهٔ خطرناک» است درست مانند پوست بدن که مرز میان خود و دیگری است.
آن را از طریق انواع برچسبهای بیماری های روانی میخواهند بر دوش فرد بگذراند؛ انگار این تقصیر فرد است که بیکار است و یا اینکه اگر کاری هم دارد دلش نمیخواهد میان بیدار باش امروز ساعت شماطهدار بدون کرخت شده از کار بیمعنی هر روز دل دومی را بشکند و علی رغم قیافهٔ هراسناک آقای رئیس و جرائم نقدیای که به ازای هر دقیقه دیر کرد همینطور تصاعدی بالا میروند مراسم شکنجهآور بیداری را نیم ساعت به تعویق میاندازد، شکنجهای درست مانند مردن که در آن روح میگوید برخیز و بدن میگوید نع!.
این سیستم همچون حلقهٔ بستهٔ اوبیوس در ریاضیات یک سیکل بسته است که در آن سالمترین فرد همان بیمارترین است و سربراهترین کارمند این نظام دیوان سالار عظیم الجثه موجود مسخ شدهٔ حقیری است که یک روز مانند گریگور سامسای بینوای رمان کافکا از پس بیخوابی دشوار درمییابد که به یک سوسک که به پشت در رختخوابش افتاده است دگردیسی یافته و باز هم صد البته مسئول مستقیم چنین وضعیت خجلتباری خود اوست و نه سیاسیون نان به نرخ روز خوری که چنین خواب دشواری را برای تکتک ما تدارک دیدهاند و الحق که از میان انبوه ناسزاهایی که”بیادبیات”در اختیار ما گذاشته است این نان به نرخ روز خوری عجیب به سیاست میچسبد چون اگر سیاست را همان”پلیسی”بگیریم که در آن پلیس به معنای شهر است درست مانند شهر بیغایت است. یک شهر اگر غایتی هم داشته باشد حد اکثر این است که شهر بماند. تمام غایت شهر روزمرگی و حفظ وضع موجود است و پلیس هم به معنای امروزی آن وظیفهاش حفاظت از این وضع موجود است ولی برای توجیه موجودیت خود به نحو متناقض نمایی به جنایت محتاج است درست همانطور که مدعیان نظم نوین جهانی به القاعده. نیروی پلیس، برای توجیه دخالت در زندگی خصوصی شهروندان و استعمار، برای توجیه مداخلات خود در سایر کشورها نیازمند ساخت انواع و اقسام تئوریهای توطئه هستند که مداما از طریق انواع فیلمهای پلیسی و جاسوسی و تروریستی و…تبلیغ رسانهای میشوند.
و به این ترتیب دیگر صدای معترضی نمیماند و اگر هم بماند فورا از طریق انواع مکانیسمهای خود تنظیمگر، سرکوب و لاپوشانی میشوند.
همانطور که در ابتدای بحث آوردیم روانشناسی یکی از مدرنترین وسیلههایی است که کارش ارجاع دادن تمامی مسائل است به خود فرد و این کار با چنان مهارت و صورت معصومانهای انجام میگیرد که دیگر مانند وزن گوش و بینی حس نمیشود و به همین دلیل هم هست که ما سخن یک سرباز دون پایهٔ هندی را در مورد دایی جان ناپلئون که در آخر رمان بجای یک مارشال عالی رتبه انگلیسی به دائی جان قالبش کردهاند به مثابهٔ یک گزارهٔ عقلانی درست میپذیریم و متاسفانه هم صدای با او باور میکنیم که دائی جان را باید روانهٔ تیمارستان کرد تا احتمالا تحت درمان نوعی حاد از پارانویا قرار بگیرد.
این در حالی است که قهرمان وطنی ما درست مانند دن کیشوت میگل دو سروانتس یک سر و گردن از انبوه هرزگانی که اطرافش را گرفتهاند بالاتر است، حد اقلاش این است که وطنفروش نیست و به جان از ارزشهای طبقهای که به آن تعلق دارد دفاع میکند ولو که این طبقه رو به اضمحلال باشد و یا اندکاندک جای خود را به بازاریان بیطبقه و نان به نرخ روز خور تازه به دوران رسیده داده باشد که نمایندهٔ حی و حاضر آن شوهر خواهر اوست. تنها عیب کار دائی جان ناپلئون این است که زورش به این حوالت تاریخی جدید که از راه رسیده است نمیچربد وگرنه این او بود که میبایستی برای نامگذاری لا قیدی و بیغیرتی و بیگانهپرستی و وطن فروشی و هزار عیب و مرض اطرافیان خود به دنبال اسم بگردد و لی افسوس که زورش نرسید، همانطور که زور دن کیشوت، این آخرین نمایندهٔ فئودالیزم ورشکستهٔ اروپا، به بورژوازی که تمامی اروپا را در نوردیده بود و بر آستانهٔ اسپانیا رسیده بود نرسید.
