کتاب مزدور، نوشته هاوارد فاست

هاوارد فاست در ۱۱ نوامبر ۱۹۱۴ در شهر نیویورک به دنیا آمد. تحصیلات خود را در آکادمی ملی طراحی به پایان رساند. زندگی ادبیاش را از هفده سالگی آغاز کرد و تا زمان مرگش در سال 2003، دهها رمان، داستان کوتاه، نمایشنامه و فیلمنامه نوشت و علاوه بر جوایز ادبی متعدد جایزه بین المللی صلح ۱۹۵۴ را نیز از آن خود کرد.
معروفترین رمانهایش عبارتند از: آخرین مرز (۱۹۴۱)، صبح آوریل (۱۹۴۱)، شکست ناپذیر (۱۹۴۲)، همشهری تام پین (۱۹۴۳)، راه آزادی (۱۹۴۴)، اسپارتاکوس (۱۹۵۱)، سیلاس تیمبر من (۱۹۵۴)، ، ترکمادا Torquemada (۱۹۴۴)، مزدور (۱۹۷۲)، مهاجران (۱۹۷۷)، نسل دوم (۱۹۷۸)، توانمندان (۱۹۷۹) و میراث (۱۹۸۱).
آثار فاست به ۸۲ زبان زنده دنیا ترجمه شده است.
آثار زیادی از جمله صبح آوریل، اسپارتاکوس، همشهری تام پین، راه آزادی، قضیه ویلسن از او به فارسی ترجمه شده.
کتاب مزدور که با استقبال گرم ناقدان ادبی روبرو شده، مانند بسیاری از آثارش بر زمینه پیآیندهای جنگ استقلال و قشون کشی نیروهای انگلیسی به مستعمرات سابقش در امریکا نوشته شده است.
کتاب مزدور ماجرای مزدوران آلمانی است که انگلیسیها آنها را برای مقاصد خود اجیر کردهاند این افراد به شدت خشن هستند اما پشت خشونتشان رنج و فقر است. آنها یکروستایی نیمه دیوانه را را در جنگهای داخلی آمریکا دار میزنند و همین موضوع، باعث آتش خشم و انتقام آمریکاییها میشود. دقیقا در میان این درگیری و خون عشق به میدان میآید.
عنوان کتاب Hessian The است که در اصل به کسانی گفته میشد که اهل ایالت هس آلمان هستند و چون قریب ۱۷۰۰۰ سرباز آلمانی در جنگهای استقلال امریکا در قبال دریافت مزد برای انگلیسیها میجنگیدند که خونخوارترینشان «هسی» بودند، این اسم به تمام آنان نسبت داده شد و به مرور زمان معنای سرباز مزدور را به خود گرفت.
کتاب مزدور
نویسنده: هاوارد فاست
مترجم: مهدی غبرائی
نشر خزه
نزدیک ساعت چهار بعدازظهر یکی از روزهای نیمه ماه مه بود که سر و کله کشیش پیدا شد و همه چیز از فردای آن روز شروع شد. همین کشیش بود که به من خبر داد یک کشتی در ساند. لنگر انداخته است. کشیش سوار بر خر کوچکی از جاده نوروک آمد. مرد کوتاه قامتی بود با صد و پنجاه سانتیمتر قد، اما خرش آنقدر کوچک بود که پاهای کشیش به زمین کشیده میشد. چهل و پنج ساله به نظر میرسید، شکم برجسته و کوچکی داشت، صورتش گرد و سرخ و خیس عرق بود. دو چشم آبی کمرنگ و خون گرفتهاش بیآنکه اثری از بدبینی یا نومیدی در آن باشد به دور و برش نگاه میکرد. با اولین موج گرمای زودرس تابستانی، هوا ناگهان گرم شده بود و سرسبزی پرجلای بهاری دم به دم جلوه خود را از دست میداد و غبارآلود و بیرمق میشد. کشیش در راه کلاهش را گم کرده بود و سر طاسش در زیر اشعه آفتاب به رنگ سیب سرخ درآمده بود.
من و خانم فورشام در باغ بودیم. داشتم رادنی استفن را راهنمایی میکردم که چطور تاکها را هرس کند. البته توی خاک نکبتی کانکتیکات حرف انگور را هم نمیشود زد. درست در همین موقع بود که کشیش و خرش را بالای تپه دیدم که از جاده به سمت خانه سرازیر میشد. زنم به آنجا اشاره کرد و گفت نمیداند کی دارد می آید. جواب دادم ظاهرأ کشیشی است که بر خری سوار شده.
-یک پدر روحانی؟ »
-گویا. گمان میکنم که این بیچاره کشیش کاتولیک کلیسای رم باشد و خدا میداند کدام بازی سرنوشت او را به این آشیانه مقدس پروتستانها کشانده. به هرحال به زودی معلوم میشود.»
