آیا این شخصیتهای بزرگ تاریخی واقعا اسطوره نبودهاند؟!
اسپارتاکوس مردانش را بیهوده به کشتن داد
مرگ: ۷۱ سال پیش از میلاد مسیح
به روایت: پیتر جونز، نویسنده کتاب «رای برای قیصر»
در همه فیلمها و کتابها، بردهای که ۷۳ سال پیش از میلاد مسیح، شورش کرد و رهبری فرار دستهای از بردهها از یک مدرسه گلادیاتوری را به عهده گرفت به یکی از اسطورههای تاریخ تبدیل شده است. اسپارتاکوس را به عنوان نماد نافرمانی و ایستادگی در برابر ظلم و ستم میدانند. او مانند هانیبال، لشکر کوچکش را که از عدهای برده فراری تشکیل شده بود در برابر سپاهیان رومی رهبری کرد و آنها را یکی پس از دیگری شکست داد تا به مرزهای حکومت گلها رسید و بالاخره آزادی را به هر یک از آن بردهها هدیه کرد.
اما نه! آنها به ایتالیا برگشتند و یک اشتباه کشنده انجام دادند. اسپارتاکوس پیش از آن در لشکر رومیها خدمت کرده بود و میدانست آنها تا پای جان مبارزه میکنند و هرچه سختتر شکست بخورند با انگیزهتر برمی گردند تا انتقام بگیرند. با این حال مردانش را به روم باز گرداند و باعث ش د تمام سپاهش کشته شوند. در سال ۷۱ پیش از میلاد لشکر اسپارتاکوس به دام افتاد و رومیها بسیاری از بردگان را در جنگ کشتند و آنهایی را که زنده اسیر کردند به صلیب کشیدند. همه این عده به خاطر تصمیم ناعاقلانه اسپارتاکوس کشته شدند که میخواست به روم باز گردد. پس اسپارتاکوس اسطوره نبود.
اقدام هنری پنجم برای نبرد با فرانسه از اساس اشتباه بود
۱۳۸۷- ۱۴۲۲ میلادی
به روایت: تام هالند، نویسنده کتاب «سایه شمشیر»
به لطف ادبیات ناب شکسپیر و تعریف و تمجیدهای او، هنری پنجم به باشکوهترین پادشاه تاریخ بریتانیا تبدیل شده است و بلندترین جایگاهها را دارد. اگرچه نمیشود گفت که هر چه راجع به او تعریف کردهاند دروغ است؛ ولی هنری پنجم را بیش از حد دراماتیک و داستانی نشان دادهاند. هنری پنجم هم همان قدر دردسرو فاجعه درست کرد که دیگر پادشاهان انگلستان و کشورهای دیگر قبل و بعد از او درست کرده بودند و چنان برتری خاصی نسبت به دیگر کسانی که به تاج و تخت بریتانیا رسیدند نداشت. تصمیمات عجولانه و نپخته او مثل منازعات خارجی که به راه انداخت و ش عله ور کردن آتش جنگهایی که عملا به پایان رسیده بود همه اقداماتی دور از عقل و احساساتی بود. نبرد اگینکورت که در آن بریتانیاییها فرانسه را شکست دادند بیشتر مدیون بیلیاقتی فرانسویها بود تا شجاعت و شایستگی انگلیسی ها. هنری پنجم فقط سپاهش را به جلو راند. ولی از همین جنگ در متون تاریخی و آثار هنری به عنوان «شکست بزرگ فرانسه» و «دلاوری هنری پنجم» یاد کردهاند. او با کشتههای زیاد و تلفات سنگین توانست سپاهش را به نزدیکی پاریس برساند و در آخر هم البته بدون هیچ نتیجهای برگشت و به انگلستان رفت. یک قرن و نیم پس از مرگ او توهم خلق دوباره اگینکورت فکر همه پادشاهان انگلستان را درگیر کرده بود؛ در حالی که این جنگ اصلا آن طور که شنیده بودند اتفاق نیافتاده بود.