یکی از دلایل محبوبیت رمان دائی جان ناپلئون در میان ما این است که مردم ما هیچگاه خود را عاملی تعیینکننده در ادارهٔ جامعه نیافتهاند و میهنشان را همیشه قدرتهای دیگری که زورشان به آنها نرسیده است اداره کردهاند و این واقعیت موجد باوری درونی در تکتک ما شده است که گویی همیشه باید کاسهای زیر نیم کاسه باشد و لذا مطابق این تئوری توطئه کماکان باور داریم که هم اکنون نیز آنها هستند که امور را اداره میکنند. پس در درون همهٔ ما یک دائی جان ناپلئون کوجک زندگی میکند. این واقعیت به خودی خود ابدا بد نیست بلکه این حضور “جهنمی”دیگران است که این موقعیت را به طنز میکشاند و از یک وطنپرست واقعی یک ایده الیست احمق و دست آخر بیماری پارانوئیک میسازد.
این در حالی است که داشتن پارانویا در سیاست عین واقعگرایی است چرا که دنیای سیاست عرصهای پیچیده است و بازیگرانی زیرک و ماهر دارد و گاه بسیاری از عوامل و انگیزههای اصلی از دید ما پنهان میماند که توضیح آنها برای هرکسی دشوار است.
واقعا چه کسی پارانوئیک است؟ اگر بخواهیم حتی یک لیست سردستی از مداخلات بیگانگان در کشورمان ترتیب بدهیم هفتاد جریده کاغذ خواهد شد.
تنها عیب اعتقاد داشتن به تئوری توطئه این است که منبعد ضعفهای خودمان را به حساب مداخلات یک دشمن فرضی بگذاریم وگرنه کیست که ردپای مداخلات استعمارگرایانهٔ دولت بریتانیای کبیر را در تاریخ این کشور ببیند و بتواند به راحتی کسانی را که بارها فرصتهای تاریخی یک ملت را از آنها سلب کردهاند ببخشد، هرچند که عامل اصلی را میبایست در ضعفهای درونی جستجو کرد: «با رشد اروپا و پیشی گرفتن از شرق، عمل جدیدی (استعمار) به معادلات رشد و عقبماندگی ایران افزوده شد. علی رغم آنکه ایران هیچگاه مستعمره نبود ولی حاکمیتهای داخلی به دلیل ضعف و فساد درونیشان تابع حکومتهای بیگانه میشدند. همین وضعیت سرانجام به جدایی بخشهایی از خاک ایران در عصر قاجار منجر شد که طی دو معاهدهٔ گلستان (1192 هجری-1813 میلادی) و ترکمنچای (1206 هجری-1828 میلادی) صورت قانونی پیدا کرد.»(علمداری،488) «جامعهٔ ایران در اواخر قرن 19 به سمت مدرنیته حرکت کرد. در اوایل قرن بیستم انقلاب مشروطه در ایران به وقوع پیوست و این روند تسریع شد. در این هیچ شکی نیست که در دوران حکومت قاجار ایرانیان طعم تلخ استعمار را چشیدند. در این زمان ایران عملا به مستعمرهٔ انگلستان تبدیل شد هرچند که روسیه سعی و تلاش فراوانی کرد تا از ضعف ایران استفاده کرده و منافعی ببرد، اما در کل ضربات اصلی روسیه به ایران را میتوان همان جدا کردن قفقاز و سرزمینهای شمالی از ایران دانست. این حالت باعث شد تا کینه و نفرت عجیبی در بین مردم ایران از انگلستان به وجود بیابد. بخصوص در جریان جنگ جهانی اول دست انگلیسها به خون رزمندگان جنوب کشور آلوده شد. با پرچینی حکومت قاجار و جانشینی پهلوی ایران از حالت یک مستعمره خارج شد و توانست امنیت، استقلال و تمامیت ارضی خود را حفظ کند اما طرحهای اصلاحی جنجالی رضا شاه از دید مردم ایران طرحهای انگلیسی به حساب میآمد. در تمام طول این ایام نفرت و بدبینی مردم به انگلستان بیشتر میشد. روشنفکران و تحصیلکردگان جامعه هم تقریبا مانند مردم عادی بودند و به همین دلیل زبان بین المللی ایران در آن زمان زبان فرانسوی بود. چرا که حتی دلیل اینکه اکثر واژههای فرنگی که از خارج وارد کشور شدند بخصوص اصطلاحات و لوازم مدرن، در ایران با تلفظ فرانسوی خوانده میشوند، همین است که این واژهها در آن زمان از کشور فرانسه و از مجرای زبان فرانسوی وارد فارسی میشد و حتی اینکه به اروپا، فرنگ یا فرنگستان (اشارهای به فرانسه) میکردند، به همین دلیل است. این اوج نفرت ایرانیها از انگلستان را نشان میدهد.
