کشف تصادفی داستان «کسانی که از خیر املاس گذشتند» و اورسولا لو گویین
امروز عصر، داشتم چایم را میخوردم. این ده دقیقه عصرها را صرف شنیدن خبر یا آگاهی از منتشر شدن پادکستها یا دیدن اینستاگرام میکنم. یکی از هشتگهایی که دنبال میکنم، هشتگ #asimov است.
هر از چند گاهی میبینم که یک کاربر در گوشهای از دنیا تازه با دنیای آسیموف آشنا شده و ذوقکنان مثلا از تهیه و خواندن سری بنیاد او در صفحهاش خبر داده. ضمن اینکه کاور کتابهای آسیموف در کشورهای دیگر دنیا برای من جالب است.
امروز دیدم که کسی نوشته که سال پیش حدود 20 کتاب خوانده. کتابهایی از آسیموف، موراکامی، ونگات و …
اما یکی از کتابهایی که او خوانده بود، کتابی از اورسولا لو گویین بود. او که بود و چرا این کاربر ناشناس که پیدا بود سلیقه کتابخوانی خوبی دارد، او را همردیف دیگران بزرگان آورده بود؟!
با خودم فکر کردم، اول به فارسی جستجو کنم، ببینم چه کتابهایی از او به فارسی ترجمه شده. اول معادل فارسی Ursula K. Le Guin را اشتباه نوشتم و فقط سایتهای عربی باز شدند. اما بعد که معادل فارسی را پیدا کردم، دیدم؛ اوه! چه نویسنده معروفی بوده و من با دنیای او آشنا نبودم.
نوشته شده بود که او علمی تخیلینویس و فانتزی نویس بوده. اما خب، تعریف شخصی من از علمی تخیلی سختگیرانه است و هر فانتزی بی شاخ و دمی را و اثر خیایل را در ژانر علمی – تخیلی نمیگذارم.
بیشتر جستجو کردم (و جستجویم هنوز ادامه دارد) و متوجه شدم که سری کتابهای دریا-زمین او توسط پیمان اسماعیلیان به فارسی ترجمه شده.
البته ناشر و مترجم به صورت ارسولا ک.لوژوان نوشتهاند و این از بدیهای زبان فارسی که یک اسم و اصطلاح به صورتهای بسیار متنوع نوشته میشود و مایه رنج و عذاب همه، از نویسنده تا صاحب سایت و کاربر اینترنت میشود. چون باید بسیار حواسجمع باشد که معادلها را حدس بزند و بتواند به نتایج بهینه برسد.
البته مشهورترین اثر اورسولا لو گویین دست چپ تاریکی است که به سبب ماهیتاش که به مسئله جنسیت در یک دنیای تخیلی میپردازد؛ هیچگاه به صورت رسمی به فارسی ترجمه نخواهد شد!
بگذریم! اما چیزی که من را به هیجان آورد، داستان کوتاهی از او با نام «کسانی که از خیر املاس گذشتند» بود.
داستان شهری را توصیف میکند پر از شادی و خوشبختی و زیبایی. اما این شهر یک راز دارد. کودکی که در بدترین شرایط ممکن در زیرزمینی محبوس شده است. اگر آن کودک نجات پیدا کند، شهر ویران میشود و اگر شادیِ ساکنانش بخواهد ادامه یابد، کودک باید زجر بکشد.
این داستان را ترجمه سمیه کرمی میتوانید در سایت شگفتزار بخوانید. احیانا اگر متن اصلی را بیشتر میپسندید، میتوانید pdf متن اصلی را دانلود کنید.
داستان نابی است و البته به گمانم بسیار کمتر از چیزی که باید، قدر دیده.
این داستان فلسقی کوتاه در سال 1973 نوشته شده. در سال 1974 هم برنده بهترین داستان کوتاه جایزه معتبر هوگو شده است.
از نویسنده پرسیده بودند که این نام شهر تخیلی املاس را از کجا آورده و او گفته بود که تصور کرده که کسی در یک خودرو در آینه نام شهر سالم در اورگان را روی یک علامت کنار جاده بخواند. ( Salem, Oregon) – تخیلی خوب!
از آن سو به او گفته بودند که آیا واقعا ایده این داستان را از برادران کارامازوف دستایوفسکی نگرفته و او گفته که به صورت خودآگاه نه و ایده اصلی را از ویلیام جیمز فیلسوف قرن نوزدهی گرفته است.
