بررسی تطبیقی نوستالژیهای ساده ما با فرنگیها: اشیای خاطرهانگیز
فکر کنم یک بار که سریال جالب americans یا آمریکاییها را میدیدم، یک سؤالی در ذهنم جرقه زد.
داستان کلی این سریال در مورد این است که یک زن و مرد روس جاسوس، خود را با موفقیت یک زوج آمریکایی جا میزنند.
وقتی سریال را شروع کردم با خودم میگفتم که چه حجم از آموزش و آشنایی لازم است تا ما بتوانیم با موفقیت و بدون لو رفتن خود را شهروند زاده شده در یک کشور دیگر جا بزنیم؟
گاهی عباراتی خیلی ساده و چیزهایی دم دستی ریشه در خاطرات ژرف جمعی همه ما دارند. هر چقدر هم ما در دورههای آموزشی شرکت کنیم، نمیتوانیم این خاطرهها را در عمق حافظهمان شبیهسازی کنیم.
اما پست امروز من در مورد چیز دیگری است. در مورد این است که نوستالژیهای زمان کودکی و اوایل جوانی دهه شصتیهای ایرانی در کمال تعجب تشابهات زیادی با همسنهای فرنگی و آمریکایی خود دارند.
البته مسلما تفاوتها بسیار است، اما ما علیرغم حضور در کشوری با فرهنگ و سیستم به کلی متفاوت و شرایط جنگ هم کودکیهای مشابهی را تجربه کرده بودیم و اینگونه هم نبود که ساکن دو سیاره جداگانه باشیم!
با هم برخی چیزها را مرور میکنیم:
اسکرین سیورها – مخصوصا اسکرین سیورهای این شکلی – به سبب فناوری مانیتورهای قدیمی هم حسابی ما را ترسانده بودند که اسکرینسیورها درست و حساب نصب کنید. اما کلا در غیاب اینترنت، دستکاری ظاهر ویندوز و نصب کاغذدیواریها و اسکرینسیورهای متفاوت خودش یک فعالیت کامپیوتری به حساب میآمد!
فلپیهای مجله مشکلی کامپیوتر، یک منبع من برای نصب اسکرین سیورهایی که کمتر کسی از دوستانم داشت!
این نوع بستنی و چوب بستنی، برای فرنگیها نوستالژی خاصی ایجاد میکند که ما مسلما نداریم. اما شمار زیادی از دوستان من مشتاق خوردن آلاسکا بودند و البته بستنیهای کثیف با خیارشور و گوجه و کاغذساندویچ خیسی که معمولا مقدار زیادی از آن همراه خود ساندویچ خورده میشد. راستش بوی آن بستنی و محفل را این روزها به بوی مطبوع یک رستوران شیک با نوای پیانوی زنده ترجیح میدهم!
استفاده از این خط کش روتین و انداختن نوک مداد داخلش و چرخاندنش برای فرنگیها خاطره است. ما همچین خط کشی با این حفرات به گمانم نداشتیم. اما تا دلتان بخواهد خط کش نوستالژیک داشتیم.
این در خاطره جمعی دبستانیهای دهه شصتی نیست! اورهد را تا دانشگاه رفتیم از نزدیک ندیدیم! کلا امکانات صمعی بصری با همین نام پرطمطراقش در دهه شصت برای بیشتر ما در حد حرف بودند!
ای خدا! افسانه پاک کردن خودکار با طرف آبی این پاککنها را فرنگیها هم داشتند!
این یکی از نوستالژیها کودکان فرنگی است که ما این یکی رو اصلا نداشتیم. ورف زدن این صفحات برای پیدا کردن پوستر گروه موسیقی مورد علاقه!
عملا سالها طول کشید تا موسیقی پاپ در ایران مجاز شد. یکی از نخستین جرفههای آن را یادم هست. شبی که از تلویزیون آهنگ من و تو و درخت و باران از خشایار اعتمادی پخش شد و مردمی که شگفتزده به تلویزیون زنگ زده بودند که این ترانه بین دو نیمه یکی از فوتبالهای اروپایی دوباره پخش شود. موسیقی پاپ داخلی البته پاپ نشده، چون سیر تحول طبیعی و آبستنی نرمال را طی نکرده بود به سمت ابتذال رفت (البته نظر شخصی)
و امان از دورهای که سیدی باب شد و تلاش ما برای نوشتن محتوای هر سی دی روی آن.
یک دوره کوتاهی وسایل شفاف مد شده بود. در این قسمت حافظهام یاری نمیکند که جریان مشابهی در ایران یادم بیفتد!
این ساعت برای خیلیها در فرنگستان نوستالژیک است. در ایران اما ساعتهای رومیزی متفاوتی مرسوم بودند:
این دایره العارفهای بچگانه رنگی برای فرنگیها خاطره هستند. اما برای ما شاید مجموعه «به من بگو چرا» همسنگ آنها باشند:
مدادفشاریهای کارتریجی هم در ایران و هم در خارج محبوب بودند. البته من شخصا مداد روتین را بسی بیشتر دوست میداشتم و هیچ وقت سمت مدادهای دیگر نرفتم!
