کتاب موسیو پن، نوشته روبرتو بولانیو
روبرتو بولانیو سال ۱۹۵۳ در سانتیاگو شیلی متولد شد و سال ۲۰۰۳ در پنجاه سالگی بر اثر نارسایی کبد در اسپانیا از دنیا رفت.
پدرش راننده کامیون و مشت زن و مادرش معلم مدرسه بود. در نوجوانی مدرسه را ترک کرد، چون میخواست فقط کتاب بخواند، کتابهایی که خیلیشان را از کتاب فروشیها میدزدید.
او که در پانزده سالگی همراه خانوادهاش شیلی را ترک کرد، در بیست سالگی، همزمان با کودتای پینوشه، به این کشور بازگشت. به گفته خودش در این سفر دستگیر شد و چند روزی در زندان ماند، و به طور اتفاقی توسط دو دوست قدیمی آزاد شد؛ که البته در واقعیت این روایت تردید است. پس از ترک شیلی باقی عمرش را در کشورهای مختلف زندگی کرد و برای درآوردن خرج زندگی به هر کاری، مثل نگهبانی و ظرف شستن، دست زد.
او در اصل خودش را شاعر میدانست و زمانی که بچه دار شد، چون فکر کرد از راه نثرنویسی بهتر میتواند پول دربیاورد، شروع کرد به داستان نوشتن و فرستادنشان برای مسابقات و مجلات. و هم این داستانها او را تبدیل کرد به مهمترین نویسنده نسل خودش در آمریکای لاتین، که جوایز متعددی را به خصوص بعد از مرگ نصیبش کرد، نویسندهای که امروزه عدهای اهمیتش را نه فقط برای ادبیات آمریکای لاتین، که حتا برای ادبیات جهان همپای اهمیت گابریل گارسیا مارکز میدانند و این خود پارادوکس عجیبی است برای بولانیو سرکشی که اغلب نویسندگان بسیار مشهوری چون مارکز و آلنده و پاز را به مسخره میگرفت و حتی گروهی تشکیل داده بود که جلسات شعرخوانی آنها را به هم بریزد.
او بورخس را محبوبترین نویسنده خود میداند و معتقد است نویسندهها دو جورند: آنهایی که فقط نویسندگان مقلد به وجود میآورند، و آنها که راه را برای کاشفان و تجربیات تازه باز میکنند. خودش بورخس را در دسته دوم قرار میدهد؛ و البته باید خودش را هم در همین دسته دوم قرار داد.
از مضامین مهم قصههای بولانیو خود اصل قصهنویسی و نویسنده بودن، ماجراجویی، گذشته، تاریخ، مهاجرت، غیرقابل پیش بینی بودن و غیرقابل کنترل بودن زندگی، درهم ریختگی زمان و مکان، خشونت، عشق، معما و روابط میان آدمهاست، آدمهای سردرگمی که هر کدام در جست وجوی چیزی هستند.
او به شیوه خاص خود در متونی که در عین سادگی لایه لایه است و پر از پیچیدگی، همیشه به نوعی این باور را نمایان میسازد که زندگی را نمیشود فهمید، فقط میتوان زندگیاش کرد، و آخرش هم زندگی شوخی یی بیش نیست.
دو رمان مهم و بلند او عبارت است از رمان کارآگاهان وحشی و رمان پنج بخشی و حدود هزار صفحهای، ۲۶۶۶ اما اولین کتابی که از بولانیو به زبان انگلیسی چاپ شد در سال ۲۰۰۶، مجموعه قصههای کوتاهی بود به نام آخرین غروبهای زمین که با همین کتاب به خواننده فارسی زبان معرفی شد.
کتاب موسیو پن
نویسنده: روبرتو بولانیو
مترجم: پوپه میثاقی
نشر چشمه
۱۴۲ صفحه
پاریس، ۱۹۳۸
غروبِ چهارشنبه ششم آوریل، وقتی آماده میشدم از خانه بروم بیرون، تلگرافی از دوست جوانم مادام رینو به دستم رسید که درش تقریباً با حالتی اضطراری درخواست کرده بود آن شب در کافه بوردو نزدیک محل زندگیام در خیابان ریوِلی حاضر شوم، و این یعنی اگر عجله میکردم هنوز میتوانستم به موقع برسم آن جا.
