معرفی کتاب: خاطرات شش دهه روزنامهنگاری محمد بلوری

محمد بلوری یکی از مهمترین روزنامهنگاران تاریخِ مطبوعات ایران است. مردی که بسیاری از گزارشها و روایتهایاش تاریخی و نمادین محسوب میشوند. به او «پدر حادثهنویسی» ایران لقب دادهاند که استعانت دارد به چند دهه حضور او بهعنوان دبیر سرویس حادثه در روزنامههای مهم.
او در دهه سی صفحهی حوادثِ روزنامهی کیهان را تاسیس کرد و تحولی ساخت در گزارشنویسی حادثهای. کتابِ خاطرات او که چند روزیست منتشر شده روایتیست خواندنی، نفسگیر و مملو از اتفاقهای مهم تاریخ ایران از نگاه او. از حضورش در صحنههای قتلهای مهم تا تماشای اعدامهای سیاسی بهعنوان خبرنگار.
بلوری در خاطراتش گاهی خودِ تاریخ را روایت میکند و گاهی پشت صحنهی وقایع تاریخی را. گاهی قالب روایتش به گزارشهای مطبوعاتی نزدیک میشود و گاهی به پاورقی داستانیِ با راوی سومشخص که در آن نیز ید طولایی دارد. حکایتهای جذابی نیز نقل میکند از حوادث عجیب جامعهی روزهای پیش از انقلاب و گاهی حالوهوای تحریریهها و شرایط کاری خبرنگاران و اهالی مطبوعات را به تصویر میکشد.
خاطرات شش دهه روزنامهنگاری
نویسنده : محمد بلوری
نشر نی
۶۴۸ صفحه
دوران کودکی من
پس از پیروزی انقلاب بلشویکی سال ۱۹۱۷ در روسیه و قتل عام خانواده سلطنتی نیکلای تزار، گروههای انقلابی شروع کردند به دستگیری افراد به اتهام هواداری از رژیم سلطنتی و مخالفت با انقلاب در روسیه و کشورهای تابعه. به حکم دادگاههای انقلاب گروه گروه از دستگیرشدگان به جوخه اعدام سپرده شدند.
یکی از این محکومان مردی ایرانی از اهالی آبادی اسکو در چند کیلومتری تبریز بود. در یک شب یخبندان زمستانی، او را از سلولش بیرون آوردند تا همراه با جمعی از زندانیان به میدان تیر ببرند و در برابر جوخه مرگ قرار دهند. این مرد جوان احمد بلوری اسکویی، پدر من بود. آن شب در دالانی میانه راه زندان تا میدان تیراگر یک افسر جوان روس راه فرار را نشانش نمیداد، مسلما من، محمد بلوری، سالها بعد در نهم اسفند ۱۳۹۵ در یکی از شهرهای مازندران چشم به جهان باز نمیکردم.
پدرم سالها بعد، در دوران نوجوانیام، داستان شگفتی آور زندگیاش را برایم چنین تعریف کرد: «در دوره جنگ جهانی اول، مردم کشورمان با قحطی و گرسنگی روبه رو شده بودند و مدام بر تعداد بیکاران و گرسنگان افزوده میشد. گروههایی از جوانان روستاهای آذربایجان برای یافتن کار و کسب درآمدی برای گذران زندگی خانوادههایشان روانه شهرهای مختلف از جمله استانبول، باکو و شهرهای دیگر آذربایجان در آن سوی مرز کشورمان میشدند.»