بعد از باغ به طرف جاده رفتم و منتظرش ایستادم. خاموش و ساکت به او خیره شدم تا خرش را نگه داشت، از روی حصیر دست بافی که به جای زین به کار میبرد پایین آمد، با دستمال کثیفی عرق از روی پیشانی و صورت پاک کرد، بعد صلیبی به خود کشید و در ستایش پروردگار چند کلمهای زیر لب زمزمه کرد. بعد چشمان آبیاش لبریز از سؤال شد.
«فورشام؟ » سری به تأیید تکان دادم. «بله. فورشام»
دکتر فورشام؟
با اجازه شما.
بعد گفت: «اسم من پدر هسلمان است. کشیش کاتولیک کلیسای رم هستم.» تبسم خفیفی کرد و ادامه داد: «… البته با اجازه شما. و خیلی تشنهام و کفلم مثل اینکه به عذاب الاهی دچار شده باشم، رنجم میدهد. خرم نه آقا، کفل خودم. کورکها جانم را به لب رساندهاند.»
غرق تفکر و تفاهم سر تکان دادم. در این بین زنم، که کمتر اهل تفکر و توافق و بیشتر اهل عمل است، رادنی را با آبخوری سفالی بزرگی پر از آب سرد چاه به سمت ما فرستاد. تقریبا یک لیتر آب در آن بود و کشیش همه را تا ته سر کشید. مرد ریزنقش حسابی تشنهاش بود.
وقتی او را در اتاق جراحیام به شکم خواباندم، لمبرهایش را با رم شستم، بعد کورکها را با نیشتر شکافتم و همچنان که چرک از آنها خارج میشد خشکشان کردم، درد و عذابش را شرح داد. مرد کوچک حساسی بود. همان خمیر مایه شهدا و قدیسین را داشت. از تصور درد و رنج نشستن مدام روی آن کورکها تنم به لرزه درآمد.
«آخر چرا در نوروک پیش دکتر فیلیپس نرفتید؟ » از روی عذرخواهی جواب داد: «پیش دکتر کاتلره رفتم.» «تکان نخورید! کاتلر هم میتوانست آنها را با نیشتر بشکافد.» او گفت که من مسافر جهنمم آخ، این یکی درد میکند. فکر میکنم همین کلمات را به کار برد. گمان میکرد که کورکها کمابیش مجازات شایستهای از جانب قادر متعال است.»
مجازات برای چه؟ … تکان نخورید.
برای اینکه کشیشم.»
«چی؟ » عصبانیتم باعث شد نیشتر را کمی عمیقتر فرو کنم و مرد بیچاره به نرمی نالید. «متأسفم پدر. کاتلر واقع این حرف را زد؟ »
کم و بیش.»
«حرامزاده کوفتی پست کثیف! »
«خیلی برایش زیاد است، آقای فورشام. فکر کنید مردی که در اطرافش… »
دلسوزی را بگذارید برای بعد.» «… و اگر اینها علامت ناخشنودی پروردگار نباشد..» «اینها به احتمال قوی نشانه نوشیدن آب آلوده و خوردن غذای بد است. چطور شد که سراغ من آمدید، پدر هسلمان؟ »
رسیدیم به اصل مطلب. آخر یک چیزهایی هست که از دکتر کاتلر دفاع میکنم. او به من گفت که دکتر کاتولیکی در “های ریج” هست و حتی راه را هم نشانم داد.»
که دروازههای بهشت را به رویتان باز میکند، این طور نیست؟ حالا گوش کنید پدر، می توانید یکی دو روز سوار خرتان نشوید؟ من چرک کورکها را کشیدهام و پانسمانشان کردهام، اما به کمی مراقبت احتیاج دارد.»
کشیش پوزش خواست. «من پاهای نحیفی دارم.» از روی همدردی سرم را تکان دادم و از او خواستم شام را پیشمان بماند. ردای تمیزی همراه آورده بود؛ پس از آنکه صورتش را تراشید و خود را شست و آن را پوشید، واقعأ مرد جذابی به نظر میرسید. میز ما را متبرک کرد و بعد چنان به گوشت خوک سرخ شده حمله ور شد که انگار دو هفته غذا نخورده است. شاید هم واقعا همین طور بود.
قدری شراب خوب فرانسوی به افتخار مهمان روی میز گذاشته بودم – اولین کشیش کاتولیکی که از سالها پیش به این طرف دیده بودم و او آن را با سپاس و اشتهای فراوان نوشید. تماشای مرد ریزنقشی که جان میگرفت و تمام عناصری را که دست به دست هم داده بودند تا در «های ریج» کانکتیکات نشانی از تمدن به جا گذارند، مثل ظروف نقره، رومیزی، ظروف چینی – و غذای ما را تحسین و تمجید میکرد، برایم خوشایند بود. عاقبت با شکمی پر و روحی خشنود به پشتی تکیه داد و جرأت کرد بپرسد که آیا هنوز هم کاتولیک هستم یا نه.
