داستان روباه موش مرده
روزی روزگاری خرگوش بدجنسی بود که با کارهای بدش همه را ناراحت میکرد و هر کار میکردند که او را بگیرند و تنبیهش کنند نتیجهای نداشت.
یکروز گرگ و روباه نقشهای طرح کردند و گرگ بروباه گفت: این خرگوش بدجنس را میگیریم و امشب او را میخوریم. تو برو خاندات و روی تختخواب دراز بکش ومن میگویم که تو مردی. – بعد خرگوش میآید تا جسدت را بیند و تو باید بپری و او را بگیری! »
روباه بخانهاش رفت و روی تختخواب دراز کشید. گرگ هم بخانه خرگوش رفت و خرگوش را صدا زد، خرگوش گفت: « چه خبر است؟ »
گرگ گفت: «آیا از روباه بیچاره چیزی شنیدی؟ خیلی تاثرآور است؟
خرگوش گفت: «ند، چیزی از روباه نشنیدم، مگر طوری شده؟ »
گرگی گفت: «بعله، روباه بیچاره مرده. » و رفت.
خرگوش بدخانه روباه رفت تا ببیند چه خبر است. از میان پنجره نگاه کرد و روباه را با چشمهای بسته روی تخت دید. درست مثل این بود که مرده. با خودش فکر کرد: «باید ببینم زنده است یا نه؟ برای اینکه اگر نمرده باشد وقتی که نزدیکش بروم حرکت میکند. »
وارد خانه رو با هشد و با نگاه کرد و گفت: «خیلی عجیب است گرگ میگوید روباه مرده؛ ولی این که مثل روباه مرده نیست. چون رو باههای مرده همیشه دهانشان باز است. » روباه وقتی که این را شنید با خودش فکر کرد: « بهتر است، کم کم دهانم را باز کنم که مطمئن شود من مردهام. » و آنوقت دهانش را باز کرد. وقتی که خرگوش دید روباه دهانش را باز کرده فهمید که نمرده و با عجله از خانه بیرون دوید و فرار کرد، و نقشه گرگ و روباه بینتیجه ماند.
منبع: مجموعه کتابهای داستانهای طلایی