ماتیلدا هیچ وقت ملکه انگلستان نبود
۱۱۰۲ – ۱۱۶۷ میلادی
به روایت: آنا وایتلاک نویسنده «مری تودور: اولین ملکه بریتانیا»
ماتیلدا دختر هنری اول و مادر هنری دوم، دو تن از پادشاهان بزرگ جزیره بریتانیا بود. بسیاری ادعا میکنند او اولین ملکهای بوده است که بر جزیره بریتانیا سلطنت کرده؛ اما این حقیقت ندارد. اگر چه او توانست پس از پدرش بسیاری از زمینهها را برای حکومت فراهم کند اما نتوانست بر موانع مختلفی که در قرن دوازدهم بر سر راه یک خانم برای به دست گرفتن سلطنت وجود داشت غلبه کند و هیچ وقت به یک ملکه حاکم تبدیل نشد. به جای او پسرعمهاش استفان، تاج و تخت را به دست آورد. البته ماتیلدا با اقداماتی که انجام داد راه را برای سقوط استفان و فرمانروایی پسرش، هنری آماده کرد. ماتیلدا مشخص کرد که در قرن ۱۲ رسیدن یک زن به سلطنت چقدر غیر ممکن بود. اینکه ماتیلدا یک خانم انگلیسی است درست است؛ اما او ملکه بریتانیا نبود و این مبالغهای است که درباره او کردهاند.
ادوارد چهارم هیچ میراث درخور ستایشی از خود به جای نگذاشت
۱۴۴۲ – ۱۴۸۳ میلادی
به روایت: نایجل ساول نویسنده کتاب «برای شهرت و افتخار: سلحشوری در بریتانیا»
اگر چه او را به خاطر سر و سامان دادن به اوضاع آشفتهای که در زمان هنری ششم وجود داشت بسیار ستودهاند و همین طور به خاطر پس دادن بدهیهای حکومت و بهبود شرایط مالی در بار انگلستان. اما واقعیت این است که آنچه او انجام داد و به دست آورد بسیار اندک و کم اهمیت بود. حکومت او یک حکومت بسیار معمولی بر اساس معیارها و شیوههای حکمرانی در زمان خودش بود و هیچ ویژگی نداشت که آن را از دیگر فرمانرواییها متمایز کند. این درست است که ادوارد چهارم دادگاه بسیار باشکوهی درست کرد؛ علاوه بر آن کلیسای باشکوه سنت جورج را بنا کرد و وضعیت شاید عادیتر از زمان هنری ششم شد ولی او میراث مهمی از خودش به جا نگذاشت. ادوارد چهارم به جای اینکه مانند ادوارد سوم، موفقیتهای پیشین را در فرانسه تکرار کند، فقط به گرفتن مقرری از پادشاه فرانسه بسنده کرد. او در مسائل خانوادگی هم پادشاه مقتدر و موفقی به شمار نمیرفت. ازدواج او با الیزابت وودویل یک اقدام اشتباه بود؛ چرا که با این کار او انسجام و اصالت خانواده پادشاهی را در چندین خانواده پراکنده کرد. برادرانش حالا رقبای دیگری برای سلطنت پیدا کرده بودند و آیندهشان را نامعلوم میدیدند. همین باعث شد که غضب کنند و ادوارد چهارم را از تخت پایین بکشند. اشتباهات ادوارد چهارم همان اشتباهاتی بود که در فاصله دو قرن توسط چارلز دوم تکرار شد؛ تنبلی، بیتدبیری و س طحی نگری و افراطی گری. چارلز دوم هم مانند ادوارد چهارم پادشاه شاد و لذت جویی بود که جرات رفتن به سفر و میدانهای جنگ را نداشت.