ایده داستان کوتاه اما به گمان درخشانتر از این حرفهاست و مانند یک الماس تراش نخورده حیف شده. این داستان میتوانسته یک رمان بشود و با تغییراتی بحثبرانگیزتر بشود.
هر کسی با ظن و گمان خود؛ یار این اثر میشود. یک برداشت چپ از این اثر میتواند این اثر کلکه استثمار و بردگی است، یعنی اینکه عملا در دنیای امروز شادی بسیاری از ملتها یا قشرها در گرو ناشادی ملتها و قشرهاست.
برداشتهای متنوع دیگر هم میتوان داشت، اینکه عملا همه ما با قیمت زنده به گور کردن کودکیمان، در زندگی به شادیها و پیشرفتهای ظاهری میرسیم یا حتی میتوان از آن از دیدگاه دموکراسیخواهها، تعبیر به نادیده گرفتن حقوق اقلیتها در جوامع کرد.
یا شاید کودک املاس، همه ایدهها و آرزوها و ایدهآلهای باشد که دفن میکنیم و نادیده میگیریم.
«همه میدانند که او آنجاست. همهی مردم املاس. برخی میآیند که او را ببینند. برخی دیگر فقط به صورت ضمنی میدانند که او آنجاست. همه میدانند که او باید آنجا باشد. برخی چراییاش را میفهمند و برخی دیگر نمیفهمند، اما همهی آنها درک میکنند که شادیشان، زیبایی شهرشان، صمیمیت دوستیهایشان، سلامتی بچههایشان، دانش محصلهایشان، مهارت پیشهورانشان، حتا فراوانی محصولاتشان و آب و هوای معتدل آسمانشان، تماماً بستگی به تیرهروزی نفرتانگیز این بچه دارد.»
در املاس بمانیم یا برویم؟!
«گاهی اوقات (برخی) که به دیدن بچه میرود، گریهکنان یا با عصبانیت به خانه بر نمیگردند… به خیابان میروند و به تنهایی در طول خیابان قدم میزنند. آنها به راه رفتن ادامه میدهند و مستقیم از میان دروازههای زیبا به طرف بیرون شهر املاس میروند… آنها همین طور میروند و میروند. آنها املاس را ترک میکنند. آنها به میان تاریکی میروند و دیگر هرگز باز نمیگردند. مکانی که آنها میروند برای ما حتی از شهر شادمانی نیز غیر قابل تصورتر است. من هرگز نمیتوانم توصیفش کنم. ممکن است اصلاً وجود نداشته باشد. اما به نظر میرسد آنها میدانند به کجا میروند. همانهایی که از اُملاس میروند.»
دکترجان عالی بود .
من فکر میکردم تمام مطالب شگفتزار را خواندم اما این داستان از دستم در رفته بود.راستی شما چیزی را جایگزین مجله شگفتزار پیدا کردید که معرفی کنید.
من یازده کتاب از اورسولا ک له گویین خواندم. پنج کتاب از افسانه زمین دریا و پنج کتاب از حلقه هاینیش و یک رمان مجزای دیگر. دست چپ تاریکی چهارمین جلد حلقه هاینیش بود که میشد به عنوان کتاب مجزا خواندش (مثل بقیه جلدهای این مجموعه). چیز خاصی هم نداشت که نشه ترجمه کرد. اتفاقا هیچ صحنه غیراخلاقی درش نبود. گاهی توضیحات ساده ای داده شده بود مثلا اینکه فلان شخصیت کتاب همزمان مادر چند بچه و پدر چند بچه دیگر است (چون انسانهای سیاره موردنظر معمولا جنسیتی نداشتند مگر در مواقع جفتگیری که آن هم تنها یک بار در سال رخ میداد و میتوانستند جنسیتشان را در آن موقع تغییر دهند). کاملا قابل ترجمه ست.
من چند جلد اول حلقه هاینیش را بیشتر پسندیدم. مثل دنیای روکانون، سیاره تبعید و شهر توهم. جلد ششم هم با نام خلع شدگان بدست حامد کاظمی و نشر چشمه به فارسی برگردانده شده که من آن را هم خواندهام و برگردانش خوب بود.
سلام. به نطر من آن کودک محبوس وجدان هر انسانی است.