اینها پوستر مجموعهای از کاراکترهای مورد علاقه همسنهای دههشصتیهای ایران در فرنگستان است.
ما شناخت چندانی از آنها نداریم ولی خاطره غنیای از کارتونهای دهه شصت داریم. کارتونهایی که گرچه برخیشان غمافرا بودند، اما به مراتب درس زندگی و مهربانی در خود داشتند و نسبت به برنامههای بیروح کودکان این روزها که در مورد تهیهشان حرف و حدیث کم نیست، بسیار بهتر بودند.
آیین جلد کردن کتاب درسی. بچههای دهه شصتی البته بسیار باسلیقه کتاب جلد میکردند و برای خودش مراسم باشکوهی داشت که یا توسط پدر و مادر نگونبخت انجام میشد! یا با حضور ما و دوستانمان در خانه.
این هم نوستالژی مغفول دوره جوانیمان: یعنی زمانی که هنوز هر کسی از اعضای خانواده، گوشی و تبلت خودش را نداشت و در گوشهای از اتاق لم نداده بود و معمولا خانهها حداکثر یک کامپیوتر داشتند و یوزرهای مختلف روی آن تعریف کرده بودند و البته خیلی وقتها هم تعریف نکرده بودند!
برداشتن صفحه پخشکننده موسیقی برای غربیها خاطره شده و هنوز هم در ایران از مد نیفتاده!
و اما آیین مدادتراشیدن و ادا و اطوار آن. اجازه گرفتن برای تراشیدن مداد در سطل زباله جلوی کلاس و حس رهایی ناشی از آن!
داشتن یک مدادتراش رومیزی که آخرش نفهمیدیم چه لزومی داشت تهیه کنیم!
اینجا یک مدل مدادتراش ثابت که در مدرسههیا فرنگی روتین بود را میبینید.
موتورولا: یکی از گوشیهایی که یک دوره دوست داشتم، داشته باشم ، اما هیچ وقت نشد! از آلکاتل به نوکیا و سامسونگ و اپل رفتم! این وسط برند زیاد تست کردم، اما راستش نداشتن این مدل در آن دوره زمانی و نیز گوشیهای پالم هنوز برای من حس خوبی ایجاد نمیکند!
ماوس و آیین تمیز کردن گوی آن:
نمایشگاههای کتابی که خیلی به ندرت مدارس ما را با آن میبردند و معمولا باید خیلی میگشتی تا کتاب به دردبخوری در آن پیدا بشود. البته این وسط از در یکی از نمایشگاهها من یک مجموعه کتابهای دانشمنامه جهان آسیموف را غافلگیرانه خریدم و تبدیل به بهترین خاطره نمایشگاه کتاب دوره کودکیام شد!
این نوستالژی غذایی فرنگیهای همسن ما در مدرسه است. پیتزای مدرسهای آنها ، فکر کنم از نظر کیفیت دقیقا معادل ساندویچها مدرسهای باشد!
اگر اشتباه نکنم، این یک چیزی است معادل کارنامه ما:
این گجت را که ما نداشتیم. اصلا به سبب اینکه عملا پخش قسمت اول جنگ ستارگان در ایران اگر اشتباه نکنم در بهار 57 صورت گرفت و بعد آن دیگر عملا امکان تماشای آن فراهم نشد و نیز به سبب اینکه پیشتازان فضا دیگر از تلویزیون پخش نشد، زمینه اولید و خرید وسایل و اسباببازیهای مرتبط در ایران فراهم نشد.
دیدن فیلم جنگ ستارگان تبدیل به یک عقده فروخورده شد. سالها بعد در یکی از جنگهای تلویزیونی، بخش کوتاهی به بررسی جلوههای ویژههای فیلمهای علمی تخیلی اختصاص داده شد بود. آه! از وقتی که نخستین بار اسکای واکر و دارت ویدر را دیدم.
شکیبایی بسیار باید میداشتم تا نسخه وی اچ اس را ببینم!
نمایی از کیسهای روتین دهه 70 شمسی. دوستانی که سلرون داشتند و ما با پنتیوم تری در نیمه دوم دهه هفتاد به آنها مینازیدیم.
زیرتلوزیونیهای ساده.
این خاطره را که عمرا نداشتیم. گاه در فیلمهای امریکایی و حتی روسی، وقتی میدیدیم که هر دانشآموز یک صندلی و میز اختصاصی دارد، تعجب میکردیم. ما اما در دهه شصت، سهنفری روی میزها و نیمکتهای مینشستیم.
موقع امتحان هم که میدانید! وسطی باید میرفت زیر میز. چه چیزهایی!
لیوانها! این لیوانی است که یتزافروشیها به عنوان هدیه به کودکان فرنگی میدادند. اما ما …
وی اچ اس دیدن فیلم تایتانیک. البته ما مسلما وی اچ اس غیراوریجینال
کافهتریا و آمفتی تئاتر مدرسهای فرنگیها – معدالش برای ما سکویی روی به حیاط مدرسه بود!
یکی دیگر از دریغها من: اوایل دهه هفتاد و داشتن چنین سیستم پخشی. دقیقا داخل این کابینت شیشهای!