ماری استوارت، به خاطر بیلیاقتی خودش تاج و تخت را از دست داد
۱۵۸۷ – ۱۵۴۲ میلادی ب
ه روایت تریسی بورمان، نویسنده کتاب «ماتیلدا: ملکه سلطه»
داستان ماری، ملکه اسکاتلندی را معمولا خیلی تراژیک و غمانگیز تعریف میکنند. یک ملکه جدا مانده از قدرت، یک زن بیمار و نحیف زندانی که سالهای طولانی توسط الیزابت اول به به بند کشیده شده بود؛ این تصویری است که از ماری به شما میدهند. میگویند او در سختی و فقر بزرگ شده بود. این یک دروغ خیلی بزرگ است؛ چرا که او یکی از نازپروردهترین اشراف انگلستان بود. ماری در دربار فرانسه آن قدر در ناز و نعمت بزرگ شده بود که حتی نمیدانست چطور باید حکومت کرد. حال این ویژگیهایش را با رقیب مشهورش الیزابت اول مقایسه کنید. الیزابت حقیقتادر سختی و مبارزه برای زندگی کردن بزرگ شده بود. مادرش را اعدام کردند و در قلعهای که زندگی میکرد با دشواریهای بسیاری روبه رو شد و اصلا جای تعجب نداشت که این همه تجربه باعث میشد الیزابت با عقلش حکومت کند نه قلبش. همین تفاوت شخصیتشان هم می شد الیزابت با عقلش حکومت کند نه قلبش. همین تفاوت شخصیتشان هم عامل مهمی بود که باعث میشد همیشه دربار و سیاستمداران جایگاه دوم را به مری اختصاص دهند. ماری با دارنلی، یک اشراف زاده از خودراضی ازدواج کرد و بعدا شروع کرد به گله و شکایت که شوهرش تغییر کرده است و مرد شروری شده. ماری خیلی زود با مرد دیگری ازدواج کرد که او را در ماجرای قتل ماری به عنوان مظنون اصلی میشناسند؛ الورد باتول. همین کارش باعث شد بسیاری از اسکاتلندی هاهم که تا آن زمان هوادارش بودند از ماری بیزار شوند. پس بیرونش کردند و آن وقت بود که ماری دست به دامن بخشندگی و مهربانی فامیلش، یعنی الیزابت شد. الیزابت هم اصلا فرصت را از دست نداد و او را در حبس خانگی گذاشت. ماری پس از چندی از وضعیتش بیحوصله و خسته شد و آن وقت بود که دست به توطئه چینی علیه ملکه انگلستانزده همین کار باعث شد خودش با دست خودش گواهی قتلش را امضا کند.
ادوارد چهارم هیچ میراث درخور ستایشی از خود به جای نگذاشت
۱۴۴۲ – ۱۴۸۳ میلادی
به روایت: نایجل ساول نویسنده کتاب «برای شهرت و افتخار: سلحشوری در بریتانیا»
اگرچه او را به خاطر سر و سامان دادن به اوضاع آشفتهای که در زمان هنری ششم وجود داشت بسیار ستودهاند و همین طور به خاطر پس دادن بدهیهای حکومت و بهبود شرایط مالی در بار انگلستان. اما واقعیت این است که آنچه او انجام داد و به دست آورد بسیار اندک و کم اهمیت بود. حکومت او یک حکومت بسیار معمولی بر اساس معیارها و شیوههای حکمرانی در زمان خودش بود و هیچ ویژگی نداشت که آن را از دیگر فرمانرواییها متمایز کند. این درست است که ادوارد چهارم دادگاه بسیار باشکوهی درست کرد؛ علاوه بر آن کلیسای باشکوه سنت جورج را بنا کرد و وضعیت شاید عادیتر از زمان هنری ششم شد ولی او میراث مهمی از خودش به جا نگذاشت. ادوارد چهارم به جای اینکه مانند ادوارد سوم، موفقیتهای پیشین را در فرانسه تکرار کند، فقط به گرفتن مقرری از پادشاه فرانسه بسنده کرد. او در مسائل خانوادگی هم پادشاه مقتدر و موفقی به شمار نمیرفت، ازدواج او با الیزابت وودویل یک اقدام اشتباه بود؛ چرا که با این کار او انسجام واصالت خانواده پادشاهی را در چندین خانواده پراکنده کرد. برادرانش حالا رقبای دیگری برای سلطنت پیدا کرده بودند و آیندهشان را نامعلوم میدیدند. همین باعث شد که غضب کنند و ادوارد چهارم را از تخت پایین بکشند. اشتباهات ادوارد چهارم همان اشتباهاتی بود که در فاصله دو قرن توسط چارلز دوم تکرار شد؛ تنبلی، بیتدبیری و س طحی نگری و افراطی گری. چارلز دوم هم مانند ادوارد چهارم پادشاه شاد و لذت جویی بود که جرات رفتن به سفر و میدانهای جنگ را نداشت.