اولین نشانهی ورودم به ماجرایی منحصر به فرد بلافاصله خودش را نشان داد: موقع پایین رفتن از پلهها به دو مرد برخوردم که میآمدند بالا به طبقهی سوم. اسپانیایی صحبت میکردند، که من نمیفهمم، و بارانیهای تیره پوشیده بودند و کلاههای لبه پهنی داشتند که چون روی پلههای پایینتر از من بودند صورتهاشان را میپوشاند. به خاطر تاریک روشن معمول راه پلهها، همین طور به خاطر شیوهی آرام راه رفتنم، تا وقتی درست مقابلشان قرار نگرفته بودم ــ فقط سه پله دورتر ازشان ــ متوجه حضورم نشدند، و تازه آن موقع بود که دست از صحبت کشیدند و جای این که کنار بروند و راه باز کنند تا بروم پایین ( پلهها برای رد شدن دو نفر به اندازهی کافی پهن است، نه برای رد شدن سه نفر پهلو به پهلو )، برای چند لحظهای که به نظر رسید ثابت ماند و بدل شد به تصویری از ابدیت، به هم خیره شدند ( باید تاکید کنم که من چند پله ازشان بالاتر بودم )، و بعد، آرام، خیلی آرام، نگاههای خیرهشان را دوختند به من. فکر کردم پلیس اند، فقط پلیسها این نوع نگاه را حفظ کردهاند، [ انگار ] توی خونشان است و برمی گردد به شکار و جنگلهای تاریک؛ بعد یادم آمد که اسپانیایی صحبت میکنند؛ پس نمیتوانستند جزء نیروی پلیس باشند، یا دست کم نیروی پلیس فرانسه. فکر کردم دارند خودشان را آماده میکنند که چیزی بگویند، وروری کنند، همان طور که خارجیهای سردرگم همیشه چنین میکنند، اما در عوض، آن که درست مقابل من بود به دست وپاچلفتیترین شیوهی قابل تصور خودش را کشید کنار و به شانههای همراهش فشار آورد، طوری که حتماً هر دوشان اذیت شدند، و آن وقت بود که من بعد از سلام وعلیکی کوتاه که بیجواب ماند موفق شدم به مسیرم به طرف پایین پلهها ادامه دهم. از روی کنجکاوی، وقتی رسیدم به پاگرد طبقهی اول، برگشتم و نگاهی بهشان انداختم: هنوز آن جا بودند، ایستاده روی همان پلهها، قسم میخورم، در حالی که گوی آویزان از بالای پاگردْ نصفه نیمه روشنشان کرده بود، و ــ شگفت آورتر این که ــ هنوز دقیقاً در همان حالتی بودند که موقع رد شدن من به خود گرفته بودند. فکر کردم انگار زمان متوقف شده است. وقتی رسیدم به خیابان، متوجه شدم دارد باران میبارد و کل ماجرا را فراموش کردم.
مادام رینو در حالی که پشتش را مثل همیشه خیلی صاف نگه داشته بود نشسته بود مقابل دیوار انتهای رستوران. بیقرار به نظر میرسید، هر چند وقتی نگاهش به من افتاد آرام گرفت، انگار آرام و قرار گرفتن ناگهانی رفتار مناسبی بود برای این که نشان دهد مرا شناخته و منتظرم است.
« میخوام شوهر یکی از دوستام رو ببینی. » این اولین چیزی بود که گفت، به محض این که نشستم جلوش، روبه روی آینهی قدی عظیمی که میشد در آن تقریباً کل رستوران را دید.
با مقایسههایی مبهم و دورازذهن توانستم چهرهی شوهر جوانش را به خاطر آورم که چندی پیش درگذشته بود.