«فکر میکنم پدر مقدس کارهایی مهمتر از تکفیر من داشته باشند.»
این حرف هم جواب است و هم نیست.»
گفتم: «خب، آقا، هسلمان، پنج سال است که اعتراف نکردهام، از ته قلب دعا نخواندهام، از خیلی چیزها نفرت داشتهام و سعی نکردهام تنفرم را مهار کنم، البته مدتهای مدیدی است که پایم را به کلیسا نگذاشتهام. با یک زن پروتستان هم ازدواج کردهام.»
و با سر به زنم اشاره کردم و ادامه دادم: «… با این زن دوست داشتنی. اما وجدانم را به این ترتیب راضی کردهام که هرگز در کلیسای پروتستانها هم پا نگذارم. سه سال تمام فرمانده هنگی بودم که علیه انگلیسیها میجنگید، نه به خاطر اینکه مستعمرات را دوست داشتم، نه؛ بلکه چون از انگلیسیهای لعنتی متنفر بودم که پدرم را فقط به دلیل اینکه کاتولیک بوده کشتهاند؛ بنابراین اگر هم به هر علت و دلیلی حال و حوصله کاتولیک بودن را نداشتم فقط به این دلیل باز هم کاتولیک میماندم که انگلیسیها کاتولیک نیستند. این هم جواب شما، پدر.»
پدر هسلمان گفت: «موضوع پیچیدهای است و من اطمینان ندارم که همهاش را درک کرده باشم.»
من هم اینطور فکر میکنم، پدر» زنم آلیس” گفت: «این طرز برخورد خاص دکترهاست. خشن و در عین حال مهربان.
دیگر عادتش شده است.»
به تندی گفتم: «مهربان نه.» کشیش پرسید: «چرا از ارتش بیرون آمدید؟ قهر کردید؟ » خشمگین جواب دادم: «قهر؟ نکند شما هم از توریهای لعنتی باشید.» زنم فریاد زد: «اوان! »
پدر هسلمان بیآنکه برنجد به من خیره شد و حالیام کرد که کلیسایش از سه سال پیش به این طرف به شکل بیمارستان درآمده است.
«پس متأسفم، آقا. مرا ببخشید.»
کشیش لبخندی زد. دانستم که نیم بطر شراب او را شنگول و کمی مست کرده است.
پرسیدم: «کلیسایتان کجاست؟ »
در بالتیمور، همان جا که عده کاتولیکها کمتر از پروتستانها نیست.» اگر اجازه میدهید، میخواهم بپرسم که دارید کجا میروید؟ » به رود آیلند، نه خانوار کاتولیک در آنجا خواستند که کشیشی برایشان بفرستند، این از خوشبختی من و شاید بدبختی آنهاست.»
آلیس گفت: «خدا نکند. من که آنها را واقعا خوشبخت میدانم.» پدر هسلمان جواب داد: «کاش نظر آنها هم همین باشد، خانم عزیز.»
بالاخره نگفتید چرا به اینجا آمدید؟ چرا کشتی سوار نشدید و خودتان را از شر این حیوان احمق که سوارش میشوید خلاص نکردید؟ »
من و خرم به هم علاقه داریم. سعی میکنم برایش بیشتر یک رفیق راه باشم تا باری اضافی»
این حیوانی است که حتی یک قدیس هم نمیتواند دوستش داشته باشد.» همسرم گفت: «تو واقعا غیرقابل تحملی! آخر نمیگویی پدر مقدس چه فکر میکند؟ »
خیلی خوب هم میدانم چه فکر میکند. بگذارید مدتی میان این پرهیزکاران حق به جانب زندگی کند، آن وقت او هم مثل من فکر میکند؛ اما تا آن وقت مرا گستاخ، عامی، آتشی مزاج و کافر میداند و شاید هم حق با او باشد.»
بعد رو به کشیش کردم و گفتم: «من قهر کردهام، ولی این دلیل ماندگار شدنم در اینجا نیست. مگر حق ندارم که اینجا بمانم؟ من پزشکم و از راه حرفهام زندگی می کنم. تیری به پایم خورده و حالا کج و کوله راه میروم، شاید توجه کرده باشید.»
کشیش با لحنی غم آلود گفت: «بله، متوجه شدهام.» آلیس گفت: «اوان، اوان، ما سر میز شام نشستهایم، نه در جلسه کمیته.» از کشیش پرسیدم: «و اگر از نیویورک آمدهاید، چرا سوار قایق پستی نشدید؟ » «چون یک کشتی بادبانی انگلیسی در ساند بود.»
باید جالب باشه
این کتاب خیلی دوست داشتنیه. تقابل جنگ و عشق و از بین رفتن روح انسان ها در جنگ رو خیلی ملموس بیان میکنه.