فرانسه و انگلستان تا قبل از قرن 20 از نظر قدرت و نفوذ در جهان و همچنین صنعت و علم برتر بودند و زبان این کشورها زبانهای علمی جهان به حساب میآمد. اما تحصیلکردگان و روشنفکران جامعه ایران بیشتر ترجیح میدادند زبان فرانسوی بیاموزند و در فرانسه تحصیل کنند. حتی دلیل اینکه اکثر واژههای فرنگی که از خارج وارد کشور شدند بخصوص اصطلاحات و لوازم مدرن، در ایران با تلفظ فرانسوی خوانده میشوند، همین است که این واژهها در آن زمان از کشور فرانسه و از مجرای زبان فارسی وارد فارسی میشد و حتی اینکه به اروپا، فرنگ یا فرنگستان (اشارهای به فرانسه) میکردند، به همین دلیل است. این اوج نفرت ایرانیها از انگلستان را نشان میدهد.
سیر دخالتهای انگلستان در ایران ادامه یافت و در سال 1941 یا 1320 شمسی با اشغال ایران توسط انگلستان و شوروی به اوج خود رسید.29 اسفند سال 1929 روز بزرگی برای ایرانیها بود. ملی شدن صنعت نفت البته از حیث اقتصادی به نفع ملت بود اما اگر صنعت نفت ایران مثلا متعلق به کشوری دیگر به جز انگلستان بود شاید هرگز از این روز به عنوان جشن ملی یاد نمیکردند. بلکه دلیل اصلی شادی ملت پیروزی در برابر انگلستان آنهم بعد از شکستهای متعدد بود. هرچند که انگلستان با سرنگونی مصدق در کودتای 28 مرداد انتقام خود از ملت را گرفت.»(میگوش)
این یک واقعیت تام است که هیچگاه نمیتوان یحثی عینی را در باب تئوری توطئه به پایان برد چرا که چنین بحثی عمیقا بر باور خود راوی بر وجود و یا عدم وجود توطئه استوار بوده و لذا از یک سو قادر است خود را تا اعماق یک وقایعنگاری صرف تاریخی تسری دهد (مانند نقل قول بالا) و یا به نحوی معکوس سعی در نادیده گرفتن یک توطئهٔ واضح داشته باشد مانند سخنان کارل پوپر در دهمین نشست بین المللی فلسفه (علی رغم آنکه خود وی واضح مفهوم تئوری توطئه است):
«اینکه برخی معتقدند همه چیز حاصل نقشههایی است که دیگران کشیدهاند، شکل ابتدایی از خرافه است که کهنتر از تاریخیگری و نتیجهٔ دنیوی شدن خرافههای دینی است. باور داشتن به خدایان هومری، که توطئههای آنها مسئول تقلبات جنگهای تروا بود، اکنون از میان رفته و جایش را صهیونیستها، صاحبان انحصارات بزرگ، سرمایهداران و استعمارگران گرفتهاند.»
علی رغم پارادوکسیکال بودن هرگونه بحثی پیرامون تئوری توطئه چه از سوی معتقدان به آن ابراز شده باشد و چه از سوی همهٔ آن کسانی که همنوای با آن سرباز دون پایهٔ هندی هرگونه دائی جان ناپلئونیسمی را روانهٔ تیمارستان میکنند باید گفت که تئوری توطئه نقطهٔ عظیمت خود را بر یک واقعیت عینی قرار داده است و آن اینکه اصولا چیزی به نام توطئه وجود دارد.
دلیل محبوبیت رملن دائی جان ناپلئون را میبایست نه در سبک ادبی آن بلکه در توانایی و موفقیتش در به نمایش گذاردن زخمی جستجو کرد که قرنها از به چرک نشستنش میگذرد و با هر توطئهٔ جدیدی بر عمق عفونتش افزوده میشود.