پدرم همراه برادرش برای یافتن کار با پای پیاده به سوی مرز راه افتاد و پس از چند روز وارد خاک آذربایجان روسیه شد. پدرم میگفت: «در سرمای پرسوز زمستان که برف در بیابان تا ساق پاهایمان میرسید، بدون بالاپوش و با کفشهایی پاره، درحالی که سوز برف پنجه پاهایمان را کرخت کرده بود، فرسنگها راه رفتیم تا در یک شهر کوچک به ایستگاه قطار رسیدیم. یک شبانه روز غذایی نخورده بودیم و پولی برای خرید حتی یک قرص نان یا استراحت در قهوه خانه نداشتیم. در چاردیواری ساختمان متروکی پنهان شدیم تا تاریکی شب فرابرسد. برادرم بیمار شده بود و در تب میسوخت. نیمه شب قطاری وارد ایستگاه شد تا توپ و تجهیزات جنگی را به باکو برساند. دور از چشم نگهبانان نظامی، سوار یکی از واگنهای باری شدیم که جعبههایی در آن چیده بودند و به جبهه میبردند. برادرم را کف واگن خواباندم و تودهای کاه از کف واگن رویش ریختم تا از سرما در امان بماند. ضمن جست و جو در گوشه و کنار واگن، به چند صندوق برخوردم که در آنها قرصهای نان خشکیده را روی هم چیده بودند و برای سربازان میبردند. با خوردن لقمههایی از این نان جانی گرفتم تا به باکو رسیدیم.»
پدرم در باکو ماندگار شد. در این شهر از راه دست فروشی پولی در میآورد، و هم زندگی خود را میگذراند و هم برای همسرش، که دخترداییاش بود و چند ماه پیش از این سفر در اسکو با هم ازدواج کرده بودند، به واسطه آشنایان پولی میفرستاد.
پس از یکی دو سال، رستورانی در باکو باز کرد و کاروبارش رونق گرفت. با گذشت زمان و رونق کار رستوران، عروسش را به همت آشنایانی که به باکو رفت و آمد داشتند پیش خود آورد و به زندگیاش لطف و آرامشی داد و تولد اولین فرزندشان که دختر بود خوشبختیشان را کامل کرد.
انقلاب بلشویکی در سال ۱۹۱۷، چون طوفانی که بر گل قاصدک بوزد، آرامش زندگی مهاجران ایرانی را بر هم زد و پدرم را به سوی چوبه تیرباران کشاند. یک روز صبح، به ناگاه گروهی از افسران انقلابی به داخل رستوران پدرم ریختند و ضمن جست و جو در زیرزمین چند قبضه تپانچه و مقداری فشنگ و نارنجک کشف کردند و پدرم را دست بسته در خودرو نظامی انداختند و با خود بردند. در آن روزها انقلابیون گروه گروه افراد را دستگیر میکردند و دستگیرشدگان پس از محاکمهای چنددقیقهای به مرگ محکوم میشدند و، تا نوبت به اعدامشان برسد، بیرحمانه آنان را به اعمال شاقه میکشاندند.
تعداد محکومان به مرگ چنان زیاد بود که هر اعدامی تا رسیدن به میدان تیر حداقل باید بیش از یک ماه در انتظار نوبت در سلول میماند و روزهای طاقت فرسایی را با اعمال شاقه میگذراند. پدرم میگفت: «حقیقت قضیه این بود که اسلحه و مهمات را طرفداران رژیم سلطنتی در انباری زیرزمین رستوران جاسازی کرده بودند و من خبر نداشتم.
هر روز صبح من و سه نفر از محکومان را دوبه دو به یک فایتون (درشکه) میبستند و یک درجه دار نظامی را، با شلاقی چرمی در دست، به جای سورچی مینشاندند تا مسافران نظامی یا افراد عادی را در نقاط مختلف شهر باکو به مقصد برسانیم. سورچی نظامی مرتب با شلاقش ضربههایی بر شانههایمان فرود میآورد که، با هر ضربه، داغی سوزان به پشتمان مینشست. تا ظهر مجبور بودیم زیر ضربههای شلاق آدمها را جا به جا کنیم و وقتی به سلول برمی گشتیم، عضلات پاهایمان و زخمهای شلاق بر شانهها و پشتمان چنان به درد میافتاد که آرزو میکردیم هرچه زودتر روز اعداممان فرابرسد و، با رگبار گلولههای جوخه مرگ، از این درد و رنج و عذاب خلاص شویم. سرانجام آن شب فرارسید و برای رفتن به میدان تیرباران نوبتمان شد.