با تاکید روی تک تک کلمات، حرفش را تکرار کرد: « پی یر، باید شوهر دوستم رو ببینی، منظورم یه ملاقات کاریه؛ خیلی فوریه. »
فکر میکنم اول یک لیوان عرق نعنا سفارش دادم، بعد پرسیدم: « بیماری شون چیه؟ موسیو… »
« موسیو بایخو. » مادام رینو این طور معرفیاش کرد و همان طور مختصر مفید اضافه کرد: « سکسکه. »
نمی دانم چرا تصاویری منقطع از چهرهای که میتوانست چهرهی موسیو رینوِ فقید باشد، خودشان را تحمیل میکردند به چهرهی مردمی که سر میزهای دور و بر مینوشیدند و حرف میزدند.
با تلخندی که قرار بود محترمانه باشد پرسیدم: « سکسکه؟ »
طرفِ صحبتم با تندی تاکید کرد: « موسیو بایخو داره میمیره. هیچ کس نمیدونه چرا؛ شوخی نداره. باید جونشو نجات بدی. »
در حالی که مادام رینو از پنجرهی رستوران بیرون را نگاه میکرد و با حالتی عصبی مشغول تماشای عبور رهگذران در خیابان ریولی بود، زمزمه کردم: « متاسفانه … متاسفانه اگه روشنتر صحبت نکنید، میترسم که… »
« من دکتر نیستم پی یر، این چیزها سرم نمیشه، خودت میدونی این چیزیه که بدجور بابتش حسرت میخورم؛ همیشه دلم میخواست پرستار بشم. » چشمان آبیاش با حالتی غضبناک درخشید. درست بود که مادام رینو تحصیلات عالیه نداشت ( در واقع اصلاً تحصیلات نداشت )، اما این باعث نمیشد که من او را زنی با هوشِ سرشار ندانم.
در حالی که کمی اخم کرده و مژههایش را پایین آورده بود، با لحن کسی که انگار متنی را از بر میگوید، اضافه کرد: « موسیو بایخو از آخر مارس توی بیمارستان بستری شده. دکترها هنوز نمیدونن چه شه، اما یه چیز مشخصه: داره میمیره. دیروز شروع کرد به سکسکه… » لحظهای مکث کرد و به مشتریهای دوروبرش در رستوران نگاهی انداخت، انگار دنبال کسی میگشت: « منظورم اینه که از دیروز شروع کرده به سکسکهی مدام و هیچ کس نتونسته هیچ جوری کمکش کنه. میدونی که توی موارد نادر، سکسکه میتونه باعث مرگ بشه. انگار همین بس نبود، تبش هم بالای چهل درجه ست. مادام بایخو، که من سال هاست میشناسمش، امروز صبح بهم تلفن زد. اون تنهاست، جز دوستهای شوهرش، که تقریباً همه شون امریکای جنوبی ان، کسی رو نداره که بهش رو بندازه. وقتی وضعیتش رو توضیح داد، من یاد تو افتادم، البته هیچ قولی بهش ندادم. »
توانستم زیر لب بگویم: « اعتمادتون باعث افتخار منه. »
مادام رینو بلافاصله جواب داد: « من بهت ایمان دارم. »
فکر کردم ایمان نخستین شرط عشق است. آسیب پذیر به نظر میرسید. چشمانش خشک بودند ( چرا نباید میبودند؟ ) و به نظر میرسید بیهیچ عجلهای مشغول وارسی شانههای کت من هستند.
« جایی که دکترها شکست خورده ن تو میتونی موفق بشی، با طب سوزنی. »
دستش را گذاشت روی دستم؛ لرزش خفیفی حس کردم؛ انگشتان مادام رینو یک آن شفاف به نظر رسیدند.
« حرفمو باور کن، تو تنها کسی هستی که میتونه شوهر دوستم رو نجات بده، اما باید عجله کنیم؛ اگه قبول کنی باید فردا موسیو بایخو رو ببینی. »
در حالی که جرئت نمیکردم نگاهش کنم، گفتم: « چه طور میتونم [ خواستهی شما رو ] رد کنم؟ » …
اتفاقا در میانه خوانش رمان 2666 هستم . اثر ویژه ای است . پیشنهاد می کنم که بخونینش. اتفاقا در کتاب دوم (اثر در واقع 5 کتاب است) پدر شخصیت شیلیایی عاشق مسابقات بوکس است . در نوشته شما هم دیدم که پدر خود بولانیو مشت زن بوده .