خلاصه دائی جان ناپلئون حکایت گذار از استبداد پدر سالارانهٔ شرقی به نوعی حکومت استعماری دیوان سالارانهٔ غربزده است و در این دوران گذار عدهای که میتوانند خود را با مناسبات جدید تطبیق دهند به نوعی حیات دوزیستی در میان دو نظام سنتی و مدرن ادامه میدهند و به راحتی ارزشهای نوین را جایگزین ارزشهای قدیمی و رنگ و رو رفته مینمایند.
حالا سی و شش سال است که نویسندهٔ ما نشتر قلمش را در چنین زخمی چرخانده است زخمی چنان رسیده که هنوز هم که هنوز است از خاراندنش لذتی مازوخیستی میبریم اما سوال اینجاست که ما از کی صاحب این زخم شدیم؟
تئوری توطئه و شیوهٔ تولید آسیایی
رمان دائی جان ناپلئون درست مانند دن کیشوت حکایت سخت جانی و جان کندن یک نمایندهٔ دیرپا از طبقهٔ فئودال سنتی است که دیگر با ورود عوامل مختلف داخلی و خارجی دورانش به سر آمده است. در رمان سروانتس این عامل خارجی رنسانس است که پس از درنوردیدن تمامی اروپا به سر وقت اسپانیا و سیستم تفتیش عقاید قرون وسطایی اش آمده است و در مورد دائی جان ناپلئون این عامل خارجی استعمار روس و انگلیس است که از شمال و جنوب مملکت را فراگرفتهاند و البته هرکس اندکی تاریخ خوانده باشد میداند که این ابدا یک توهم نیست بلکه ورود یک عامل آنتروپیک واقعی است بر بدنهٔ نظام سنتی و فئودالی این سرزمین که منجر به سازماندهی مجدد ساختار سیاسی کشور شد. شکلهای قدیمی قدرت تنزل پیدا کردند و دولت سنتی بر اثر فشارهای دولتهای جدید دیوان سالار و به ظاهر مدرن محو شد: یک مدرنیزاسیون افراطی که هیچگاه به تجربهای مدرن ختم نشد و هنوز هم که هنوز است داریم تاوان آن را پس میدهیم.
«استعمار هر مساله سیاسی را به یک مساله فنی مربوط به حوزهٔ صلاحیت اداری تغییر شکل داد. هرگونه تجلی زندگی جمعی یا هر قوهٔ ابتکاری که به نظر میآمد تصرف استعمار را محدود و یا تهدید کند بدون توجه به شکلهای جامعهٔ سیاسی بومی در قلمرو صلاحیت اداری قرار گرفت. در چارچوب اوضاع و احوال استعماری زندگی سیاسی واقع بخشی به صورت پنهانی و بخشی به صورت دورهٔ انتقالی واقعی قدرت ابراز میشد. دو برابر شدن مقامها در نظام شناخته شدهٔ اداری استعماری توسط مقامهای کارآمد و پشت پرده از دید حاکمان روشنگر مانعی محسوب میشد.»(بالاندیه-185 و 186)
خلاصه دائی جان ناپلئون حکایت گذار از استبداد پدر سالارانهٔ شرقی به نوعی حکومت استعماری دیوان سالارانهٔ غربزده است و در این دوران گذار عدهای که میتوانند خود را با مناسبات جدید تطبیق دهند به نوعی حیات دوزیستی در میان دو نظام سنتی و مدرن ادامه میدهند و به راحتی ارزشهای نوین را جایگزین ارزشهای قدیمی و رنگ و رو رفته مینمایند. ازدواج با دختر عمو که در جوامع فئودالی عصبیت قومی را افزایش داده و لذا امنیت نظامی را از پی دارد جای خود را به ترجیحات دیگری از قبیل نرخ شیربها و سایر مفاهیم اخلاقی هم چون وفاداری جای خود را به پارتیبازی میدهند و ساختار خانوادگی و منزلت اجتماعی ناشی از آن فورا با مصلح اندیشی و لذتهای اپیکوریستی آنی از آن نوعی که از معاشقه با زنی از طبقهٔ فرودست همچون (زن شیر علی قصاب) دست میدهد معاوضه میشود و گویا تنها کسی که از این قافلهٔ لذتجویی عقب میماند شخص دائی جان باشد که در این سوی طیف ایستاده است و مانند گذشته اصرار دارد که دختر خود را به پوری فش فشوی نیم مرد بسپارد و در سوی دیگر این طیف اسد الله میرزا کارمند دیوان سالار وزارت امور خارجه تمامی ماجرا را با طنزی واقعگرا نظاره میکند ودر واقع در میان این خیل عظیم آدمهای هرزه که هرکدام به نوعی در کار خل کردن روز افزون پیرمرد بینوا هستند که تنها کسی است که خواننده دوست دارد تا با آن همزاد پنداری کند.