نیمههای شب، من و یک زندانی را از سلولمان بیرون آوردند و در راهرو نگه داشتند تا نوبت تیربارانمان برسد. من و هم سلولم که هم ولایتیام بود تحت نظر دو نگهبان به راه افتادیم تا وارد یک دالان بلند شدیم که به میدان اعدام میرسید. در این دالان، چهار محکوم دیگر به ما ملحق شدند و چند قدم دیگر هم که رفتیم، چهار زندانی دیگر به جمع ما اضافه شدند. هم سلولم که جوانی بیست ساله بود نای راه رفتن نداشت و از وحشت مرگ ماهیچههای پاهایش میلرزید. به بازویم آویخته بود تا زمین نیفتد. پابه پای هم از خم دالان گذشتیم تا به اتاقک نگهبانی رسیدیم. چند قدمی بیشتر به میدان تیر نمانده بود که یک افسر جوان روس همراه با یک دژبان از اتاقک نگهبانی بیرون آمد. افسر روس دستور داد محکومان دوبه دو پشت سر هم به صف بایستند و با اشارهاش دژبان شروع کرد به بستن پابندهایی زنجیردار به مچ پاهای زندانیان.
افسر روس با نگاهی به من اشاره کرد از میان محکومان جدا شوم و کناری بایستم. جوان هم وطنم که از ترس رنگ به صورتش نمانده بود بازویم را رها نکرد. به دستور افسر جوان، یک سرباز جلو آمد و با خشونت دست در بازویش انداخت تا از من جدایش کند، اما مقاومت کردم تا نگذارم و افسر روس هم به سرباز اشاره کرد که رهایمان کند تا با هم باشیم و او هم پا پس کشید. پابندها را به ساق پاهای محکومان بستند و آنها را در محاصره نگهبانان مسلح به طرف میدان تیر پیش راندند، اما من و هم سلولیام بهتزده ایستاده بودیم و با نگاهمان آنها را تعقیب میکردیم. افسر روس با رفتن محکومان نگاه احتیاط آمیزی به اطرافش کرد و رو به من پرسید: میبینم این جوان به تو وابسته است. آیا با هم خویشاوندید؟ ” گفتم: هم ولایتی من است. مادر پیری دارد که او را به من سپرده”
افسر روس به فکر ماند و بعد یک دالان فرعی را نشانم داد و گفت: عجله کنید. از این راه میتوانید خودتان را از این زندان نجات دهید. زود باشید.”
من که نمیتوانستم پیشنهاد این افسر جوان را درک کنم بهتزده شده بودم و نمیدانستم چه کنم. این بار نهیبم زد: معطل” چه هستید؟ فرار کنید. تا هوا روشن نشده باید از این جا بروید بیرون.”
آنگاه افسر و دژبان وارد اتاقک نگهبانی شدند و برای نجات از سرمای سوزان بخاری را میان زانوهایشان گرفتند. هم بندم گیج و منگ پرسید: حالا” چه کنیم؟ نکند دامی برایمان پهن کردهاند تا موقع فرار با تیر ما را بزنند؟ ”
گفتم: از تیرباران که بالاتر مجازاتی نیست. اگر دستگیرمان کنند، ما را به میدان اعدام برمی گردانند. پس به امان خدا از این دالان فرعی فرار میکنیم تا چه پیش بیاید.” دستش را گرفتم و گفتم: تا جان در بدنت مانده، باید پابه پای من بدوی. زود باش.” و شروع به دویدن کردیم تا به یک بیابان تاریک رسیدیم. تا چشم کار میکرد روشنی چراغی در آن جا پیدا نبود. ما نجات پیدا کرده بودیم. به دوست همراهم گفتم: میرعلی”، راه دوری تا شهر داریم، ولی باید تا هوا روشن نشده از این جا دور شویم. میترسم نگهبانان زندان تعقیبمان کنند و دستگیر شویم.” میرعلی گفت: مگر” در شهر دستگیرمان نمیکنند؟ یادت رفته؟ ما را دادگاه انقلابی محکوم به اعدام کرده.” گفتم: خیالت راحت. در باکو مثل بقیه زندگیمان را میکنیم، چون از ما اسم و مشخصاتی در پروندهها ثبت نشده. در جریان محاکمه هم که اسمی از ما نپرسیدهاند. مگر ندیدی قاضی، بدون وجود پروندهای، نگاهی به قیافه آدمها میکرد و حکم میداد؟ از نظر انقلابیون، ما اعدام شدهایم و دیگر مأموری پیگیر ما نخواهد شد.”