کاور وی اچ اسهایی که میخریدیم. داشتن سیستمی برای ضبط LP و البته EP! برای خودش کلاسی داشت. البته ضبط EP که خیلی کیفیت را پایین میآورد.
یادش به خیر! یک زمانی کلی مسابقه فوتبال روی وی اچ اس ضبط میکردم. خب مثل الان نبود که بتوانی در یوتیوب و اینستاگرام و سایتهای ورزشی، یک صحنه گل را به راحتی ببینی. باید خودت همه چیز را آرشیو میکردی!
دفتر خط دار آنها و دفتر مشق ما
اعتراف میکنم که از این فیشها و کاتالوگهای کتاب در کتابخانه متنفر بودم! سیستم من در کتابخانه عمومی برای کشف کتاب، مراجعه مستقیم به مخزن کتاب و کشف کتابهای مظلوم ارزشمندی بود که سالها بود کسی لایشان را باز نکرده بود!
کیفهای سی دی! کاش کسی پول این سی دیها و کیفها را به ما برمیگرداند. بیشتر ما دوباره فیلمهای خوب را که روی سی داشتیم را باکیفیت خیلی بهتر این سالها دانلود کردهایم.
عکس نوستالژیک آزمایشگاه دبیرستانشان که معمولا دبیرستانها ما از آنها محروم بودند و اگر هم داشتند، چنان آداب و ادا و اصولی داشتند که نبودنشان بهتر از بودنشان بود!
سیر تحول گوشیهایمان:
تا اینجا برای امروز بس است!
هر کدام از مواردی که امروز به آنها اشاره کردم، در قالب یک بحث کامل و مرور خاطره البته قابل بررسی هستند. احیانا تصاویر خوبی اگر در همین راستا داشتید، ممنون میشوم برای من ارسال بفرمایید.
برای من خیلی از تصاویر خاطره انگیز بودن
مداد فشاری رو یادمه یه دوره استفاده میکردم ولی توی اون دوره اصلا اتفاقات خوبی برام نیوفتاد برای همین خیلی از این مداد ها بدم میاد.
تراش دستی رو موافقم منم یکی داشتم ولی به قول شما هیچ وقت فلسفه داشتنش رو درک نکردم که واقعا چرا باید میخریدیم.
نمیدونم اینم جزء نوستالژی حساب میشه یا نه ولی خودکار چهار رنگ ها یه زمانی مد شده بود.
ما گاهی اوقات به جای تراش از تیغ تراش که می چسبوندیم سر خودکار استفاده میکردیم چون اکثر تراش ها زود کند میشد یا می شکست.
اینم موافقم توی نمایشگاه کتاب واقعا کتاب خوب به ندرت پیدا میشد اما برای من نمایشگاه حکم جشن داشت اون مدت زمانی که نمایشگاه بود هر روز میرفتم و ساعت ها پرسه میزدم از دیدن اونهمه کتاب لذت میبردم.
نیمکت های ما هم سه نفره بود ولی فلزی نه چوبی و اینقدر مستعمل که هر روز یکیش میشکست از بس خال جوش زده بودن هر وقت میشکست خود بچه های اون نیمکت باید با هزینه خودشون میبردن جوشکاری خال جوش میزدن
منم از فیش ها و کاتالوگ کتاب متنفر بودم دوست داشتم برم خود کتاب ها رو ببینم.
من هنوز چندتا کیف سی دی دارم با سی دی هاش دلم نمیاد بندازم دور کلی گشتم تا خوب و بزرگش رو خریدم
و….
نفر سوم که میره زیر میز :)))))))))))))))
” آه! از وقتی که نخستین بار اسکای واکر و دارت ویدر را دیدم.”
حالا من ده-دوازده ساله بودم تو یه برنامه ی مشابه، تکه هایی از بیگانه رو نشون دادند، چنان بهت و حیرت و هیجان منو گرفت، تا چند هفته داشتم به اون تفنگ بزرگ با نمایشگر تعداد گلوله باقی مانده فکر میکردم. شبی نبود که قبل از خواب تصویر الن ریپلی (سیگورنی ویور) با اون لباس نظامی و موهای خیس فرخورده و تفنگ بزرگش تو ذهنم نباشه. برای یک دختر ریز جثه، همون چند دقیقهِ دیدن ریپلیِ چالاک و تفنگ به دست تونست کل تصوراتش از دنیا رو تغییر بده! “آه ” از این نوع زیاده، کدومشو بگم؟! ,ولی همه ی اون فیلمها رو دانلود کردم دیدم . :))
اون کارنامه خارجیا، به نظرم دفتر نمره س که ما هم داشتیم
دوچرخه 20 فنردار با دستهخرگوشی و لیور دنده T شکل روی میل وسط با سه دنده. و زین کشیده سبک موتور اغلب زنگ زرد… از حسرتهامه هنوز!
اون سیستم پخش دهه هفتادی، ما که حتی از نزدیک ندیدیم ولی یادآور برنامه Jet audio البته نسخه های اولیه ی اونه. یادش بخیر.