اگرچه قائل بودن به تئوری توطئه منحصر به ما ایرانیها نیست و اگرچه تاریخ صد سالهٔ اخیر مداخلات استعمار انگلیس از انقلاب مشروطیت به این سو دلایل کافی برای مشروعیت بخشیدن به چنین پنداری در اختیارمان میگذارد اما شکل سنتی و پدر سالارانهٔ حاکمیت فئودالی پیشین ماهیتا دارای نوعی زمینهٔ مساعد برای هر دو نوع ذهنیت بیگانه هراسی و بیگانهگرایی است که اکنون به بررسی تاریخ آن میپردازیم: شیوهٔ تولید آسیایی عنوانی است که مارکس برای جدا کردن جوامع شرقی از تحلیل کلان خود از ماتریالیزم تاریخی به کار میبرد، خواننده محترم بایستی در نظر داشته باشد که تاکید ما بر روی شیوهٔ تولید آسیایی و استبداد شرقی امری ضمنی است و تاکید اصلی ما بر روی نقش عوامل جغرافیایی همچون کمبود آب در شکلگیری نظامهای سیاسی و نهادهای سنتی قدرت است. انسان از طریق کار خود با طبیعت ارتباط برقرار میکند و این رابطه به تدریج به رابطهٔ خود انسانها تغییر شکل مییابد و روابط قدرت را شکل میدهد. تا حدی که ماروین هریس میگوید: «ظهور حکومتهای نخستین به عنوان پیامد تراکم محصولات کشاورزی بهتر قابل درک است.»(هریس-70)
برخی از افراد میتوانند در شرایط اقلیمی مشخص و از طریق نقشی که در کارایفا میکنند یا صرف برتریخواهی شخصیتی یا اجرای مراسم معنوی به طبقهٔ حاکم مبدل شوند این نحوهٔ تشکیل طبقه حاکم ناشی ازشیوهٔ معیشت و رابطهای که میان کار و طبیعت وجود دارد. در فلات ایران که معیشت وابسته به تکنیک حفر قنات یا کاریز است موجد نوع خاصی از دولت شده است که آن را از مناسبات تولیدی غرب جدا میسازد چون مناسبات در غرب بر پایهٔ تقسیم زمین است که نیازی به مدیریت یکپارچه ندارد درحالیکه در مشرق زمین(که مناسبات تولیدی براساس تقسیم آب شکل مییابند) به دلیل پیچیدگی تکنولوژی حفر کاریز، نیاز به سرمایه و مدیریت متمرکز پدید میآید که نهایتا منجر به ایجاد حاکمیتهای کاریزماتیک و استبدادی میگردد. این حاکمیتها ماندگاری خود را کمابیش تا پیش از اصلاحات ارضی شاه حفظ کرده بودند و البته رمز این ماندگاری را میبایست در وجود جوامعی با رکورد نسبی و در عدم یگانگی روستاهای پراکنده و غیرمرتبط با یکدیگر و فاقد مقاومت واحد در برابر دولت مرکزی جستجو کرد. جوامعی کوچک و پرت و دور از هم که هرکدام در انزوا به دنیایی کوچک در درون خود مبدل میشدند.