در باکو برای اطمینان خاطر یک ماه از خانه بیرون نیامدیم تا به گفته میرعلی آبها از آسیاب بیفتد، ولی ماهها طول کشید تا چرخ اعدام رژیم انقلابی از چرخش بازبماند. خوشبختانه رستورانم را در جریان دستگیریام نبسته بودند و یکی از شاگردانم که هم ولایتیام بود آن را میگرداند و دخل روزانه را تحویلم میداد.
پس از چند ماه که آبها از آسیاب افتاد و موج دستگیریها و اعدامها خوابید، جرئتی پیدا کردم و فعالیتم را در رستوران از سر گرفتم.»
از پدرم پرسیدم: «پدر، موفق شدید با آن افسر روس روبه رو شوید و انگیزهاش را برای نجاتتان بفهمید؟ » برایم گفت: «یک روز صبح، همان افسر جوان به رستورانم آمد و گوشهای نشست. با دیدنش قلبم به تپش افتاده بود و از خودم میپرسیدم چرا به دیدنم آمده. میخواهد به خاطر نجات من و هم ولایتیام چند سکه طلا بگیرد؟ صبحانهاش را که میخورد، گاهی نگاهی به من میکرد و لبخندی به لبهایش مینشست. بعد از آن که صبحانهاش را خورد، رفتم سر میزش نشستم. گفتم: ای” جوانمرد، من جانم را مدیونتان هستم. بگویید چطور میتوانم دین خودم را ادا کنم؟ ” افسر روس لبخندی زد و گفت: احمدآقا”، من هم زندگی و موقعیتم را مدیون شما هستم، ولی شاید نتوانم دینی را که به گردن من دارید هیچ وقت ادا کنم.”
از آنچه میگفت بهتزده شده بودم. پرسیدم: آخر” چطور؟ خواهش میکنم بگویید من در حق شما چه کرده ام؟ ”
نگاهش را روی صورتم گرداند و چشمهایش با یادآوری خاطراتی درخشید.
پرسید: به صورتم خوب دقت کن. من را به یاد نمیآوری؟ ”
با تعجب پرسیدم: من”؟ چیزی یادم نمیآید.”
با لبخندی گفت: سعی میکنم به یادت بیاورم.” بازوهایش را روی میز ستون کرد، چانه پهنش را کف دستها خواباند و گفت: سالها پیش، در سوز شدید سرمای زمستان، پسربچهای بیرون از این رستوران به دیوار تکیه داده بود، زانوهایش را به سینهاش فشرده بود و از سرما و گرسنگی میلرزید. از یتیم خانه فرار کرده بود. نه جای گرمی برای ماندن داشت نه غذایی که شکم گرسنهاش را سیر کند. از پشت شیشه این رستوران چشمتان به این پسربچه افتاد و وقتی فهمیدید تنها و بیپناه است، او را داخل رستوران بردید و به او غذا دادید. از سرگذشتش که باخبر شدید، اجازه دادید در رستوران بماند. جایی تعیین کردید که شبها بخوابد. آری، مثل پسرتان از این پسربچه بیپناه نگهداری کردید و حتی او را به مدرسه فرستادید.”
افسر روس رو به من خم شد و پرسید: حالا” من را شناختید عمواحمد؟ بله، من همان پسربچهای هستم که در حقم پدری کردهاید.”
از شوق گریهام گرفت. بعد از دوران مدرسه ابتدایی بود که دیگر او را ندیده بودم. برایم تعریف کرد به مدرسه نظام رفته و در یکی از شهرهای کوچک حاشیه سیبری دوره نظام را گذرانده و با درجه افسری فارغ التحصیل شده. وقتی سرگذشتش را شرح داد، بغلم کرد و هردو از شوق به گریه افتادیم…»