ناپلئون فرمانده قدری نبود
۱۷۶۹ – ۱۸۲۱ میلادی
به روایت: ساول دیوید، نویسنده کتاب «همه مردان شاه: سرباز بریتانیایی از استقرار تا نبرد واترلو»
ناپلئون را که از سال ۱۸۰۴ تا ۱۸۱۴ امپراتور فرانسه بود و البته بار دیگر توانست در سال ۱۸۱۵ برای مدت کوتاهی به این مقام برسد یکی از برجستهترین فرماندهان عصر خودش و حتی تمام تاریخ میدانند. آیا او لیاقت آن را دارد که در کنار اسکندر کبیر، هانیبال، ژولیوس سزار و گوستاو أدولف به چنین شهرتی برسد؟ خیر! او ژنرالی در حد دوک ولینگتون یا سووروس که در زمان خودش زندگی میکردند هم نبود. هیچ کدام از این فرماندهان مهمترین جنگهای زندگیشان را به دشمنان نباختند؛ ولی ناپلئون دچار شکستهای پی در پی شده بود. او در سه جنگ مهم زندگیاش یعنی کالدیرو، آسپرن اسلینگ و واترلو مغلوب شد و حتی باید گفت که او مهمترین پیروزیهایش را که در جنگهای او ستر لیز و مارنگو به دست آورد بیشتر مدیون شانسش بود تا شایستگی؛ چرا که این جنگها تا آخرین لحظات بسیار نزدیک و تنگاتنگ دنبال میشدند. برای اینکه ضعف و بیخردی ناپلئون معلوم شود، اشاره به جنگ او با روسیه در سال ۱۸۱۲ میلادی کافی است. وقتی که او در تقابل استراتژیک نتوانست بر رقیب روس خود پیروز شود و در حالی که با ۴۰۰ هزار مرد جنگی پا به میدان گذاشته بود، در سرمای زمستان روسیه، مغلوب و شکست خورده با کمتر از ۱۰ هزار مرد به فرانسه بازگشت. او ۳۵ هزار نفر را در همان حمله اولش به روسها کشته بود.
ایدههای جان لاک کپی برداری از دیگران بوده است
۱۷۰۴ – ۱۶۳۲ میلادی
به روایت: جاستین چمپیون، استاد تاریخ معاصر در دانشگاه رویال هالووی لندن
لاک خیلی خوش شانس بود، مثل اسمش! و همین طور مثل بسیاری از هم عصرانش، او روابط بسیار گسترده و قوی داشت و نوشتههایش به این ترتیب در همه جا دیده و خوانده میشد. اما شانس خیلی مهمی که آورد آن بود که بسیاری از آثارش پس از او باقی ماندند. حجم زیادی از نامهها، مقدار زیادی از پیش نویسها و کتابهای مختلفی که او نوشته بود همه آرشیو شدند. ولی بعضی از این کتابها که درباره فلسفه دین و سیاست بودند، به تدریج به پرفروشترین کتابهای فلسفی جهان تبدیل شدند. لاک پایه گذار یک موج جدید فلسفی به نام «تجربه گرایی» بود. او در جهان توانست روز به روز کتابهای بیشتری بفروشد. البته راهی که او پایه گذاشته بود آن زمان هم نظام یافته و جدی نبود ولی بعدا به وسیله کسانی که پیروان لاک لقب گرفتند به تدریج پخته و پرورش داده شد. اما همهایدههای لاک درباره دین و حکومت داری ریشه در قرن هیجدهم و دیدگاههای قدیمیتر داشت و حرف تازهای نبود. او در واقع تبیینکننده و معرف ایدههایی بود که به دلیل قابل درک نبودن مورد توجه روشنفکران و مردم قرار نگرفته بودند. البته این بیانصافی است که گفته شود همهایدههای او کپی برداری از دیگران است. او درباره آزادی، مسیحیت و مسائل سیاسی ایدههایی داشت که چالش برانگیز شدند. ولی عمده مسائلی که لاک به خاطر طرح آنها مشهور شد قبلا تبیین شده و حتی به طور مکتوب در آثار قرن هفدهم و هیجدهم آمده است. البته لاک یک کشیش دوست داشتنی بود ولی نه آن قدر بزرگ و تاثیر گذار که میگویند؟
لرد بدن پاول یک فرمانده ترسو بود
۱۹۴۱ – ۱۸۵۷ میلادی
به روایت دنیس جود، نویسنده کتاب امپراتوری انگلستان»