شکل فیزیکی سکونت در فئودها بر این انزوا تاکید میکرد چون همواره یکجانشینان از سوی جماعت رمه گردان وابسته به معشیت شبانی تهدید میشده اند علی الخصوص در سالهای خشک سالی که معشیت یکجانشینی به یمن قنوات از آسیبپذیری کمتری در برابر خشک سالی برخوردار است و لذا فئودها مجبور به محصور کردن خود در درون برجها و باورها و قلاع رفیعی بودند که مجددا بر انزوا و کاریزمای حاکم میافزود هم امروز نیز نام بسیاری از شهرها مانند سنندج (سنه دژ) یادآور زندگی در چنین دژهایی است. سیستمی که تا قرون متمادی در برابر تغییرات اقلیمی دوام آورده بود به یکباره با ظهور یک مدرنیتهٔ خلق الساعه ناپدید شد و از میان دودهای آن تنها این شبح دائی جان ناپلئون است که دن کیشوتوار داد دلاوریهای پیشین را سر میدهد. اگر بپذیریم که ما ایرانیها بیش از سایر ملل چاره کارهایمان را در توسل به نوعی تئوری توطئه دیدهایم باید گفت که موفقیت رمان دائی جان ناپلئون هم نه در پرداختن به این خصوصیت ما ایرانیها بلکه به خاطر هدفگیری درست او به سمت ساختار طبقاتی است که قابلیت تولید چنین حجم عظیمی از بیگانههراسی (exofobia) را داشته است. بمبی ساعتی که عقربههایش با حفر اولین کاریز به راه افتاده است و تقدیر آن را در دامان یک افسر از کار افتادهٔ فوج قزاق منفجر میکند.
اما آنچه که اهمیت دارد این است که این بیگانه هراسی ناشی از انزوای تاریخی و هراس از هجوم اهریمنان، یونانیان، انیرانیان، تورانیان، اعراب و مغول و هزار جور قوم وحشی به خودی خود خطرناک نیست بلکه خطر در جایی است که این تز بیگانه هراسی، آنتی تز خود را در درون خود پرورش دهد که همان بیگانهگرایی یا exotism است.
از آجا که در نظام کاریزی فرد فاقد ارتباط آزادانه با محیط اطراف است و به قول مارکس تنها قادر است جهان را از حلقهٔ تنگ هرآنچه هست بنگرد طبیعتا ارزشهای اخلاقی ء اخلاق متعالی تنها در دست قوهٔ حاکمه و حتی به عنوان ابزاری برای تداوم تمایز خود با رعایا باقی میماند و لذا طبقهٔ رعیت با اولین فرصتی که برای خروج از طبقهٔ خود به دست بیاورد قادر خواهد بود دست به هر کاری بزند چون فاقد تجربهٔ ناب اخلاقی است مگر در مورد معدودی از اسطوره ها که فرد همچون فرهاد کوه کن میتواند انتقام تاریخی خود را با انجام دادن کاری زائد الوصف بگیرد و یا در مورد داستان یاغیهایی همچون «گل محمد» در رمان کلیدر دولت آبادی. غیر از این موارد اندک تاریخ ما مملو است از خیانت کسانی که نیم شبان درهای قلاع را بر روی دشمن گشودهاند.
بیگانهگرایی روی دیگر سکهٔ بیگانه هراسی است ستایش دیگری همواره متضمن تحقیر خود است و برعکس. ما با بیگانه هراسی به خود هویت مجدد میدهیم و با بیگانهگرایی هویت فعلی خودمان را در جستجوی یک هویت موهوم به خطر میاندازیم. در پهنههای فئودالی قدیم این هویت از طریق سکونت در یک قلعه و عضویت در یک فئود معنا مییافت و دیوار قلعه حصاری میشد برای جدایی میان «خود» و «دیگری» که همان «همسایهٔ خطرناک» است درست مانند پوست بدن که مرز میان خود و دیگری است: سطح نازکی که بر روی آن «خود» پایان میپذیرد و «دیگری» شروع میشود و سوراخها و زخمها و شکافهای بدن این هویت را به خطر میاندازد و به همین دلیل است که هر فرهنگی رفتار خاص خودش را در رفتار با سوراخهای بدن پرورش میدهد و آنها را تبدیل به هنجارهایی همچون آیینهای غذاخوری و زناشویی میکند و رفتارهایی که به دلیل حائز خطر بودن ذاتی سوراخ هر دو وجه علاقه و نفرت را داراست پذیرفتن یک موجودیت خارجی به درون بدن خود، میتواند هم به معنای پذیرش زهر باشد هم غذا، هم به معنای تجاوز باشد هم عشق. پذیرفتنش به معنای استقبال از خطر است و نپذیرفتنش به معنای غرق شدن در انزوا و نیستی. بیگانهگرایی روی دیگر سکهٔ بیگانههراسی است و اگر اینگونه نبود بیگانههراسی تا این حد برای ما خندهآور نمیشد چون تناقض قوت لا یموت طنز است پس خوشبختانه تا زمانی که بیگانه گرایی در درون ما هست قادریم که به دائی جان ناپلئون بخندیم.
منبع شماره پاییز و زمستان 1384 نشریه سمرقند