بدن پاول شهرت بین المللیاش را مدیون دو عامل مهم است؛ محاصره مافکینگ در طول جنگهای بوئرها وابداع جنبش پیش آهنگی در سطح جهان. البته از همان ابتدای کار هم شهرت و اعتبار او زیر سوال رفته و مورد انتقادهای شدیدی بود. همیشه او را به خاطر غرور بیجا، بدرفتاری با زیردستان و همچنین آرمان گرایی افراطیاش و همچنین به
خاطر چاپ خاطراتش از نبرد مافکینگ متهم میکنند؛ چرا که اسناد تاریخی نشان میدهد بسیاری از ادعاهای او در نوشتههایش دروغهای محض تاریخی است که بدن پاول آنها را در مجله تایمز چاپ کرد. همچنین در یکی از جنگها او باعث کشته شدن تعداد زیادی از آفریقاییهای سیاه پوست شد. او که آنها را بیارزش میدانست، آفریقاییها را از شهری که مورد دفاع سپاهیانش بود بیرون کرد تا خودشان از جانشان دفاع کنند. همچنین او در جنگ دیگری که نتیجه آن را شکست میدانستند مانند یک فرمانده ترسو سپاهیانش را که زیر رگبار گلوله گرفتار شده بودند رها کرد و گریخت. پاول گرایشهای متعصبانه و فاشیستی هم داشت.
چارلز داروین آن قدر که میگویند پیشرو و خلاق نبوده است
۱۸۰۹ – ۱۸۸۲ میلادی
به روایت: پاتریشیافارا نویسنده کتاب «تاریخ ۴هزارساله علم»
چارلز داروین مهمترین کتاب زندگی خود را در ۵۰ سالگی چاپ کرد. درباره کتاب «منشأ انواع» که در سال ۱۸۵۹ چاپ شد باید گفت این کتاب از استدلالهای زیرکانهای برای متقاعد کردن خواننده استفاده کرده است و البته شواهد و دلایل محکمی هم دارد ولی چیزی که باید بدانیم آن است که داروین هرگز فرگشت را کشف نکرد. او چگونگی به وجود آمدن زمین را توضیح نداد؛ ضمن آنکه فرگشت و پرورش انسان، جایی در ساختاری که او برای «فرگشت» در نظر گرفته بود نداشت. داروین یک جمع آورنده نامنظم آثار دیگران بود. مثلا دیدگاههایی که او درباره نزدیکی قارهها مطرح کرد بعدا معلوم شد که پیش از او نگاشته شده و این متون حتی در اختیار داروین هم قرار داشته است. زمانی که او داشت درباره منتشر کردن یا نکردن مقالهاش فکر میکردیکطبیعیدان جوان به نام آلفرد راسل والس نظریهای معادل انتخاب طبیعی» را ارائه داده بود. در تاریخ داروین را به عنوان یک پیشرو و دگراندیش میشناسند ولی او آنقدرها هم از عصر خودش جلوتر نبود.
اسکار وایلد هرگز در سطحی نبود که بخواهد به اسطوره ادبیات بدل شود
۱۹۰۰ – ۱۸۵۴ میلادی
به روایت: آندرو رابرت نویسنده کتاب «توفان جنگ»
اگر اسناد و متون معتبر تاریخی را بررسی کنید هیچ وقت به جواب درستی برای این سوال نخواهید رسید که چرا مردم آن قدر به اسکار وایلد علاقه دارند و او را یک چهره بزرگ میدانند. کسانی که خیلی جوگیر! اسکار وایلد هستند ظاهرا بیشتر شیفته تبلیغاتی میشوند که درباره او شده است. تصمیم او برای متهم کردن مارکی و هجونامهای که دربارهاش نوشت، در حالی که او دقیقا وایلد را به خاطر انحراف جنسی متهم کرده بود اوج خیانت و عدم امانت داری بود؛ اما همیشه اسکار وایلد را نماد معصومیت میدانند. مقاله او با عنوان «روح مرددر تسخیر سوسیالیسم» ساده لوحانه و حتی خنده دار است. اگرچه او آدم بامزهای بود و بسیاری از نوشتهها و نمایشنامههایش قابل تحسین هستند؛ ولی به راستی او هرگز کسی نیست که بتواند به عنوان یک چهره سرشناس در تاریخ مطرح شود.
منبع: دانستنیها – مرداد 92